رفتن به محتوای اصلی

فرهنگ و هنر

علی رضا جباری (آذرنگ)
به راه خویش شبانگه،
به شوق دیدن فردا،
به بامداد تو بنگر،
به یاد او به ره شب،
به رزمگاه شب و روز،
بجنگ و سینه سپرکن!
رحمان
و به ریشخند می گیرد،
اشباح سرگردان و اسیران خرزهره ها را
قَهقَه ی خنده ی مستانه اش، بلند می آید
و گورکنان،
ریزه خواران شب اند
عرقِ پیشانی شان ، که
از بیل و کلنگ و تیشه می گذرد؛
گروه تئاتر اگزیت
تله تئاتر ماه عسل نوشته غلامحسین ساعدی جدیدترین کار «اگزیت» در تیرماه است.
سعی شده است که در شرایط کورونا و با حفظ پروتکل‌های حفاظتی و بهداشتی بتوانیم کار اجرایی را ادامه دهیم و زبان ارتباطی این دوران را با مردم پیدا کنیم.
رحمان
و زبانت رازِ قلبِ عاشقت را می گشود
از دوست داشتن می گفتی ،
از بی عدالتی و ظلم
که بار کَج به منزل نمی رسد !
رحمان
لا به لای ماشین‌ها می‌لولد
چراغ که قرمز می شود،
شروع می‌کند؛
رنگی سرخ به چهره‌اش می‌دود؛
قطره‌هایی در پیشانی‌اش می‌درخشد
قطره ‌هایی برپیشانی‌اش می‌درخشد؛‌
و می‌چکد بر روی آسفالت خرداد.
دستی از ماشین بیرون می‌آید
و چیزی مچاله شده در مشت‌اش می‌گذارد.
مهرداد خامنه ای
این گروه در شهرهای مختلف نروژ و آلمان و سپس در ادامه در ایران آثاری از نویسندگان ایران و جهان را به روی صحنه برده است. ایده‌ای که مبنای تشکیل این گروه قرار گرفت،‌ تئاتر فراملیتی و چندزبانه بود. بر همین اساس، آثاری که اگزیت به روی صحنه برده است، در هر کشور توسط بازیگرانی از همان کشور و به زبان آشنای مردم آن اجرا شده است.
ابوالفضل محققی
آرزو برای آن که کسی او را نشناسد، لباسش را مبدل کرد دو مشگ خالی آب بر داشت و دنبال پرنده راه افتاد. رفتند ،رفتند تا خارج قصر به دشت زیبائی رسیدند که قنبر زیر درختی کنار چشمه آب نشسته ونی می زد. آرزو کنار چشمه رفت النگوهای خود را در آورد پا های بلورینش در آب شست کوزه ها را پر کرد. اما هر چه گشت النگو های خود را نیافت . قنبر از بالای چشمه شروع به خواندن کرد.
ابوالفضل محققی
درها شکسته بود با چراغ‌قوه آن چند اتاق را گشتم؛ در اتاقی این چند پیراهن و در دست‌شوئی این دو حوله و مسواک را یافتم. گو شه این حوله با خودکار نوشته‌شده: حمید. می‌دانم این پیراهن سفید از آن حمید بود. آن‌ها را با خود آوردم و در این صندوق نهادم. او همیشه با من است. می‌خواهم اگر روزی موزه سازمان بر پا شد، این‌ها را تقدیم موزه کنم.
رحمان
در ُ عشق ُ "
از بادبان های دست هایت
که گفتی:دو تسلیم اند
و در" یگانگی " دو تسلیم اند؛ که گفتی
از روستازاده ای که گفتی: و در ُ یگانگی ُ
دو تسلیم انداز روستازازاده ای
که ندارم
ابوالفضل محققی
زیباترین شب زندگیم! شب هنگام بود که از دشت های باستانی گذشتیم و به آرامگاه خیام در آمدیم. از همراهانم خواستم که من را تنها بگذارند .موزه از پای کشیدم بر درگاهش به احترام تعظیم کردم. آرام بر کنار مزارش نشستم. بر کنار مردی که نادره زمان بود ونگاهش به جهان یکتا!
رحمان
این بُزهای پا به ماه -
کجا باید پناه بگیرند؟
ماده آهوهای خاییز
در قصه ها هم فراموش می شوند؟
و امروز ...
زاگرس چه قدر غریب است و تنها؟!
چه قدر بلوط باید بسوزد؟!
رحمان
بهار دل انگیز
از کنارماگذشت؛
و حسرتش در دلمان ماند
که درآغوشش بگیریم؛
و نفس در نفس Tتو هنوز زیباترین فصلی
درگوشش نجوا کنیم
و نگاهمان در نگاهش بنشیند. دریغ،
تو هنوز زیباترین فصلی،
بهار!
ابوالفضل محققی
حس می کنم رگه ای خفیف از خونی کم رنگ در گونه هایش می دود! کدام زن است که در اوج پیری نیز از زیبائی او بگوئی و این گرمی و سرخی آرام برگونه هایش ظاهر نشود؟ لبخندی از سر رضایت می زند."خوشحال خواهم شد. این یک کار زیباست باید که قدر هر زیبائی وکار زیبا را دانست!امید وارم که زن ومرد روی شیشه برای تو هم برقصند!"
رحمان
من در سراسر این شبِ گرسنهِ یِ بیداد و فراق،
همه غمنامه ها را به آتش کشیدم
و از خاکستر و دود،
آتش، شور و امید،
در پیاده روهایِ بیم و هراس،
برافروختم.
علی رضا جباری (آذرنگ)
دگر نمانده رَهی تا رسی به من، هِی های!
به راه بین تو مرا، دَردِ دِل ز یاد بِبر!
غبارِ شب زِ دل از شوق بامداد بِبر!
دگر سخن به تو اَم، رهرو سحر، این است.
رحمان
و عندلیبان با صدای جادویی شان،
ترانه یِ مرگِ دنیای فرتوت و محتضر را،
سر خواهند داد
و از دنیایِ رؤیاییِ پیش رو،
خواهند خواند؛
احمد جواهریان
فیلم سرگذشت یک کار پژوهشی در مورد نقش بلبل و روایت گل و بلبل در فرهنگ ایرانی ست. بهره گیری از تصاویری زیبا از میهن و انتخاب اشعار شاعران برجسته‌ی قدیم و جدید فارسی زبان جلوه‌ی خاصی به این فیلم داده و رنگ و بوی غربتی ناشاد را بر آن گذاشته است.
علی رضا جباری (آذرنگ)
فرا دست هر روز خرسند تر
فرو دست هر دم غم آکند تر
گشوده زلب قفل، دیوانگان
فروبسته لبهای فرزانگان
اگر فاش گویی زحقّت سخن،
به پاسخ تورا تیرآید به تن.
رحمان
چشمانی هراسان،
دوخته شده به گوشه ی قلبی، هنوز
که ضربانش آهنگ خاموشی می نوازد
ماترک دنیا در غبارِ ِ توفانی فرو نشسته گم می شود
رحمان
دنیایِ اشتباهی ست
این دنیا،
از آن ما نیست
باید از اینجا برویم!
جای دیگری هست؟
نه،
باید راهِ خروج پیدا کنیم
ابوالفضل محققی
چهره آشنائی را می بینم که له له زنان و عرق کرده چمدان بزرگی را به سختی دنبال خود می کشد. یکی می گوید:" پر از طلاست پر از سکه که سال ها با ولع زیاد جمع کرده است! او همه آدم ها را در سیمای سکه طلا می بیند. نمی دانم برای دیدن تنها یک نمایش چرا زحمت آوردن چنین چمدان بزرگی را به خود داده است؟"
ابوالفضل محققی
مقابل قفس قناری می ایستد، به پر زدن دیوانه وار او در قفس کوچک خیره می شود.قناری روی میله ای می نشیند. اندکی بعد شروع به خواندن خواهد کرد. فکر می کند، چه میزان این قناری را دوست دارد ودلبسته اوست؟ قناری نمی خواند درست روی میله نشسته ودر چشمان او خیره شده است.
رحمان
گفته بودی:
ما تنها نیستیم
و ما همه یک تنیم،
و یک روح بزرگ،
و یک اقیانوس،
با آتشفشانی در اعماقش.
گفته بودی که توفانی در راه است،
علی رضا جباری (آذرنگ)
زنده ای تو،
بازگویی بس سخن از یادهای تلخ یا شیرین،
یادِ روزان نو و دیرین.
زنده ای تو،
دوستدارانت کنون پیرامُنت، انبوه،
چون پروانه گِردِ گُل،
شادمان از دیدن تو در کنار خویش.
رحمان
می خواستم از شادی بنویسم؛
اما از خیابان صدایی آمد
و بغضی در گلو فروشکست.
علی رضا جباری (آذرنگ)
تابنده – مهرگویی،
ندا در می دهد:
در انتظار پروازت مانده ام؛
تا برتو رهرو شیدا،
آغوش برگشایم
رحمان
دیگر کسی چوپ لای چرخِ شب
نمی گذارد!
و خوابِ شبهای توفانی
تعبیرِ بستنِ بال کبوترانِ در راه -
در مغزهایِ یخ زده
به بار خواهد نشست؟
ابوالفضل محققی
تعداد زیادی هم مثل من با لباس های پاره وزخمی برخی عریان پائین دره اند تعدادی بی جان کنار جاده افتاده اند از ماشینم و خانواده خبری نیست گرد باد سیاه و عظیمی ا ز دور دیده می شود که غرش کنان پیش می آید هتل را می بینم که هنوز در حال فروریختن است. مهره های شطرنج در سیمای حیوان ها، آدم ها، قلعه ها در فضا تاب می خورند یک به یک سرنگون می شوند.
شمی صلواتی
عشق را
در بهار راستین
بهار را
در طغيان
سيل آسا باران
زيبائی را
درنبردی
با زشتيها
به دور از حسرت می جويم
رحمان
آخرین گلوله را چه کسی بر سینه شب
شلیک کرد !؟
و قهقهه مستانه اش از فراز جنگل
گذشت -
که مردگان را در شب نشینی با ابلیس
به هراس آورد
علی رضا جباری (آذرنگ)
شرارهای سرکش بسی ستاره در سَحَر،
به جسمِ ما توان تازه می دهد؛
نشانه های صبحدم به نیمه شب،
فکنده نور در دلانِ بیقرارما،
به جانِ ما امیدِ تازه می دمد؛
رحمان
با دستان خسته و فرو مانده
بال می زنم،
در شبِ غمین میهنم
که اندوهش رهایم
نمی کند.
رحمان
و آن یکی که سالها کوچ کرد
و از خویش جدا شد،
آن طرفِ آب ؛
در دلِ وهم و فراموشی باد درو می کند
و شبها غُربت را رج می زند
ابوالفضل محققی
عید نزدیک می شد و از دوردست بوی بهار می آمد. فضائی طرب انگیز و نسیمی که سوز زمستان را پس زده بود، به آرامی گونه ات را نوازش می کرد. همه در پیشواز عید بودند. یک روز مدیر مدرسه، آقای قائمی، به کلاس آمد و به معلم کلاس گفت: "لیست شاگردان بی بضاعت را بنویسید! خیّرین می خواهند برایشان لباس تهیه کنند."
ابوالفضل محققی
"کدام یک از شما عاشق شده اید"؟ کسی سخنی نمی گوید به هم نگاه می کنند. در این گروه چهار نفری عاشق شدن امکان پذیر نیست. آنها، هر چهار نفر وابسته به یک گروه انقلابی‌‌اند. عشقشان مبارزه است واین کوه آمدن هم بخشی از آمادگی برای آن مبارزه. "پدر ما هنوز خیلی کار داریم، وقتی برای عاشقی نیست!