هان تو...
فرومایهِِ حریصِ غَرق در جنون
با غروری ته کشیده
بُغضِِی فرو خورده
لابه، ازحنجره ات بالا میاید
فوران عربده ها در جیبِ ردایت
لکه هایِ سیاهِ رسوایی
در خون- فریاد می زند
نفرین مادران و زنان سیاهپوش را
چگونه به جان می آوری؟
نفرینِ ابدی بر تو باد
تو را چه سود!
در معاملهِ سوداگرانِ شقایقها
چشم از این کژراهه خونین
وزین کُشتار جوانه ها برنمی تابی!
تو می دانی...
می دانی موریانه ها جمجمه ات را
می جوند
و در اندک زمانی تمام می شوی
دیریست راز تو آشکار،
وز منافذ بارگاهی آهنین
به خیابانها
و کوچه های بن بست آمده
و آنانی که در سکوت وُ فریاد
دل به مرگِ شبانگاه تو بستند
از میانهِ شب بیرون آمده
پای می کوبند و هلهله می کشند
هان فاجرِ پیر
تو در آشوبی شرماگین
در کینهِ شتری سوختی وُ فرو پاشیدی
و آنگاه که در خاک جای گرفتی
موریانه ها
به سُور استخوانهایت می نشینند
و تمام مرزهای ممنوعه زندگی
به پایان خواهد رسید.
رحمان- ا ۲۰ / ۲ / ۱۴۰۳
افزودن دیدگاه جدید