فرهنگ و هنر

م. شفق
برقص!/ میان دشتهای تشنه برقص/ برقص!/ کنار کودکان برهنه برقص/ در عطش آب و خیال آفتاب برقص/ برقص در نگاه مادرت/ که پوست بر استخوان/ و شیون در گلو/ صبح اش مرثیه ای دوباره می شود/ برقص، برقص!/ تا عمیقترین آبها/ در نقطه های دور دریا، برقص!

رحمان
چقدر کوچک است/ جهان در مردمک چشمان تو/ کوچکتر از تخمِ کبوتری/ در مشتهای گره کرده/ نمی داند که عشق شبانگاه/ یکباره در قلبت طلوع می کند.

س. خرم
سرودی نخواندید شما./ آنچه خواندید ترانه بود،/ در گوش یک سرزمین،/ به سادگی نوجوان/ به معصومیت کودک./ به نجابت عشق./ به زیبایی غزل./ به هیبت حماسه.

محمود شوشتری
نوشته حاضر دو پاره پایانی، پاره های 13 و 14، است از یک مجموعه داستان به نام «پرواز ۲۴۲۵». مجموعه داستان چهارده پاره است. پاره های دیگر این داستان پیشتر در "به پیش" انتشار یافته اند.

رحمان
من هزار بار در فصلِ یخبندانِ زمین/ مُرده بودم/ و در غَسالخانه با کافور/ زخمهایِ کاردآجین مردِ غریبی را/ بخیه می زنم/ که شناسنامه اش را/ در اقیانوسِ غُربتِ مرگ،/ گم کرده بود/ و شبها در قعر زمین/ سرگردان به دنبال آفتاب بود.

س. خرم
من گریخته ام، نه از مرگ،/ که از سکون./ سکون زندگی نیست./ مرگ هم نیست./ مرده ای است زنده./ یا زنده ای است مرده./ هر بودنی را عمر نیست،

محمود شوشتری
نوشته حاضر دو پاره است از یک مجموعه داستان به نام «پرواز ۲۴۲۵». مجموعه داستان چهارده پاره است، که در اینجا پاره های 9 و 10 از نظر خوانندگان می گذرد. پاره های بعدی به طور هفتگی در "به پیش" انتشار خواهند یافت

اسد عبدالهی
هوارد فاوست نشان میدهد تا زمانی که خشونت و سرکوب در میان است؛ هرگز قرار نیست صلح یا توافقی میان ستمگر و ستمدیده برقرار شود و جامعهی آزادیخواه حتی اگر گویا شکست بخورد، هرگز دست از تلاش برای رسیدن به آزادی و مبارزه با بیدادگری برنمیدارد.

س. خرم
برای کودک کار: 'دو مردمک مشکی' پنهان/ در دو کاسه زرد،/ لانه کرده است ترس زیر پلکها./ شعله ور است طغیان تمنای کودکانه،/ در قرنبه های بی فروغ.

بهمن رودی
خوشه ها که می رسند/ ساقه ها/ دست ات را/ می گیرند/ که برقصی/ باد که می وزد/ پرنده به/ پرواز درمی آید/ تا تو بخوانی

محمود شوشتری
نوشته حاضر دو پاره است از یک مجموعه داستان به نام «پرواز ۲۴۲۵». مجموعه داستان چهارده پاره است، که در اینجا پاره های 9 و 10 از نظر خوانندگان می گذرد. پاره های بعدی به طور هفتگی در "به پیش" انتشار خواهند یافت

رحمان
حالا خوب که نگاه کنی/ تمام پولدارها شبیهِ هم هستند/ می پرسی چرا؟/ چون تعدادشان خیلی کم است/ اما بقیه چی؟/ آنها هم شبیهِ هم هستند/ چون تعدادشان بیشمار است/ و لابلای کندوها می لولند.

محمود شوشتری
نوشته حاضر دو پاره است از یک مجموعه داستان به نام «پرواز ۲۴۲۵». مجموعه داستان چهارده پاره است، که در اینجا پاره های 7 و 8 از نظر خوانندگان می گذرد. پاره های بعدی به طور هفتگی در "به پیش" منتشر خواهد شد

رحمان
مادر بزرگ،/ نمی دانی چقدر دلتنگم/ و تاریکم-/ آنقدر که دلم پَر می کشد/ در آغوشم بگیری/ و من با بویِ پیراهنت/ به خواب بازیهای کودکی می روم/ چرا مرا از این رویا درنمی آوری..؟

محمود شوشتری
نوشته حاضر دو پاره است از یک مجموعه داستان به نام «پرواز ۲۴۲۵». مجموعه داستان چهارده پاره است، که در اینجا پاره های 5 و 6 از نظر خوانندگان می گذرد. پاره های بعدی به طور هفتگی در "به پیش" انتشار خواهند یافت.

س. خرم
گذشت سالها
جوان فرود آمد.
از رویا و آسمان.
بلعید او را شهر درخشان.
و آن نقش هست هنوز بر دیوار.
رنگها درهم
قاصدک ناپیدا.
جوان فرود آمد.
از رویا و آسمان.
بلعید او را شهر درخشان.
و آن نقش هست هنوز بر دیوار.
رنگها درهم
قاصدک ناپیدا.

رحمان
در پشتِ دیوارهای سیاه/ در چشمان خونگرفته دژخیم-/ در شبِ خسته/ در ضربانِ شقیقه هایم/ غمین مباش/ آسوده بخواب در حَریر جانت/ که شبها،/ ستاره ها با رؤیای تو به خواب می روند.

کانون نویسندگان ایران
واقعهی سفر به ارمنستان به «اتوبوس قتل نویسندگان» و «اتوبوس ارمنستان» شهرت یافت. این واقعه برگی مهم از تاریخ سانسور و سرکوب در ایران معاصر است که همواره با شکستن قلمها، بستن روزنامهها، ممنوعالقلم کردن نویسندگان، ممانعت از انتشار کتاب، حذف کلمات، ارعاب، تهدید، بازداشت، زندان، شکنجه، اعدام، قتل و حذف فیزیکیِ نویسندگان مستقل و آزادیخواه همراه بوده است. تاریخی خونین و محنتبار که در ماجرای سفر به ارمنستان، ماهیت خشن و صلب استبداد و تکصدایی بار دیگر آشکار میشود.

محمود شوشتری
نوشته حاضر دو پاره است از یک مجموعه داستان به نام «پرواز ۲۴۲۵». مجموعه داستان چهارده پاره است، که در اینجا پاره های 3 و 4 از نظر خوانندگان می گذرد. پاره های بعدی به طور هفتگی در "به پیش" انتشار خواهند یافت.

رحمان
شهریور خواب از چشمانم ربوده
تندیس کشته ها
با سرانگشتان اشتیاق
نغمه فردا را، در میادین شهر
با حنجره های خونین می خوانند.
جمعه، بیحال وُ گرمازده،
با من به خواب می رود.
تندیس کشته ها
با سرانگشتان اشتیاق
نغمه فردا را، در میادین شهر
با حنجره های خونین می خوانند.
جمعه، بیحال وُ گرمازده،
با من به خواب می رود.

محمود شوشتری
نوشته حاضر دو پاره است از یک مجموعه داستان به نام «پرواز ۲۴۲۵». مجموعه داستان چهارده پاره است. پاره های بعدی به طور هفتگی در "به پیش" انتشار خواهند یافت.

س. شکیبا
صداها میآیند و میروند. اول انگار صدای یک گله گوزن است، که نومیدانه به دنبال غذا روی برف در حرکتاند. برای مدت کوتاهی قطع میشود. بعد صدای شیون بلند میشود، صدای دویدن روی آسفالت خیابان، رگبار شلیک و صدای نالهها که روبه خاموشی میرود، همین طور پشت سرهم. با دوتا دست سرم را میگیرم و فشار میدهم. سعی میکنم با فشار بیشتر صداها را از سرم خارج کنم.

نعمت علیمرادی
باغ صنوبرهای تناور را
به بار نشانده
و زمان گذشت که من فهمیدم
نوری بودی، در ظلمانی ترین شب
که بر قلبِ شقایقها فکندی
و آنان که کمترین تصویر
از تو در آبگینه دیدند
عازمندانه به تماشایت آمدند
و اکنون،
جرعه آبی بر کف دستانم
عطش نبودنت را
کنار برکه ای که ماه به رقص آمده
فرو می نشانم
به بار نشانده
و زمان گذشت که من فهمیدم
نوری بودی، در ظلمانی ترین شب
که بر قلبِ شقایقها فکندی
و آنان که کمترین تصویر
از تو در آبگینه دیدند
عازمندانه به تماشایت آمدند
و اکنون،
جرعه آبی بر کف دستانم
عطش نبودنت را
کنار برکه ای که ماه به رقص آمده
فرو می نشانم

س. شکیبا
بچه ها را خیلی دوست دارد
مخصوصا وقتی سرکلاس
در دست های کوچک شان
می رقصد
ویا از برق چشم های شان
به گریه می افتد
می گوید:
یک روز
در زندان ها را
باز می کنم
تا
همه ی کتاب ها و روزنامه ها
به خانه های شان بروند
مخصوصا وقتی سرکلاس
در دست های کوچک شان
می رقصد
ویا از برق چشم های شان
به گریه می افتد
می گوید:
یک روز
در زندان ها را
باز می کنم
تا
همه ی کتاب ها و روزنامه ها
به خانه های شان بروند

س. خرم
دیدم وحشت در چشمان بندگان بند.
واکنون بازگشته ام به خود،
تا بمانم بار دیگردر انتظار،
با این یقین،
که نزدیک است،بسیار نزدیک،
افسانه طناب،
دستهای ازاد.
و گشودگی اغوشت،
به روی تشنه گان رهایی.
من وما،درخت وزمین.
شاید این بار زودتر از نفس خاک.
زود تر ازرقص شکوفه های گیلاس
واکنون بازگشته ام به خود،
تا بمانم بار دیگردر انتظار،
با این یقین،
که نزدیک است،بسیار نزدیک،
افسانه طناب،
دستهای ازاد.
و گشودگی اغوشت،
به روی تشنه گان رهایی.
من وما،درخت وزمین.
شاید این بار زودتر از نفس خاک.
زود تر ازرقص شکوفه های گیلاس

س. خرم
هنوز دل به طناب،
ودم های بی بازدم،
تاپنهان کنند ترسشان،
غافل از آنکه میتپد خشم،
در میلیونها نفس گرم،
وتار های حنجره یک ملت،
می نوازند یک صدا،
نوای پیروزی باز دم بر طناب
ودم های بی بازدم،
تاپنهان کنند ترسشان،
غافل از آنکه میتپد خشم،
در میلیونها نفس گرم،
وتار های حنجره یک ملت،
می نوازند یک صدا،
نوای پیروزی باز دم بر طناب

محمد انسانی بسیار حساس بود و طبعی بسیار ظریف داشت. ویژگی که متفاوت با روحیات جوانان آن دورهی پرتلاطم بود. قناعت، صبر و اینکه در تصمیمگیری عجول نباشد و همواره سمت تعقل را انتخاب کند از ویژگیهای منش او بودند.
عشق او به انسان و زندگی بینظیر بود. علیرغم وضعیت فوقالعاده بد مالی که همه با آن دست به گریبان بودند، معهذا همواره یک شاخه گُل رُز را به پاس عشق و دوستی روی میز خود داشت.
عشق او به انسان و زندگی بینظیر بود. علیرغم وضعیت فوقالعاده بد مالی که همه با آن دست به گریبان بودند، معهذا همواره یک شاخه گُل رُز را به پاس عشق و دوستی روی میز خود داشت.

س. خرم
رفته است به خاک بارها،
وبر خاسته است دو باره،
به بهای گرفتن جان.
وبر این باورند هنوز،
که خط شان را نیست پایان.
اما درسی دارد گذشته،
گه تا هست انسان ،هست خط وپایان
و زایش بیشمار نقطه ها ی نور'
در جای جای جهان،
بشارت می دهد،
به پایان خط.
به خط پایان
وبر خاسته است دو باره،
به بهای گرفتن جان.
وبر این باورند هنوز،
که خط شان را نیست پایان.
اما درسی دارد گذشته،
گه تا هست انسان ،هست خط وپایان
و زایش بیشمار نقطه ها ی نور'
در جای جای جهان،
بشارت می دهد،
به پایان خط.
به خط پایان

اسد عبدالهی
ننهجان چادرشب به كمر میبست و كنار اجاق، رو به حیاط، بر روی پارچه كرباسی كه خودش بافته بود، نشسته بود و با سنگی قالب دستش، گردو میشكست در حالیکه زیر لب دوبیتی میخواند و از خاطرات و سختیهای زندگی میگفت... تا به اصطلاح سر ِمرا گرم کند!!! من اما ناغافل از طریق پشت بام خود را برروی شاخهی تنومند درخت گردوی حیاط رسانده بودم... گردوها همه در دسترس بودند و چه صفایی داشت آن بالا...

رحمان
نرمه باد بهار از پنجره نیمه باز
راه می کشد،
می گذرد از من وُ تختی که بیدار است
هوایِ خواب آلود خانه را می روبد
پلکها خسته نیمه باز می مانند
بارانِ نیمه شب
حالا دیگر پایانی ندارد
راه می کشد،
می گذرد از من وُ تختی که بیدار است
هوایِ خواب آلود خانه را می روبد
پلکها خسته نیمه باز می مانند
بارانِ نیمه شب
حالا دیگر پایانی ندارد

کانون نویسندگان ایران
کانون نویسندگان ایران از همهی نهادهای مدافع آزادی و حقوق انسانی و تشکلهای همسو در سراسر جهان میخواهد به صراحت مخالفت خود را با موج جدید اعدامها در ایران اعلام کنند و تمامی امکانات خود را برای متوقف کردن ماشین سرکوب جمهوری اسلامی به کار بگیرند.

س. خرم
امده است بهار،
و گرفته است شهر،
بوی ارزو های اسمانی،
ازجوانه شمشاد های خیس.
ولجنزار ،گندیده تر از هر زمان،
غرق در عفونت خویش،
نا امیدانه،هراسان،
چنگ می زند ماندن را،
چشم درچشم مرگ کثیف
و گرفته است شهر،
بوی ارزو های اسمانی،
ازجوانه شمشاد های خیس.
ولجنزار ،گندیده تر از هر زمان،
غرق در عفونت خویش،
نا امیدانه،هراسان،
چنگ می زند ماندن را،
چشم درچشم مرگ کثیف

رحمان
مهم نیست کجایی
و برای چه کسی کار میکنی
من نام تو را می دانم
من نام برادرم را
که سال ۶۱ رفت وُ برنگشت
با عکسهای یادگاری به یاد می آورم
و نام همه برادرانم
از ترنمِ گلوی خونین خاوران
به یاد می آورم
و برای چه کسی کار میکنی
من نام تو را می دانم
من نام برادرم را
که سال ۶۱ رفت وُ برنگشت
با عکسهای یادگاری به یاد می آورم
و نام همه برادرانم
از ترنمِ گلوی خونین خاوران
به یاد می آورم

س. خرم
اینجا در این سرزمین.
شرمسار است هماره خورشید.
ماه با اکراه می تابد.
خانه ها می پیچند به خود،از درد.
نشسته بر گلوی شهر ها،
بغضی خشم الود.
وهرکس،
مشتی گره کرده دارد با خود.
بسته اند راه زایش بر طبیعت.
خاکها سوگوار.
ابها تشنه رفع عطش از بذر خشک.
رود ها راکد، ماهی ها مانده در گل.
خالی است حافظه در ختان،
از اوای پرنده.
اینجا،
خود فروختگان گوژ پشت،
،بسته اند کمر،
به نابودی راست قامتان
شرمسار است هماره خورشید.
ماه با اکراه می تابد.
خانه ها می پیچند به خود،از درد.
نشسته بر گلوی شهر ها،
بغضی خشم الود.
وهرکس،
مشتی گره کرده دارد با خود.
بسته اند راه زایش بر طبیعت.
خاکها سوگوار.
ابها تشنه رفع عطش از بذر خشک.
رود ها راکد، ماهی ها مانده در گل.
خالی است حافظه در ختان،
از اوای پرنده.
اینجا،
خود فروختگان گوژ پشت،
،بسته اند کمر،
به نابودی راست قامتان

رحمان
آتشی بر پاست
از انبارهای باروت
و زاغه های مرک
با دستانِ رنج و کار،
کبریت را بکش شعله ور کن
سِیلی به پا کن
از آب رودبار خروشانت
شاید که ویران سازد
این بارگاهِ خشکیدهِ ستم را
بگذار بسوزد آتش
بگذار سیل روان گردد
از انبارهای باروت
و زاغه های مرک
با دستانِ رنج و کار،
کبریت را بکش شعله ور کن
سِیلی به پا کن
از آب رودبار خروشانت
شاید که ویران سازد
این بارگاهِ خشکیدهِ ستم را
بگذار بسوزد آتش
بگذار سیل روان گردد