روزهایِ کسل و خسته
تحمل گرما را ندارند
از هم اینجا که ایستادم
چشم بر آستانه شب دوختم
گامهایِ موزونِ مورچه ها
صدایِ پایِ سایه ها را می شمارم
ترنمِ بال زدنِ پروانه
گردِ نارونِ جوان
نجوایِ آهسته نسیم
پشتِ پنجره
و آن بید مجنونِ پیر
گیسوانش را برافراشته
رویایِ باغچه کوچک
در منزلگاهِ روستا
غروبهایِ وهم آلود
علفهایِ هرز را
از دلِ خاک بیرون می کشم
صدایِ گلهِ گوسفندان
چشم به راهِ گذر غروب
تابستانِ خاک خورده
آبی که با اشتیاق از جوی
با فاصله کوتاهی
عطش باغچهِ را فرومی نشاند
رقصِ ماه در شبِ تالاب
و آهی سرد در حلقهِ سکوتِ سنگ
دیری ست
من اصالت زمین را
در قلهِ دماوند یافتم
ایستاده
هویت آب را
در سخاوت زاگرسِ تنها
گذشته را چگونه وانهم!
کنون لبانِ خشگِ فلات
رویایِ آب را رها نمی کند
آشفته و بیخواب
نگرانِ فردایم
ماندم چرا..؟
چرا واژه هایم جوانه نمی زند؟
چرا چشمه های نور خشگیدند؟
چرا (صدای پایِ آب نمیاید!؟)
...................................................................
۱- سروده ای از سهراب سپهری
با عنوان صدای پایِ آب
حسن جلالی
افزودن دیدگاه جدید