رفتن به محتوای اصلی

صدایِ باران نمیاید

صدایِ باران نمیاید

 

هر روز چشم به راههِ

کُنج اتاق بر تخت دراز کشیده 

هر روز باید بروم-

دستان چروکیده اش را بگیرم

چشمان نمناکش را باز کند

آرام و بیصدا بر روی تخت بنشیند

و بگوید:- مه...باز مهِ بر خانه نشسته

چرا صدایِ شُرشُرِ باران

از ناودانِ خانه نمیاید

 

کنارِ پنجره شعری به خاطر میاورم

همانجا که نشسته

چشمانش را بر آفتاب می بندد

روزی سه بار؛

سجاده اش پهن است

همانجا صبحانه اش

همانجا...زندگی-اش

آرام با کلماتی کوتاه

رویاهایش در سکوت می گذرند

 

ته مانده جانی خسته

 به درازای یک عمر

در افق نگاهش نشسته

صدای کسی از بیرون میاید

نگرانِ چه هستی!

هنوز زمستان تمام نشده

آفتاب خستهِ و بی رمق

پهن شده بر اتاق

پارچِ آب و لیوان نیمه

تخت و لبانِ خشکیده

 

باران که بیاید

شیارهایِ زمینِ تشنه سیراب می شود

زیر لب می گویم

بهشت همین نزدیکی

در نگاه آرام تو به مهمانی آمده

مادر،

 

دستانش بسان دو بال کبوتر بالا میاید

دعا می خواند؛

شاید اندوهِ این روزگارِ نفسگیر

هر چند تلخ و سنگین

و...بارِ گرانِ زندگی

از دوشِ خستهِ مردم برافتد 

.

 

حسن جلالی     ۱۶ تیر  ۱۴۰۴

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید