رفتن به محتوای اصلی
پنجشنبه ۲۵ دسامبر ۲۰۲۵
پنج‌شنبه ۴ دی ۱۴۰۴

علی کارگر چاپخانە بود

علی کارگر چاپخانە بود

دوسە روز بیشتر نبود کە تعطیلی مدرسە شروع شدە بود، محسن مشغول بازی گل کوچک با بچە های کوچە تنگ شان بود کە کسی او را صدا کرد. عموی کوچک محسن بود کە از او می خواست بازی را ول کند برود خانە ببیند عمو چکارش دارد.

 محسن حدس می زد کە عمو مثل پارسال کار تابستانی برایش پیدا کردە. محسن خوشش نمی آمد لذت بازی با بچە محل هایش را رهاکند و سە ماە تعطیلی را سر کار برود. عمو محمدیار با اینکە از بقیە عموها کوچکتر بود ولی از همە زرنگتر و دلسوزتر بود. شاید بە این خاطر کە تنها کسی بود کە بین پنج برادر تا کلاس ٩ را خواندە بود. 

او هم مانند چهار برادر دیگر و مانند پدر محسن بنا بود و تنها فرق اش این بود کە هر وقت کار بنایی گیرش نمی آمد، حاضر بە همە کاری بود از دورەگردی تا گرفتن خمیر برای نانوایی شاطر عباس بجنوردی. شاید بهمین خاطر بود کە وضع اش همیشە از بقیە برادرها بهتر بود. 

محسن کە داخل خانە شد، عمو رو بە او کرد و گفت ماشالە تو دیگە مردی شدی، کلاس ششم را قبول شدی، حالا باید کمک حال خانوادەات باشی. گل کوچک مال بچە هاست. من برای سە ما تعطیلی ات یک کار خوبی پیدا کردم، بە خوبی همان کاری کە در نجاری پارسال اوس رحمت نجار برایت پیدا کردم، بە نظرت کار خوبی نبود؟محسن چرا عموجان، ولی میشە دوهفتە بعد بروم سرکار؟ عمو پرسید ببینم نا قلا نکند رو دست عموت زدی و کار نان و آب دارتری پیدا کردی؟ محسن نە عمو جان دنبالش نبودم فکر کردم خودم را یک کمی با کمک بچە محل های بزرگتر برای دوران دبیرستان آمادە کنم.

 عمو کە حاضر جواب بود گفت، کسی کە با معدل هفدە ششم را تمام کردە احتیاج بە کمک بقیە ندارد. اتفاقا در کار چیزهایی یاد می گیری کە در مدرسە یادت نمی دهند. محسن باشە عمو جان خوب این چە کاری است کە برایم پیدا کردی؟ عمو گفت کار خوبی است، کار صحافی در یک چاپخانە بزرگ است، چاپخان سپهر، نزدیک بهارستان، راە درازی تا آنجا نیست، می تونی نیم ساعتە با پای پیادە بروی. تا میدان ژالە با پای پیادە یک ربع است، از آب سردار تا آنجا هم همین حدود. عمو سپس رو بە مادر محسن کرد و گفت زن داشی بیزحمت یک چای دیگە بە من برسون تا بلند شویم بروم مسیر را بە محسن نشان بدم. 

مادر خوشحال شد شروع بە دعا بە جان عمو کرد و گفت، میترسم تو کوچە دست و پایش بشکند و کار دست ما بدهد. خدا خیرت بدە، خیال من را آسودە کردی. حرفهای مادر محسن را بیشتر دلخور کرد ولی چیزی نگفت، می دانست کە سرکار فرستادن محسن برای نشکستن دست و پا نیست، برای کمک خرجی و قلم و دفتر پائیز محسن است.

صبح روز بعد محسن بە چاپخانە کە رسید مطابق سفارش عمو رفت قسمت صحافی سراغ حسین فری را گرفت، بعدا فهمید حسین فری کە با پیرهن رکابی مشغول دادن دستور بە بچە ها بود، سرپرست قسمت صحافی است و ١٢ کارگر کە اکثرشان شاگرد محصل بودند زیر دستش بە قول خودش فرمان می بردند. حسین حالت داش مشدی ها را داشت و تنها کسی بود کە حق داشت بلوز کار آبی را از تن بیرون کند و با نمایش بروبازو در پیرهن سفید رکابی اش کە بوی گند عرق می داد بر مشتی کودک و نوجوان فرمانروایی کند. 

محسن قبل از اینکە شروع بە کارکند کلی توسط حسین سوال پیچ شدە بود. بینم بچە، خونتون کجاست، شهباز آقا، کجای شهباز تیر دوقلو، نە آقا زیر چهار راە دروازە دولاب، ببینم یدالە خان ماست بند را می شناسی، بلە آقا ماست بندی یدالە خان در کوچە آبشار نزدیک دروازە چها را دروازە دولاب است، با پدرم هم رفیق است، راست میگی؟ بلە، یدالە خان آیزنە من است، محسن نفهمید منظورش از آیزنە چیست. گفت خوب پسر جان برو دم دست علی تا بهت یاد بدە چکار باید بکنی. محسن پیش علی رفت. 

علی تقریبا همسن و سال محسن بود. علی گفت ببینم تو بچە بی سیم نیستی؟ محسن گفت نە، من بچە شهباز هستم، کدام شهباز؟ شهباز بالای میدان خراسان، خوب با این حساب فاصلە زیادی با هم نداریم. ببینم بە بیسیم هم رفت و آمد نداشتی؟ نە نداشتم، بی خیال من جمعە دعوتت می کنم بی سیم تا بفهمی خیلی هم بچە بی سیم بودن خجالت ندارد. محسن برای اینکە علی را خوشحال کند گفت بی سیم تان را عشق است. 

دوستی محسن و علی از همین جا شروع و گرم شد و ادامە یافت. علی یتیم بود، خرج خواهر و مادرش را می داد، ترک تحصیل کردە بود تا کار کند و خرج مادر و تحصیل خواهرش را تامین کند. اما درآمد او کافی نبود، مادرش نیز با رختشویی سعی می کرد هزینە زندگیشان را تامین کند. زندگی سختی داشتند ولی بهر شکل کە بود آنرا می چرخاندند. 

بعد از سە ماە تعطیلی علی بە کار در چاپخانە ادامە می داد و علی بە مدرسە بر گشتە بود، اما روابط آنها ادامە داشت و هر چە می گذشت صمیمانە تر می شد. گاهی هم با هم بە سینما می رفتند. سینمایی در چهار راە مولوی بود کە بیشتر فیلمهای هندی نشان می داد، علی عاشق فیلم های هندی بود. فیلمهایی کە در بیشترشان دختری از خانوادەای ثروتمند عاشق پسر خوشتیپ فقیری می شد و سر انجام بعد از شکست دادن رقیب ثروتمند، با دختر ثروتمند ازدواج می کرد. 

 محسن و علی از صحبت ها و کتابهایی کە ناصر برایشان می آورد فکر می کردند رفیق شان کلە اش بوی قرمە سبزی می دهد اما از ارتباط تشکیلاتی ناصر اطلاع نداشتند.  علی آنروز بی خبر از همە جا بە دیدن ناصر رفتە بود، کە ماموران بە هوای اینکە خانە تیمی گرفتەاند هر دو را بە رگبار می بندند. بعد از آن ماموران بە خانە علی یورش می برند و چند کتاب از علی اشرف درویشیان، صمد بهرنگی تنکابنی و دولت آبادی کە ناصر برای علی و خواهرش آوردە بود پیدا می کنند. خواهر بیچارە را نیز با خود می برند. مادر علی سە چهار ما بعد از کشتە شدن علی و ناصر دق کرد و خواهرش نیز کە دانشجوی سال دوم  بود در هنگام قتل عام سال ٦٧ اعدام شد. خانوادەای نابود شد بدون اینکە کسی از آنها باقی بماند، یگانە کسی کە غمی از نابودی آن خانوادە بهش بە ارث رسید محسن بود. 

این یک قصە کاملا واقعی است. فقط اسامی آدمای قصە عوض شدە است البتە قصە ای است کە مختصر شدە است. قصەای از زندگی های واقعی و آدمای واقعی 

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید