رفتن به محتوای اصلی
دوشنبه ۲۲ دسامبر ۲۰۲۵
دوشنبه ۱ دی ۱۴۰۴

برگ سوم از داستان پنجره

برگ سوم از داستان پنجره

پنجره
برگ سوم
سکوت

پرستار جوان سکوتی که فضای اتاق را در خود گرفته است می شکند و می پرسد: علت اینکه خودتان را به سکوت محکوم کرده بودید، چه بود؟ 

با چهره ای که کمی در آن تعجب دیده می شود به پرستار جوان نگاه می کند بی آنکه عجله ای در پاسخ دادن به سئوال داشته باشد، جرعه ای از شراب خود را می نوشد و گیلاس شراب را به آرامی بر روی میز می گذارد. بی آنکه چشم از پرستار جوان بردارد به فکر فرود می رود... با صدایی که تردید در آن حس می شود می گوید: واقعاً نمی دانم از کجا باید شروع کنم... اما این را نیز خوب می دانم از هر کجا که شروع کنم باز نخواهم توانست به پرسش تو آنگونه که لازم است پاسخ دهم. اما اجازه به من بده تا از کسی که امروز او را ملاقات کردم و گفتگویی که بین ما صورت گرفت را برایت بگویم...

پرستار جوان با نگرانی حرف او را قطع می کند و با اضطرابی که در چهره ی او مشاهده می شود می پرسد: چه کسی را ملاقات کردید؟ شما تمام روز با من بودید و من کسی را ندیدم که اینجا آمده باشد و یا اینکه در بیرون شما را ملاقات کرده باشد؟ شما من را نگران می کنید... 

نگران نشو... من قصد این را ندارم که تو را نگران و یا در تو اضطراب به وجود بیاورم. همانطور که گفتم از هر کجا که شروع کنم باز هم نخواهم توانست تو را متعجب نسازم... در بدترین حالت شاید تصور کنی که من مشاعر و هوشیاری خود را از دست داده ام و دارم هذیان می گویم...

پرستار جوان در موقعیتی قرار گرفته بود که نمی دانست چه بگوید. چشم به او دوخت و با چشمانش به او فهماند که تنها در پی حقیقت است و تصمیم با شما خواهد بود که چگونه می خواهید آن را بیان کنید... لحظه ای گذشت و با صدایی آرام گفت: قول می دهم که نگرانی به خود راه ندهم... اما فقط نگران هستم که شاید آرامش شما با چنین پرسشی و گفتگوهایی اینچنینی از دست برود...

آه... معلوم است که چه می گویی؟ چرا باید نگران از دست رفتن آرامش من باشی... من تازه آرامش خودم را به دست آورده ام که می توانم اینجا بنشینم و با تو غذا و شراب بخورم... لحظه ای که سال ها انتظارش را می کشیدم تا بتوانم دوباره زبان بگشایم و با کسی سخن بگویم که شاید بتواند حرف های من را بفهمد... دوست عزیز من، تو همانند فرشته ای می مانی که زندگی را دوباره به من باز گردانده ای، فرشته ای که اینبار از زمین برآمده است و نه از آسمان و من نیز هیچ خیال ندارم که این فرصت گرانبها را از دست بدهم... امشب آخرین فرصت برای گفتن است. 

خیال نمی کنم که با شما موافق باشم... امشب نه تنها آخرین شب نخواهد بود بلکه آغازی است برای شب های متوالی که در پیش روی داریم.

مثبت اندیشی تو، من را خوشحال می کند و این بیشتر من را مصمم می سازد که امشب را یکی از شب های فراموش ناشدنی بدانم... شبی که یکی از طولانی ترین شب های زندگیم خواهد بود. پس بگذار از گفتگوی خودم با کسی که ملاقات کردم برایت بگویم... زمانی که تو برای تهیه شام به آشپزخانه رفته بودی، او به اینجا آمد... البته وارد اتاق نشد بلکه در لب پنجره نشست... او مدعی بود که ما قبلا یکدیگر را ملاقات کرده ایم اما من بهیچوجه او را به یاد نمی آوردم و هنوز هم به یاد نمی آورم که او را قبلا در جایی ملاقات کرده باشم... ولی او اصرار داشت که به من بقبولاند که  ما قبلا یکدیگر را دیده ایم. به هر حال برایم چندان مهم نبود آنچه که او می گفت و مدعی بود. آنچه که برایم مهم بود پی بردن به قصدی بود که او در سر داشت.

 شما باز هم با گفتن این حرف ها من را نگران می کنید ... او چه کسی بود که فقط آمد و در لب پنجره نشست... آیا نمی توانست مثل همه از درب اتاق وارد شود... واقعاً سر در نمی آورم... خواهش می کنم که مرا بیش از این به وحشت نیندازید.... دارم گیج می شوم.

آهی می کشد و می گوید: چرا باید تو را به وحشت بیندازم... چه کسی را سراغ داری که بخواهد فرشته نجات خود را بی جهت نگران کند... نه نگران نباش و فقط خوب به حرف های من گوش بده... می دانم که تعجب خواهی کرد و شاید هم من را دیوانه پنداری، اما مهم نیست... بعد پی خواهی برد که هر آنچه را که می گویم از عقل سلیم من بیرون می آید...

اما شما ظاهرا از کسی حرف می زنید که به نظر نمی رسد که انسان بوده باشد و این همان چیزی ست که من را بیش از اندازه نگران و به وحشت می اندازد... آنوقت شما می گویید که نگران نباشم!؟

دقیقا منظورم هم همین است که می گویم... بله خوب حدس زدی... کسی که امشب به سراغ من آمده بود کسی بود که به مانند یک انسان می توانست حرف بزند اما نه در شمایل یک انسان.

پرستار جوان با اضطراب و هیجانی که به او دست داده بود، حرف او را قطع می کند و پرسش گرانه می پرسد: معلوم است که چه می گویید... او حرف می زد «اما نه در شمایل یک انسان»؟... ممکن است که بگویید که او در چه شمایلی  به اینجا آمده بود.

او یک جغد بود... آوازه خوان و یار شب های بلند...

آه خدای من ... من چه می شنوم... مادامی که من در آشپزخانه بودم و شام شب را تهیه می کردم، جغدی به ملاقات شما آمده و با شما حرف زده است... بسیار خوب... قبل از اینکه عقل خود را از دست بدهم و از حرف های شما دیگر چیزی دست گیرم نشود... برایم بگویید که او... منظورم آن جغد راجع به چه چیزی با شما حرف زد... و چرا باید بپذیرم که یک جغد می تواند حرف بزند... آیا نمی توانست مثل یک آدم همانند ما به اینجا بیاید.

حقیقتاً خود من هم چندان از آمدنش، آن هم به شکل یک جغد سر در نمی آورم... بله شاید حق با توست... چرا در شکل یک آدم نیامد... برای من هم علامت سئوال است... با لرزشی در صدایش که نا اطمینانی را می شد به خوبی احساس کرد، به پرستار جوان می گوید: حالا چه فرق می کند که در چه شکل و شمایلی آمده است... مهم اتفاقی ست که افتاده و مهمتر از آن محتوای گفتگوی من با اوست که حائز اهمیت می باشد... این را هم بگویم که مبادا خیال کنی که من دچار وهم و خیال شده ام و دارم مشاعر خود را از دست می دهم... به تو قول می دهم که من صحیح و سالم هستم و خوب می دانم که چه می گویم و چه می خواهم بگویم... بعد دستش را دراز می کند و شیشه شراب را بر می دارد و گیلاس خود و پرستار جوان را از شراب پر می کند. گیلاس شراب را به دست پرستار جوان می دهد و خود نیز گیلاس شراب ش را بر می دارد و می گوید:‌ می نوشیم برای شبی که پایانی برای آن نیست و گیلاس شراب خود را تا جرعه آخر سر می کشد. 

پرستار جوان گیلاس شراب خود را در دست دارد و به او خیره شده است و با خود می گوید: امشب شبی ست که نیاز دارم تا با این شراب کهنهِ پنجاه ساله خوب مست شوم تا شاید بهتر بتوانم حرف های او را برای خود هضم کنم... در غیر اینصورت کارم به دیوانگی خواهد کشید. شراب را تا به آخر سر می کشد و منتظر شنیدن حرف های او می شود. اما حرفی از دهان او بیرون نمی آید، ساکت و آرام به پرستار چشم دوخته است... غم، چشمانش را پوشانده است. انگار که او به دنیای دیگری تعلق دارد و تنها حضورش در آن اتاق در جسم او نمایان است و روحش در جای دیگری پرسه می زند. پرستار جوان از حالت او به وحشت می افتد اما تلاش دارد که نگذارد تا او متوجه حالت وحشت زده اش شود و برای اینکه سکوت ناخواسته ای را که بر فضای اتاق سایه انداخته است بشکند رو به میزبان می کند و با لحنی آمرانه که در آن طنّازی شیطنت آمیزی نیز نهفته است می گوید: گیلاس های شراب خالی مانده اند و در انتظار شما هستند تا دوباره پُرشوند.

به خودش می آید و می گوید: آه... مرا ببخش... ظاهرا به خواب رفته بودم ، اما داشتم به چیزی فکر می کردم که باید آن را با تو در میان م بگذارم. گیلاس های شراب را مجددا از شراب پُر می کند و باز به سلامتی شب بلندی که در پیش دارند می نوشند و جام های خالی از شراب را بر روی میز می گذارند... او ادامه می دهد: مایل نیستم که وارد لایه های تو در توی سالهایی را که پشت سر گذاشته ام بشوم و تو را از وقایع مهمتری که بیشتر می خواهم به آنها  بپردازم دور سازم. مهم آن وقایعی است که توانسته بر زندگی من بیشترین اثر را بگذارد و من را تا به اینجا بکشاند و مابقی فقط حواشی زندگی انسان است که معمولا شباهت بسیاری به موسیقی متن یک فیلم را دارد که کارش جز پوشاندن صحنه های ملال آور و تحمل پذیر تر کردن زندگی ست، نه چیزی بیشتر. همیشه به این فکر می کردم که باید به زندگی ژرفا بخشید تا کیفیت زندگی افزون یابد... البته اگر خواهان معنا بخشیدن به موجودیت خود هستیم... تا به امروز تصورم اینگونه بود و شاید هم هنوز فکر می کنم که این گونه باشد...

پرستار جوان حرف او را قطع می کند و با قاطعیت می گوید: این حرف را نزنید... مطمئن هستم که شما در سراسر زندگیتان جز ژرفا بخشیدن به خود و زندگی، هدف دیگری را دنبال نکرده اید و هنوز هم در این مسیر هستید. پرستار جوان از او می پرسد: آیا نمی خواهید از گفتگوی خود با جغدی که به ملاقات شما آمده بود برایم بگویید.

آه... داشت کاملا فراموشم می شد... همیشه افکار متعددی هستند که ذهنم را به خودشان مشغول می کنند و مرا از پرداختن به موضوع کلیدی که قصد پرداختن را از قبل در سر داشتم، منحرف می سازند... چکار می توان کرد... این نه یک بیماری بلکه نتیجه سالهای زیادی ست که از عمر می گذرد و مغز آدمی انباشته شده از خرده پوشالهایی که هیچ نیاز به نگهداری از آنها نیست... باید آنها را دور ریخت و مغز را پاکیزه کرد... اما این را هم می دانم که کار ساده ای نیست.

می توانم شما را درک کنم و بدانید که قصد ملامت شما را در سر ندارم... من هم گاهی به همین مشکل بر می خورم و به همه چیز فکر می کنم به جز آن چیزی که ارجحیت داشت و باید به آن فکر می پرداختم و حتی می بایست در مورد آن تصمیم می گرفتم... 

با صدای بلند می خندد و رو به پرستار جوان می گوید: آه... پس تو هم داری پیر می شوی و شاید هم شده ای... و هر دو شروع به خندیدن می کنند و گیلاس های شراب خود را سر می کِشند.

خالی کردن شیشه های شراب کهنه، هر دوی آنها را به نیمه راه مستی کشانده بود اما نه هنوز و نه تا آن اندازه که موضوع آن شب به فراموشی سپرده شود. پرستار جوان با نوشیدن شراب، اضطراب و وحشت اولیه را دیگر در خودش احساس نمی کرد و با آرامشی که به دست آورده بود، نگرانی اولیه خود را دیگر نداشت و داستان گفتگو با جغد برایش هیجان آور شده بود و آن را مانند افسانه های باستان می پنداشت و دقیقه شماری می کرد تا او به سخن بیاید و از راز گفتگوی خود با جغد پرده بردارد... پرستار جوان تا به امروز چنین شبی را تجربه نکرده بود... شبی بود استثنایی هم برای او و هم برای میزبانش و آرزوی یک شب پایان ناپذیر را داشت. می نوشیدند و می خوردند و میزبانش از هر دری سخن می گفت و او را با گفته های سحرآمیزش مسحور خود می ساخت... تلفیق شراب با سخنان سحرآمیز میزبان یک شب جادویی برایش ساخته بود. در دو سوی میز نشسته بودند و نگاهشان را به یکدیگر دوخته بودند... پرستار جوان به خطوط چین افتاده که بر چهره میزبان نقش بسته بود و نشان از ژرفای سالها زندگی می نمود خیره شد، تا آنجا که میزبان را متوجه خود ساخت و لب به سخن گشود و پرسید: به چه چیزی خیره شده ای... به دنبال چه می گردی... به دنبال آن هستی که تردیدهای خود را به یقین تبدیل کنی و خیال می کنی که می توانی پاسخ تردیدهای خود را در چهره من بیابی... چهره من چیزی به تو نخواهد گفت... فقط کنجکاوی تو را بیشتر و سرگردان شدن در خطوط چهره من، تو را متزلزل تر خواهد کرد... اگر بدنبال پاسخ معماهای خود هستی باید تنها به خودت اعتماد و اتکا کنی... پاسخ من و یا کس دیگری نمی تواند درستی پاسخی باشد که تو بدنبالش هستی. من از خودم خواهم گفت و از بسیاری ناگفته ها پرده بر خواهم داشت اما این را بدان آنچه را که برایت خواهم گفت تنها تعلق به گذشته من دارد و هرگز برای تو درسی نخواهد بود که بخواهی از گذشته من برای خودت آینده بسازی... آدم ها به تنهایی به دنیا می آیند و به تنهایی هم بزرگ می شوند و به تنهایی هم زندگی را برای خود می سازند و در نهایت هم به تنهایی از دنیا خواهند رفت... زندگی من زندگی تو نخواهد شد همانگونه که زندگی تو زندگی کس دیگری را رقم نخواهد زد... برهنه به دنیا می آئیم و برهنه نیز این دنیای خاکی را پشت سر خواهیم گذاشت.

پرستار جوان از واکنش میزبان خود دست پاچه می شود و احساس آزرم می کند و با لکنت زبان می گوید: مرا ببخشید که به شما خیره شده بودم... هیچ قصدی نداشتم جز اینکه به رازی که در پشت این چهره خود را به زنجیر کشیده است پی ببرم اما ظاهرا در خطا بودم... شما برای من همانند یک جعبه سحرآمیزی می مانید که کنجکاوی من را برای دست یابی به اسرار درون این جعبه به هیجان می آورد و هرچه بیشتر به شما می نگرم، کنجکاوی من افزون تر می شود و به مانند کودکی می شوم که طاقت خود را برای باز کردن هرچه زودتر این جعبه از دست داده است... پرستار جوان با اعتماد بیشتری به خود ادامه می دهد: فراموش نکنید که ما امروز با یکدیگر آشنا شده ایم و این آشنایی برای من یک اتفاق غیر مترقبه بود و من هنوز در حالتی به سر می برم که هضم آن نیاز به زمان دارد... برای من، به سخن آمدن شما ساده نبود  که بفهمم چه اتفاقی افتاده است... به ویژه شنیدن گفتگوی شما با یک جغد... خواهش می کنم که مرا درک کنید و این را بدانید که من بدنبال پاسخی نیستم تا آینده خود را با آن ترسیم کنم... بیشتر در پی حل معمایی هستم که شما آن را برای من به وجود آورده اید و نه چیز دیگری.

میزبان از جای خود برمی خیزد و به سمت پنجره می رود و رو به پرستار جوان می کند و می پرسد: مانعی نیست که کمی پنجره را باز کنم تا هوای تازه به درون بیاید... احساس می کنم که هوای اتاق سنگین شده و نیاز داریم که هوای تازه به درون سینه های خود روان کنیم تا شاید گفتگوهای ما و این شب فراموش ناشدنی چرخش دیگری بیابد... احساس می کنم که کمی تند با تو برخورد کردم و زود قضاوت کردم...   

پرستار جوان حرف او را تند قطع می کند و می گوید: خواهش می کنم که خودتان را مذمت نکنید... من بهیچوجه حرف های شما را به دل نگرفتم و مطمئن باشید که شما را بخاطر حرف هایتان سرزنش نمی کنم... بهتر است که فراموش کنیم و نگذاریم این شب تحت تاثیر یک سوءتفاهم ناچیز قرار گیرد و آن را خراب کند... درضمن با شما موافقم که نیاز به هوای تازه داریم...

لبخندی گرم بر لبانش می نشیند و از متانت پرستار جوان که کمتر می توان در جوانان به چشم دید، خرسند می شود و پنجره را باز می کند. هوای تازه و تقریبا سرد به اتاق هجوم می آورد و هوای دم کرده اتاق را به بیرون می راند. در مقابل پنجره می ایستد و نفس عمیقی می کشد تا هوای تازه را به درون سینه ی خود فرو برد. لحظاتی همچنان در جای خود می ایستد و به تاریکی که باغ کوچک را در خود گرفته چشم می دوزد اما جز سیاهی شب چیز دیگری به چشم نمی آید و تنها صدای ملایمِ به هم خوردن شاخه های درختان که دستخوش نسیم باد بهاری شده اند به گوش می رسد. حسی آرام و سبک بالی دارد. اثر شراب را در تمام سلول های وجودش احساس می کند که چگونه او را از دنیای خود دور ساخته و تصویری کاملا متفاوت برای او به ارمغان آورده است. به سمت پرستار جوان بر می گردد و می گوید: راستی... داشت فراموشم می شد که تو قرار بود برای من اسمی انتخاب کنی... آیا فراموش کرده ای یا اینکه هنوز در حال فکر کردن هستی... چیزی به ذهنت رسیده است که مناسب من باشد.

پرستار جوان خجل زده به او نگاه می کند و می گوید: باور کنید که پاک فراموش کرده بودم که چه قولی به شما داده بودم... راستش چیزهای دیگری ذهن من را به خود مشغول کردند و به کلی فکر من را از آن موضوع دور ساختند ولی باور کنید که به قولی که داده ام باز خواهم گشت و آن را برآورده خواهم ساخت و اسمی را برای شما انتخاب می کنم که مناسب شما باشد و البته امیدوارم که مورد پسند شما هم قرار بگیرد.

اولین اسمی را که برای من انتخاب کنی می پذیرم و آن را با خود خواهم برد... مهم آن است که بدانم که با چه اسمی می توانم نقش خود را بعد از تولد امروزم با این اسم تازه ایفا کنم... البته تصور هم ندارم که بتوانم بهره طولانی از آن اسم ببرم...

پرستار جوان خیال ندارد که با گفته های او همراهی کند، بنابراین دوباره می پرسد: آیا خیال ندارید از گفتگوی خود با دوست تان برایم چیزی بگوید؟

میزبان پی به مقصود پرستار جوان می برد و نگاهی زیر چشمی به او می اندازد و می گوید: چرا این همه عجله... فقط مقدمتا این را بگویم که من مجبور هستم بین تو و او، یکی را انتخاب کنم... خودت باید خوب بدانی که کار چندان آسان و سهلی نیست. زمانی که همیشه پای انتخاب کردن در میان است، بخصوص اینکه احساس کنی بر سر دو راهی قرار گرفته ای و حتی راه برگشتی برایت نیست... لحظه ای سکوت می کند و بعد با لطافتی خاص ادامه می دهد: هنوز در ابتدای شب هستیم و فرصت بسیار داریم و می توانیم که به موضوعات دیگر به پردازیم... زمان انتخاب هم فرا می رسد و قول می دهم که تو آن را احساس خواهی کرد و نیازی نخواهد بود که من آن را بیان کنم.

پرستار جوان می گوید: مطمئنا همانطور پیش خواهد رفت که شما می گویید... مرا ببخشید ولی از شما پرسشی دارم...

تردید به خودت راه مده... به هر پرسش تو پاسخ خواهم داد... تو به من تولد دوباره ای بخشیده ای تا به خودم باز گردم و مروری دوباره به آنچه که پشت سر گذارده ام داشته باشم و شاید اینبار نتیجه دیگری به دست بیاورم.

پرستار جوان از گفته های میزبان خود متحیر می شود و در عین حال احساسی از غرور در او شعله می کشد که توانسته است بی آنکه خود بداند چنین تاثیری از خود بر روی میزبان خود داشته باشد. پرستار جوان با شیطنت وصف ناپذیر و با خنده می گوید: خب... خوشحالم که می توانم مادر خوبی برای شما باشم و امیدوارم که شما هم فرزند سر به راهی برای من باشید... 

صدای قهقهه میزبان فضای اتاق را به لرزه در می آورد و با خنده به پرستار جوان می گوید: قول می دهم که فرزند خوبی برای تو باشم و همیشه به حرف های تو گوش دهم و از تو پیروی کنم... حال اجازه می خواهم که به سلامتی تو «مادر» جوان بنوشم...

پرستار جوان دوباره با حالتی مادرانه که شیطنت و طنّازی در آن موج می زند به میزبانش می گوید: آفرین به تو... حالا شدی همان فرزندی که  همیشه آرزویش را داشتم ... 

صدای قهقهه به اوج می رسد... شراب کار خودش را کرده بود و مرزها را از میان برداشته بود... هر چه از شب می گذشت، آن دو بیشتر و بیشتر به هم نزدیک تر می شدند و پرستار جوان کنجکاو تر می شد تا از راز میزبان خودش سر در بیاورد... اما این میزبان بود که سکّان کشتی را به دست داشت و حاضر نبود به راحتی پرده از راز خود بردارد و نقطه پایانی به شب بگذارد... 

پرستار جوان از میزبان خود می پرسد: آیا از شام امشب خوشتان آمد... غذای مورد علاقه شما چیست که من آن را برایتان مهیا کنم.

هرچه که درست کنی لذیذ خواهد بود... هیچگاه خود را مقید نکردم تا به غذای خاصی دل ببندم و همیشه سپاسگزار بودم که غذایی هست برای خوردن تا اینکه گرسنه بمانم... خوب می دانم که هستند بسیاری که به سختی می توانند یک وعده غذای گرم در روز برای خود و فرزندان شان تهیه کنند و اغلب اوقات شب ها را با شکم گرسنه به خواب می روند. بنابراین از تو می خواهم که هرچه در دسترس هست به روی میز بگذاری بی آنکه به نوع آن توجه داشته باشی. فقط خوشحالم که همنشینی همچون تو را دارم و این خود لذیزتر از هر غذای دیگری ست. چیزهای مهمتری ست که باید به آنها فکر کرد تا نوع غذا...

پرستار جوان با باقی مانده ی غذای خود در بشقاب به بازی مشغول می شود و گاهی کمی از آن را با چنگال به دهان می گذارد و شروع به جویدن می کند و بعد دهان خود را با شراب شستشو می دهد و سعی دارد وانمود کند که دیگر مایل به ادامه گفتگو نیست اما میزبانش خوب می داند که رفتار پرستار جوان بسیار ناشیانه است و او کنجکاوتر از هر کسی دیگری ست که نخواهد از اسرار او سر دربیاورد... او نیز به کنار میز می آید تا کمی از غذایی که هنوز در بشقاب باقی مانده است را بخورد ... صدایی از هیچ یک از آنها بیرون نمی آید به جز صدای چنگال هایشان که بشقاب ها را خراش می دهند. سکوت، هر دو را به فکر فرو برده است و هر یک منتظر است تا دیگری ملالت سکوت را بشکند... 

محمود میرمالک ثانی

ادامه دارد...

 

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید