رفتن به محتوای اصلی
شنبه ۲۷ دسامبر ۲۰۲۵
شنبه ۶ دی ۱۴۰۴

برگ پنجم از داستان پنجره

برگ پنجم از داستان پنجره

پنجره
برگ پنجم
مادر و صندوق

آرنج های دو دست خود را روی میز می گذارد و دو کفه دستش را همانند دو بال پرنده حائل چانه و گونه هایش می سازد. چشم به نقطه تاریکی از اتاق می دوزد بی آنکه بداند بدنبال چه چیزی می گردد. مدتی به همین حال باقی می ماند و در افکار خود غرق می شود. در جدال با افکار خود است اما باز هم نمی داند که در جدال با چه چیزی ست و بر چه چیزی باید فائق آید. خودش خوب می داند که با گذشته خود وداع کرده است و خیال ندارد که دوباره تحت هر بهانه ای به گذشته برگردد، گذشته برای او پایان یافته است. اما گذشته همچنان او را در چنگال خود دارد و خیال ندارد که او را تنها بگذارد. دیدار جغد نیز یادآور گذشته است و شاید نقطه پایانی برای ادامه حیات او. دست در جیب خود می کند و کلیدی از جیب خود بیرون می آورد و آن را در مشت خود می گیرد. آنگاه به آرامی مشت خود را باز می کند و به کلیدی که در کف دستش قرار دارد خیره می شود. او به یاد می آورد که کلید را پدرش قبل از اینکه نفس های آخر را بکشد به او داده بود. او تنها بر بالین او نشسته بود و به پدر خود می نگریست که در آستانه ی مرگ به سر می بُرد، اما هنوز هوشیاری خودش را کاملا از دست نداده بود و می توانست حضور پسرش را در کنار خود حس کند. او تنها بود، در همان اتاق کوچک با پنجره ای به سوی باغ. تخت او هنوز در همان گوشه از اتاق قرار گرفته است که او به آن نقطه خیره شده بود. او پدر خود را در فضای نیمه تاریک اتاق می دید که در گوشه اتاق روی تخت دراز کشیده است و چشم به او دارد و با چشمانش به او می گوید که به کنار او بیاید. تلاش می کند که از جای خود برخیزد و به سمت پدرش برود اما در یک لحظه به یاد می آورد که پدرش سالهای پیش از دنیا رفته است و کسی در آن گوشه اتاق نمی باشد. کلید کوچک را بر روی میز می گذارد و به آن نگاه می کند. کلید متعلق به صندوقی ست که در گوشه اتاق و در کنار تخت  پدرش قرار دارد. پدرش به او گفته بود بعد از اینکه مرا به خاک سپردی می توانی آن را باز کنی و از آنچه که در درون صندوق هست آگاه شوی. او نیز قول داد که همین کار را خواهد کرد. اما از زمان به خاک سپاری پدرش سالهای سال می گذرد و او به قولی که به پدرش داده بود تاکنون عمل نکرده و دلیلی هم برای سرپیچی از خواست پدر ندارد. فقط کاری را که باید انجام می داده است را نداده و هیچوقت هم خود را بخاطر سرپیچی از خواست پدرش سرزنش نکرده است. با خود می گوید: چه چیزی درون آن قرار دارد که او می خواست من از آن آگاه شوم و آن هم بعد از مرگش. چیزی ست مربوط به او که نمی خواست تا وقتی که زنده است کسی از آن پی ببرد. چه چیزی در آن صندوق است، چرا تاکنون به خود این جرات را نداده ام تا آن را باز کنم و به راز درون صندوق پی ببرم. پرسش هایی بود که برایش هیچ پاسخی نداشت جز اینکه صندوق را باز کند تا پاسخی که به دنبالش می گردد را بدست آورد.

در کنار پدرش نشسته و دست او را در دست دارد. هنوز گرمای دست پدرش را حس می کند که نشان از ادامه زندگی دارد و به او قوت قلب می بخشد و نمی گذارد که به مرگ بیندیشد. کسی نمی خواهد مرگ را باور کند اما این مرگ است که دیگران را وادار می سازد که به او باور کنند. او تنها کسی بود که هنگام مرگِ پدر بر بالین او حضور داشت. برادرانش سال ها قبل در پی یک بیماری مرموز یکی پس از دیگر مرگ را در آغوش کشیده بودند. او و پدرش تنها بازماندگان قومی بودند که در آن منطقه قرن ها زیسته بودند و حالا به پایان خود نزدیک و نزدیک تر می شدند. آیا صندوق، چیزی را در خود پنهان نموده که می تواند پرده از راز قوم فنا شده بردارد. به کلیدی که سالها در جیب خود نگه داشته بود و حالا آن را بر روی میز گذاشته است، خیره می شود و با خود می گوید، آیا وقت آن فرا نرسیده تا پرده از راز زندگی پدرم و قوم خود بر دارم. به فکر فرو می رود و از خود می پرسد: با دست یافتن به راز نهفته در این صندوق، چه چیزی را به دست خواهم آورد و یا اینکه چه چیزی را از دست خواهم داد؟ 

نگاه پدرش را به یاد می آورد که خستگی سالهای زندگی در آن موج می زد اما برای رفع تمام این خستگی ها کاری از دست او ساخته نبود و تنها مرگ بود که می توانست خستگی را از او برچیند. 

تخت و صندوق هنوز در همان جای خود و در گوشه اتاق قرار دارند و هیچ تغییری در چهره اتاق صورت نگرفته و همانند وقتی ست که پدرش در آن بسر می بُرد. او نیز مایل نبود که تغییری در اتاق بدهد. اتاق هنوز بوی پدرش را برای او می دهد. حضور او را هنوز در اتاق حس می کند. خاطراتِ به یاد مانده از پدرش همچون تصاویری غبار آلود از پیش چشمانش عبور می کنند. به یاد می آورد که چگونه پدرش او را در چمنزارهای پشت خانه دنبال می کرد و او تلاش داشت تا از دست پدر فرار کند اما پدرش او را می گرفت و در هوا چرخ می داد، انگار که همین دیروز بود. دیگر نه از پدر خبری ست و نه از چمنزارهای پشت خانه. خاطرات آن روزها بزودی نیز با مرگ من از یاد خواهند رفت و قومی که روزی برای خود نامی داشت. 

دست به سوی گیلاس شراب می برد اما شرابی در آن نیست که گلوی خشک شده اش را تر کند.    

به یاد همسرش می افتد که عاشق برادرش شد و او را ترک کرد و به سوی او رفت. با خود فکر کرد که عشق در عین زیبایی تا چه اندازه می تواند بی رحم باشد. می تواند آسمان را به زمین بکشد و آن را در دریا غرق سازد. هیچ کشتی بانی نیست که بتواند کشتی خود را که دستخوش تلاطم عشق شده است به خشکی رساند و از غرق شدن آن جلوگیری کند. او مرا در دریا غرق کرد تا معشوق خود را از غرق شدن نجات دهد.

 تلاش می کرد که به گذشته برنگردد تا بر خلاف میل خود خاطرات زشت و زیبای آن را به یاد بیاورد. اما از دست او کاری ساخته نبود که بتواند مانع افکار خود شود و آن را به کنترول خود درآورد ولی چاره ای نبود... همیشه مجبور می شد که خود را تسلیم کند، اگرچه همیشه از آن پرهیز داشت. به دوران کودکی خود باز می گردد، در سن ده سالگی بود که با پدر خود در باغی که امروز تنها آن را از پنجره کوچک اتاقی که از پدر برای او به جا مانده است می بیند، مشغول بازی کردن بودند. اتاقی که پدرش تمام روزها و شب های خود را بعد از مرگ مادر در آن می گذراند. صدای پدرش او را از دویدن باز می دارد و به سمت او بر می گردد. با صدای بلند می گوید: وقت خوردن غذاست و باید به سالن غذاخوری برگردیم، دیگران منتظر ما هستند. همه اعضای خانواده هنگام صبحانه، ناهار و شام می بایستی بر سر میز غذا حاضر می شدند. پدر در یک سر میز و مادر در مقابل او در طرف دیگر میز می نشست و بقیه اعضای خانواده در دو سمت میز جای می گرفتند و همیشه در جای  خود می نشستند و هر کس نیز جای خود را می دانست. غذا توسط دو پیشخدمت بر روی میز چیده می شد و بعد سالن غذا خوری را ترک می کردند  و معمولا بعد از یک ساعت دوباره به سالن غذا خوری می آمدند تا میز را جمع کنند. در آن موقع دیگر کسی در سالن غذا خوری باقی نمانده بود و هر کس سعی می کرد که به کارهای خود مشغول شود و مزاحمتی برای کسی به وجود نیاورد. بخصوص پدر و مادر که همیشه مایل بودند بعد از صرف غذا کمی استراحت کنند. عادت روزانه آنها بود و دیگر اعضای خانواده آن را بخوبی می دانستند که نباید مزاحم استراحت آنها شوند. 

کوچکترین عضو خانواده بودم و همین باعث شده بود که تمام توجه پدر و مادرم را به خود جلب کنم و تقریبا هر چه را که از آنها تقاضا می کردم برایم فراهم سازند و هیچگاه بهانه ای برای نه گفتن نمی آوردند. فاصله سنی من با برادری که پیش از من به دنیا آمده بود، ده سال می شد و با دیگر برادرانم بیشتر و بیشتر و همین خود دلیلی بود برای اینکه بیشتر مورد توجه باشم و شاید هم سرگرمی خوبی بودم برای پدر و مادرم که به آنها احساس بیشتری به زندگی می بخشید. من نیز از موقعیتی که بدست آورده بودم کمال رضایت را داشتم و هیچ چیز نمی توانست من را از آن باز دارد. توجه ای خاصی که به من می شد باعث نمی گردید که احساس حسادت در برادرانم برانگیزد بلکه آنها نیز من را دوست می داشتند و هر یک به سهم خود سعی می کرد تا من را به خود نزدیکتر کند. آنها تا سر حدّ  مرگ مرا می پرستیدند و همیشه مراقب بودند تا من صدمه نبینم. کودکی بودم در میان بزرگسالان که با کودکی خود از آنها سوءاستفاده می کرد. آنها نیز خوب می دانستند و اجازه می دادند تا شاهزاده ای باشم در شهر قولها. 

وارد یازده سالگی شده بودم که مادرم بر اثر یک بیماری ناعلاج، دیگر نتوانست از تخت بیرون بیاید. پدرم شب و روز در کنارش بود و از او پرستاری می کرد. کاری از دست دکترها برای نجات او بر نمی آمد و مادر پس از مدتی نه چندان طولانی ما را برای همیشه ترک گفت. مرگ مادرم ضربه سختی بود به پدر و او تا پایان مرگ خود هیچگاه نتوانست مرگ همسر خود را بپذیرد. دیگر به اتاقی که مادرم روزهای پایانی زندگیش را گذرانده بود پا نگذاشت. اتاقی را که پدرم نزدیک به پانزده سال در کنار مادرم با او تقسیم کرده بود را به همان حال باقی گذاشت و اجازه نداد تا کسی اتاق را خالی کند یا وسایلی که متعلق به همسرش بود از آن اتاق بیرون برده شود. فردای آن روز که مادر را برای دفن کردن به آرامگاه خانوادگی بردند، درب اتاق را پشت سر خود قفل کرد و ورود به آن را برای همه قدغن اعلام نمود. پدرم دیگر آن آدم همیشگی نبود. من نیز دیگر برای او آن کودک همیشگی نبودم که روزهای او را با شیطنت های کودکی خود پر می کرد. انگار که من نیز همزمان با همسرش که مادر من بود از دنیای او خارج شده بودیم. مرگ مادر تنها ضربه ای نبود که من را خُرد کرده بود، من پدرم را نیز از دست داده بودم. برای کسی که بیشترین نیاز را به وجود او داشت. اما کاری از دست من بر نمی آمد. ضعیف تر از آن بودم که بتوانم از خود اراده ای نشان دهم تا وضعیت را به گذشته برگردانم. در این میان برادرانم بیشترین نقش را در پایداری من داشتند و دست به هر کاری می زدند که من را شاد کنند و نگذارند خلاء  مادر و پدر، من را در خود دفن کند. آنها خوب فهمیده بودند که من بیشتر از هر زمان دیگری به توجه نیاز دارم تا کمبود مادر را کمتر حس کنم. اما موفقیت آنها فقط طی روز بود و وقتی شب فرا می رسید و هر یک برای خوابیدن به اتاق های خود می رفتند، این من بودم که می بایست به خود کمک می کردم تا شب را به روز برسانم. دیگر آغوش مادر نبود تا گرمای بدنش به من آرامش بخشد تا بر تاریکی شب غلبه کنم. 

پدرم به اتاق کوچکی که من آن را بعدها پس از مرگ پدر تبدیل به خلوتگاه خود ساختم، نقل مکان کرد و تا پایان زندگی اش در آن به سر برد.

****

 فصل تابستان شروع شده بود و از مدرسه نیز دیگر خبری نبود. رفتن به مدرسه مرا تا حدود بسیاری مشغول می کرد و نمی گذاشت تا کمبود مادرم را احساس کنم ولی به محض اینکه از مدرسه به خانه بر می گشتم باز همان بود که بود. دیگر آن هیاهو و نشاطی که مادرم به فضای خانه می بخشید احساس نمی شد و در آن موقع بود که نبود او را بیشتر از هر وقت دیگری می شد حس کرد. خانه بوی مادر را نمی داد. به ویژه آنکه، پدر نیز تقریبا گوشه عزلت گزیده بود و از همه تا آنجا که می توانست دوری می کرد. پزشک خانواده همراه با وکیل و حسابدارش هفته ای یک بار به خانه می آمدند تا او را در جریان وضع اقتصادی خانواده قرار دهند. پزشک خانواده او را معاینه می کرد و دستورات لازم و دارویی که لازم بود را نیز تجویز می نمود. او بعد از مرگ مادرم دچار التهاب درونی شده بود که به سلامتی او صدمه فراوانی رسانده بود و می بایست از غذاهایی که سلامتی او را می توانست به خطر بیندازد پرهیز کند. اما او چندان به توصیه های پزشک توجه نشان نمی داد و کاری را می کرد که می خواست. اما تنها زمانی مجبور می شد که داروهای خود را  بخورد که با اصرار خدمتکار که حکم پرستار را نیز برای او داشت مواجه می شد و کمتر از خود مقاومت نشان میداد و در نهایت به خواست خدمتکار تمکین می کرد.

 چند سالی از مرگ مادر  گذشته بود و روزها رنگ یکنواختی داشت و کاری هم از دست من ساخته نبود تا تغییری در آن به وجود بیاورم. برادرانم هم هر یک مشغول به کارهای خود بودند و دیگر فرصت آن را نداشتند تا وقتی را برای من بگذارند. آنها بیشتر به خود فکر می کردند و اینکه از خانه نقل مکان کنند و راهی متفاوت از سنت خانواده برای خود پیش گیرند. پدر نیز از تصمیم آنان با خبر بود و مایل هم نبود تا مانعی بر سر راه آنان باشد. تقریبا خوشحال بود که آنان راه خود را انتخاب کرده اند و می خواهند مستقل باشند. پدر در نهایت تمام املاک و ثروت خود را بین برادرانم تقسیم کرد و تنها تاکستان و خانه ای که در آن زندگی می کنم را برای من به ارث باقی گذاشت. او فقط از من خواست تا زمانی که زنده ام اجازه دهم که در این خانه بماند و فقط بعد از مرگش در کنار همسرش به خاک سپرده شود. اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض گلویم را می فشرد. تلاش کردم تا او اشکهایم را نبیند، به او قول دادم تا وقتی نفس می کشم از او جدا نشوم. به او گفتم، تو تنها کسی هستی که برایم باقی مانده است و نمی خواهم که تو را از دست بدهم. برادرانم یکی پس از دیگری از خانه نقل مکان کردند. من با پدر،  همراه با دو خدمتکار، تنها ساکنان خانه بودیم.

تابستان، طولانی و یکنواخت بود. برای تحمل این روزها و غلبه بر آن به چمنزارهای پشت خانه می رفتم، جایی که همیشه با پدر به بازی مشغول بودیم. به قدم زدن مشغول می شدم و لحظه هایی را به یاد می آوردم که پدرم مرا دنبال می کرد. خودم را تنها حس می کردم و کسی هم نبود تا مرا از این تنهایی بیرون بیاورد. فقط بعد از مرگ مادرم بود که رفته رفته یاد گرفتم که چگونه باید با تنهایی اخت شد و تنهایی را جزئی از خود بدانم. تنهایی همدم تنهائیم شده بود و دیگر نمی گذاشت که به تنهایی فکر کنم. 

روزها، ماه ها و سالها از پی هم می گذشتند بی آنکه تغییر خاصی در خانه رخ دهد. من و پدر در طبقه دوم خانه ساکن بودیم و طبقه هم کف خانه به جز دو اتاق که در اختیار خدمتکاران بود بقیه اتاق ها بعد از نقل مکان کردن برادرانم خالی مانده بودند. پدرم بهیچوجه مایل نبود تا اتاق ها را به کسی اجاره دهد. او سکوت و آرامش حاکم در خانه را ترجیح می داد و من نیز به خواست او احترام می گذاشتم. من کودکی خود را پشت سر گذاشته بودم و پدر نیز بیش از هفتاد سال از عمرش می گذشت. چهره اش خسته و فرسوده گشته بود. به نظر می رسید که لحظه مرگ را روز شماری می کند. شعله زندگی در او کاملا خاموش شده بود. در چهره اش نمایان بود که دیگر طاقت انتظار کشیدن را ندارد و می خواهد هر چه زودتر به همسرش به پیوندد. در آخر نیز چنین شد و او به آرزویش رسید و در کنار همسرش که او را عاشقانه می پرستید به خاک سپرده شد. او هیچ زن دیگری را بعد از مرگ مادرم در کنار خود نپذیرفت.

****

 حال در اتاقی نشسته ام که پدرم را سالهای پیش در آن از دست دادم و خود نیز در انتظار همان لحظه، روز شماری می کنم. پدرم را به هنگام مرگ به یاد می آورم که در کنارش نشسته بودم و دستش در دستم بود، به هنگامی که نفس های آخر را می کشید. در احتضار درد آوری بود. شاهد مرگ کسی باشی که در حال از دست دادن زندگی است و تو هیچ کاری از دستت برنمی آید که بتوانی مانع از آن شوی. از او تنها آن صندوق اسرارآمیز که در کنار تخت قرار دارد، باقی مانده است و من تاکنون جرات اینکه آن را باز کنم در خود نیافته ام و شاید هم هیچگاه جرات آن را نیابم. فرصت زیادی برایم باقی نمانده است. باید تصمیم بگیرم اما شجاعت لازم را در خود نمی بینم که دست به آن بزنم. آیا تفاوتی هم می کند که بدانم در آن صندوق چه چیزی می باشد. می بایستی همان روزهای بعد از مرگ پدر، صندوق را باز می کردم و از اسرار آن آگاه می شدم ولی الان بسیار دیر شده است و من بارها با خودم عهد کرده ام که به گذشته باز نگردم. نباید اجازه دهم که این صندوق، روزهای پایانی زندگیم را دستخوش تلاطم کند. صندوق به گذشته و به پدرم تعلق دارد و نباید بگذارم من را از دنیای خودم بیرون براند و مرا وارد دنیای کند که هیچگاه به من تعلق نداشته است. چرا پدرم تا وقتی که زنده بود از آن صندوق حرفی به میان نیاورد و فقط به هنگام مرگ از من تقاضا کرد که صندوق را بعد از مرگش باز کنم. چیزی را از من و دیگر برادرانم پنهان کرده بود که جرات نمی کرد به هنگام زنده بودنش از آن پرده بردارد. آیا مرتکب جرم یا ننگی شده بود که نمی خواست کسی از آن مطلع شود که موجب سرافکندگی خودش و فرزندانش گردد. اگر صندوق را باز کنم و حدسی که می زنم حقیقت داشته باشد در آن موقع تنها من هستم که باید این ننگ را تحمل کنم و تا رسیدن مرگ عذاب بکشم. 

نگاهی به کلید می اندازد و بعد به تندی رویش را به سمت صندوق برمی گرداند و با خود می گوید: شاید همه آنچه را که حدس می زنم حقیقت نداشته باشد و فقط ناشی از افکار مغشوشی ست که از پیری سرچشمه می گیرد. چرا باید به پدرم اتهاماتی بزنم که از درستی و نادرستی آن هیچ اطلاعی ندارم. بعد از مرگ مادرم چیزی از او ندیدم که با رفتارش همخوانی نداشته باشد. گاهی اتفاق می افتاد که مایل نبود که من در اتاق باشم، به هنگامی که او وکیلش را ملاقات می کرد. با مهربانی من را برای آوردن چای یا چیز دیگری بیرون می فرستاد و من نمی توانستم و هیچ دلیلی هم نداشتم که به رفتار پدرم مشکوک شوم. آن را بسیار طبیعی می دیدم که او می خواهد از وکیلش پذیرایی کند. اما الان که به آن فکر می کنم می بینم که همیشه اتفاق نمی افتاد و گاهی ملاقات هایش با وکیل بدون پذیرایی انجام می گرفت. اغلب اوقات بعد از رفتن وکیلش، ساعت ها در فکر فرو می رفت و با هیچ کس صحبت نمی کرد، حتی با من. من به این رفتار کاملا عادت کرده بودم و می دانستم که گذراست و او دوباره به حالت اولیه خود باز میگردد. احساس غریبی به او دست می دهد و کلید را از روی میز بر می دارد و آن را در مشت خود پنهان می کند. کلید شبیه به مانند هیولایی ست که می خواهد او را به بلعد. وحشت سراپای او را در خود می گیرد و شروع به لرزیدن می کند. تمام بدنش عرق کرده است. به سختی می تواند نفس بکشد. گلویش خشک شده است. لیوان آبی که روی میز قرار دارد با دستان لرزان خود بر می دارد و آهسته شروع به نوشیدن می کند. در این موقع پرستار جوان با شیشه های شراب وارد اتاق می شود و زود متوجه می گردد که میزبانش در حالت عادی خود نیست. شیشه های شراب را روی میز می گذارد و با اضطرابی که در صدایش به گوش می رسد، می پرسد: آه... خدای من... اتفاقی افتاده... شما چرا می لرزید... چرا عرق کرده اید... میخواهید که به دکتر زنگ بزنم...

لیوان آب را روی میز می گذارد و با صدایی که خستگی را می توان از آن به خوبی حس کرد می گوید: نه... لازم نیست... حالم خوب است و جای نگرانی نیست. و برای اینکه پرستار جوان را از نگرانی بیرون بیاورد می پرسد: چرا اینقدر طول دادی؟

محمود میرمالک ثانی

ادامه دارد...

 

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید