رفتن به محتوای اصلی

خشونت و بی‌رحمی

خشونت و بی‌رحمی
رویارویی سیاسی در اپوزیسیون ایرانی، بر بستر نابسامانی‌های دنیایی بحران‌زده

در این وضعیتِ ملتهب و پرتنش، ثروت‌های ملی مردمان، هرچه بیشتر از سوی رهبران‌شان خرج ساختن تجهیزات نظامی و پیشرفته‌ترین - و ویرانگرترین- سلاح‌ها می‌شود که این خود، فقر توده‌ها را افزون می‌کند. شماری از حاکمان جهان مدعی‌اند که می‌خواهند از راه برقراری «گفت‌وگو» میان طرف‌های متخاصم، برای تنش‌ها و درگیری‌ها راه‌حل‌های «مسالمت‌آمیز» بیابند؛ اما خود، جنگنده‌ها و موشک‌های آخرین مدل‌شان‌ را به رخ می‌کشند و به داشتن سلاح‌های اتمی‌ فخر می‌فروشند. در این میان، راه‌حل‌های «مسالمت آمیز» رونق چندانی ندارند و جنگ‌های قومی، مذهبی، مرزی و منطقه‌ای (و به زودی جهانی؟)، چشم‌انداز بشریت را بیش از پیش، تیره و تار کرده است.

پیامد این وضعیت، یعنی ناامیدی و استیصال مردمانی که برای خود و فرزندان‌شان، آینده‌ی روشنی نمی‌بینند، بستری مساعد را برای رویش و یورش جریان‌های راستِ افراطی در صحنه‌ی سیاسی و اجتماعی فراهم آورده است. راست‌گرایان، راه‌حل‌های ساده‌انگارانه را در برابر مشکلات پیچیده به مخاطبین خود عرضه می‌کنند و با سرپوش گذاشتن بر سرچشمه‌های واقعی نابسامانی‌ها، به توهماتِ پوپولیستی دامن می‌زنند. جریان‌های سیاسی، به قطب‌هایی دور از هم تبدیل شده‌اند که امکان گفتگوی‌شان را کمتر و کمتر کرده است. خشونت، پرخاش، دشنام و توهین که از روش‌های آشنای افراط‌گرایان است، در برخوردها رواج بی‌سابقه‌ای یافته‌اند.

در کشورهایی که در آنها پراتیک دموکراتیک، قدمتی چند صد ساله دارد، توهمات پوپولیستی و رویکردهای تنگ‌نظرانه بیش از پیش خریدار یافته است: مهاجران را بیرون بریزیم؛ بودجه‌ی خدمات دولتی را به حداقل برسانیم؛ کمک‌های بشردوستانه را قطع کنیم؛ بر درد و رنج دیگران چشم فروبندیم؛ به لیبرالیسم اقتصادی لجام‌گسیخته پر و بال دهیم؛ ووو...، تا مشکلات مردم حل شود. آمریکای ترامپیست، نمونه‌ی بارز این گونه سیاست‌گذاری‌هاست؛ اما اروپا نیز بیش و کم در همین راه قدم می‌گذارد.

در اروپای «نوراست‌گرا»، آبشخور نئوفاشیسم، جریان‌های پوپولیستی راست، به شدت فعال هستند تا به خودمحوری، خشونت، نفرت‌پراکنی و کینه‌ورزی میان انسان‌ها دامن زنند و دستاوردهای چند سده مبارزه‌ی بشر پیشرو را برای آزادی، برابری، عدالت و همبستگی به نابودی کشانند. خودخواهی و تنگ‌نظری، اجزاء جدایی‌ناپذیر فکر و فرهنگ آنهاست و «حق من»، «طرد دیگری» معنی می‌دهد.

«اروپای دموکرات»، میراث‌دار «روشنگری»، کم‌توان و کم‌صدا به نظر می‌رسد. نیروهای سیاسی چپ‌گرا، دستخوش پریشانی و سردرگمی‌اند و صدای‌شان، پژواک کمی دارد. در برابر رخدادهای دهشتناکی که پیش روی‌مان اتفاق می‌افتند، واکنش چندانی نمی‌بینیم. در حالی که جنگ‌ها، مشکلات سیاسی، حکومت‌های مستبد و خودکامه از سویی، و نابسامانی‌های زیست‌محیطی از سوی دیگر، مهاجرت میلیون‌ها انسان را برای یافتن سرپناهی برای زندگی، بیش از پیش ناگزیر کرده است، سیاست‌های ضدمهاجرپذیری در اغلب کشورها، راه را بیش از پیش بر مهاجرین و پناه‌جویان می‌بندد. با قطع کمک‌‌های مالی کشورهای ثروتمند به نهاد‌های بشردوستانه، کودکان سودانی از گرسنگی جان می‌دهند و بیماران فراموش‌شده‌ی کشورهایی با امکانات ناچیز، بی دارو و درمان می‌مانند. نسل‌کشی در غزه، قحطی و گرسنگی‌ای که دولت راست‌گرای اسرائیل به عمد ایجاد کرده و جان هزاران انسان را در معرض خطر قرار داده است، اعتراضات در خوری برنمی‌انگیزد. از جنبشی فراگیر که در برابر این بربریت قد علم کند، خبری نیست.

آگاه‌ترین شهروندان و پای‌بندترین‌شان به حقوق بشر، البته از پا ننشسته‌اند و به اعتراض برخاسته‌اند. در شماری از کشورها (انگلستان، استرالیا، اسپانیا، ایتالیا، فرانسه، آمریکا...) که در آنها پس از ۷ اکتبر (حمله‌ی حماس به اسرائیل)، از تظاهرات به نفع فلسطینی‌ها ممانعت می‌شد (به بهانه‌ی «برهم زدن نظم عمومی»)، مشاهده‌ی جنگِ ادامه‌دار اسرائیل علیه غزه، رفته رفته گروه‌هایی از مردم را راهی خیابان‌ها کرده است تا ضدیت‌شان را با این جنگ ناعادلانه و دلخراش ابراز کنند. تشدید روزافزون خشونت از سوی دولت اسرائیل، انزجار عمومی را برانگیخته است. حتا اقلیتی از شهروندان اسرائیل نیز در مخالفت نسبت به وضعیت غزه، به اعتراضات خیابانی دست زده‌اند.

اما در دنیای به‌هم ریخته‌ی کنونی که گویی مردم «قطب‌نمای‌شان» را گم کرده‌اند و «طرحی نو» را برای ساختن دنیایی انسانی‌تر، در چشم‌اندازی قابل رؤیت نمی‌بینند، شهروندانِ نگران و دلزده از وضعیت‌، بیشتر تماشاگرند تا کنشگر.

***

در این اوضاع پرتنش، حمله‌ی اسرائیل به ایران روی می‌دهد. خبرهای جنگ «دوزاده روزه»، وآورد در صدر اخبار قرار می‌گیرد. واکنش نسبت به آن در افکار عمومی، همانی‌ست که در این دوره انتظارش می‌رفت. راست‌گرایان، حتا راست‌گرایان افراطی که افکار ضد یهود‌شان، سال‌های سال «اظهرمن‌المشس» بوده، «دگرگون» می‌شوند و به ناگاه، پیشقراولان مبارزه با «یهودستیزی»! این «دگرگونی»، بی‌ارتباط با رشد بی‌سابقه‌ی راست افراطی در خود اسرائیل نیست که از دو دهه پیش شاهد آن بوده‌ایم. در میان احزاب راست افراطی اروپا، «اجتماع ملی» فرانسه [Rassemblement National]که رهبر سابقش (ژان ماری لوپن)، به دلیل تزهای ضدیهود و انکار وجود اتاق‌های گاز، مورد پیگرد قانونی قرار گرفت، اکنون از زبان مارین لوپن اعلام می‌کند که حزبش همواره «صهیونیست» بوده است و طرفدار یهودیان! بخش بزرگی از راست‌گرایان افراطی کشورهای عضو اتحادیه‌ی اروپا نیز متحدین متعصب اسرائیل شده‌اند. آنها جنایت‌های این دولت و نسل‌کشی مردم غزه را «دفاع از خود» قلمداد می‌کنند و آن را محق می‌شمارند. بدیهی‌ترین قوانین بین‌المللی در مناسبات میان کشورها، به پشیزی گرفته نمی‌شود. گویا این قوانین تنها آن زمان «واجب»اند که در مورد «ما» و متحدین «ما» به کار روند. در مورد «دشمن»، نیازی به رعایت آنها نیست. این یعنی به‌کارگیری «قانون جنگل»؛ و بازگشتی مفتضحانه به دوران استعمار کهن.

جمهوری اسلامی، از آغاز پیدایش، سیاست‌های خصومت‌آمیزی اتخاذ کرده که نمی‌تواند در افکار عمومی جهان، جز ضدیت و انزجار حسی برانگیزد. تبلیغ مستمر جمهوری اسلامی در راستای انهدام اسرائیل که سازمان ملل متحد و اغلب کشورها آن را به رسمیت شناخته‌اند، بر خلاف قوانین بین‌المللی و عرف پذیرفته شده در جهان است؛ گرچه حکومتِ راست‌گرای این کشور، خود ارزشی برای قوانین بین‌المللی قائل نیست و سیاست توسعه‌طلبانه و اشغال‌گرانه‌اش، یکی از دلایل مهم تنش، درگیری و جنگ در منطقه بوده است. اما سیاستِ ستمکارانه‌ی اسرائیل که دهه‌هاست بر فلسطینی‌ها اعمال می‌شود، هرگز نمی‌تواند توجیه‌گر حمله‌ی هولناک حماس به اسرائیل در ۷ اکتبر ۲۰۲۳ باشد و کشتن و گروگان‌گیری مردم؛ جنایتی که رهبران جمهوری اسلامی از آن حمایت کردند.

بسیاری بر این باورند که جمهوری اسلامی خشن، بی‌رحم و جنایتکار است و تنها «زبان زور» را می‌فهمد. این درست؛ اما طرف مقابل چه؟ آنها که رعایت قوانین بین‌المللی را – با همه‌ی کمی‌ها، کاستی‌ها و محدودیت‌هایش- در مجموع، به نفع حفظ صلح در جهان می‌دانند، آیا مجازند برای مقابله با «دشمن»، اصول پذیرفته‌شده‌ی بین‌المللی را زیر پا بگذارند؟ دولت‌های اسرائیل و آمریکا (به ویژه در دوره‌ی ترامپ) نشان داده‌اند که خود را مجاز می‌دانند و به این اصول پایبند نیستند.

اما نقش ما ایرانیان در این میان چه بوده است؟ در اپوزیسیون خارج کشور، بخشی نه کم‌شمار که خود را از سرنگونی جمهوری اسلامی ناتوان می‌بیند، امید بسته بود که نیروهای قدرتمندی مانند اسرائیل و آمریکا رژیم را ساقط کنند. در این طیف، البته جریان‌های سیاسی‌ای وجود دارند که به‌هرحال خود را متحد اسرائیل و آمریکا می‌دانند و برای سرنگونی جمهوری اسلامی، چشم امید به این قدرت‌ها دوخته‌اند. در سوی دیگر، برخی از مخالفان جمهوری اسلامی بر این باور بودند که برای «دفاع از وطن»، حتا می‌توان در کنار سپاه پاسداران قرار گرفت. در میان این دو قطب، صدایی نیز بود که هم تهاجم اسرائیل، بمباران مناطق غیرنظامی و کشتن مردم عادی را محکوم می‌کرد و هم ضدیت‌اش را با جمهوری اسلامی به روشنی بیان می‌نمود: صدای صلح. دل بستن به سرنگونی جمهوری اسلامی با اتکاء به قدرتی اشغالگر که جنایت علیه بشریت را در کارنامه‌اش دارد، در نگاه این بخش از اپوزیسیون، هیچ حقانیتی نمی‌توانست (و نمی‌تواند) داشته باشد.

جوّ بیش از پیش قطبی شده در میان ایرانیان داخل و خارج که جنگ ۱۲ روزه بر شدتش افزود، هم مانع برخوردی منطقی شده و هم بحث و تبادل نظر سازنده در محیطی کم و بیش آرام را به شدت مشکل کرده است. رابطه‌ی حسی و عاطفی با وطنی که مردمانش تجربه‌ی یک جنگ طولانی‌مدت را داشتند و بار دیگر زیر بمباران قرار گرفتند، بر پیچیدگی اوضاع می‌افزاید. چند دهه حکومت جمهوری اسلامی، اکثریت بزرگ مردم ایران را در برابر این حکومت جنایتکار قرار داده است. برخی از آنها، حمله‌ی اسرائیل را متوجه جمهوری اسلامی می‌دانستند؛ خود را درگیر نمی‌دیدند و حتا برخوردی تأئیدآمیز نسبت به این تهاجم داشتند. اما بسیاری از مردم نمی‌توانستند تجاوز به کشورشان و بمباران و ویرانی مناطق مسکونی را ‌بپذیرند. کمااینکه نمی‌توانستند بمباران زندان اوین را تاب آورند که زندانیانش نه توان دفاع از خود را داشتند و نه راهی برای فرار از بمباران‌.

در این جنگِ (خوشبختانه) کوتاه مدت، فرصت آن دست نداد که مردم به نقطه‌نظراتی قوام‌یافته برسند که بر تجربه‌ی زیسته‌شان متکی باشد. بنابراین، مشکل بتوان به شناخت جامعی درباره‌ی ذهنیت ایرانیان نسبت به این رویداد تلخ دست یافت و نقطه‌نظرات‌شان را به درستی بازشناخت؛ چیزی که به‌هرحال در نبود آزادی بیان در ایران، همواره مشکل بوده است. در این دوره، البته شاهد طرح نظرات فکر شده و قابل ‌تأملی از سوی اپوزیسیون، چه درایران و در خارج بوده‌ایم. اما آن رفتاری که جای زیادی را به خود اختصاص داد، اغلب نمایشی زشت بود از خشونت لفظی، دشنام‌گویی، تهمت زنی، انتقام‌جویی و کوشش در بی‌اعتبار کردن دیگری.

***

ماجرا، از بکارگیری اصطلاح «کار کثیف» از سوی صدراعظم آلمان، فردریش مرتس، آغاز شد. او تهاجم اسرائیل به ایران را انجام «کار کثیف برای همه‌ی ما» نامید و «احترام زیاد»ش را نسبت به دولت و ارتش اسرائیل ابراز نمود. به عبارت دیگر، صدراعظم یک کشور دموکراتیک اروپایی، از اقدامی دفاع کرد که در مخالفت صریح با قوانین بین‌المللی است؛ بی‌آنکه نسبت به آنچه بر مردم ایران رفته است، هیچ دغدغه‌ای نشان دهد.

«کار کثیف»، اصطاحاً به کاری گفته می‌شود ناپسند، تحقیرآمیز و مشمئزکننده که کسی با میل آن را انجام نمی‌دهد. «کار کثیف»، گاه می‌تواند غیرقانونی باشد و در عرف غیراخلاقی دانسته شده. از همین رو به سختی می‌توان از کاری که انجام گرفته، علناً سخن گفت.‌ «کار کثیف»، همان اصطلاحی‌ست که مأموران «اس.اس» در مورد سپردن هزاران انسان به کوره‌های آدم‌سوزی به کار می‌بردند. به‌کارگیری این اصطلاح از سوی یک رهبر آلمانی که منطقاً نباید کارنامه‌ی گذشته‌ی کشورش را فراموش کرده باشد، زشتی این گفته را صدچندان می‌کند. بی‌جهت نیست که بسیاری از احزاب سیاسی آلمان، در واکنش به سخنان مرتس موضع گرفتند و آن را تقبیح کردند.

کنشگران اپوزیسیون ایرانی در آلمان نیز به واکنش برخاستند و کارزاری انترنتی به راه انداختند. شماری از چهره‌های آشنای اپوزیسیون - و در میان‌شان، پرستو فروهر- با همراهی شماری آلمانی، شکایت‌نامه‌ای علنی را علیه صدراعظم آلمان، با استناد به موازین قانونی نوشته و به دادگاه ارائه کردند.

این اقدام، به سرعت طوفانی علیه امضاءکنندگان این شکایت‌نامه‌ به پا کرد. مقصود البته نوشته‌هایی نیستند که در نقد این شکایت‌نامه و یا مخالفت با آن به انتشار رسیده‌اند؛ بلکه حمله‌هایی هستند که در شبکه‌های اجتماعی و گاه در زیر مقاله‌ها نوشته می‌شدند («کُمانتر»). در این حملات سخیف و شرم‌آور، نه فکر و نکته‌ی تأمل‌برانگیزی وجود دارد و نه نظری در خور توجه. تنها سرریز خشم و نفرت کور است و حملات شخصی نسبت به کسی که «مخالف» محسوب می‌شود؛ پس هر نوع بی‌رحمی نسبت به او مجاز است. می‌توان دروغ گفت؛ تهمت پراکند؛ دشنام داد؛ به حیثیتش توهین کرد؛ از بستگانش هتک حرمت نمود... چنانکه پروانه و داریوش فروهر، این دو مبارز نامدار که توسط دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی به شکلی فجیع به قتل رسیدند، از توهین‌ بی‌نصیب نماندند. آیا رواست که امضاکنندگان شکایت‌نامه را که بسیاری‌شان در این چهل و چند سال، در مبارزه علیه جمهوری اسلامی، در صف مدافعان حقوق بشر و حقوق سرکوب شدگان این حکومت جنایتکار همواره حاضر بوده‌اند، در کنار این حاکمان جنایتکار قرار دهیم یا طرفدار جمهوری اسلامی بخوانیم، حتا اگر متن شکایت‌نامه، اشکال و نارسائی داشته باشد (که از نظر برخی دارد)؟

شماری از این مهاجمین «مجازی»، بی‌شک به ارتش «سایبری» جمهوری اسلامی تعلق دارند که وظیفه‌شان بی‌اعتبار کردن اپوزیسیون است. اما بخش مهمی از آنها، از جریان‌هایی برآمده‌اند که مدت‌هاست در برخورد با مخالفین فکری و سیاسی خود، چنین واکنش نشان می‌دهند؛ همان‌ها که دلیل سقوط رژیم پیشین را در این می‌دانند که «ساواک» به اندازه‌ی «کافی» خشونت نشان نداد و مخالفین را نکشت! این مهاجمین «مجازی»، از فرهنگ مدارا و مناسبات انسانی، بویی نبرده‌اند. «مخالف» را «دشمن» می‌دانند و خشونتی را بازتولید می‌کنند که استبداد کهنسال نظام‌های حاکم بر ایران، یکی پس از دیگری، به میراث گذاشته‌اند. گویی فردی که از پشت یک صفحه‌ی کامپیوتر یا یک گوشی تلفن، اینگونه به مخالفش می‌تازد، طرف مقابل را انسان به حساب نمی‌آورد. اما خود اوست که از انسانیت دور شده است.

خشونت‌ورزی «مجازی»، برای کسانی که مورد حمله قرار می‌گیرند، به هیچ رو «مجازی» نیست؛ کاملاً واقعی‌ست. روح و روان آنها را می‌آزرد و اثرات ویران‌گری بر زندگی‌شان می‌گذارد. آیا مهاجمین «مجازی»، به پیامدهای عمل‌شان فکر می‌کنند؟

نمی‌توان البته نادیده گرفت که افرادی نیز در دفاع از امضا کنندگان شکایت‌نامه - به ویژه پرستو فروهر که بیش از دیگران مورد حمله قرار گرفته- به اعتراض برآمدند و تأملاتی در این باره ارائه کردند. اما افسوس که همین خشونت و بی‌رحمی را در برخی از «مدافعین» هم می‌بینیم. یعنی دشنام، توهین و هتک حرمت نسبت به کسانی که در مخالفت با «شکایت‌نامه» اظهار نظر کرده‌اند. پرستو فروهر و بسیاری از امضاءکنندگان شکایت‌نامه، نشان داده‌اند که به حقوق بشر پایبندند. آنها به دادخواهی مدرن، دموکراتیک و انسانی باور دارند؛ نه به «قانون قصاص»، کینه‌ورزی و انتقام‌جویی. این «مخالفین» و «مدافعین»، تفاوت زیادی با هم ندارند. رفتارشان آغشته به فرهنگی غیراخلاقی و غیرانسانی‌ست.

افرادی چنین خشن و بی‌رحم که امروز در «اپوزیسیون» جمهوری اسلامی خود می‌نمایند، چنانچه روزی قدرت را در اختیار گیرند، پیامدش سرکوب مخالفان خواهد بود؛ و تداوم چرخه‌ی زندان، شکنجه و اعدام؛ یعنی بازتولید روش و کُنش مستبدانه و جنایتکارانه‌ی جمهوری اسلامی‌ ایران. رشد این فرهنگ در میان اپوزیسیون، می‌بایست ما را نگران کند.

چند روز پیش، فیلم مستندی درباره‌ی رویدادهای لحظه به لحظه‌ی روز تصرف زندان باستیل به دست مردم پاریس در ۱۴ ژوئیه ۱۷۸۹ - که نماد انقلاب و روز جشن ملی فرانسه است- از تلویزیون پخش شد. پس از دستگیری رئیس وقتِ زندان، رهبر انقلابیونِ حاضر در محل، قول داد که او را به سلامت به دست مسئولین می‌سپارند. اما در فاصله‌ی کوتاه میان زندان تا محل شهرداری پاریس که به مقر انقلابیون بود، تظاهرکنندگان به رئیس زندان حمله‌ور شدند، به شدت مجروحش کردند و سرانجام سرش را بریدند. سر بریده‌ی او، آویخته بر سرنیزه‌ای، در شهر گردانده و به نمایش گذاشته شد. در اینجا، از راوی فیلم می‌شنویم (نقل به مضمون): چنین رفتاری از سوی انقلابیون، بازتولید رفتاری‌ست که حکومت مستبد قرن‌ها نسبت به مردم و در برابر چشم‌شان انجام داده است؛ یعنی خشونت و بی‌رحمی نسبت به مخالفین، کشتن مجرمین در ملاء عام، نمایش اجساد مثله شده‌ی آنها در شهر، ووو... خشونت انقلابیون، همان خشونت حکومت پیشین است که می‌رود سرنگون شود.

آیا رفتار اپوزیسیون ایران برای از میان برداشتن جمهوری اسلامی، فرهنگ پُرخشونت این حکومت را بازتولید خواهد کرد؟

***

جمهوری اسلامی، حکومت دروغ، فریب، تباهی، دزدی، سرکوب، خشونت و جنایت است؛ ثروت کشور را تاراج کرده و حساب‌های رهبرانش را در بانک‌های خارجی پُر از پول. بخشی از «بیت‌المال»، خرج گروه‌های وابسته به جمهوری اسلامی در منطقه شده است تا «حزب‌الله» لبنان نیرومند شود و به بازوی جمهوری اسلامی تبدیل گردد؛ انقلاب مردمی سوریه در بهار عربی، به خون کشیده شود و بشار اسد در قدرت بماند؛ حماس در غزه مورد حمایت قرار گیرد و قدرتش افزون گردد؛ گروه‌های «جهادی» در عراق به وجود آیند و سیاست‌های جمهوری اسلامی را به پیش برند، ووو...

مردم ایران، از بی‌کفایتی و فساد جمهوری اسلامی خسته‌ و فرسوده‌اند. از مشکلاتی که روزمره با آنها دست به گریبانند، ناامید و مستأصل شده‌اند. کشوری با منابع طبیعی غنی و مردمی کارا و توانا، بیش از پیش سطح زندگی خود را به فقیرترین کشورهای جهان نزدیک می‌بیند. مردم گمان دارند که ثروت‌ ملی‌شان تاراج می‌شود تا صرف حمایت از کشورهای منطقه گردد. اما از یاد نبریم که جمهوری اسلامی هرگز دغدغه‌ی کمک به کشورهای دیگر را نداشته و ندارد؛ نه به مردم فلسطین یاری رسانده و نه در راستای بهبود زندگی محرومان و «مستضعفان» این منطقه گامی برداشته است. هدف اصلی حکومتِ دینی ایران، این بوده که پیشوایی مذهبی- سیاسی‌اش را در میان مسلمانان جهان، به ویژه شیعیان، تثبیت کند. جمهوری اسلامی، جز تبلیغ و ترویج بنیادگرایی اسلامی جهت جذب اقشار ناآگاه و تقویت پایه‌های قدرتش در کشورهای همسایه و نیز توسعه‌ی حوزه‌ی نفوذش در منطقه، هدفی را دنبال نمی‌کند.

هدف‌ها و انگیزه‌های جمهوری اسلامی در تدوین سیاست خارجی‌اش در منطقه آشکار است. با این وجود، در برابر حکومتی که سرنوشت یک ملت را قربانی منافع خود کرده است، ذهنیتی شکل می‌گیرد که برآمد آن، شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران» است. آیا این شعار را باید نماد «وطن‌پرستی‌» و «ایران‌دوستی» دانست، یا بروز خشم فروخورده‌ی مردم نسبت به حکومتی که که خود را به دروغ، «مدافع» مردم غزه و لبنان معرفی می‌کند؟ جا افتادن این ذهنیت در میان مردم، بیشترین خدمت را به جریان‌هایی می‌کند که به تحقق اهداف سیاسی خود سرگرم‌اند و وضعیت سیاسی و معیشتی ایران را بستری مناسب برای پذیرش ایده‌های پوپولیستی و ساده‌انگارانه یافته‌اند؛ ایده‌هایی که بیشتر نشان از طرد «دیگری» دارد تا پیگیری حق «خود». مردم در ایران، لبنان، غزه و هر کجای دیگر دنیا که به زندگی انسانی‌تری امید بسته‌اند، در کنار هم قرار دارند؛ نه در برابر هم. فقدان همدردی و همبستگی با ساکنان غزه که اینک به گرسنگان بیافرایی شبیه شده‌اند و نیز به عکس‌هایی که از اردوگاه‌های کار اجباری در جنگ جهانی دوم به جا مانده است، مطلقاً توجیه‌پذیر‌ نیست.

چه زیبا بود اگر در این دور و زمانه، «ایران‌دوستی» ما از شاعر بزرگ ایران الهام می‌گرفت که هشتصد سال پیش، در لزوم همبستگی انسان‌ها سرود: بنی‌آدم اعضای یکدیگرند، که در آفرینش ز یک گوهرند / چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار...!

با همین نگاه انسانی‌ست که مشکل بتوان در برابر بیرون راندن بیرحمانه و تحقیرآمیز صدها هزار شهروند افغانستانی از ایران، واکنش نشان نداد. نمی‌توان تصور کرد که پیکارگران جنبش «زن، زندگی، آزادی»، نظاره‌گر اخراج افغانستانی‌ها به سوی کشوری باشند که حاکمان «طالبانی»اش چنان سرنوشت شومی را برای زنان و دختران رقم زده‌اند.

جامعه‌ی مدنی ایران در حال حاضر، از چنان قدرتی برخوردار نیست که کنش و واکنش سیاسی‌اش، برنامه‌های ضد انسانی جمهوری اسلامی را چندان تغییر دهد. اما کنش و واکنش ما نسبت به هر رویدادی، آزمونی‌ست برای مبارزات دموکراتیک آینده‌ی ایران‌؛ کمااینکه جنبش «زن، زندگی، آزادی» آزمونی بزرگ بود.

***

کمتر از سه سال پیش، ایران جنبش «زن، زندگی، آزادی» را تجربه کرد؛ جنبشی با خواست‌هایی انسانی: آزادی، حقوق شهروندی، جدایی دین از دولت، رفع تبعیض از زنان و برابری همه‌ی انسان‌ها به رغم تفاوت‌های‌شان. «زن، زندگی، آزادی»، نطفه‌های فکر و فرهنگی انسانی را به جامعه عرضه کرد که با نظام ارزشی جمهوری اسلامی‌‌ تقابلی بنیادین دارد. آیا «زن، زندگی، آزادی»، شهابی بود که در آسمان ایران، لحظه‌ای درخشید و رفت؟ یا نشانی از آغاز دوره‌ای تازه در مبارزات دموکراتیک ایرانیان، مبتنی بر ارزش‌های انسانی جهان‌شمول و جهان‌روا، در نفی فرهنگ خشونت، بی‌رحمی، طرد و حذف دیگری؟

بسیاری گمانه می‌زنند که به پایان جمهوری اسلامی راه زیادی نمانده است. حتا اگر این گمانه‌زنی‌ها را جدی بگیریم، باید اذعان کنیم که تا پایه‌ریزی ایرانی مبتنی بر ارزش‌های انسان‌گرا، راه دراز و دشواری در پیش داریم. امید اینکه با درس‌‌آموزی از جنبش «زن، زندگی، آزادی»، گام در راهی نهیم که ما را به تحقق آرمان‌های این جنبش رهنمون شود و زمینه‌ی دستیابی به مناسباتی انسانی تر را فراهم آورد.

مهناز متین
اوت ۲۰۲۵/ مرداد ۱۴۰۴

___________________________

* با سپاس از ناصر مهاجر که در نگارش و ویرایش این متن، از توصیه‌های ارزشمندش بهره‌مند شدم. ناگفته پیداست که مسئولیت کمی‌ها و کاستی‌های نوشته، تماماً با نگارنده است.
 

منبع:
«زمانه»

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید