نویسندگان کتاب ناتمام ۴۰۰ صفحهای «ایدئولوژی آلمانی»، مارکس و انگلس هستند. ۲ کتاب «خانواده مقدس» و کتاب فوق، در سالهای ۱۸۴۸-۱۸۴۵ میلادی توسط مارکس و انگلس، نه نقد خود، بلکه تصفیه حساب با گذشته خود، و متحدان پیشین شان است. کتاب ایدئولوژی آلمانی، نقدی بر نظرات فیلسوفان و تئوریسین هایی مانند: موسی هس، برونو باور، ماکس اشتیرنر، لودویگ فویرباخ، و گئورگ هگل، بود. این کتاب در جستجوی یک زبان تئوریک برای فهم نظری راه مبارزه در آغاز تمایلات دگماتیسم مارکسیستی بود؛ به ادعای لیبرالهای امروزی. در این کتاب از آنتروپولوگی فویرباخ، کمونیسم عشق ورزی مسیحی برونو باور، سوسیالیسم حقیقی موسی هس، و گمراهیهای سازمانهای آزادیخواه غیر کارگری، نیز انتقاد میشود. مارکس به تمسخر به برونو باور مسیحی میگفت: فیلسوف مقدس!، چون به نظر او پرولتاریا غیر از نان به آموزش نیز نیاز داشت.
کتاب ایدئولوژی آلمانی آنزمان مورد تفسیرهای گوناگون قرار گرفت؛ که بعدها بخشی از نظرات کلاسیک فلسفی و تئوری اجتماعی شدند. متفکر دیگری بهنام کارل گرون نماینده "سوسیالیسم آنارشیستی" پرودن در آلمان بود. مارکس تمایل به انقلاب سیاسی-اجتماعی را اینطور بیان میکرد: وظیفه تاریخ است که همیشه در تثبیت حقیقت این جهانی و نه آسمانی بکوشد. کتاب ایدئولوژی آلمانی را امروزه میتوان نقد: فویرباخ و نقد منتقدین فویرباخ، نقد افکار و دین برونو باور، نقد هگل، نقد ماکس اشتیرنر، و نقد موسی هس یهودی تبار ولی کمونیست دانست. لیبرالها با سقوط سوسیالیسم استالینیستی در پایان قرن گذشته، با شور و شعف، در دانشگاهها اعلان نمودند که مارکس و انگلس را اکنون به راحتی و بیطرفانه میتوان مطالعه نمود!
چون در نظر لیبرال ها: ایدئولوژی یعنی حاکمیت و سلطه اندیشه، وآن نظر و عملی است که برای تداوم و تشکیل و قانونی جلوه دادن سلطه باشد. کمونیست ها ولی مدعی هستند که ایدئولوژی و نقد آن همیشه بخشی از ابزار مبارزه طبقاتی است و طبقه حاکم، سلطه و حاکمیت خود را باید از نظر ایدئولوژیک نیز اعمال کند. انعکاس ایدئولوژی به عنوان عنصر اصلی مبارزه طبقاتی بخش مهم تحول انقلابی است. ایدئولوژی نقش یک نیروی رادیکال در مبارزه طبقاتی و سرعت بخشیدن به پروسه انقلاب را بعهده دارد و شاید حتی در انقلاب یک نیاز ضروری برای ایدئولوژی وجود دارد. آن نیاز لحظه و شرایط انقلابی است. مارکس و انگلس همیشه تاکید میکردند که برای نقد ماتریالیستی تاریخ، نیاز به تحلیل نقش: فرد، اعمال فرد، شرایط مادی، نیروهای تولید، شرایط اجتماعی، و رشد آگاهی است. چنانچه آنها در ارتباط با هم دچار تضاد و تناقض شده باشند، زمان انقلاب و تحول فرا رسیده است.
یکی از مبارزان تئوریسین که نامش در کتاب ایدئولوژی آلمانی مارکس آمده، موسی هس است.
موسی هس(۱۸۷۳-۱۸۱۲ میلادی)، کمونیست اتوپیستی، عضو گروه "اتحاد عادلان کمونیست" در زمان مارکس، کوشید سوسیالیسم فرانسوی را با ماتریالیسم فویرباخ و دیالکتیک تاریخی هگل با هم گره بزند. او زیر تاثیر نقد دین فویرباخ بود و میگفت: سیاست میدان عملی شدن ایده است و فلسفه باید عمل گردد. او همچون بعضی از هگلی های چپ در سالهای 1844-1843 میلادی با مارکس و انگلس متحد شد ولی تمایل به محفل "سوسیالیسم حقیقی" داشت که خود از تئوریسین هایش بود. از جمله آثار موسی هس: تاریخ مقدس بشر، و درباره اسپینوزای جوان، هستند. او با مارکس در سال ۱۸۴۱ در آلمان آشنا شد ، و در سال ۱۹۴۲ موجب آشنایی انگلس با سوسیالیسم و کمونیسم گردید. وی در کنار این دو نقش مهمی در نوشتن کتاب ایدئولوژی آلمانی داشت.
برونو باور(۱۸۸۲-۱۸۰۹م) دومین متفکری است که در کتاب ایدئولوژی آلمانی مورد نقد قرار میگیرد. مارکس به تمسخر به او برونو باور مقدس! میگفت. باور یک فیلسوف ایده آلیست و شاگرد هگل بود که بعد ها عضو هگلی های جوان شده بود. او منتقد کتاب انجیل؛ مخصوصا مفهوم الاهی و کلیسایی ارتدکسی آن بود. وی کوشید توضیحی تاریخی از مسیحیت بدهد. مارکس و انگلس در کتاب "خانواده مقدس" بخاطر مواضع ایده آلیستی اش به انتقاد از او پرداختند، گرچه مواضع و نظرات رادیکال ضد کلیسایی برونو باور موجب اخراج او از شغل اداری کلیسایی اش گردید. سرانجام در پایان وی به جریانات لیبرال-ملی پیوست. مارکس و انگلس در کتاب "نقد انتقاد نقدی" یا همان کتاب خانواده مقدس، به نقد عرفان و ایده آلیسم ذهنی او پرداختند. برونو باور میان فلسفه و ایدئولوژی، از یک طرف، و میان واقعیات و علوم منفرد، از طرف دیگر؛ که موجب کنار گذاشتن رشته فلسفه شدند، فرق قائل بود. جمله مشهور مارکس: نه سلاح نقد، بلکه نقد سلاح، گویا خطاب به برونو باور؛ برای طرح در برنامه و تبلیغات کمونیست ها، گفته شده بود.
سومین فیلسوفی که در کتاب ایدئولوژی آلمانی مورد انتقاد قرار گرفت، ماکس اشتیرنر؛ با نام حقیقی کاسپار اشمیت(۱۸۵۶-۱۸۰۶م)، فیلسوف و عضو محفل هگلی های جوان بود،او نماینده ایده آلیسم ذهنی، و فردگرایی انسان مشخص و نه جمعگرا، آنارشیست،و شاگرد: هگل، برونو باور، و فویرباخ بود و میگفت: "من" خالق واقعیت و تنها واقعیت است. شاهکار او کتاب " فرد و مالکیت اش: است. اشتیرنر پایه گذار فلسفه آنارشیسم و مخالف کمونیسم جمعگرا بود. مارکس میگفت: انقلابی گری ظاهری وی افکار بنیادگرایانه و ارتجاعی اش را استتار میکند. او توسط مارکس و انگلس در کتاب ایدئولوژی آلمانی شدیدا مورد نقد و انتقاد قرار گرفت. اشتیرنر خواهان آزادی انسان مشخص بود و نه آزادی بشریت! او دین، اخلاق، جامعه، قانون، و دولت را مزاحم آزادی های انسان میدانست و میگفت: به دلیل وجود خدای قادر و توانا و خودسر، انسان فاقد آزادی و تصمیم گیری شده. آزادی حقیقی فقط بر اثر حذف دولت ممکن است. اشتیرنر مخالف انقلاب اجتماعی بود،چون در نظر او یک نظم جمعی و غیرفردی دیگر جانشین نظم پیشین میشود. او مخالف کمونیسم نیز بود؛ چون آزادی فرد و مالکیت فردی؛ بقول او از بین خواهند رفت
فیلسوف مهم دیگری که در کتاب ایدئولوژی آلمانی؛ اثر مارکس و انگلس، مورد نقد و ارزیابی قرار میگیرد، لودویگ فویرباخ(۱۸۷۲-۱۸۰۴م) است. او یکی از مهمترین فیلسوفان ماتریالیستی پیش از مارکس بود و در ابتدا هوادار هگل، سپس بسوی آنتروپولوگی ماتریالیستی رفت و از این موضع به نقدی درخشان از دگم های بنیادین دین مسیح و فلسفه ایده آلیستی آن پرداخت. فویرباخ مدعی بود که خالق خدا، انسان بیگانه با خود است و راز و رمز الهیات در انسان شناسی و آنتروپولوگی قرار دارد
وی ایده آلیسم عینی هگل را الهیات راسیونالیستی نامید و از موضع تئوری شناخت ماتریالیستی با آن مبارزه نمود. وی ریشه های دین را بشکل بنیادین با کمک تئوری شناخت، استتار زدایی کرد؛ بدون اینکه بقول مارکس، دلایل اجتماعی آن را متوجه شده باشد. او میگفت: طبیعت یک پروسه قانونمند ماتریالیستی است و انسان محصول ضروری آن است.
ماتریالیسم فویرباخ موجب انقلاب بورژوایی در اروپا شد. بعدها وی توسط مارکس و انگلس یک نظریه پرداز مهم در بخشی از مارکسیسم گردید. شاهکار او کتاب "ماهیت مسیحیت" است. وی میگفت انسان باید خود را از قید دین و خرافات رها کند و انسانیت را به عنوان عالیترین ماهیت و ذات یک موجود بپذیرد. به نظر او خصوصیات یک انسان: فهم، اراده، و احساس است. بالاترین هدف اجتماعی، رابطه آهنگین مستقیم با انسانهای دیگر است. بشر از این طریق به یک مرام و دین هومانیستی میرسد که بجای خدای مسیحی، عشق و اصول اخلاقی را جانشین توهم و خرافات دینی میکند. فویرباخ تفکرات خود را فلسفه آینده نامید؛ که نقدی است بر اندیشه هگل، و منجر به جدایی وی از نظرات هگل شد. او به اشتیرنر نوشت: تفکر را دنبال کن !، جایی که اندیشه باشد، دین و فلسفه جایی ندارند. منظورش البته همچون مارکس؛ فلسفه ایده آلیستی بورژوایی آبستراکت حرافان شکمسیر بود و نه فلسفه علمی ماتریالیستی دیالکتیکی هومانیستی و مبارز. فویر باخ مقوله تئوری را شدیدا پر از تضاد و تناقض میدید و میگفت: فلسفه را باید مانند دولت یکروز کنار زد!
پنجمین فیلسوف مورد نقد مارکس و انگلس در کتاب "ایدئولوژی آلمانی"، گئورگ هگل(۱۸۳۱-۱۷۷۰ م.) است. او مهمترین نماینده فلسفه کلاسیک آلمان؛ مجهز به دانش جامع دائره المعارفی، خالق یک سیستم ایده آلیسم عینی بود؛ که هدفش تشخیص بنیاد رابطه اندیشه و هستی است. هگل میگفت روح جهان طبق اصل عملگرایی، خود را در واقعیت بیان میکند. هگل کوشید نتایج تمام فلسفه ها و علوم پیش از خود و تاریخ را در تحولات متضاد تاریخی شان از طریق تئوری باهم متحد و خلاصه و جمعبندی کند. او ایده آلیسم دیالکتیکی را به اوج خود رساند و طرح: مبارزه وحدت اضداد را در تاریخ اندیشه ثابت نمود و نشان داد در غالب پدیدهها هر تغییر کمی ممکن است به یک تغییر کیفی مبدل گردد. اینها کوششهایی بودند که بعدها توسط مارکس و انگلس مورد استفاده تئوری دیالکتیک ماتریالیستی قرار گرفتند.
سیستم فلسفی هگل خلاف متدهای دیالکتیکی اش دارای خصوصیات محافظه کارانه است. بحث جامعه با وجود حدسیات نبوغ آمیز هگل پیرامون نقش: کار، استثمار، و از خودبیگانگی، فقط در چهارچوب ایده آلیسم ماند. طبق این سه مقوله او مدعی شد که تحول جهان بشکل فلسفی به پایان رسیده و مانند اسپینوزا فکر میکرد دولت پروس بهترین شکل حکومتی است! وی از طرف دیگر از انقلاب فرانسه تمام قد دفاع نمود. مکتب هگل بعدا به 2 گروه هگلی های راست و چپ تقسیم شد. راست ها طرفدار دیالکتیک کانت و چپ ها هوادار ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس شدند. هگل بشکل نبوغ آمیزی: متافیزیک قرن 17 میلادی را با سایر مکاتب متافیزیکی دیگر و مکتب ایده آلیسم آلمانی متحد نمود. فلسفه هگل را همچنین میتوان : وحدت ضروری تضادهای ماهیتی اسپینوزایی و مقوله خودآگاهی فیشته ای دانست.
کتاب "ایدئولوژی آلمانی" مارکس و انگلس؛ محصول جامعه بحران زده و پر تحول سالهای ۱۸۴۸- ۱۸۳۰ میلادی آلمان،و بحث و جدل های فرهنگی فلسفی سیاسی تئوریک آن دوره است. مارکس و انگس در این کتاب نشان دادند که فلسفه نیز بخشی از تئوری انقلاب و شناخت جامعه و آینده نگری پیشگامان فکری آنست.
تماس: falsaf@web.de
دیدگاهها
اقلا در نوشته های مارکس…
اقلا در نوشته های مارکس نشانی از ایدئولوژی مارکسیسم میدادید. بعدبه کسی که قبولش ندارد میگفتیدلیبرال. هرچنداگرلیبرالیسم حاکم بودهم شما که ایده ئولوژی راقبول داریدوهم من که ندارم راحت تربودیم.سرمایه هیچ ایده ئلوژی ندارد.اگرچپ وسرمایه داری رابه دو روخانه تشبیه کنیم سرمایه هرگودالی راکه به نفعش هست پرمیکنداما چپی که به ایدئولوژی اعتقادداردحتا ازکنارگودالی که به نفعش هست راحت عبورمیکندچون ایده ئلوژی داردونگاهش به طرف خاصی متمرکز است بگذریم ازاینکه ایدئولوژی یعنی متافیزیک.برای همین تاکنون سرمایه همیشه موفق بوده است اماچپ ایده ئلوژی همیشه شکست خورده است حتا با آن فداکاری های عظیم.که انسان درمیماندکه تحسین کندیانقدکند.کم نیست سدوپنجاه سال درجازدن چپ.آنقدرمارکس وانگلس ولنین راورق زدندوتفسیرکردندکه کتب کلاسیک شیرازه اش ازهم پاشید.یک حلقه سرگردانی که دایم تکرارمیشود .
افزودن دیدگاه جدید