رفتن به محتوای اصلی

پرواز 2425 - بخشهای 13 و 14

پرواز 2425 - بخشهای 13 و 14

سیزده

واقعیت یا توهم؟

تکان شدید هواپیما مرا از دنیای تخیل و رویا خارج می‌کند. گویا خلبان از بلند گو اعلام کرده است که باید کمربندها را ببندیم، چون هواپیما در حال عبور از یک توده هوای گرم است. خوشبختانه من کمربند را باز نکرده بودم و به این لحاظ مهماندار مزاحم نشده و مرا در فکر و خیال و گشت و گذار در عالم خاطرات به حال خود رها کرده بود. خدا پدر و مادر این مهماندار آداب دان خوش بر و بالا را بیامرزد که با آن صدای دلنشین و آمرانه‌اش مرا به حال خود رها کرده که کمی در عالم هپروت به نامه اعمال‌ام رجوع کنم. فکر کنم از خطوط چهره‌ام فهمیده که در حال باز خوانی موضوع مهمی هستم. به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم فقط یک ساعت ناقابل از زمانی که هواپیما از زمین برخاسته، گذشته است. مگر می‌شود در عرض یک ساعت این همه گشت و گذار کرد؟ حافظه انسان چه معجون عجیبی است؟ سرم را به سمت پنجره بر می‌گردانم و دزدکی بیرون را نگاه می‌کنم. هواپیما کاملاً اوج گرفته است. باید در آسمان جنوب فرانسه باشد. در پائین هوا ابری است. دو دختر جوان که در کنار من نشسته‌اند، کماکان سرگرم خوش و بش با یکدیگر اند. نگاهی به اطراف می‌کنم. همه چیز امن و امان است. آرامش چهره همسفران به من نیز سرایت می‌کند.

هم ردیف صندلی من در آن طرف راهرو دختر جوانی، حدوداً پانزده ساله نشسته است. تا آن لحظه متوجه حضور او نشده بودم. از لحظه ورود همه هوش و حواس‌ام متوجه دو دختر جوان سمت راست بود. دخترک علیرغم سن کم‌اش آرایش غلیظی کرده و چشم‌ها را حسابی سرمه کشیده بود، یا شاید کشیده بودند و سر و صورت‌اش را تا آن جا که توانسته بودند مشت و مال داده و برق انداخته بودند. پوست صورت‌اش مثل کفش ورنی شده بود. حجاب اسلامی دخترک با دقت رعایت شده بود. روسری گلداری را با دقت دور سر و موهایش از پشت گره زده بود که خدایی نکرده یک تار مویش بیرون نباشد و آدم سست عنصری مانند من را در پیرانه سری اغواء کند. پیراهن زیبائی با ترکیبی از گل‌های سفید و بنفش و آبی روشن به تن داشت. سرش پائین بود. یکی دو بار از روی کنجکاوی نگاه‌ام به طرف‌اش چرخید. آرام و بی صدا تخم آفتاب گران می‌شکست و پوست آن را با دقت در لیوانی پلاستیکی که در دست داشت می‌ریخت. با خود فکر کردم:

"این دختر جوان عازم کجاست؟ مسافرت؟ یا شاید از مسافرت برگشته؟

دلم نمی‌خوست پیشداوری کرده باشم، چون در این روزگار وانفسا که بازار افکار اسلام هراسی گرم است، آدم باید حتی مواظب پستوهای تاریک فکر خود هم باشد که مبادا افکاری به مخیله‌اش راه پیدا کنند که قرابتی با نژادپرستانه و اسلام ستیزی داشته باشند.

خدایی‌اش هر چه سعی کردم نتوانستم خود را قانع کنم که آن دختر جوان برای تعطیلات تابستانی قصد سفر به سرزمین کفر را داشته، چرا که در آن جا تنها چیزی که کم است، مناره و منبر و مسجد است. خیابان تا خیابان پر از رستوران و بار و اماکنی هستند که برای لهو و لعب و فسق و فجور راه اندازی شده اند. شاید هم مثل من مهاجری است، که فک و فامیلی آن‌جا دارد و برای چند روزی برای دیدن آن‌ها به آن جا سفر کرده است. آخر این روزها مرزهای جغرافیایی چنان ترک برداشته که از هر قوم و نژاد و ملیتی را می‌توان در هر کشوری یافت. سیاه آفریقایی همسایه اسکیمو در شمال یخبندان شده و یا سوئدی مو بوری که رنگ موهایش با سفیدی فاصله چندانی ندارد، را می‌توان در شاخ آفریقا سرگرم کار و زندگی یافت. کسی چه می‌داند، شاید او هم مثل ما ایرانی‌ها از سرزمین‌اش به هر دلیل ممکن کنده و همراه دیگر اعضای خانواده به هوای یافتن مأوای امنی آواره شده و از بد حادثه در مسیر راه هر یک در جایی سکنی گزیده اند. برادری در اسپانیا و خواهری در سوئد و پدر مادر در فرانسه و یا انگلستان در خانه‌ای در یکی از مناطق حاشیه شهرهای بزرگ زندگی می‌کنند. زمانه عوض شده، در گذشته زندگی ما مردم عادی طور دیگری بود. گویا تا بیست سی سال پیش در جهان حساب و کتاب دیگری در کار بود. دو ابر قدرت بزرگ بودند و مانند دو پدرخوانده تا دندان مسلح همه چیز را تحت کنترل داشتند. اگر هم جنگی بود به نیابت از طرف آن‌ها بود. خلاصه این که هر وقت تشخیص می‌دادند که وقتش رسیده با اشاره انگشت سرباز و قشون و ایادی خود را بر می‌داشتند و می‌رفتند و غائله را پایان می‌دادند. همه چیز در دو پرچم خلاصه می‌شد. یکی سرخ بود و فریاد عدالتخواهی و آزادیخواهی اش گوش فلک را کر کرده بود و دیگری آبی و قرمز که قرار بود با بمب‌های ناپالم و شیمیایی پاسدار دمکراسی و حقوق بشر باشد. ولی گویا امروز زمانه طور دیگری شده. یکی رفته و جای گَل و گشاد و خالی‌اش را به حریف داده و ته مانده آن دیگری که رفته تلاش دارد که با التماس و گاهی با تهدید دو باره در سیاست بین‌المللی به بازی‌اش گیرند. آن اولی که مدتی دنیا به کام‌اش و سرمست از پیروزی بود، آنقدر حماقت کرد و انگشت در لانه زنبور کرد که حالا دیگر هیچ کس در هیچ گوشه‌ای از دنیا مأوای امنی ندارد. صد جور جنگ و نزاع خانگی و منطقه‌ای براه افتاده که هیچ کس نمی‌تواند آن‌ها را مهار کند. حاصل این شده که کشتی کشتی و فوج فوج مردم آواره دل به دریا و تن به جاده‌ها می‌زنند، به این امید که در جایی در کرانهٔ یکی از کشورهای اروپایی جان به در بُردگان از امواج دریا را از آب گرفته و در کمپی سکنی دهند. "کسی چه می‌داند، شاید این خود سیلی محکمی باشد که سکّان داران زورق سیاست را از خواب بیدار کند، چرا که موج خشونت و ترکش بمب و خمپاره‌ها به خانهٔ آن‌ها هم رسیده است. شاید این دوشیزه مُحجبه صد قلم آرایش کرده نیز یکی از همین گریختگان باشد که حالا بعد از جایگزین شدن و به قول معروف جا افتادن در موطن جدید خود، مانند خود من، به دیدن یکی از بستگان نزدیک‌اش و یا تعطیلات رفته و حال در راه بازگشت به خانه است. شاید هم بر عکس می‌خواهد به دیدن عزیزی در سوئد برود".

یاد منظره‌ای در کنار دریا افتادم. منظره‌ای که اگرچه ممکن است ریشه در اعتقادات مذهبی و نُرم‌های فرهنگی داشته باشد، ولی بهرحال برای من و شاید بسیاری دیگر چندان خوشآیند، و در بهترین حالت، حداقل منصفانه بنظر نرسد. مرد با مایو روی تختی دراز کشیده و زن بیچاره با روسری و دامن بلند روی تختی دیگر. پسر خانواده با مایو و دختر با روسری و دامن. مرد سرگرم سیراب کردن عطش چشمان تشنه است و دراز کشیده و تن و بدن پُر پشم خود را سخاوتمندانه در معرض تابش گرمای آفتاب مطبوع سپرده. زن بیچاره عرق ریزان روی تخت دراز کشیده و تازه هر وقت هم که می‌نشست سرگرم پذیرایی از شوهر و بچه‌هایش با انواع و اقسام تناقلات و نوشیدنی و غذا بود. هر وقت که آقای خانواده اراده می‌کرد، از تخت بر می‌خاست و همراه فرزندانش تنی به آب می‌زد و خانم خانواده آرام و بعد از این که کلی خود را جمع و جور می‌کرد به سمت آب می‌رفت و تنها آن قدر جلو می‌رفت که آب به زیر زانوهایش برسد. گویی اگر جلوتر می‌رفت این خطر وجود داشت که خدایی نکرده آب دریا او را به بلعد و یا این که بلایی دیگر سرش بیاید. راستش را گفته باشم از دیدن چنین منظره‌ای چندش‌ام شد. "آخر این چه نوع تلقی فرهنگی است که حلال و حرام کردن را برای زن قائل شده و برای مرد هیچ حد و مرزی در نظر نگرفته است؟ مرگ خوب است برای همسایه!" یک بار وقتی که عرق ریزان از دریا بر می‌گشتم در یکی از خیابان‌های اطراف ساحل تعداد زیادی اتومبیل تنگ هم پارک شده بودند. از روی کنجکاوی و طبق عادت پلاک تک تک اتومبیل‌ها را نگاه می‌کردم و حدس می‌زدم که از چه کشوری آمده اند. به اتومبیل پاترول شیک سیاهی رسیدم که اگر اغراق نکرده باشم قیمت آن حدود هفتصد هشتصد هزار کرون بود. لوکس و تمیز. کمی که دقت کردم متوجه شدم که بانویی مُحجبه که روسریش را تا بالای ابرو پائین کشیده، روی صندلی جلو نشسته و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده است. عرق صورتش را پوشانده بود و تقریباً در حالت خلسه بود. "نمی‌دانم چرا از دیدن آن صحنه ناراحت شدم! حق داشتم، یا نه؟ شاید خودش انتخاب کرده بود!" به نظرم منظره آزار دهنده‌ای بود. اولین سئوالی که بنظرم رسید این بود که چرا آن زن در آن وقت روز تنها در آن ماشین نشسته و چرا حداقل کولر روشن نبود. دل‌ام به حال‌اش سوخت. با خود فکر کردم که: "یا خواب است و یا مثل من در عالم هَپَروت است و دارد خیالبافی می‌کند. به چه فکر می‌کند؟ شاید در رویا خود را در کنار ساحل می‌بیند که همراه همسر و فرزندانش است و در حالی که لباس شنای مناسبی به تن دارد دست بچه‌ها را گرفته و دوان دوان به سمت آب رفته و خود را به آب زده و خندان همسرش را که تنبل و بی حال روی تخت دراز کشیده و به چشم چرانی مشغول است، صدا می‌کند. قطعاً قطرات عرقی که بر چهره‌اش نشسته در عالم رویا همان دمای مطبوع آب شور دریا را برای او تداعی کرده است. راستی در آن لحظه کس و کار او کجا بودند؟ کسی چه می‌داند، شاید در گوشه‌ای از ساحل روی تخت دراز کشیده و یا این که در حال لذت بردن از آب دریا بودند".

این دوشیزه جوان هم شاید از چنین مسافرتی برگشته، "ممکن است. شاید هم نه!" همه حدس و گمان است و پیشداوری. کنجکاو شده بودم و دل‌ام می‌خواست جرأت داشتم و از او می‌پرسیدم. ولی به محض این که نگاهم متوجه زنی نسبتاً مسن که مرتب تن‌اش را به جلو و عقب تکان می‌داد، شد از این وسوسه و یا فضولی بی جا منصرف شدم. "آخر به من چه مربوط بود که این دختر خانم جوان آرایش کرده به چه قصد و منظور سوار هواپیمایی که من هم یکی از مسافران آن بودم شده بود؟ مگر هواپیما مال پدرم بود که جرأت کنم و خود را قاطی زندگی دیگران کنم؟" خود را سرزنش کردم. به این نتیجه رسیدم که یا دچار وسواس شده‌ام و یا خُلق و خوی پیرانه سری بر من مستولی شده که به خود حق می‌دهم از همه چیز و کار هر کس سر در بیاورم و نظری و احیاناً راهنمایی حکیمانه‌ بدهم. زن مسن تنها صورت‌اش پیدا بود. کتاب کوچکی را که حدس زدم باید قرآن کریم باشد، در دست داشت و گویا سوره‌هایی از آن را می‌خواند و مرتب به چپ و راست فوت کرده و دعا می‌کرد. فکر کردم شاید مادر دخترک است. هر از چند دقیقه‌ای خواندن را قطع می‌کرد و به زبانی که بنظر من فارسی نبود، با صدایی نچندان آرام توضیحاتی به دخترک می‌داد. گویا دستورالعمل‌های ویژه‌ای بودند. از نگاه و سر تکان دادن‌های دخترک چنین حدس زدم که او همهٔ گفته‌های زن را تایید می‌کند. بنظر می‌رسید که زن مسن اولین سفرش نبود، چون احساس کردم که لازم دیده یک بار دیگر توضیحات و دستورالعمل‌های امنیتی مهماندار هواپیما را بر اساس برداشت خود از روی چارتی که در مقابل او بود، برای دخترک بازگو کند. البته این که درست توضیح می‌داد یا نه، به خودش مربوط بود. من که فضول نبودم. در کنار پنجره بغل دست زن مسن، مرد مو بوری که قطعاً سوئدی بود و حدوداً چهل ساله، نشسته بود. در تمام مدتی که سرگرم کنکاش و بررسی وضعیت دختر جوان و زن کنار او بودم، یک بار هم سرش را به طرف آن‌ها کج نکرد. سرگرم کار خودش بود. روزنامه‌ای در دست داشت و سرگرم خواندن آن بود. دو دختر کنار دست من هم بدون توجه به حضور من سرگرم دلدادگی خود بودند. بعد از بوسیدن و گاز گرفتن لب و لوچه یکدیگر گویا خسته شده بودند. دو ساندویچ را از کیف دستی بیرون آوردند و سرگرم خوردن شدند. خوشبختانه از این بابت شانس آورده بودم. دو همسفر بی درد سر، به قول سوئدی‌ها "با نزاکت و آداب دان".

در ردیف جلوی آن دو زن با حجاب دو مرد نشسته بودند که بعد از مدتی متوجه شدم که با آن دو زن فامیل و همسفر اند. مرد مُسنی که کت و شلوار مرتبی به تن داشت و دیگری که در صندلی وسط نشسته بود و حدود سی و پنج ساله بود. هوای کابین چندان سرد نبود، "شاید بهتر بود مرد مُسن کت‌اش را در می‌آورد و در محفظه بالای سرش جا می‌داد. این طوری راحت تر می‌توانست در صندلی تنگ و کوچک هواپیما بنشیند". مرد جوان گویا تجربه بیشتری از همسفر‌ش داشت چون یک ژاکت مارکدار را روی شانه و دور گردن اش گره زده بود. پیراهن سفیدی به تن داشت و ریش‌اش را دو تیغه اصلاح کرده بود. خوش قیافه بود. کمی شبیه عمر شریف هنرپیشه فقید مصر و هالیوود بود. چشمان‌اش درشت و سیاه بود و موهایی مُجعد و مشکی و کوتاه داشت. او هم سرگرم تخمه شکستن بود. گاهی دزدکی سرش را از فاصله بین دو صندلی به عقب برمی‌گرداند و با نگاهی خریدار همراه با غمزه‌ای تصنعی دخترک را ورانداز می‌کرد. دخترک سرش را پائین می‌انداخت. چهره‌اش از خجالت گلگون می‌شد. شاید این طوری به نظر من می‌رسید، چون گونه‌های دخترک را چنان سرخاب مالیده بودند که به سختی می‌شد تشخیص داد که سرخی آن‌ها از شرم است یا سرخاب. یکی دو بار زن مسن متوجه نگاه دزدکی مرد جوان شد. لب‌ها را جمع کرد و سرش را تکانی داد که من متوجه نشدم که آیا منظورش اعتراض بود و یا ابراز رضایت. طولی نکشید که ابتدا چرخ فروش غذا و در پی آن با فاصله چند متر چرخ فروش نوشیدنی به نزدیکی ردیف ما رسید. نگاه دزدکی مرد جوان به دخترک که چندان هم نجیبانه نبود، بار دیگر حسابی حس کنجکاوی بی‌مورد مرا تحریک کرد. از همان دید زدن‌های اول متوجه شدم که جنس نگاه کردن او برادرانه نیست، و آن دختر جوان نمی‌تواند خواهر او باشد.

حس غریبی به من دست داده بود که با سماجت سعی داشتم آن را از خود دور کنم. چند بار سعی کردم حواس‌ام را معطوف دیگر همسفران و یا کسانی که به دلائل موجه و غیر موجه در راهرو هواپیما، برای وقت کُشی بالا و پائین می‌رفتند، کنم. فایده نداشت. سعی کردم چشم‌ها را ببندم که شاید بار دیگر بال خیال مرا به بازداشتگاه و پرسه زدن در خاطرات ببرد. بی فایده بود. حافظه قفل کرده بود و فضولی و کنجکاوی چون خر چموشی لج کرده و می‌خواست هر طور شده مرا مجبور کند که ته و توی قضیه را در بیاورم. راستی این حافظه لعنتی چه معجون عجیب و غریبی است؟ هر وقت که روی مبل لم داده و نا سلامتی دارم به گزارشات گوینده تلویزیون در مورد اوضاع کشور و منطقه و جهان گوش می‌کنم و سعی دارم با بخاطر سپردن آن‌ها ملاتی فراهم کنم که بتوانم مثل خیلی از دوستان دیگر اوضاع کشور و منطقه و جهان را بررسی کنم و سری بین سرا در بیاورم، بدون هیچ اخطار قبلی چشم‌هایم چون چشمان مهوشِ یک دلبر طناز خُمار می‌شوند و بی اراده مرا کتف بسته به دنیای دیگر پرتاب می‌کند و وقتی به خود می‌آیم که نه تنها اخبار، بلکه گزارش وضعیت آب و هوا و اخبار ورزشی هم تمام شده است و من مانده و همان بی‌مایگی و دانش نازل سیاسی‌ام که حتی کفایت تحلیل اوضاع بهم ریخته باغچه خانه را هم، نمی‌کند. چه رسد به تحلیل اوضاع سیاسی کشور و منطقه و جهان و گمانه زنی درباره روندهای آتی آن‌ها. بهرحال این کنجکاوی بی مورد که اصلاً ربطی هم به من نداشت، نهیب می‌زد و می‌گفت که همه قراین و تحرکاتی که در جلو چشمان من در جریان هستند را باید با دقت زیر نظر داشته باشم. حافظه بی معرفت سر بزنگاه جا خالی داده بود و میدان را به احساس درونی‌ام واگذار کرده بود که هر غلطی دل‌اش خواست بکُند و مرا به هر سو که لازم می‌دید بکشاند.

وقت زیادی لازم نبود. زن مسن که گویا از قرآن خواندن خسته شده بود و یا شاید به اندازه مورد نیاز عافیت و سلامتی از درگاه خداوند طلب کرده و خوانده بود، قرآن را بوسید و به کناری گذاشت و بعد از چند دقیقه کاوش و کلنجار رفتن با ساک دستی که در زیر صندلی جا داده بود، چند ظرف پلاستیکی که گویا قبلاً جای بستنی بودند بیرون آورد. غذای سفر را مرتب در آن‌ها جاسازی کرده بود. "بیچاره چقدر زحمت کشیده باشد!" دل‌ام به حالش سوخت. "این هم شد مسافرت؟" مسافرت هم، در گذشته خوب بود. آدم چهار عدد سپرطاس را پُر از غذا می‌کرد و اتوبوس در بین راه، جایی در جلوی قهوه خانه‌ای می‌ایستاد. مردم پیاده می‌شدند و نمازی می‌خواندند و در زیر درختی در کنار نهر آب سفره می‌انداختند و مشغول صرف غذا می‌شدند. پُل دختر بهترین جایی بود که اتوبوس‌های ایران پیما که از تهران و کرمانشاه عازم اهواز و آبادان و یا بالعکس بودند، در آن جا توقف می‌کردند. نه مثل این دور و زمونه که یا باید به اندازه نصف بهای بلیط این شرکت هواپیمایی راین ایر را بدهی که یک ساندویچ ناقابل کالباس و پنیر که وزن هر دو آن‌ها به سختی به بیست گرم می‌رسد و یک نان فکسنی تحویل آدم بدهند و بعد با یک جمله خشک و خالی "نوش جان" که از هزار فحش خواهر و مادر بدتر است، مسافر را بچزانند و جیب‌اش را خالی کنند. این بی انصاف‌ها نمی‌دانند که آدم‌های فلک‌زده بازنشسته‌ای مثل من که حقوق بازنشستگی آن‌ها حتی کفاف سیگار و ویسکی را نمی‌کند، نمی‌توانیم از پس این هزینه‌های سنگین غذا و نوشابه و چای و قهوه برآییم. یا باید پول بدیم و خفه خون بگیریم و چیزی نگیم، تازه لبخند هم بزنیم و تشکر کنیم و یا این طور مثل این بانوی پا به سن از یک سال قبل هر چه قوطی بستنی خالی گیر آوردیم انبار کنیم و بعد تو هواپیما صد جور به خود به پیچیم تا دو سه قوطی پلاستیکی را از ساک در بیاوریم که بتوانیم یک لقمه غذا کوفت کنیم. البته راه دیگری هم وجود داره و اون اینه که دندان روی جگر گذاشت و دل پیچه گرفت و تا رسیدن به خانه قید غذا را زد و با یک بطری آب نیم لیتری "هو اِ نایس فلایت" یا همان پرواز خوبی داشته باشید را با حسرت و تحمل گرسنگی سپری کنیم. البته ناگفته نماند که آن دو دختر کنار دست من راه‌حلّ دیگری انتخاب کرده بودند. دو ساندویچ تقریباً پُر و پیمان انباشته از کالباس و پنیر با خود داشتند و بعد از این که حسابی دمار از روزگار لب و لوچه هم در آوردند افتادند به جان ساندویچ‌ها که دوباره سوخت گیری کنند و انرژی از دست رفته را جبران کرده و خود را برای راند دوم آماده کنند. البته وضع من با بقیه کمی متفاوت است چون بازنشسته هستم و کل هزینه سفرم تا کرون آخر توسط وزیر اقتصاد مملکت خانه بررسی و حسابرسی شده، دل پیچه را به آن آت و اشغال‌های بُنجُل ترجیح دادم و خود را با یک شکلات صد گرمی که معمولاً به قیمت چهار تا پنج کرون قبل از سفر از سوئد خریداری شده قانع می‌کنم. ناگفته نماند که بطری آبی را که با قیمت گزاف چهارده کرون خریده‌ام، چون آب زمزم جُرعه جُرعه با فاصله زمانی نسبتاً طولانی می‌نوشم که مجبور نشوم، خدایی نکرده باج سبیل اضافه به مهماندار بپردازم. "باید از خریدن این بطری‌های پلاستیکی پرهیز کرد. تحقیقات نشان داده که برای محیط زیست مضر اند. باید تیماردار محیط زیست بود و به فکر آیندگان هم بود".

بانوی مسن میز کوچک جلو خودش و دخترک را باز کرد و چهار عدد بشقاب یکبار مصرف و قاشق و چنگال پلاستیکی را روی پاهایش گذاشت و شروع به تقسیم غذا کرد. بشقاب اول سهم مرد مسن شد. حسابی پُر و پیمان بود. بشقاب را با دو ران مرغ و مقدار قابل توجهی برنج که گویا تنها برنج خالی نبود، انباشت و از وسط دو صندلی به مرد جوان داد. این جا بود که فهمیدم مرد مسن شوهر اوست چون به مرد جوان اشاره کرد که سهم مرد مسن است. بشقاب بعد سهم پسر بود و بعد نوبت خودش و دخترک رسید. حدس‌ام درست بود. دخترک احتمالاً عروس‌اش بود و مرد جوان سی و پنج ساله پسرش، "بر پدر این احساس درونی لعنت که اغلب درست از آب در می‌آید." سوئدی‌ها اصطلاح خوبی دارند که اغلب از آن استفاده می‌کنند، که اگر بخواهم آن را به فارسی که شکر است ترجمه کنم می‌شود: "حسی که شکم‌ات به تو می‌گوید". آه از نهادم برآمد. مرد تقریباً هم سن پدر دخترک بود. بی اراده نگاه‌ام به دخترک که با بی میلی با قاشق از غذا می‌خورد، خیره شدم. دستگاه جستجوگر مغزم که البته چون گذشته زرنگ و قبراق نیست و چند ماهی است که لَنگ می‌زند، به کار افتاد و مثل جانی دالر کارآگاه معروف سریال پلیسی مشغول بررسی سناریوهای محتمل شد. جستجوگر در عرض چند ثانیه هزار فکر و سناریو را در حافظه موقت مغزم دسته بندی و ردیف کرد. عجیب این که منفی‌ترین آن‌ها، منطقی‌تر از همه بنظرم آمد. حدس‌ام این بود که دخترک عروس جوان آن زوج است. "ولی از کدام کشور؟ و چرا کسی همراه اش نبود؟" حس تلخی داشتم. مجموع برداشت‌هایم را که با نگاه‌های دزدکی به خانواده همسفر بدست آورده و در ذهن اندوخته بودم، روی هم ریختم و خلاصه به این نتیجه رسیدم که این خانواده باید اهل مراکش باشند و دخترک را در آن جا به عقد مرد جوان در آورده و حالا راهی سوئد هستند.

"مگر در سوئد دختر قحط بود که حتماً باید این همه راه را تا مراکش گز می‌کردند که برای پسرشان زن بیاورند؟"

دخترک به سختی شانزده سال داشت. "کدام خانواده حاضر شده این نوجوان را به عقد مردی که سن او حدود دو برابر سن او بود، در بیاورند؟ لعنت به این فضولی بیجا"!

"به تو چه مربوطه مرد حسابی؟ مگر بیکاری که دماغ دراز ‌‌ات را وارد زندگی مردم می‌کنی؟ بهتر نبود که چشم می‌بستی و دو باره به هپروت می‌رفتی و این چهار ساعت پرواز را به خودت حرام نمی‌کردی؟ یا حداقل می‌توانستی کامپیوتر‌ات را روشن کنی و یکی از این سریال‌های آب حوضی را که تنها به درد وقت کشی می‌خورند نگاه می‌کردی. آخر آدم عاقل مگر تو وکیل و وصی هر کور و کچلی هستی و باید به هر چه که از جلو چشم‌ات رد شد، فکر کنی؟ خودِتو سرگرم سریال‌های جنگی بکن که قهرمان داستان که شمشیر زن قهاری است، صد نفر را از پا در می‌آورد و بعد در حالی که تمام تن‌اش غرق خون است، بلافاصله با یکی که نه، بلکه با دو پری حوری خوش بر و بالا می‌پرد تو رختخواب و اصلاً هم عین خیال اش نیست که همین چند لحظه پیش صد نفر را از دم شمشیر گذرانده؟ این طوری که خیلی بهتره. بی خیال بابا".

این روضه‌ها دیگر کارساز نبود. نمی‌توانستم از آن چه که در برابر نگاهم در جریان بود، چشم‌پوشی کنم. دو دلداده بغل دستی را بکلی از یاد برده بودم و نگاه‌ام حالا به کم‌ترین حرکت آن خانواده قفل شده بود. بدتر این که داستان و گزارش‌های راست و دروغی را که در روزنامه و تلویزیون خوانده و شنیده بودم، همه در جلو چشم‌هایم به رقص در آمده بودند. به یاد اخبار و حکایت‌های دردناکی که گاهگاهی به مطبوعات سوئد درز می‌کردند، افتاده بودم.

"مردی زن جوان خود را ده سال در خانه زندانی کرده بود".

"پلیس دختر جوانی را که تنها چند روز از سال در حیاط خانه دیده می‌شد را از خانه‌ای که در آن زندانی بود، نجات داد".

آن مرد جوان دیگر در نظرم خوش قیافه نبود. صورت‌اش دیگر اصلاً شبیه عمر شریف نبود. در سیما و آن چشمان درشت و سیاه و موهای مُجعد و مشکی‌اش هیولایی را دیدم که خود را آماده می‌کرد که به آن دختربچه که می‌توانست هم سن دخترش باشد، روزانه تجاوز جنسی کند. در نظر من، او دیگر متجاوزی کریه بود. برای لحظه‌ای دلم خواست که قدرت داشتم و از خدای آن زن مسن می‌خواستم که دعاهایش مستجاب نشوند و قرآن خواندن او را قبول نکند. ولی همه این خیالات و آرزوها بی فایده بود. نه کاری از دست من ساخته بود و نه عصبانیت من می‌توانست در سرنوشت دخترک تأثیری داشته باشد. "از آن شب به بعد در خانه آن مرد چه چیز در انتظار آن دخترک بود؟" بیاد کشوری افتادم که روزی روزگاری قرار بود تا آخر عمر وطنم باشد. بارها در خبرهایی که در سایت‌های دنیای مجازی درج می‌شوند، خوانده‌ام که سن ازدواج به دلیل فقر و نیاز بسیار پائین آمده است. هستند کسانی که دختران خود را به دلیل فقر به مردان مسن می‌فروشند. علیرغم این نمی‌توانستم خودم را قانع کنم. آن جا وطن بود. شاید در مراکش هم وضعیت به همین گونه است. ولی این مردک چی؟ او که گویا در سوئد زندگی می‌کند، فکر نکرده که اگر مسئولین ارگان‌ها و نهادهای امور اجتماعی متوجه شوند، او را به دادگاه می‌کشانند؟ از سوئد چه یاد گرفته؟ مردک باید مغز خر خورده باشد که مسئله به این سادگی را نفهمیده باشد. اگر کره خری را چند سال در یک آخور سوئدی ببندند و علف و یونجه سوئدی جلویش بریزند، مسلماً بعد از چند سال سوئدی عَر عَر خواهد کرد. "این مردک چطور نتوانسته بفهمد که ازدواج با دخترکی در این سن و سال در سوئد جرم است و عملی غیر انسانی؟"

چه آینده‌ای در سوئد یخبندان که شش ماه از سال خبری از آفتاب در آن نیست، در انتظار اوست؟ راستی عیب کار کجاست؟ نمی‌دانم چرا بی اراده باز فکرم پر کشید، ولی این بار نه به گذشته بلکه به اسپانیا به جایی که آن را الحمراه می‌نامند، بُرد. الحمراه کاخی است که بر کوهی مشرف به شهر گِرانادا بنا شده است. این کاخ شامل چندین قسمت است. مدت‌ها بود که شرح و توصیف زیادی در مورد جاذبه توریستی آن شنیده بودم. بالاخره در تابستان سال گذشته دل به دریا زدیم و همراه همسرم برای سفری دو روزه به گِرانادا رفتیم. آن چه که تا آن روز در مورد زیبایی الحمراه خوانده و شنیده بودم صحت داشت. سبک معماری ساختمان‌های آن آمیخته‌ای از سبک به اصطلاح اسلامی و اسپانیایی بود، بسیار زیبا بود. در اطراف قلعه و یا همان مجموعه کاخ‌ها شهرکی بود که آن را مدینه (شهر) می‌نامیدند. سرگذشت مدینه و آن قصر بسیار غم‌انگیز و عبرت آموز است. این مدینه و کاخی که در مرکز آن بنا شده بود، بارها بین حاکمان و مدعیان قدرت دست به دست شده بود و آخرین بار در سال‌های اول قرن نونزده (۱۸۱۲) ناپلئون مدینه و کاخ را به ویرانه تبدیل کرده بود. آن چه که برای من سئوال برانگیز بود محوطه اطراف فلکه شیران بود که حرمسرای سلطان و حاکم و نماینده خلیفه وقت مسلمین بود. محوطه‌ای زیبا با اتاق‌های فراوان و گلستان‌هایی که توسط دیوارهایی از درختان کاج و سرو از یکدیگر مجزا شده بودند. آن جا محل زندگی حاکم وقت و پری رویان مسلمانی بود که وظیفه‌اشان سرویس دادن به او بود. هرچه فکر کردم نتوانستم خودم را قانع کنم که امیر مسلمان وقت چه عطش سیری ناپذیری داشته که بخش زیادی از ثروت مردم را صرف بنا کردن چنین قصری کرده است، که البته ناگفته نماند که مجموعه بسیار زیبایی بوده. این مجموعه را بعد از ویرانی مرمت کرده بودند. آب چند چشمه را از کوهپایه‌های اطراف که ارتفاع کمتری داشتند بالا آورده بودند و در سرتاسر کاخ کانال کشی کرده بودند. حوضچه‌های زیادی در درون و اطراف قصر دیده می‌شدند که هم هوای اطراف را خنک می‌کردند و هم این که باغچه‌ها و سبزیکاری‌ها را آبیاری می‌کردند. هر کاخ دارای چندین باغچه زیبای گلکاری شده بود که حتی امروز نیز گردش در آن‌ها مسرت بخش است. گویا آن باغچه‌ها را برای این ساخته و آراسته بودند که سلطان وقت بتواند تمام روز در آن باغچه‌ها در کنار همسران متعدد خود گردش کرده و نَرد عشق باخته و دلی از عزا ‌درآورد. گویا چنین سنت و تمایلی تنها مربوط به امروز نبوده و از همان روز اولی که این خلفای بزرگوار اولین خشت بنای عمارت خلافت خود را روی زمین کار گذارده‌اند در فکر بر طرف کردن نیازهای جنسی خود بوده‌اند و بس. البته امروز آن کاخ را از پایه بازسازی کرده و به مکانی برای جذب گردشگران خارجی تبدیل کرده اند. روزانه هزاران توریست مشتاق دیدن هنر و فرهنگ معماری اسلامی - اندلسی به آن جا می‌روند. از زمانی که اسپانیا موفق شد مسلمانان را از کشور بیرون بیاندازند، آن قصر محل زندگی شاه و ملکه کاتولیک بنام فردیناند و ایزابلا بوده که در یکی از همان کاخ‌ها نیز مدفون هستند. دیگر نه خبری از حرمسرا بوده و نشانی از امیران سرویس طلب. امروز محوطه‌های باز آن تبدیل به مکانی برای برگزاری فستیوال‌های بزرگ، اپرا و کنسرت‌های جهانی شده اند.

مورد مشابه چنین نماد فرهنگی را در بوداپست پایتخت کشور مجارستان دیدم. شهر بوداپست از دو بخش بودا و پست تشکیل شده است که در دو سوی کرانه خاوری و باختر رودخانه دانوب قرار دارند. این دو بخش بوسیله پل‌های متعددی که بر روی رودخانه بسته اند بهم وصل می‌شوند. چند سال پیش در اوائل زمستان بعد از ماه‌ها نقشه کشیدن بالاخره عزم جزم کردیم و بنا را بر این نهادیم که سالگرد ازدواج‌امان را در بوداپست باشیم. در وصف زیبایی‌های بوداپست زیاد شنیده بودم و خود نیز تا حدودی چیزهایی خوانده بودم. همسرم نیز کلی در اینترنت جستجو کرد تا بالاخره توانست شرکت هواپیمایی مناسب که بهای بلیط آن تقریباً مناسب حجم و ضخامت کیف پول ما باشد، پیدا کند.

بعد از صرف صبحانه مفصل از بوفه هتل که معمولاً آدم دلی از عزا در می‌آورد و آن قدر می‌خورد که به قول مرحوم پدرم "چون بُز حَمِل می‌کند" که معنی درست آن به فارسی شکری چنین است، "دچار مُولین شدن شکم می‌شود". القصه این که کفش و کلاه کردیم و برای سیر و سیاحت راهی خیابان‌ها شدیم. خوشبختانه هتل در مرکز شهر بود و تا رودخانه پُر آب دانوب فاصله چندانی نداشت. موقعیت هتل موجب شد که همسر گرامی که بر خلاف من نظر دیگری نسبت به اینترنت و موبایل و تلگرام و خلاصه همهٔ انواع و اقسام ابواب جمعی دنیای مدرن دارد، چندین و چند بار به روی مبارک بنده بیاورد که "ببین چه هتل خوبی از نِت پیدا کرده ام؟ حالا تو هی گله کن و به نِت بد و بیراه بگو". خلاصه آن قدر گفت که حسابی مرا دچار عذاب وجدان کرد و از آن جایی که من در طی سه دهه و اندی زندگی مشترک به خودم قبولانده‌ام که به عنوان آقای خانه و خانواده باید حرف آخر را بزنم تا تفاهم در زندگی زناشویی دستخوش آسیب و صدمه جبران ناپذیر نشود، به خشم آمدم و با فرو تنی تمام طبق معمول حرف آخر را خدمت ایشان عرض کرده و گفتم: "حرف شما درست و حق بدست شماست". بدین ترتیب جذبهٔ مردانگی‌ام را نشان دادم و قال قضیه را کندم.

کوچه‌ای که هتل در آن واقع شده بود، مثل کوچه برلین سابق در تهران بود و تا بستر رودخانه صد تا صد و پنجاه متر بیشتر فاصله نداشت. به محض این که به کنار رودخانه رسیدیم، علیرغم این که هوا کم و بیش سرد بود و نسیم تقریباً سردی از جانب رودخانه به سر و صورت آدم می‌خورد، هُرش گرمایی در سرتاسر وجودم به حرکت درآمد و مرا با اُردنگی به پنجاه سال پیش که جوانکی بیش نبودم، پرتاب کرد. رودخانه پُر آب کارون با بلوارهایی که در دو طرف آن به همت پروژه‌های مدرنیته چکشی شاهنشاه "آریامهر" درست شده بود را در جلو چشمانم مجسم کرد. بَلَم‌های پهلو گرفته و خروش آب که از زیر پل سفید هلالی در جریان بود. یاد ظهرهای گرم تابستان اهواز در حافظه کُند شده من تِلق تِلق کنان به کار افتاد. ظهرهایی که از دبیرستان جیم می‌شدیم و لباس‌ها را زیر بوته‌ای پنهان می‌کردیم و به آب می‌زدیم. بعضی وقت‌ها هم که وقت و حوصله داشتیم با پیراهن "سگ ماهی" صید می‌کردیم و از کشتن آن‌ها روی ریگ‌های داغ ساحل کلی کیف خَرکی می‌کردیم. آن سال‌ها تازه وسط رودخانه بگی نگی جزیره کوچکی سبز شده بود. گویی کارون داشت با زبان بی زبانی به ما، نسلی که قرار بود در آینده شاهد مرگ و لجنزار شدنش باشیم، هشدار می‌داد و می‌گفت:

"این روزها را خوب به خاطر بسپارید. من رفتنی هستم. نسل شما تصمیم دارد بلایی سرم بیاورد که درس عبرتی برای همه رودخانه‌های پُر آب این مملکت باشد".

دانوب شباهت عجیبی به کارون اهواز داشت با این تفاوت که دو طرف آن را ساختمان های زیبای قدیمی که با دقت و نهایت سلیقه چنان زیبا تزئین کرده بودند که سالانه توجه چند صد هزار و یا شاید میلیون گردشگر از همه نقاط جهان را به خود جلب می‌کرد. کشتی‌های کوچکی در بستر رودخانه در سمت بلوار پهلو گرفته بودند و توریست‌ها دسته دسته به صف ایستاده بودند که بلیط بخرند و با سوار شدن بر کشتی‌ها در مسیر جریان آب طول رودخانه را گردش کنند. ما هم مانند بقیه بلیط خریدیم و سوار شدیم. در همان لحظه اولی که کشتی تن خود را به امواج آرام آب سپرد به این فکر افتادم که:

"کارون کودکی و نوجوانی‌ام در چه حال و روزی است؟ تصویری از یک عکس که در آن چند مرد در حال ماهی گیری از لجن‌های به جا مانده از کارون بیمار بودند در جلوی چشمان‌ام رقص کنان ظاهر شد. آیا هنوز هم گردشگری می‌تواند سوار بَلَم شود و در حالی که به صدای گرم آغاسی که ترانه «لب کارون» را می‌خواند، در مسیر آب گردش کند و یا بوی آزار دهنده و خفه کننده لجنزاری که روزی روزگاری پُرآب‌ترین رودخانه کشور بود، او را منصرف می‌کند؟ مگر این کشور ده میلیونی دو جنگ جهانی را از سر نگذراند؟ مگر این کشور بگونه‌ای پنهان و آشکار تحت کنترل یک قدرت خارجی نبود؟ پس چرا رودخانه آن‌ها سر جایش است و به لجنزار تبدیل نشده است؟ راستی چرا آن جزیره کوچک که در چهل - پنجاه سال پیش چند متر مربع بیشتر مساحت نداشت، حالا تمام سطح رودخانه را پوشانده است؟ راستی چرا رودخانه این مردم نه تنها آسیب ندیده، بلکه به منبع درآمدی برای کشور و فرصت شغلی برای چند هزار نفر شده است؟"

وقتی که در عرشه کشتی تفریحی گارسون دو لیوان شراب گرم به ما تعارف کرد، آه از نهادم برآمد. اولین جرعه شراب گرم و خوش طعم مرا به یاد آن زایر عربی که:

"با آن دشداشه بلندش پاروی دسته بلند را در آب رودخانه می‌کشید و قایق را به جلو می‌برد، انداخت. آیا آن زایر، آن هموطن عرب من، باز هم می‌تواند از آن رودخانه قوت زن و بچه‌هایش را صید کند؟ یا شاید مثل من به جایی یا در ایران، در شهر دیگری و یا اینکه به یکی از کشورهای عربی خلیج فارس پناه برده که شاید زندگی بهتری داشته باشد؟ مگر این مردم جنگ نداشتند؟ مگر این مردم کم مصیبت کشیدند؟ پس چرا اموال و دارایی‌های عمومی خود را مثل ما مردم به این ذلت و خواری نکشانند؟ مشکل از ماست، و یا باز دست دائی جان ناپلئون در کار است؟"

در قسمت بالایی رودخانه روبروی عمارت فوق‌العاده زیبای پارلمان جزیره‌ای وجود داشت. راهنمای گردشگری وقتی که از مقابل آن جزیره رد شدیم برای ما توضیح داد که در آن جزیره یکی از زیباترین هتل‌ها همراه با حمام آب گرم معدنی وجود دارد که سالانه چند صد هزار توریست از آن دیدن می‌کنند. در ادامه توضیح راهنما پاسخ سئولات بالای خود را گرفتم. آن جزیره در دوره‌ای که حاکمان مسلمان بر شهر حکومت می‌کردند، خلوتگاه حاکم وقت بوده و هیچ احدالناسی حق حتی سرک کشیدن به آن جزیره را نداشته است. آن جزیره متعلق به حاکم و حرمسرای حاکم وقت بوده و خلیفه مسلمان و نزدیکان‌اش در آن جا استراحت می‌کرده اند. وظیفه سرویس دهی به تمناهای ملوکانه بعهده چند صد خدمه و خواجه حرمسرا و چندین پریرو بوده است. تنها بعد از این که کشور را از وجود اشغالگران پاک کردند، آن جزیره به اموال عمومی تبدیل شده و از آن بعنوان محلی برای کسب درآمد، استفاده می‌کنند. باور کنید آن سیاحت کوتاه در مسیر رودخانه که قرار بود به خاطره‌ای زیبا و بیاد ماندنی برای من تبدیل شود، به زهر مار تبدیل شد. یاد و خاطره کارون بیمار در حال احتضار یک لحظه ذهن‌ام را رها نمی‌کرد. روزهای بعد نیز، هر بار که برای دیدن اماکن زیبای بوداپست از روی یکی از پل‌های متعدد آن رد می‌شدیم باز همان فکر آزار دهنده، آن لحظات خوش را بر من حرام می‌کرد. با خود فکر می‌کردم که:

"از دیگران نیست که بر ماست، از ماست که بر ماست. راستی مشکل ما مردم کجاست؟ چه کسی یا کسانی این ظلم و ستم فرهنگی را در لباس عُرف و یا سنت و مذهب به خورد ما دادند که این طوری به آن عادت کرده‌ایم و با دست خود پوست از کله دار و ندار خود درآوده‌ایم؟"

در هپروت همین فکر و خیال بودم که برای لحظه‌ای زندگی روزانه دخترک پانزده ساله در نظرم مجسم شد. کسی چه می‌داند، شاید در وطن‌اش، اگر درست حدس زده باشم، باید در خانه در کنار چند خواهر و احیاناً برادری در فقر زندگی می‌کرد و بدون آینده روزگار می‌گذراند. آیا این دخترک در آن جا حق انتخابی داشت؟ پاسخ خودم نه بود. ولی در آن جا! به شهری که قرار بود برود . . . چی؟ پاسخی نداشتم. شاید فقر بود و نکبت، که این هم عادلانه نبود. در سوئد روزگارش چگونه خواهد گذشت؟ محبوس در خانه‌ای، حداقل دو، سه سال تا هیجده ساله شود، در یکی از مناطق حاشیه‌ای یکی از شهرها. مثلاً گوتنبرگ. سن کم‌اش مسلماً سد راه او در استفاده از امکانات وسیع اجتماعی خواهد بود. باید در خانه می‌ماند و کنار دست مادر شوهر آشپزی و خانه داری را یاد می‌گرفت که در آینده بتواند هم همسر خوبی برای شوهرش باشد و هم نوه‌های سالم و قطعاً پسر برای پدر و مادر شوهرش به دنیا بیاورد. البته دلم خواست شق دیگری را هم در آینده حدس بزنم که سرنوشتی مانند یوحنا نداشته باشد. درس بخواند و یا حرفه‌ای یاد بگیرد و برای خودش کسی بشود. البته اگر شوهرش اجازه دهد! این هم شدنی است. بدترین و آزاردهنده ترین فکر کودک همسری و تبعیض بود. هر چه فکر کردم نتوانستم به نتیجه درستی برسم. در حالی که نگاه‌ام به دخترک خیره شده بود، هر چه دل‌ام خواست، به فقر و فرهنگ عهد حجری بد و بیراه گفتم و بعد برای رد گم کردن سرم را به پشت به سمت راهرو هواپیما چرخاندم که ببینم وضعیت چرخ اغذیه و نوشابه در چه حالی است. هر دو چرخ مورچه وار در پشت سر هم در تقریباً در چند قدمی ما در حرکت بودند. اول چرخ فروش غذا توقف می‌کرد، مهماندار فروشنده مؤدبانه از مهمانان می‌پرسید که چه غذایی میل دارند. بلافاصله نوبت چرخ فروش نوشابه بود که خلق‌الله را به خرید نوشیدنی ترغیب کند. مدت پرواز چهار ساعت بود. ساعت پرواز هم هفت صبح بود. طبق یک حساب سر انگشتی، کسی نباید حدود ساعت نه گرسنه باشد. ولی گویا پرواز همه را گرسنه کرده بود. یا شاید خرید نوشابه و غذا در زمان پرواز با هواپیما به سُنت تبدیل شده است. حداقل نصف مسافران هواپیما غذا سفارش دادند. یک ساندویچ پنیر و ژامبون ساده نُه یورو. بنظرم گران بود. "کل هزینه تهیه یک ساندویچ پنیر و ژامبون بیشتر از یک یا دو یورو نیست. خیلی بی انصاف اند. چند در صد سود، هزار درصد؟" به این نتیجه رسیدم که: "با غارت فرقی ندارد". قدیم‌ها بهتر بود. یاد شبی افتادم که قاچاقی با یک پاسپورت تقلبی از هند به سوئد آمدم. آن شب با هزار ترس و تلاش با کمک یکی از دوستان که برایم پاسپورت را تهیه کرده بود به فرودگاه رفتم. البته تنها نبودم. پیش شرط کمک به من این بود که خانمی و دو فرزندش را بعنوان همسر و فرزندان خود همراه داشته باشم. مسافر همراه من مشکل زبان داشت و بیم آن می‌رفت که نتواند از فرودگاه دهلی و بعد آمستردام براحتی رد شود. من انگلیسی را می‌توانستم حرف بزنم، البته اگر بتوان انگلیسی با لهجه هندی را انگلیسی نامید، مشکلی نبود. قبل از رسیدن به باجه کنترل پاسپورت، حسابی ترس بر من مستولی بود. خوب می‌دانستم که اگر گیر بیفتم کلاهم پس معرکه است. اول مرا به پاسگاه پلیس می‌بردند و قبل از این که سئوالی بکنند، بعنوان خوش‌آمدگویی چند سیلی و باطوم حواله‌ام می‌کردند و بعد می‌پرسیدند که چقدر پول دارم و چقدر حاضرم برای آزادیم رشوه بدهم. من که پولی نداشتم. دار و ندارم بیست و سه دلار بود که هنوز هم بعد از سه دهه و اندی آن‌ها را در کیف جیبی که از هند با خود داشتم، دارم. تازه مشکل اصلی این نبود. در هند هم اقامت نداشتم و تقریباً قاچاقی زندگی می‌کردم و بعلاوه کسی که مرا فرستاده بود، پولی از من نگرفته بود و قرار ما این بود که بعد از این که به سوئد رسیدم، کار کنم و بدهی او را بپردازم. بر خلاف انتظارم همه چیز به خوبی پیش رفت. در کنار باجه کنترل پاسپورت افسر پلیسی قدم می‌زد که آشنای کسی بود که به من کمک کرده بود. به محض این که به باجه نزدیک شدیم، جلو آمد و به مأموری که در آن جا نشسته بود گفت:

"همه چیز درست است، خودم کنترل کرده ام".

مأمور بدون این که به پاسپورت ها نگاه کند آن‌ها را مُهر زد و تحویل ما داد. بعد از رد شدن از آن خوان، وارد سالن ترانزیت شدیم. افسر پلیس همراه ما آمد و چهار صندلی را در کنار خروجی به ما نشان داد و گفت:

"همین جا بشینید و تکان نخورید تا من برگردم".

گویا رفیق ما حسابی سبیل او را چرب کرده بود. برخورد آن افسر پلیس با ما مانند برخورد با دیپلمات‌ها و اشخاص بسیار مهم بود. زمانی که بلندگو اعلام کرد که مسافران شرکت ک. ال. ام می‌توانند سوار شوند، جلو آمد و هر چهار نفر ما و چند خانواده دیگر را اول از همه به بهانه بچه‌دار بودن روانه کرد. راحت‌تر از این نمی‌شد. ما حتی کارت سوار شدن به هواپیما در آمستردام را هم در دست داشتیم. پرواز آن شب علیرغم این که قاچاقی سوار شده بودیم، خیلی بهتر از این پرواز بود. مهمانداران چپ و راست در حرکت بودند و سرویس می‌دادند. اول نوشابه دادند و بعد شام و خلاصه هر وقت که اراده می‌کردیم مهماندار بلافاصله در کنار صندلی ما حاضر بود. محدودیتی برای سفارش دادن نوشیدنی، الکلی و غیر الکلی، وجود نداشت. بنظر می‌رسد که آن روزها مهماندارها خوش برخوردتر و مهربان‌تر بودند. حالا دیگر اصلاً این طوری نیست. حتی آب خوردن هم نمی‌دهند. باید بخری. اگر هم یک بطری آب با خود داشته باشی در بخش کنترل امنیتی آن را از تو می‌گیرند و بعد تو مجبوری در بخش ترانزیت یک نوشابه یا آب معدنی را به مبلغ سه یورو بخری. "واقعاً به این می‌گویند کلاه برداری قانونی".

طولی نکشید که بالاخره چرخ نوشابه به ردیف ما رسید. دو دختر جوانی که در کنار من نشسته بودند دو قوطی آبجو سفارش دادند. من هم از سر ناچاری یک آبجو سفارش دادم. نمی‌دانم چرا، شاید تأثیر روانی حرکت آن‌ها بود. در روان شناسی سوئدی می‌گویند، فشار گروهی در کُنش انسان‌ها تأثیر فوق‌العاده‌ای دارد. بارها احساس کرده‌ام که اگر همسفر کنار دستم چیزی سفارش ندهد، من هم جرأت می‌کنم و مؤدبانه می‌گویم: "نه متشکرم". وقتی اطرافیان چیزی سفارش می‌دهند، گویا برای من که خوزستانی و تقریباً همسایه آبادان هستم اُفت دارد که نوشابه یا پاکت چیپسی نخواهم. خلاصه این که بعد از پرداختن پول آبجو و نقره داغ شدن، تازه قوطی آبجو را باز کرده بودم که چشمم به ردیف صندلی کنارم افتاد. دختر جوانی که مسئول فروش نوشابه بود از دختر جوان و زن مسن پرسید، مرد جوان همراه اشان که در صندلی جلو نشسته بود، به جای آن‌ها سر برگرداند و به فروشنده گفت که آن‌ها چیزی نمی‌خواهند. مردی که در کنار آن‌ها نشسته بود، سر از روزنامه بلند کرد و یک آبجو و یک بطری کوچک ودکا و یک بسته کوچک چیپس سفارش داد و پول آن‌ها را پرداخت. وقتی که مهماندار می‌خواست آبجو و ودکا را به مرد برساند، زن مسن چنان خود را عقب کشید و در حالی که اخم کرده بود، سرش را به پشتی صندلی چسباند که گویی دچار برق گرفتگی شده بود. بمحض اینکه مرد کنار دست او قوطی آبجو را باز کرد و اولین جرعه را سر کشید، زن مسن تحمل‌اش تمام شد. زیر لب ورد می‌خواند و انگشت سبابه‌اش را به دندان گرفت. چنان با غیض این کار را کرد که هر کس که حتی از دور نگاه می‌کرد، متوجه می‌شد که از عمل آن مرد بسیار ناراحت و عصبانی است. مرد هم متوجه شده بود و گویا واکنش آن زن برایش گران تمام شده بود و آن را توهینی به خود تلقی کرده بود. روزنامه‌اش را کنار گذاشت و با حالتی مملو از خود نمایی آرام آرام و جُرعه جُرعه آبجو را سر می‌کشید و ورقه‌ای چیپس به دهان می‌برد. زن طاقت‌اش سر آمد، گویا دیگر نمی‌توانست در مقابل آن همه کفر و معصیت که در اطراف او در جریان بود، سکوت کند. سرش را به میان دو صندلی بُرد و تُند و تُند با پسر و شوهرش مشورت کرد. در ضمن از همان لحظه‌ای که مرد آبجو و ودکا را از دست مهماندار گرفته بود، طوری خود را به جلو صندلی کشانده بود که دخترک نتواند شاهد میگساری آن مرد اجنبی باشد. طولی نکشید که شوهر و پسرش از جای خود بلند شدند. زن با حالتی که چندان مهربان نبود، رو به دخترک کرد و با لحنی که نشان از امر کردن داشت به او فهماند که باید هر چه زودتر جای خود را عوض کرده و در صندلی وسط ردیف جلویی بنشیند. خودش هم با کلی زور و تقلا اول کیف خود را به پسرش داد و بعد خود را کشان کشان به صندلی کنار راهرو در ردیف جلو رساند و روی صندلی ولو شد. پسر و شوهرش جای او و عروس‌اش نشستند. بلافاصله قرآن را از کیف بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. می‌خواند و مرتب فوت می‌کرد و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد که شاید خود و عروسش از معصیتی که آن مرد کافر مرتکب شده بود تبری جویند . دلم می‌خواست می‌توانستم با او چند کلمه صحبت کنم که به او بگویم که گناه و معصیت آن مرد به گردن خودش است و ربطی به او و عروسش ندارد. لازم نیست این همه نگران آخرت باشد. قطعاً آن مردک اجنبی بعد از مرگ بدون کمترین رویارویی با نکیر و منکر یک راست به طبقه هفتم جهنم فرستاده خواهد شد. بعلاوه این هواپیما است و همه از حقوق مساوی برخوردارند. "گناه آن مرد" کم‌تر از ستمی که بر آن دختر نوجوان روا داشته‌اند نیست. ولی این امکان وجود نداشت و اگر هم می‌گفتم نمی‌دانم او چه پاسخی به من می‌داد. شاید هم پسرش پاسخ مرا می‌داد. نمی‌دانم، شاید آن زن در تمام طول عمرش با چنین موردی برخورد نکرده بود. و یا شاید درک و فهم و برداشت او از دین و اصول دین به او حکم می‌کرد که نباید در کنار چنین افرادی بنشیند! البته این امکان هم وجود دارد که بیشتر از هر چیز نگران عروسش بود که خدایی نکرده از این طریق از راه راست منحرف شود و چیزهای بدی یاد بگیرد. هر چه بود به خودش مربوط بود. برای من که قابل فهم نیست. تا نظر شما چه باشد.

پاره دوم

چهارده

بدرقه

مرد کنار دریاچه ایستاد بود. لباس ورزشی به تن داشت و تُند و تُند به سیگارش پُک می‌زد. گویی عجله داشت که هرچه زودتر سیگار را جزغاله کند و بتواند آتش به جان سیگار بعدی بزند. نگاه‌اش به سوی دیگر کرانه دریاچه که فاصله چندانی با او نداشت، خیره شده بود. دو ساعتی می‌شد که در آن‌جا غرق در افکار خود ایستاده بود. به چه فکر می‌کرد؟ هر از چند لحظه، گویا از سر عادت، بطری آبی را که در دست داشت، به لب نزدیک می‌کرد و جرعه‌ای می‌نوشید.

حس اولین روزهای بهار است بر فکر و خیال او سنگینی می‌کرد، البته نه آن‌جا که ایستاده بود، در جایی دور با فرسنگ‌ها فاصله که حدود چهار هزار کیلومتر بود. با خود حساب می‌کرد که چند روزی است که آفتاب در نصف‌النهار، یا همان نقطه‌ی اعتدال ربیعی و طالع سرطان قرار گرفته است. بقولی در آن سرزمین دور غلبه نور بر ظلمت و بلندتر شدن طول روز آغاز شده بود. امّا آن‌جا که ایستاده بود! گویی گردش زمین کُند‌تر بوده و هنوز چنین اتفاقی نیفتاده بود. بهار را حس نمی‌کرد. در کشوری که بیش از سه دهه بود که به اقامتگاه دائمی و ظاهراً آخرین ایستگاه زندگی او تبدیل شده بود، اثر چندانی از آن اتفاق میمون طبیعی به‌چشم نمی‌خورد. در چنین روزهایی از سال مردم هوشیار این مملکت برای جبران مافات این تنبلی طبیعت در تغییر فصل عقربه‌های ساعت را یک ساعت عقب کشیده بودند.

جسم او این‌جا بود، امّا فکر و احساس او چند ساعتی بود که به آن جای دیگر، سمت دیگر این گوی مدوّر خاکی، مکانی که آن را زمانی وطن محبوب می‌نامید، پَر کشیده بود. در آن‌جا چند روزی می‌شد که سال نویی آغاز شده بود، اگرچه نه همراه با شادی و لبخند، بلکه با پیکرهای لرزان آویزان شده از چوبه‌های دار و اجساد خونین رها شده بر زمین و طبیعتی که بناچار زمستان را رها کرده بود و جامه‌ی بهار خونین دیگری را با کهولت به تن رنجور خود کشیده بود.

هزار و یک روایت و اسطوره در باره این نو شدن سال که به روایتی باستانی بود، نقل و گفته و نوشته‌اند که بیشتر آن‌ها را از حفظ بود. رایج‌ترین روایت این است که فرا رسیدن بهار که با نوروز آغاز می‌شود را یادگار جمشید جم می‌نامند. البته در این روایت موردی وجود دارد که به آن پاسخی داده نشده است. گویند جمشید جم که پادشاهی بزرگ بود و سودای آبادی و پیشرفت مملکت را در سر داشت، چون قدرت و سلطه فردی او بیش از قد و قواره‌اش شد رویای تسخیر دریاها و غلبه و فرمانروایی بر آسمان‌ها به سرش زد. خود را هم مؤبد اعظم و هم حاکم و فرمانروای مطلق پنداشت. موبدان و فرهیختگان را که بنا بود مشاوران او در حکمرانی خوب باشند خلع ید کرد و به کوهستان‌ها تبعید، و ناگزیر به زندگی در شکاف کوه‌ها کرد و به داد و نیاز مردم وقعی ننهاد. دیوان را به خدمت گرفت که برایش جهاز سازند که بتواند در عرصه بین‌المللی یکه تازی کند. رقبا را از میدان بدر بَرَد با این خیال که آسمان و زمین و دریا را در ید قدرت خود درآورد. آزادمردان و فرهیختگان و سران سپاه چون چنین دیدند انجمن کردند و برای رهایی از ستم حکمرانی و ظلم جمشید چاره اندیشیدند. آوازه و جذبه ضحاک، فرزند و جانشین پادشاهی در سرزمین تازیان، را شنیده بودند. با این امید که او نیز مانند پدر است، سفیر به دیار او فرستادند و او را برای حکمرانی فرا خوانند. غافل از این که آن مرد خُدعه‌گر مدت‌ها بود که روح و وجدان خود را به طمع کسب قدرت پیش ابلیس و تاریکی به گرو گذاشته بود. و چنین شد که مملکت از دیگ جوشان ظلم خودکامگی جمشید به منجلاب و گرداب غلیان ضحاک که خوراک دو افعی دوش او تنها مغز جوانان مملکت بود در غلتید و سیاهی و تیره روزی حاکم شد. سیاهی و حجم این نکبت به بلندای سه هزار سال به‌درازا کشید تا این که آزاده‌ مرد داغدیده‌ای بنام کاوه که آهنگر و مرد کار و زحمت بود پیش‌بند چرمین بر نیزه کرد و قیام نور بر ظلمت را آغاز کرد. البته این افسانه با این پیش‌فرض که کاوه را نماد نور و روشنایی و ضحاک را تجلّی ظلمت و تاریکی بدانیم، کمی مطلوب است. چه قرینه سازی با معنایی که از مُخیله این مرد مغشوش و غرق در اندیشه، در کنار آن دریاچه‌ی آرام گذشت.

در طول تاریخ چندین الیت سیاسی و ادبی و تاریخی درگیر این ماجرا شده‌اند و هر یک به فراخور بضاعت دانش و حال و روز شرایط و سلیقه خود در تعریف و بازگفت و بازسازی آن نقشی ایفا کرده و اثری از قلم و فکر خود برجا گذاشته‌اند. تنها وجهی که همواره پُر رنگ‌تر بوده، نقش پادشاهان در این حکایت سیر و سیاحت زمین به دور خورشید در این سرزمین "اهوراییِ" همواره گلگون از خون بوده است. اگرچه بیشتر چنین روایت‌هایی که جنبه باستانی دارند، منطقاً باید بازگفت افسانه، اسطوره‌های باستانی و تاریخ نانوشته شفاهی باشند که از نسلی به نسل دیگر سینه به سینه منتقل شده و سپس مکتوب گشته‌اند. امّا گویا حُکام و حُکمرانان در چگونگی حک کردن واژگونه نقش خود در ذهن و حافظه‌ی تاریخی ما مردم همواره دست بالا داشته‌اند. تنها حکایتی که شاید بتوان گفت به لحاظ منطقی می‌تواند کمی بیشتر قابل فهم و پذیرش باشد، همان بلند‌تر شدن طول روز و آغاز کشت و کار و یا همان فرارسیدن بهار است. پُر واضح است که البته نقش کسانی که عاملیت همه این روایت‌ها و نوزایی و کار و کوشش به گُرده آن‌ها بوده، نادیده گرفته شده است. کمتر دیده و یا خوانده‌ام که مثلاً نویسنده‌ای بنویسد که کشاورز فلان قریه چند روز قبل از قرار گرفتن آفتاب در نصف‌النهار و آغاز سال نو آستین‌ها را بالا زد و فرزندان برومند خود را صبح پیش از سر زدن آفتاب از خواب بیدار کرد که برای روبیدن زمین از خش و خاشاک بجا مانده از برداشت محصول سال پیش و آتش زدن آن‌ها با او همراه شوند. خوشحالی کنند که سرما و زمستان رخت بربسته و فصل کشت و کار و نعمت فرا رسیده است. مثلاً: "فرشید عرقچین را بر فرق خود جا به جا کرد و بر شانه پسرش هرمزد نواخت و او را برای کُپه کردن خاشاک روانه دشت کرد. و چنین بود که پس از آن فصلی نو و یا نو روزی آغاز می‌شد".

ناگفته نماند که با گذشت زمان تفاسیر و تعابیر دیگری نیز از آمدن بهار توسط شاعران و نویسندگانی صورت گرفته که پای آن‌ها بیشتر روی زمین بوده است. شاعری سر برآوردن گل‌های لاله از خاک را مابازای خون جوانان این سرزمین پدری توصیف‌ کرده است. سراینده شعر چنان از اوضاع زمانه دل آزرده بوده که در نظر او از غم و غصه خون‌های ریخته شده و کشتار این سروهای جوان؛ سروها از ماتم آن‌ها قد خم کرده‌اند. فراتر این‌که گل نیز مانند شاعر در ماتم آن‌ها یقه چاک داده و بلبل این پرنده‌ی خوشخوان از نفس افتاده و غصه‌دار در سایه‌ی گل خزیده است.

شاعر دل‌خسته دیگری فرارسیدن این فصل را رازگونه پنداشته و از ارغوان این درخت دلبند خود به نجوا گلایه می‌کند که: "این چه رازی‌ست! که هر بار بهار با عزای دل ما می‌آید؟ که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است وین چنین بر جگرسوختگان، داغ بر داغ می‌افزاید؟" متافُرمی سرشار از ناامیدی و دلتنگی که خود حکایتی از نامرادی و خستگی از گردش زمانه و وقایع جاری نچندان خوشآیند است.

هرچه هست یا در وصف پادشاهان است و یا ماتم و غصه از کُشت و کشتار و درو کردن سروهای جوان. شاعر خوش قریحه‌ای نیز با هزار تلاش و خوش‌بینی و امید به زندگی سعی کرده که کمی بی‌طرف بماند و مقداری از آسمان آبی و ابر سپید و برگ‌های سبز بید، عطر نرگس، رقص باد و بالاخره نغمه‌ی شوق پرستوهای شاد گفته و کم کمکی مردم را به شور و شادی فرا خوانده و با برشمردن بسیار زیبایی‌های دیگر طبیعت؛ مانند جوشش چشمه‌ها، دشت‌ها، دانه‌ها، سبزه‌ها، و میخک و بالاخره با کمی سخاوتمندی حتی از جام لبریز از شراب نام برده و عجیب این‌که خود در این زمانه دگر شدن طبیعت جامه‌ی رنگین به تن نمی‌کِشد و باده‌ی گلگون نمی‌نوشند و نُقل و سبزه در میان سفره ندارد، و بدتر این‌که جام او تهی از آن می است که باید سرریز باشد. غبطه می‌خورد و خوشحالی را برای جام و شراب و آفتاب می‌داند، امّا دل‌اش با مردم است و طاقت نیاورده و مردم را به مست شدن از درخشش آفتاب، رقصان شدن چون گل در وزشِ نسیم و کوبیدن شیشه غم به سنگ و روی خوش نشان دادن به زندگی دعوت کرده است. خوب و بد گذشته؛ و حالا که روز نو است، پس شیشه غم را چنان به سنگ بکوب که هفتاد تکه شود و بتوانی زندگی نویی را آغاز کنی. شاید این بزرگوار نیز مانند این مرد در فکر و خیال خود چنین قصه‌ها و روایت‌ها و باورهایی را هنگام سرودن آن شعر مرور می‌کرده است!

امّا چگونه و چطور؟ مگر بهار باز با خون و شلاق و گلوله‌های ساچمه‌ای شروع نشده بود؟ مگر خیلِ نوباوگان بار دیگر روانه سیاهچال‌ها نشده ‌بودند؟ مگر چوبه‌های دار بر پا نبود و مادران داغدیده مرثیه‌خوان سروهای جوان خود نبودند! مرد کلافه بود و راز این غمنامه را که به بلندای تاریخ بود؛ نمی‌توانست برای خود حلاجّی کند و بفهمد. "عزیزی در راه داشت". آیا می‌شد از نگاه خیره او نقبی به افکار او زد؟ چهره درهم و نگاه خیره او چنان منجمد و سرد بود که بسختی بتوان اثری از کوبیدن شیشه غم بر سنگ دید. گویی تن به قضا داده بود با این امید که شاید "هفت رنگش هفتاد رنگ" خواهد شد.

بهار نیز در محوطه اطراف او خوش خوشک در حال سفره گستردن بود. یخ‌ها با سماجت مقاومت می‌کردند و با اکراه به آب شدن تن می‌دادند. بهار، امسال زودتر از وعده موعود طبیعت از راه رسیده بود. چنین بنظر می‌رسید که چند کیلومتر آخر را بدون توجه به سرعت مجاز کمی تخته‌گاز رانده و قافیه را بر زمستان تنگ کرده بود. اثر چندانی از برف چند روز پیش نبود. گویی مرد در اندیشه خود به نیم‌بیت شاعری که گفته بود: "از خون جوانان وطن لاله دمیده" فکر می‌کرد! امّا در کنار این دریاچه این نیم‌بیت آن شاعر دل‌خسته مصداق نداشت. پرندگان رنگ و وارنگِ تازه از راه رسیده فضای اطراف دریاچه را که جوانه‌های نو رس درختان این‌جا و آن‌جا سبز شده‌اند، پُر کرده است. همه سرگرم نغمه‌سرایی اند. گویا هر یک از راهی و مکانی دور خود را به آن دریاچه رسانده‌اند و در حال احوال‌پرسی و تعریف دیده‌ها و شنیده‌های خود از مسیر راه اند. درختان سرو و کاج نیز سیرآب از آب خوشگوار ذوب شده از برف با قامت‌های کشیده ردیف به ردیف ایستاده و شاخه‌های بلند و برگ‌های سوزنی خود را به نسیم خُنک باد سپرده و مست؛ با خودخواهی تمام محو تماشای انعکاس قد و قامت بلند خود در آب دریاچه اند. مرغان ماهیخوار این شکارچیان قهار درگشت‌اند. مرد با نفرتی عیان به آن‌ها نگاه می‌کند و بی‌اراده بیاد پاترول‌های گشت که در تلاش برای شکار نوباوه ماهی و یا هر جاندار کوچکی که جرأت خودنمایی و نشان دادن گیسوی افشان خود را کرده باشد، می‌افتد. سکوت است و تنها نغمه پرندگان بگوش می‌رسد. معمولاً در چنین روزهایی که تنها چند هفته به رسیدن واقعی بهار مانده است، اطراف دریاچه سوت و کور است. دیگر ماه‌های سال اوضاع بگونه‌ای دیگر است. هستند کسانی که جرأت می‌کنند و برای قدم زدن و احیاناً دویدن در اطراف دریاچه به آن‌جا می‌آیند. امّا بخش زیادی از زواری که برای زیارت در اطراف دریاچه پلاس‌اند، خلاف‌کاران حرفه‌ای هستند. اطراف دریاچه محل کسب و کار و پاتوق آن‌ها است. کسی جرأت کم‌ترین دخالتی در حوزه کاری آن‌ها را ندارد، حتی پلیس. البته این تنها دریاچه نیست که چنین وضعیتی دارد. اوضاع در محله مسکونی اطراف نیز چنین است. این منطقه بلحاظ پوشش گیاهی و طبیعی یکی از زیباترین مناطق شهر است که بنا به گفته‌ای در سال‌های پایانی دهه هفتاد و اوائل دهه هشتاد میلادی و پس از بحران اقتصادی با ارزیابی نچندان دقیقی از اوضاع اقتصادی سال‌های پیش رو، ساخته شد. اوضاع بر وفق مراد پیش نرفت. جنگ و ناآرامی در دیگر مناطق جهان برخلاف ارزیابی سیاستمداران عمل کرد و سرریز شدن موج جدید آوارگان جنگی و پناهجویان موجب شد که آن‌ها را دسته دسته در خانه‌ها و آپارتمان‌های نوساز آن محله اسکان دهند. بدین ترتیب مناطق مسکونی اطراف دریاچه تبدیل به یکی از مناطق حاشیه‌ای شهر و محل سکونت خارجی تباران شد. بتدریج پس از دو دهه به منطقه‌ای نیمه خودمختار تبدیل گردید. پلیس تنها در مواقعی که تیراندازی و یا احیاناً کسی کشته و یا زخمی می‌شد، دخالت می‌کرد. در آن محله گروه‌های خلافکار تقریباً حاکمیت مطلق دارند. در شرایط کنونی بیشتر ساکنین این محل را کسانی تشکیل می‌دهند که یا تازه وارد هستند و بیکار و یا پناهجوی مخفی که خواسته و ناخواسته به آن‌جا رانده شده‌اند. هر قوم و ملّیتی قوانین خود را آنگونه که فرهنگ و مذهب‌اشان حکم می‌کند در آن‌جا جاری و ساری کرده‌اند. ساختمانی در آن‌جا وجود دارد که به غلط "قندهار سیتی" معروف شده است. بخش اعظم مستأجرین ساختمان کسانی هستند که شدیداً پایبند فرهنگ و احکام شرع مذهب خود اند. دوستی که در سازمان خدمات اجتماعی کار می‌کند، برای من تعریف کرد که یک روز پس از ده بار زنگ زدن و قرار ملاقات حضوری گذاشتن و باج سبیل دادن به یکی از ریش‌سفیدان فامیل و قول گرفتن، همراه دو نفر از همکاران برای سرکشی و ارزیابی از وضعیت چند تن از زنان و کودکان ساکن در آن ساختمان به آن‌جا رفته‌اند. "ورود به ساختمان تقریباً غیرممکن بود. چند مرد جوان در اطراف در ورودی ساختمان پلاس بودند و تسبیح می‌گرداندند. به محض این‌که مرا همراه با دو زن بلوند سوئدی دیدند، جلو آمدند و پرسیدند که با کی کار داریم. پاسخ دادم که از طرف اداره خدمات اجتماعی برای ملاقات با سه زن و چند کودک خردسال آمده‌ایم. بعد از کلی سئوال و جواب بالاخره فهمانده شدیم که چون مردان آن‌ها در خانه نیستند، ملاقات در آن وقت روز میسّر نیست. از ما اصرار و از آن‌ها توضیحات همراه با نگاه‌های غضب‌آلود. طُرفه این‌که تفهیم شدیم که گویا ورود به آن ساختمان نه تنها باید همراه با ویزای معتبر، بلکه باید با اجازه‌نامه کتبی از وزیر کشور و همراه با گارد ویژه باشد. ناچار قبل از این‌که نگهبانان حراست ناموس ساکنین ساختمان از خجالت ما درآیند و مشت مال‌امان دهند، محترمانه از حوالی ساختمان که دور شدیم هیچ، بلکه منطقه را نیز تخته‌گاز ترک کردیم".

زیر سایه درختان کاج و سرو در کنار دریاچه جایی که آب دریاچه و پوشش سبز گیاهی به‌هم می‌رسند، جا به جا لایه‌های نازکی از برف به چشم می‌خورد. لایه‌های برف گویی برای در امان ماندن از تهاجم اشعه‌های کم جان آفتاب در زیر سایه درختان پناه گرفته‌اند. آب دریاچه آرام است و دشتی نیلگون را می‌ماند که شکارچیان قهار در اطراف آن به کمین صید نشسته‌اند. مرغان ماهیخوار گشت می‌زنند و سطح آب را زیر نظر دارند. به محض این‌که دایره کوچکی روی سطح آب شکل می‌گیرد، چون میگ‌های روسی با خلبانان عراقی به آب هجوم می‌آورند. امّا گویی بچه ماهی‌های نو بالغ بعد از سال‌ها قربانی دادن، راه جنگ و گریز با آن‌ها را آموخته‌اند. منقار تیز آن‌ها کمتر به هدف مورد نظر می‌رسد. گاهی ماهی کوچکی دست به ماجراجویی زده و چند لحظه‌ای خود نمایی می‌کند، همین چند لحظه برای شکارچی حرفه‌ای کفایت می‌کند که آن بچه ماهی بی ملاحظه را برُباید و سریع گشتی بزند که قربانی خود را به مَسلَخ برساند. با هر شکاری چند دایره که مرکز مشترک آن‌ها نقطه‌ای بود که ماهی کوچک از زیستگاه‌اش ربوده شده، تشکیل می‌شود. مرد بی اراده فکرش به ربوده شدن مهسا و دایره‌هایی که بعد از انتقال او به مَسلَخ بوجود آمد کشیده می‌شود. دایره‌هایی که پیغام مهسا را به خیل عظیم هم نسلان او رساند. برای لحظه‌ای بفکر فرو می‌رود: "آیا این همان ماهی سیاه کوچولوی هم نسل اوست؟ یا از جنس و جنم دیگری است؟" نه چنین نبود. عقل سلیم و شناخت با روش شناخت از طریق شهود به او هشدار می‌داد که چنین نیست. این نسل از ماهی‌ها روش سازگاری با شرایط را بهتر از او و دیگر هم سن و سال او آموخته‌اند. این‌ها زندگی و زیبایی‌های آن را پاس می‌دارند.

از یاد سنگین و دردآور پیکرهای آویزان شده از چوبه‌های دار سرمای شدیدی در وجود خود احساس می‌کند. سیاهی آن سال‌های نکبت و سکوت جمعی خفت‌بار در مقابل آن همه پلیدی از جلو چشمانش می‌گذرند. "چرا؟" آن عقبه‌ی شوم دامن این نسل را نیز گرفته است. اخبار درج شده در رسانه‌های اجتماعی در طی چند روز گذشته چون مارش عزای مادران سیه پوش در جلوی چشمان او ظاهر می‌شود. "جمشید شارمهد، زندانی سیاسی دو تابعیتی به اعدام محکوم شد. حکم اعدام حبیب اسیود، زندانی سیاسی دو تابعیتی تأیید شد، احمد رضا جلالی زندانی دو تابعیتی حکم اعدام گرفته است". "دو نفر در اصفهان اعدام شدند" "در نفر در مشهد اعدام شدند" ". . . ". بعد از این همه کشته و اعدامی و گروگان، آیا در پی طعمه‌های بیشتری هستند؟ سرمای چمن سبز و خیس به کفش‌های او نیز سرایت کرده است. جرعه‌ای آب می‌نوشد و جای خود را عوض می‌کند. به درختی تکیه می‌دهد و سعی می‌کند که ترس و نگرانی را از خود دور کند. "درگیر داخل هستند". سعی می‌کند با مروری به خاطرات گذشته ذهن خود را مشغول کند.

اطراف دریاچه جا به جا صخره‌های سخت و صیقل خورده خودنمایی می‌کنند. با نوک کفش‌های ورزش‌اش چمن آلوده به گِل و لای را کمی زیر و رو می‌کند، گویی در پی یافتن شیئی گم شده در گِل و لای است. یا شاید در فکر و خیال و حافظه‌اش در جستجوی سر نخ خاطره‌ای برای گریز از آن افکار عذاب دهنده است. خاطره‌ای از همان دریاچه که مربوط به سی و دو سال پیش در یک روز گرم تابستان بود. در آن سال‌ها آن محله حال و هوای دیگری داشت. این دریاچه که دریاچه صخره‌ای نامیده می‌شود، چون امروز قُرقگاه خلافکاران حرفه‌ای نبود. تعداد سوئدی‌هایی که در آن منطقه زندگی می‌کردند خیلی بیشتر بود. یکی از روزهای تعطیل با یکی از دوستان قرار گذاشته بودند که شنبه را همراه با خانواده در کنار دریاچه بگذرانند. شاید آن روز را در ذهن خود مرور می‌کرد. آیا شرایط روحی و حالت چهره او در آن لحظه می‌توانست بیان کننده چنین یادآوری باشد، یا تنها تخته پاره‌ای‌ بود که در تلاطم آن شرایط در افق ذهن او ظاهرشد؟ کسی چه می‌داند! هر چه بود سال‌ها بود که به آن دریاچه نیامده بود، و شاید این تنها خاطره قابل توجه‌ای بود که در ذهن و یاد او مانده بود. آن محله اولین اقامتگاه آن‌ها در آن شهر بود. در اولین سالی که به سوئد آمده بودند چند ماهی را در یک آپارتمان دو اتاقه در یکی از ساختمان‌های آن محله زندگی کرده بودند. "چه چیز حال او را با آن گذشته دور پیوند می‌زد که بار دیگر او را به آن‌جا کشانده بود؟" در آن سال‌های دور از ترس زندان و فرار از در به دری به امید شروع زندگی نو به این کشور پناه آورده بودند. "امّا چرا حالا، امروز باز به آن محله آمده بود؟ آیا سایهٔ آن ترس و نکبت اضطراب حاصل از آن پس از سی و دو سال برطرف نشده بود که باز او را به نقطه و مکان اول بازگردانده بود؟ چرا یک خاطره نچندان مهم که تقریباً ربطی به آن ترس نداشت باز به مغزش هجوم آورده بود؟"

در روزهای تابستان که هوا کمی گرم می‌شد، بویژه روزهای تعطیل آخر هفته، صخره‌های صیقل خورده و گرم محل مناسبی برای آفتاب گرفتن سوئدی‌ها بود. اطراف دریاچه بشکلی مسالمت‌آمیز تقسیم شده بود. در یک قسمت که مسطح و پوشیده از چمن و سرسبز بود را خانواده‌های مهاجری که تازه به آن محل نقل مکان کرده بودند، در اختیار داشتند و بساط پیک نیک و کباب و موسیقی را برقرار کرده بودند. طرف دیگر که بلند و مشرف به سمت دیگر دریاچه بود را سوئدی‌ها اشغال کرده بودند و با استفاده از صخره‌های گرم شده از تابش آفتاب، حمام آفتاب می‌گرفتند. در آن روز دوست او همراه خانواده و یکی دیگر از رفقای خود طبق قرار قبلی آن‌جا بودند. آن‌چه که از آن روز در خاطرش مانده بود رفتار دوست‌اش بود. او که همسر و دو فرزند‌اش را نیز همراه خود داشت، دوربین چشمی را با خود آورده بود که با استفاده از فرصت بدست آمده با کمک آن مناظر اطراف را نگاه کند. آن چه برای او تعجب برانگیز بود، تمرکز دوست‌اش روی صخره‌ها و زیر نظر داشتن زنان و دختران جوانی بود که با لباس شنا روی صخره‌ها دراز کشیده بودند. طبق گفته خودش: "این همه راه آمده‌ایم که از طبیعت و نعمات خداوندی لذت ببریم". این خاطره بارها و بارها به یک موضوع خنده‌دار و در عین‌حال تأسف برانگیز برای خود و همسرش تبدیل شده بود. فرهنگ دوگانه‌ای که در حرف و عمل ناهمگونی خود را به او گوشزد می‌کرد. سال‌ها از آن روز و سال گذشته، دیگر خبری از زنان بیکینی‌پوش و محیط آرام اطراف دریاچه نیست. حال آن دریاچه زیبا و محیط آرام اطراف آن به دریاچه ترس تبدیل شده است. چنانچه به‌اندازه کافی به یکی از افراد گروه‌های بزهکار نزدیک و یا آشنایی نداشته باشی و یا باج ندهی، یا بدتر این‌که خُرده حسابی با تو داشته باشند، این احتمال وجود دارد که در یک غروب غمگین در راه بازگشت به خانه پس از نوش‌جان کردن چند سیلی آبدار کشان کشان تو را به کنار دریاچه برده و احیاناً پس از "قرض" گرفتن ساعت و تلفن و کیف پول‌ات سرت را کمی بیشتر از ظرفیت و حجم ریه‌هایت زیر آب کنند.

زندگی در آن آپارتمان کوچک اولین ایستگاه عزیمت به سفری طولانی بود که کماکان ادامه داشت. آغازی همراه با امید و سرشار از انرژی. آپارتمان دو اتاقه کوچک را با رشوه سه هزار کرونی به یک رفیق مهندس که همسرش دندانپزشک بود و بتازگی در شهر دیگری کار گرفته بود و دیگر نیازی به آن نداشت، با یک قرارداد دست دوم تهیه کرده بود. تازه به سوئد آمده بودند و همه چیز برای آن‌ها خوب و نو و آموزنده بود. حس امنیت و آرامش به آن‌ها نیرویی مضاعف می‌داد. غروب بعضی روزها پس از پایان کار سخت روزانه در کارخانه برای قدم زدن به کنار دریاچه می‌رفتند. دیدن آن همه سر سبزی و طبیعت زیبا برای هر دو نفر آن‌ها بنوعی لذت‌بخش بود. خودش از جنوب گرم و تفته بود، امّا همسرش با آن طبیعت زیبا پیوندی دیرینه داشت. بو و حال و هوای مناطق شمال کشورش، زادگاهش را برای او تداعی می‌کرد. آن روز نیز، که پایان زمستان نزدیک بود و قرار بود که بوی بهار کم و بیش به مشام‌اش برسد، زندگی بار دیگر او را پس از سه دهه به همان جایی که زندگی جدیدش در این کشور از آن‌جا آغاز شد، کشانده بود. گویی سایه سیاه آن ترس و نکبت بار دیگر، چون گذشته به سراغش آمده بود. بی هدف از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر می‌رفت و برمی‌گشت. گویی افکاراش گذشته و حال را مرور می‌کردند و سعی داشت رابطه‌ای منطقی بین آن‌ها پیدا کند. به جایی نمی‌رسید. خودش بود و بطری آب و دود سیگار و صدای پرندگان خسته‌ی تازه از سفر برگشته. قرار نداشت. قبل از رفتن بارها تأکید کرده بود که: "زنگ نزن، بمحض رسیدن خودم خبرت می‌کنم". طاقت نداشت. مردد بود. چند بار تلفن را از جیب بلوزاش بیرون کشید که زنگ بزند. با زحمت و آتش انداختن به جان یک نخ سیگار دیگر متقاعد و منصرف شده بود.

در فرودگاه تا جلو پله برقی همراه‌اش رفت. از خداحافظی با او واهمه داشت. سال‌های قبل چنین نبود. زن پیشقدم شد و او را در آغوش گرفت و بوسید. در کنار پله‌برقی ایستاد و رفتن او را نظاره کرد. در کریدور بالای پله برقی، زن پس از طی مسافتی کوتاه از نظر او ناپدید شد. آرام و با قدمی‌هایی سنگین راه افتاد. دو بار سر برگرداند و پشت سر خود را نگاه کرد. گویا منتظر بود که او برگردد و یا شاید در ضمیر ناخودآگاه خود در پی یافتن پاسخی به این پرسش‌های دردآور بود: "برمی‌گرده؟"، "مشکلی پیش نیاد؟" بخود نهیب می‌زد که: "پارانوئید شده‌ای!" "این اولین بار نیست."، "سه سفر دیگه هم رفته! ۲۴ سال از اون سال لعنتی گذشته. دیگه کاری با او ندارن. سرشان بیشتر اونجا گرمه!" معده‌اش سر و صدا راه انداخته بود. حالت تهوع داشت، امّا خبری نبود. از لحظه ورود به فرودگاه، طی نیم ساعت، سه بار به دستشویی رفته بود. زن متوجه حال و روز پریشان او بود. این پریشانی کم و بیش هر سفر تکرار می‌شد. عادت کرده بود و به روی خود نمی‌آورد. شاید حال و روز او هم بهتر نبود. آخر او زن بود و راه تحمل کردن و قورت دادن احساسات ناخوش‌آیند را زمانه با هزار چفت و بست نامرئی به او حقنه کرده بود و یا مجبورش کرده بود که سکوت کند و دم نزند. فکر این‌که اوضاع تغییر کرده، لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. "گروگان گرفتن!" برای چه؟

"مگر قرار بود کجا برود؟ به کشورش. جرمی که مرتکب نشده بود، پس چرا نگران بود! گناه از او بود؟ یا شاید گُرازان حاکم تحمل کس دیگری را نداشتند؟ دیدن عزیزان و بستگان نزدیک که بیشتر آن‌ها از مرز هفتاد سالگی گذشته‌اند، که نباید به عذاب الیم تبدیل شود؟ چه کسی حق دارد که این حق طبیعی را از آدم بگیرد؟"

شب پیش خواب نداشت، گویی در انتظار حادثه ناگواری بود. روی مبل در مقابل تلویزیون نشسته بود. چنان ضعیف و حواس‌پرت شده بود که به سختی می‌توانست یک گزارش کوتاه چند ثانیه‌ای گوینده اخبار تلویزیون را تا انتها گوش کند. خواب را از یاد برده بود. تنها زمانی چشمانش بسته شدند که تقریباً از فرط ناتوانی و اضطراب از پا افتاد. بیست و چهار ساعت از رفتن او گذشته بود. قبل از رفتن یخچال را باندازه مورد نیاز او با مواد غذایی پُر کرده بود. گویی حدس می‌زد که ممکن است دچار مشکلی شود. مواد غذایی خیلی بیشتر از نیاز او بودند. برای سه ماه او هم کفایت می‌کرد. از دو روز قبل بدون لحظه‌ای درنگ و آرامش کلیه کارهای لازم را انجام داده بود. قرار نداشت. خود او هم نگران بود. حس و اشتیاق دیدار عزیزان پا به سن را نمی‌شد در چهره‌اش دید. سال گذشته یکی از خواهران او را کووید ۱۹ از او گرفته بود. هر سفر شاید آخرین دیدار با یکی از آن‌ها باشد. چمدان‌ها را از یک ماه پیش بسته بود. با وسواس سوغاتی هر نفر را بسته‌بندی کرده بود و روی هر بسته نام شخص مورد نظر را نوشته بود. پوشاکی که در طی یک سال تکه تکه خریده بود و در گوشه‌ای زیر تختخواب جا داده بود. "چه حوصله‌ای!" هیچکس از قلم نیفتاده بود. سلیقه و اندازه و حتی رنگ مورد نظر هر فرد را در خاطر داشت. عشق به بستگان! یا شاید عشق به شهر زادگاه، عشق به خانه و سرزمین پدری، عشق سفر به دوران کودکی و محیط امن و سرشار از نشاط خانه در کنار تعداد نچندان کم برادران و خواهران و فرزندان آن‌ها و حتی هم صحبتی با همسایگان انگیزه اصلی بود! تمام سال را در رویای خوش فرا رسیدن همین چند روز سپری می‌کرد. سرما و یخبندان و تاریکی را به جان می‌خرید، به امید همین چند روز ناقابل.

سرگشته و مَنگ براه افتاد قصد بازگشت به خانه را داشت، خانه‌ای که حالا در سکوتی جندش آور و درگیری با عذاب افکار کشنده در انتظار او بودند. آیا حادثه تکرار می‌شود؟ در آن سال کودک پنج ساله او ناچار شده بود تمام مدت سفر را نزد پدر بزرگ و خواهران و برادران او بسر برد. پرسش‌های بیهوده و رنج‌آور که مربوط به بیست سال پیش بودند. تهدید و تحقیر و بی‌حرمتی. تنها پدر بود که توانست با استفاده از نفوذ و کمک آشنایان پس از چند هفته او را خلاص کند. به او گفتند: "برو و بر نگرد، کشور ما به آشغال‌های مانند شما نیاز ندارد". در جاده‌ای پرت و جنگلی او را از اتومبیل پیاده کردند، که راه خود بیابد. پدر نیز به او گفته بود: "این‌ها شما را نمی‌خواهند، از همه شما نفرت دارند. چرا آمدی!" پدر سال‌ها بود که دیگر در قید حیات نبود. "اگر اتفاقی می‌افتاد، چه کسی به او کمک می‌کرد"؟

بی حال، در حالی‌که سرگیجه داشت و ضربان قلب‌اش شدت گرفته بود براه خود ادامه داد. از زور خستگی داشت از پا می‌افتاد. باید چند ساعتی می‌خوابید. آیا می‌توانست بخوابد؟ آیا خواب می‌توانست خستگی و نگرانی او را برطرف کند؟

تمام

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید