یازده
قاسم
[قاسم اسم مستعار است. موضوع قاسم مدتی بعد از نوشتن این متن به عنوان یک معضل و انتقاد به قوه قضائیه در تلویزیون سوئد مطرح شد و به اطلاع افکار عمومی رسید. البته در آن گزارش تنها یک جنبه از زندگی رقتبار او مورد بررسی قرار گرفت، که همانا مدت حبس او و بی مبالاتی دستگاه قوه قضائیه بود. ولی جنبه دیگر و شاید مهمترین آن، سکوت و اغماض مسئولان ذیربط از دید افکار عمومی پنهان ماند].
قاسم نمونه بارز مجرم و قربانی بود که حدود ده سال از جوانی خود را بدون دلیل در بازداشتگاه به سر برد. چهارده سال پیش به جرم تجاوز دستگیر و به سه سال و نیم زندان محکوم شد. مدت حبس خود را کشید ولی از آنجا که حکم اخراج از سوئد داشت، اداره مهاجرت برای اجرایی کردن حکم اخراج او را در بازداشت نگاه داشت.
آخرین باری که قاسم را دیدم به مرز دیوانگی رسیده بود. داستان زندگی این فلک زده که از کشور الجزایر آمده بود، بسیار اسفناک است. جوان بیست و یکی دو سالهای که به امید زندگی بهتر به کشور سوئد پناه آورده بود. پس از یکی دو سال علّافی و سرگردانی از یک کمپ پناهندگی به کمپ دیگر بالاخره به دلائل انسانی به او اقامت موقت داده بودند. جوانی که با هزار بدآموزی و پیشداوری اقامت گرفته بود و نخواسته بود و یا نتوانسته بود ساده ترین نُرمهای اجتماعی جامعه سوئد را بفهمد، بپذیرد و یا بیاموزد. قاسم در شهری که زندگی میکرد در شبی ظلمانی دختر جوانی را در یک پارک تنها میبیند و پس از تعقیب و کمی صحبت با زور او را به پشت بوتهها و درختان میکشاند و به او تجاوز میکند. تاریکی شب و درهم تنیدگی پوشش گیاهی به کمک او میکنند که بتواند براحتی فرار کند و پلیس نتواند هیچ مدرک و نشانهای برای دستگیری او بدست بیاورد. گویی این عمل شنیع به مذاق او خوش میآید و انگیزهای میشود که آن را تکرار کند. بار دوم شانس به او یاری نمیکند. دختری که مورد تعرض قرار میگیرد با استفاده از ضربات کیف و بطری نیمه پر شرابی که در کیسه پلاستیکی همراه خود داشته، قاسم را زخمی میکند و پا به فرار میگذارد. قاسم او را تعقیب میکند و همین موجب میشود که قیافه او در ذهن دختر نقش بندد. اثرات خون پیشانی قاسم روی پلاستیک و نشانههایی که دختر جوان به پلیس داده بود، موجب دستگیری او میشود. سه سال و نیم زندان و اخراج از سوئد برای دو مورد جرم. یکی تجاوز و دیگری تلاش برای تجاوز. حکمی که باعث اعتراض بسیاری از محافل مدافع حقوق زنان را در پی داشت. سه سال و نیم زندان مجازات یک ضرب و جرح شدید بود. قاسم فرجام نخواست. یک جمله در انتهای حکم او نوشته بودند که سرنوشت او را رقم زد: "اخراج مادام العمر از سوئد بدون حق فرجام و امکان بازگشت".
ده سال بود که در بازداشتگاه کار میکردم. در طی آن ده سال کار من بیشتر با جوانان و زنان بود. وظیفهای که تقریباً به آن عادت کرده و خبره آن شده بودم. در سالهای اول گفتگو با جوانان برایم بسیار جالب و آموزنده بود و فکر میکردم که از این طریق میتوانم نیشتری به فکر و احساس آنها بزنم که شاید در آینده به کارشان بیاید. حکایت زنان بگونهای دیگر بود. شنیدن سرگذشت آنها احساسی را در من پدید آورد که تقریباً از هر مردی که زنی را اذیت و آزار میکرد، متنفّر شدم. بسیاری از آنان قربانی خشونت آشکار و پنهان بودند و به انواع و اشکال مختلف مورد سوءاستفاده قرار گرفته بودند. اغلب آنها در سالهای اول جوانی ابتدا برای لذت و ماجراجویی به مواد مخدر روی آورده و سپس گرفتار آن شده بودند و همین گرفتاری و نیاز پیشزمینه شنیعترین سوءاستفادها که اغلب با زور همراه بود، شده بود.
زنی بیست و هشت ساله بنام یوحنا را روزی به بخش ما منتقل کردند. داغان و کتک خورده، شوکه و پریشان. جرم اش قتل بود. همسرش را با چهارده ضربه کارد آشپزخانه به قتل رسانده بود. یک هفته طول کشید که کمی حالش بهتر شده و بتوانیم کمی با او حرف بزنیم. باور نداشت که مرتکب قتل شده است. میگفت من از خودم دفاع کردم. در روزهای اول فهم این نکته برای من دشوار بود. چهارده ضربه کارد آشپزخانه دفاع از خود نیست. بعدها برایم تعریف کرد که چهارده ضربه را برای هفت سال کتک خوردن و سوءاستفادههای جنسی روزانه همراه با زور به او زدم. "هر سال دو ضربه. زیاده؟"
یوحنا تعریف کرد شوهر و یا همزی او که چند سالی نیز از او مسنتر بود، اغلب بعد از پایان کار روزانه با رفقای همکاراش به بار میرفت (آفتر ورک). شب نیمه مست به خانه برمیگشت و از من میخواست که لخت برای او روی میز برقصم و بعد هر عمل زشت جنسی که میخواست با من انجام میداد. اوائل زندگی مشترکامان، چون دوستاش داشتم تن میدادم. ولی پس از مدتی مقاومت کردم. رابطه ما به تشنج کشیده شد. در نهایت او مرا با کتک و زور مجبورم میکرد که به خواستش پاسخ مثبت دهم. تن میدادم، چون خجالت میکشیدم که دوستان و آشنایانم از مشکل من آگاه شوند، رنج میبردم و صدایم در نمیآمد. ارادهام ویران شد. تا حدی که حتی کنترل ادرار خود را نداشتم. بالاخره یک شب طاقتام تمام شد و در یک لحظه از فرط ناتوانی و خشم کارد آشپزخانه را ابتدا در سینه او فرو کردم و به تلافی هر سال دو ضربه به او زدم و از او انتقام همه کتکها و سوء استفادههای جنسی را گرفتم.
"اصلاً ناراحت نبودم. ضربهها را میشمردم و برایش توضیح میدادم که چرا ضربه را میزنم".
من از خودم و حیثیتام دفاع کردهام. روزی که یوحنا سفره دلاش را باز کرد، در حالی که اشک از چشمانش جاری بود؛ نگاهی به من کرد و پرسید: "اگر تو بودی چکار میکردی؟"
راستش اولین بار بود که علیرغم تحویل دادن پاسخ کلاسیک: "باید با پلیس تماس میگرفتی" احساسام بر وظیفه حرفهایم چیره شد و گفتم: "نمیدونم، شاید من هم همین کار را میکردم". به هیچ یک از همکارانم نگفتم که چنین پاسخی به او دادهام.
دادگاه او را به سه سال حبس محکوم کرد. رای دادگاه را قبول نکرد. معتقد بود که باید او را تبرئه کنند. فرجام خواست. سه سال حکم بسیار سبکی بود. روزی که حکم را به او ابلاغ کردند، شیون کرد و وسائل اتاقش را به اطراف پرت کرد تا حدی که ما مجبور شدیم وارد اتاق شده او را کنترل کنیم. دادگاه تجدید نظر او را به شش سال زندان محکوم کرد. از همان روز ابلاغ حکم روشن بود که دادگاه بدوی که هیئت منصفه بیشتر افراد معمولی هستند با توجه به وضعیت روحی او حکم صادر کرده است. دادگاه تجدید نظر که هیئت منصفه باید سابقه و تحصیلات قضایی داشته باشند، حکم را بر اساس شواهد و شکل جرم صادر میکرد. به تجربه یاد گرفته بودم که با توجه به مجموعه شواهد حکم دادگاه تجدید نظر به نفع او نخواهد بود. جرم محرز بود و شواهد کافی. من و همکارانم سعی کردیم او را منصرف کنیم. خشم مانع عقل سلیم و سدی در مقابل منطق بود. دادگاه عالی نیز پرونده او را رد کرد و حکم او اجرایی شد.
سه سال بعد به دلائل آموزشی همراه با چند تن از مسئولین محل کارم، برای بازدید از یکی از ندامتگاههای زنان رفته بودیم. در آن جا زنی بسیار زیبا و سرحال مرا از پشت بغل کرد. شوکه شدم و شاید کمی خوشحال. ابتدا او را نشناختم. کمی که بیشتر به چهره او خیره شدم، خودش را معرفی کرد. یوحنا بود. در طی سه سال کاملاً عوض شده بود. یک سال آخر قرنطینه را میگذراند. نقاش چیره دستی شده بود. تم نقاشی او زن و ستم بر زن بود. تابلوهای او در مسابقات زیادی جایزه گرفته بودند. یوحنا آن روز حرفی به من زد که هنوز در گوشم طنین انداز است.
"جرم تجاوز به ما زنان که زندگی امان را تباه میکند، سه تا چهار سال است، ولی جرم من که برای تن ندادن به تجاوز هر روزه، در حالت جنون و برای دفاع از خود مرتکب قتل شدم، شش سال بود. قانون عادلانه نیست".
یوحنا پشیمان نبود. "شاید حق داشت!" حداقل بخش زیادی از گفته او درست بود. بخش اول آن را قبول دارم. جرم تجاوز سه تا چهار سال کم است. تجاوز به انسان در هر شکل و سنی زندگی قربانی را تباه میکند. یوحنا آن روز مرا بغل کرد و گفت صدبار خودم را سرزنش کردم که چرا به حرف شما گوش ندادم و دل به گفتههای وکیل که تنها به فکر دستمزدش بود، بستم.
مشابه چنین خاطرات تلخی که لامصب همیشه وقت و بیوقت یاد آدم میاد، زیاد است. ولی خاطرههایی که مثلاً چطور و چگونه اولین بار همسرم را دیدم و یا این که قراری که با دوستانم میگذارم و حتی در مواردی، اسم آنها، چون بوی الکل صنعتی فرّار است و باید صدبار به ذهنام فشار بیاورم که آنها را بیاد بیاورم. "گویا باز دچار پرت و پلا گویی شدم!" از قاسم به یوحنا پریدم گرچه بیربط نیست. یوحنا برای من یادآور دختری است که قاسم وحشیانه به او تجاوز کرده بود. یوحنا سخت مجازات شد، چون فریادش به جایی نرسیده بود و خودش انتقام گرفته بود. چند سال بعد از امکانات اجتماعی بهره گرفت و آینده خود را آنگونه که میخواست رقم زد. چندین مؤسسه، بویژه نهادهای مدافع حقوق زنان به او قول کمک و همکاری داده بودند و منتظر آزادی او بودند، ولی صدای آن دختر دیگر را کسی نشنید. قاسم به سه سال زندان محکوم شد. اگر سوئدی بود بعد از دو سال آزاد میشد و شاید به دنبال قربانی دیگری میرفت و یا شاید هم به یک مؤسسه درمانی مراجعه و بیماری خود را درمان میکرد. ولی خارجی بود و پناهندهای متجاوز. باز قانون این جا لنگ زد و او را بگونهای دیگر مجازات کرد. از درمان خبری نبود. حکم اخراجی غیرقابل تجدید نظر برای او صادر شد. یعنی اخراج به هر قیمتی. قانون در این جا هر دو را نابود کرد. هم دختری را که قربانی بود و هم متجاوز را نابود کرد. چرا؟ تعریف میکنم، چون سرنوشت قاسم و مقایسه آن با اشکال دیگری از تجاوز به زندگی دیگران در بی اعتمادی من نسبت به دستگاه قضایی بی تأثیر نبود. بعد از هشت سال از طرف مسئولین به من پیشنهاد شده بود که در بخش مراقبتهای ویژه امنیتی کار کنم. سنام بالای پنجاه سال بود و تقریباً از باتجربه ترین پرسنل محسوب میشدم، ضمن این که مجموعه نسبتاً وسیعی از آموزشهای لازم و بویژه آموزش مذاکره در شرایط بحرانی را داشتم. ظاهراً، البته بنظر آنان خونسرد و آرام نیز بودم. علیرغم میل باطنیام قبول کردم. به تجربه آموخته بودم که در محیط کار ما نباید پیشنهادی را رد کرد. قبول کن و بعد از مدتی بهانهای بتراش و تقاضای کار در بخش دیگری بکن. با این انگیزه قبول کردم. در این بخش وظیفه پرسنل، نگهداری از خطرناکترین افراد بازداشتی بود. قاتل، تروریست، قاچاقچی حرفهای و اعضای مافیایی مواد مخدر و حتی افرادی که متهم به نسل کشی، بانک زنی، و قتلهای سیاسی بودند. حداکثر امکانات امنیتی در اختیار ما بود و هرگز تنها و حتی دو نفری با بازداشتی رو به رو نمیشدیم. حداقل سه یا چهار نفر و در بسیاری موارد بیش از چهار نفر بودیم. امروز وقتی که به گذشته نگاه میکنم، فکر میکنم سه سال و نیمی را که در آن بخش کار کردم، علیرغم "پرستیژی" که داشت، یکی از سیاهترین دوران زندگی کاری ام بود. قانون و عدالتی که قرار است مدافع و مجری آن باشی، حتی در کشور دمکراتیکی مانند سوئد، در عمل هرگز عادلانه نیست و در بسیاری از موارد به زشتترین شکل پایمال میشود.
دو ماه بود که پچ پچ آرامی از سوی رؤسا و مسئولین امنیتی شنیده میشد. نوامبر بود و هوا سرد و یخبندان. جنب و جوش ویژهای براه افتاده بود. هیئتی از مرکز آمد و راهروها و اتاقهای بخش را بررسی کرد. بالاخره روز موعود فرا رسید و برای ما کارکنان ثابت بخش جلسهای گذاشتند. در آن جلسه به ما اطلاع دادند که قرار است شخصی را بنام قاسم که حکم اخراجی دارد به بخش ما منتقل کنند. تنها سه بازداشتگاه در سوئد به دلائل گوناگون توان نگهداری از او را داشتند. شهر ما در رتبه دوم بود. یک راهرو را که شامل سیزده اتاق بود خالی کردند. اتاق ویژهای را از کلیه امکانات اولیه خالی کردند. اتاقی لخت با یک تخت که محکم به دیوار پیچ شده بود، همراه با چند ملافه سفید کاغذی که روی تخت بود. تنها امکان موجود در اتاق یک توالت و دستشویی فلزی بود که آب و برق آن از بیرون اتاق قابل کنترل بود. محفظه کوچکی در وسط در اتاق بود که برای سرو غذا و دیگر موارد ضروری تعبیه شده بود. پنجره کوچکی در بالای محفظه بود که تنها امکان برقراری تماس و کنترل وضعیت او بود. یک انفرادی کامل با حداقل امکانات ممکن که بیشتر شبیه قفسی بود که قطعاً میتوان گفت تنها بدرد نگهداری از یک حیوان درنده میخورد. اولین بار که اتاق را دیدم، شوکه شدم. با خود فکر کردم که: "آیا ممکن است در کشور سوئد نیز اینگونه با انسان رفتار کنند؟" در کتابهایی که زندانیان زندانهای شاه و ج. ا خاطرات خود را نوشته بودند، در مورد شرایط دهشتناک زندانها و رفتار با آنها زیاد خوانده بودم. شرایطی که نشاندهنده ماهیت غیر انسانی سیستم و دشمنی آنها با انسان و حرمت انسانی بود. رفتار آنها با توجه به ماهیت این حکومتها برایم قابل فهم بود. میدانستم که بقا و دوام چنین حاکمانی تنها با تکیه بر سرکوب و فشار و شکنجه ممکن است. ولی تدارک چنین رفتاری در سوئد دمکراتیک برایم شوکآور بود. ولی واقعیت داشت. با چشمان خود میدیدم که سیستم؛ آن جا که نیاز و منافعاش ایجاب کند، همه نُرمهای انسانی را زیرپا خواهد گذاشت و به درندهای با چهرهای کریه تبدیل خواهد شد که تنها در حرف و وسایل ارتباط جمعی و مطبوعات چهرهای انسانی از خود را تبلیغ میکند.
اتاقی را که قبلاً مختصر وسایلی مانند دستبند و سپر و دستکش در آن نگهداری میشد، تمیز کردند و به انواع و اقسام وسایل مجهز کردند. گویی قرار بود برای یک گردان ضد شورش جهت مقابله با یک تظاهرات خشونت آمیز آمادگی بگیرند. انواع و اقسام وسایل مانند کلاهخود که حفاظ صورت داشتند، انواع و اقسام دستبند و پابند و کمربند، چکمههایی که تا زانو بودند. دستکشهای مخصوص، لباسهای پلاستیکی کلفت که تمام بدن را می پوشاند، همراه با انواع و اقسام وسایل ضد عفونی و نیز اسپری اشک آور و باطوم فلزی . . . برای من که تا آن روز تصور دیگری از دستگاه قضایی سوئد داشتم و تصور میکردم که بنیاد آن بر روان درمانی و آموزش است، دیدن این تدارکات شوک آور بود. باورم نمیشد. دیدن آن همه وسایل پیشگیرانه، برای من تنها و تنها زندان ابوغریب در عراق را تداعی میکرد، جایی که سربازان آمریکایی بنام آزادی و دمکراسی آن رفتار شنیع و ضد انسانی را با زندانیان عراقی کردند. مگر ممکن است در سوئد با آن چهره انسانی و آن همه دمیدن در بوق و کرنای حقوق بشر، برای برخورد با یک انسان مجرم که در انتظار اجرای حکم اخراج است، چنین تمهیداتی اتخاذ کنند؟ از آن جایی که به سیستم قانونی و اجتماعی سوئد تا حدود زیادی، علیرغم پارهای برخوردهای تبعیضآمیز در جامعه و نیز در محیط کار نسبت به افراد بازداشتی و حتی ما کارمندان خارجی، باور داشتم و دارم، خود را قانع کرده بودم و فکر میکردم که منشاء چنین برخوردهایی شخصیت ناپخته همکاران است و بعلاوه ممکن است شخصی را که قرار است ما مدت دو ماه از او نگهداری کنیم، حیوانی درنده و فوقالعاده خطرناک باشد. معهذا گاه گاهی ندای وجدان به من فشار میآورد و عذابم میداد. "مگر میشود؟" شخصی که قرار بود آورده شود همان کسی بود که در مورد او خوانده و شنیده بودم.
دو روز قبل از وروداش جلسهای توجیهی داشتیم. جمعی از رؤسا همراه با مسئول امنیت و یک روانشناس و یک روانپزشک در جلسه حضور داشتند و نکاتی را که هنگام کار باید رعایت میکردیم برای ما توضیح دادند. پس از توضیحات امنیتی روانپزشک و روانشناس یک ساعت در مورد علت اقدامات پیشگیرانهای که در جریان بود و نیز پیامدهای احتمالی روانی و فیزیکی بعدی برای ما توضیح دادند. قاسم در مدتی که در بازداشتگاه استکهلم بود دو نفر را زده بود، بنابراین در برخورد با او حداکثر موازین امنیتی باید رعایت میشد. بالاخره روز موعود فرا رسید. حدود ساعت سه بعدازظهر او را آوردند. هشت نفر گارد ویژه همراه او بود. جوانی رنگ پریده با ریشی نتراشیده و جثهای نچندان ورزیده. چشمان گود افتادهاش نشان از کم خوابی و استرس دائم داشت. لباس بازداشتگاه به تن داشت. تیشرت و شلواری سبز رنگ و یک جفت دمپایی تنها تن پوش او بودند. سرش را با توری کیسه مانندی پوشانده بودند که تنها چشمها و بینیاش بیرون بودند. دستبند به دست داشت و دستبند را به کمربند چرمی پهن و سیاه رنگی که به دور کمر او از پشت چفت شده بود،بوسیلهٔ دستبند دیگری بسته بودند. زنجیری از پشت کمرش و جلو آویزان بود و به پا بندی که دو پایش را به آن بسته بودند، متصل شده بود. چنان در غل و زنجیر بود که هرگونه حرکت نسنجیده تعادل او را بهم میزد و کله پا میشد. دو گارد ویژه از دو طرف هر یک با یک دست آرنجهای او را گرفته بودند و با دست دیگر تسمههایی را که از کمربند او آویزان بودند، محکم در دست داشتند. یک نفر نیز از پشت سر تسمهای را که از کمربند آویزان بود گرفته بود. با قدمهای کوتاه و آرام او را وارد کریدور کردند. در مجموع پنج نفر در اطراف او بودند. دو نفر در حالی که اسپری گاز اشک آور در دست داشتند، مراقب حرکات او بودند و دیگری باتومی را که تا حداکثر باز بود، در دست داشت و چند قدم در جلو او در حرکت بود. مشابه چنین رفتاری را تنها در فیلمهای آمریکایی دیده بودم. ولی آن روز با چشمانی بُهت زده میدیدم که در سوئد نیز چنین رفتاری با یک بازداشتی ممکن است. همه این تدارکات برای رفتار با مجرمی بود که تنها جرم او حکم اخراجی بود که پلیس از اجرایی کردن آن عاجز بود. هیچ کشوری حاضر به پذیرش او نبود و هیچ مدرکی هم در دست نداشتند که وزارت امور خارجه سوئد و ادارهٔ مهاجرت بتواند با استناد به آن ثابت کنند که شهروند، الجزایر است، گرچه تقریباً مطمئن بودند که الجزایری است و هنگام ورود به سوئد و همزمان با تقاضای پناهندگی با زبان خود گفته است که الجزایری است، اگرچه بعداً سکوت کرده بود.
چهار نفر از ما کارکنان در اطراف در اتاقی که برای او تدارک دیده بودند، ایستاده بودیم و در اتاق را کاملاً باز کرده بودیم. مراحل بعدی کار را بخوبی میدانستیم و تجربه داشتیم. افراد بازداشتی که روحیه خشونت آمیز داشتند و بیم آن میرفت که از دست و پا برای آسیب رساندن به دیگران استفاده کنند، پابند و دستبند میزنند. در اتاق را باز میکردند و از پنجرهٔ کوچکی که در وسط در تعبیه شده بود دستهای او را که دستبند داشتند بیرون میکشیدند. باطوم فلزی محکمی را در بین دو دست او فرو میکردند که نتواند دستها را به پشت در ببرد. بعد دو نفر در حالی که محکم او را از دو طرف گرفته بودند، ابتدا کمربند و سپس پابند را باز میکردند و در را به آرامی میبستند و پس از آن دستبند او را باز میکردند. عملی که در نهایت دقت و آرامش همراه با صحبت کردن با یکدیگر، مرحله به مرحله و با حوصله انجام میشد. گارد ویژه در انجام این کار خبره بود. در مورد قاسم وضعیت کمی متفاوت بود. او روبند داشت و باید قبل از این که در سلول را ببندند روبند او را میگرفتند. تا آن روز شاهد چنین صحنهای نبودم. یکی از گاردها سر او را محکم به در فشار داد که نتواند آن را به اطراف تکان دهد، و دیگری روبند را از سرش گرفت و سپس در سلول را به آرامی بستند و بقیه کارها را انجام دادند. صحنهٔ درد آوری بود. با یک حیوان درنده هم این گونه رفتار نمیکردند. یاد، گفتهها و نوشتههای زندانیان سیاسی در دو حکومت شاه و شیخ و درد و ستمی که ظالمانه بر آنها تحمیل شده بود چون پُتک بر فرقام فرود آمد. به ما گفته شده بود که قاسم از کمترین فرصت برای پرتاب کردن تُف به صورت مددکاران و نگهبانان خود استفاده میکند. او در طول مدت و یا سالهایی که در بازداشتگاه بود، آن قدر تمرین کرده که در این کار خبره شده بود. خطا نمیکرد، معروف بود که میزان دقت او مانند اشعه لیزر است. اغلب دهان و چشم افراد را نشانه میگرفت. شایع بود که بیماری هپاتیت دارد. البته تنها شایعه بود، و تا آن روز هیچ دکتر و یا پرستاری موفق به معاینه و یا گرفتن آزمایش از او نشده بود. توجیه همهٔ غُل و زنجیر و روبند هم پیشگیری و ندادن فرصت به او در صدمه زدن به کارکنان بود.
از همان لحظه ورود او به بخش دچار احساس عجیبی شده بودم. اولین سئوالی که به ذهنام رسید این بود که: "آیا راه دیگری وجود ندارد؟ آیا این تنها راه نگهداری از اوست؟" زمستان سوئد بسیار سرد است. در اتاقی که پنجرهاش از بیرون با انواع و اقسام میلههای آهنی مسدود شده و شیشه پنجره آن ضد ضربه و ضخیم و زنگ خطر دارد، مسلماً برودت سرما زیاد خواهد بود. دستگاه تنظیم گرمای اتاق را به دلائل امنیتی برداشته بودند. روی تختی با سطحی چوبی با سه ملافهٔ نازک کاغذی. "نه اصلاً، چنین رفتاری نمیتواند انسانی باشد." ولی بشکلی خود را قانع میکردم که مسئولین قطعاً راهکارهای دیگر را امتحان کردهاند که جواب نداده. راهرو را کاملاً خالی کرده بودند. دوازده اتاق را به خاطر او بسته بودند که در صورت ضرورت استفاده از گارد مخصوص مزاحمتی برای دیگر افراد بازداشتی ایجاد نشود. بخش بازداشتیهای امنیتی بود و حضور آنها در اطراف او میتوانست دردسر آفرین باشد. کسانی را که به آن بخش منتقل میکردند، افراد معمولی نبودند. با کوچکترین فرصت شروع به فریاد زدن و کوبیدن به در و پنجرهها میکردند. بنابراین ترجیح داده بودند که از او در کریدوری نگهداری کنند که بازداشتی دیگری در اطراف او نباشد. البته این توجیه اولیهای بود که من شنیده بودم و یا برای ما گفته بودند. وقت لازم بود که کل حقیقت را در مورد او بدانم. دستگاه زنگ اخبار را نیز از اتاق او برداشته بودند و بنابراین در صورتی که او نیاز به آب و یا هر کار دیگری داشت باید یا به در میکوبید و یا فریاد میزد. به این دلیل یک نگهبان در راهرو گماشته بودند که وظیفه اش این بود که در صورت نیاز دیگران را خبر کند.
هر روز صبح قبل از شروع کار در دفتر کارمان با روانشناس و روانپزشک و رئیس بخش جلسه داشتیم و وظایف روزانه را مرور میکردیم. صبح روز بعد بود که روانشناس بحثی را باز کرد که در مورد خاطره و پارامترهایی بود که میتوانند بیشترین تأثیر را در یادآوری خاطرهای بر ذهن انسان داشته باشند. تا آن روز چیزی در این مورد نمیدانستم و فکر میکردم خاطره تنها بخشی از کارکرد مغز است. روانشناس پنج دایره روی تابلو رسم کرد. یکی کوچک در وسط و چهار دایره در اطراف آن. طبق نظر او دایره کوچک وسط، خود شخص بود و چهار دایره اطراف آن، بینایی، چشایی، شنوایی و بویایی بودند. او معتقد بود که بویایی قویترین و مؤثرترین حس در یادآوری یک خاطره و یا یک حادثه است. سگها دارای قویترین قوهٔ بویایی هستند و به همین دلیل از آنها در تجسس و یا پیگیری و تعقیب استفاده میکنند. انسانها نیز تا حدود زیادی دارای چنین مکانیسمی، به ویژه در شرایط بحرانی هستند و بو و خاطره یک حادثه تا مدتها و بعضاً سالها از حافظه انسان زدوده نخواهد شد. هدف از همهٔ این صغرا کبراها چیدنهای اولیه این بود که ما را آمادهٔ جهنمی بکنند که در انتظارمان بود. قاسم در طی سالهای اسارت اجباری راه انتقام گرفتن و دفاع از خود را یاد گرفته بود و یا بهتر است بگویم راه ویژه خود را ابداع کرده بود. دو روز غذا نمیخورد. غذایی را که در ظرف کاغذی از حفرهٔ میانی در سلول، چون حیوانی به قفس او میرسانند، نگهداری میکرد و روز دوم و یا سوم همه غذا را میخورد. یاد گرفته بود که چگونه در اتاق با حجم زیاد مدفوع کند. از توالت اتاق استفاده نمیکرد. مدفوع خود را انبار میکرد و به محض این که کارکنان بخش برای پاسخگویی به پرسشی و یا سرو وعده دیگر غذا پنجره را باز میکردند، با استفاده از دست و ملافههای کاغذی مدفوع را به طرف کارکنان پرتاب میکرد. البته مسئولین هم راه مقابله با این تاکتیک او را بعد از دو روز یاد گرفتند. غذا را در جعبهای پلاستیکی قرار میدادند و جعبه را از طرفی که باز بود به حفره میچسبانند که او غذا را بردارد و سپس به سرعت جعبه را کنار میکشیدند و در حفره را میبستند.
قاسم در کار خود خبره بود. یک ثانیه برای او کافی بود. یا پنجره کوچک بالای در را به مدفوع آغشته میکرد و یا جعبه را پُر میکرد. عکسالعملی که در نهایت سرعت و خونسردی انجام میداد. عجیب بود، گویا سالها چنین کاری را تمرین کرده بود. زندگی و اسارت طولانی در سکوت مطلق قوه شنوایی او را چنان قوی کرده بود که کمترین حرکت و صدای پشت در تشخیص میداد. دو روز اول ما تجربهٔ چندانی در مقابله با کنش او نداشتیم. تا آن روز کسی به طرف ما گُه پرتاب نکرده بود. چند بار در "گُه افکنی" موفق شد و کارکنانی را که در تیررس بودند از موهبت گُه خود بی بهره نگذاشت. از روز دوم و سوم راه برخورد با او تغییر کرد. یعنی مجبور شدیم که یاد بگیریم. در جلو پنجره ظاهر نمیشدیم. به علاوه ما کارمان را سریع انجام میدادیم که به او فرصت کمتری در بار کردن مدفوعاش در جعبه را پیدا کند. ولی این تنها جنبه ساده قضیه بود. شستن و پاک کردن گُه در روزهای اول بعهدهٔ نظافتچیهایی بود که از بیرون میآمدند. ولی پس از چند روز مسئولین بازداشتگاه به دلائل امنیتی صلاح ندیدند که افرادی بجز کارکنان بخش به آن راهرو رفت و آمد داشته باشد. لذا آرام و بی صدا وظیفهٔ خطیر گُه شوری و تخلیه حجم سنگین مدفوع جناب قاسم، که حالا به لقب "مستر گُه" مفتخر شده بود به گُردهٔ کارکنان محول شد. کثیف ترین کاری که تا آن روز دیده بودم. چند نفر از همکاران نازک دل سوئدی بعد از همان نوبت اول استفراغ کردند و خود را از آن وظیفه خطیر معاف کردند. چند نفری هم که پوست کلفت تر بودند و فکر میکردند که این بحران چند روزه با خسته شدن قاسم تمام خواهد شد، لذا کار ادامه پیدا کرد. اشتباه در همین جا بود. همه از درک انگیزه تأثیر روانی مکانیسم دفاعی او عاجز بودند. قاسم از خودش و از آزادیاش دفاع میکرد و برای رسیدن به آن به هر کاری دست میزد. "آیا این یکی از ویژگیهای ذاتی ما انسانها نیست؟" بدترین پیآمد آن روزی خود را نشان داد که بوی تعفن مدفوع ابتدا در اطراف اتاق و سپس در همه راهرو پراکنده شد. فرار از آن غیرممکن بود. بوی قاسم چون کابوسی همه ما کارکنان بخش را تعقیب میکرد. به حافظه و لباس و تن ما چسبیده بود. بوی گُه را حتی با چشم میدیدیم. از سایهامان هم به ما نزدیکتر شده بود. اصلاً جزیی از وجود ما شده بود. دائم در حال فرار از آن بودیم، ولی به کجا و چگونه؟ عفریتی بود که به جان امان افتاده بود و نزدیکتر از سایه ذهن و جان و جسم ما را تعقیب میکرد. بوی قاسم گویا تبدیل به سلاح و فریاد آزادی خواهیاش شده بود. جایگزین کردن کارکنان ثابت با گروهی دیگر به معضل اصلی مسئولین بازداشتگاه تبدیل شده بود. کسی حاضر به کار در بخش ما نبود. بعلاوه، هر کس هم آن تجربه و کارایی لازم را نداشت. قاسم از روز سوم به بعد حربهٔ دیگر خود را بکار گرفت. فریاد دائم. داد میزد و تقاضا میکرد که با کسی صحبت کند، ولی کسی پاسخ او را نمیداد. با دست و پا به در میکوبید. پاسخی نمیشنید. تصمیم چنین بود. پژواک فریاد او تا طبقههای دیگر، پائین و بالا منعکس میشد و دیگران را آزار میداد. مسئولین معتقد بودند که به این وسیله میخواهد خود را گرم کند. نظری که فکر میکنم توجیه بود و گفته چرندی بیش نبود. روزها میگذشتند. هر روز صبح قبل از شروع کار روزانه در حضور روانپزشک و روانشناس همراه با مسئولین جلسه داشتیم و موضوع نگهداری از او را بررسی میکردیم. روزهای سختی بود. "قطعاً برای او، سختتر بود." برای ما دشواری کار نه تنها در محیط کار بلکه در بیرون از محیط کار هم بود. کابوس قاسم بر زندگی ما در تمام ساعات شبانه روز چنگ انداخته بود. بعد از پایان کار در محل کارمان به حمام سونا میرفتیم و سپس دوش میگرفتیم، با این امید واهی که از بوی او خلاص شویم، حسابی خود را میشستیم. ولی بوی تعفن گویی به ذهن ما نشسته بود تا به تن ما. پاک شدنی نبود. بوی ستم غیرعادلانهای که در واقع وجدان ما را نشانه گرفته و درست به هدف نشسته بود. در مسیر بازگشت به خانه، وقتی که در قطار شهری نشسته بودیم، دچار این احساس آزار دهنده میشدیم که مردم از بوی بدی که از ما در واگن قطار پراکنده شده، اطراف ما را خالی میکنند. اغلب شبها در نیمههای شب از خواب بیدار میشدیم و حس میکردیم که تمام بدن و حتی رختخواب ما متعفن است. خوب بیاد دارم که بعضی شبها ناچار میشدم برای فرار از بوی قاسم در نیمههای شب، دوش بگیرم و در مواقعی دو بار. تعفن مدفوع قاسم زدودنی نبود. همه جا همراه ما بود و به هیچ عنوان نمیتوانستیم گریبان خود را از آن خلاص کنیم. همه جا و تمام وقت با ما بود و حضورش را به ما تحمیل میکرد.
زندگی قاسم رقتبار بود. بیخوابی و صرف غذای ناکافی و بعضاً سرد، تنهایی کشنده و عدم ارتباط به دنیای خارج او را به مرز جنون کشانده بود. عصبانی بود. یک روز که قرار بود او را برای حمام گرفتن و ضدعفونی کردن اتاقاش آماده کنیم، برای مشغول کردن او در مدتی که دیگران سرگرم غُل و زنجیر کردن اش بودند، چند کلام با او حرف زدم. احساس انساندوستی ام گُل کرده بود. در پی آن بودم که او را متقاعد کنم که کمی رفتارش را تغییر دهد تا ما نیز بتوانیم شرایط بهتری برای او فراهم کنیم. پاسخ او مرا به فکر فرو برد. تا آن روز فکر میکردم که قاسم سوئدی نمیتواند صحبت کند. به ما گفته بودند که: "سوئدی را به سختی میفهمد." خلاف واقع بود. سوئدی را تقریباً میفهمید و صحبت هم میکرد. پاسخ اش این بود: "من جرمی مرتکب شدم و زندانی ام را هم کشیدم. طبق قانون کیفری سوئد پس از پنج سال چنانچه جرم دیگری مرتکب نشوم باید آزاد شوم. حالا بیشتر از پنج سال است که مرا غیر قانونی در بازداشتگاه نگاه داشته اند، آن هم در بدترین شرایط غیر انسانی. این کار غیر انسانی و غیر قانونی است. هم برخلاف مفاد اعلامیه حقوق بشر و هم برخلاف قوانین کیفری کشور سوئد است. به این دلیل من حق دارم که از حق و حقوقم به هر شکل که در توانام است دفاع کنم. هیچکس هم نمیتواند مانعام شود. شما جنایتکار هستید و مرا شکنجه میکنید". گفته های قاسم چون جوالدوزی بر ذهنم نشست. قاسم قانون را به ما یادآوری میکرد. درست میگفت. او در چند سالی که در بازداشت بود، زبان سوئدی و قانون را یاد گرفته بود. زندان و بازداشت خیلی چیزها به او آموخته بود. باز یاد گفتهها و نوشتههایی افتادم که دوستان قدیمی از زندانهای زمان شاه تعریف میکردند که: "زندان برای بسیاری از افراد حکم دانشگاه را دارد." گویا این یک اصل عام است. فرق نمیکند که علت حبس سیاسی باشد و یا غیر سیاسی. قاسم هم در طی چند سالی که در بازداشتگاه بود، کلی چیز یاد گرفته بود. "چگونه؟" نمیفهمیدم. طبق قانون یا باید او را اخراج میکردند و در صورتی که کشوری حاضر به پذیرش او نباشد و یا این که نتوانند شهروندی او را در کشور دیگری ثابت کنند، باید او را آزاد میکردند. بعلاوه طبق قانون، شخصی که مظنون به جرم نیست و به دلائلی در بازداشت به سر میبرد، باید به کلیه امکانات یک زندگی عادی؛ مانند غذای گرم، رختخواب مناسب، تلویزیون و رادیو و روزنامه، تلفن، آزادی حرکت در محیط و تماس با دیگر افراد و هواخوری کافی روزانه و حق داشتن وکیل دسترسی داشته باشد و در صورت عدم وجود موانع امنیتی بتواند با خارج از محیط بازداشتگاه از طریق تلفن و نامه تماس داشته باشد. قاسم از همه این امکانات محروم بود و تا آن روز تحت عنوان راهکارهای پیشگیرانه بدترین شرایط را به او تحمیل کرده بودند. اگر چه خود او هم به هیچ عنوان کوتاه بیا نبود و تن به همکاری نمیداد. تحت هیچ شرایطی حاضر نبود که با تیم درمانی بازداشتگاه صحبت کند. در پاسخ روانپزشک و روانشناس میگفت که: " شما به روان درمانی نیاز دارید، نه من. شما چه روانپزشکی هستی که در مقابل این همه فشار و شکنجه سکوت میکنید؟"
قاسم در دایرهای محصور شده بود. تصمیم گیرندگان که سه نفر بودند، گویا متّفق القول بودند که از او به همان شکل نگهداری کنند، چون طبق برداشت آنها او فردی خطرناک و دارای تمایلات ضد اجتماعی بود. گفتههای قاسم چند روز آزارم میداد و بوی تعفن مدفوع او را دو چندان کرده بود. نوعی تنفر وجودم را گرفته بود. "تنفر از چه چیز؟" پاسخی برای آن نداشتم. گویی قاسم با همان چند جمله بوی آزار دهندهاش را به وجدانم هم تزریق کرده بود. فکر زندگی و سرنوشت تلخ او که با هزار امید به این کشور پناه آورده بود و سپس با هزاران کمبود و نارسایی و شناخت از قوانین و نُرمهای یک جامعه مدرن با شندرغاز کمک هزینه ماهانه به حال خود رها شده بود، آزارم میداد. با خود کلنجار میرفتم. دلم میخواست که چنانچه میسّر بود به او کمک کنم. "امّا چگونه ممکن بود؟" در نهایت بفکر چارهای برای خلاصی خود از آن مهلکه بودم. تازه متوجه شده بودم که رفتاری که با او میکنند، شکنجه است و هیچگونه توجیه قانونی و انسانی ندارد. یاد گفتهای افتاده بودم که یک عمر آویزه گوشم بود. نمیدانم از کجا شنیده و یا در کدام کتاب خوانده بودم. فکر میکردم که در نهجالبلاغه لنین بود. ولی گویا اشتباه میکنم. بهرحال، کسی که این گزاره را گفته، درست گفته:
"اگر آگاه نباشیم، از امروز تا فردا از ما جلّادی خواهند ساخت".
چند روز متوالی این جمله را با خود تکرار میکردم. اسیر پارادُکسی شده بودم که رهایی از آن برایم آسان نبود. از یک سو تلاش داشتم که وظیفهٔ حرفهایم را به درستی انجام دهم و از طرفی رفتاری که با قاسم میشد در تناقض جدی با کاراکتر و اصول اخلاقی من و قوانین جاری و غیر انسانی بود. در محیط کاری بعنوان یک مهاجر، ناچار بودم که تعهد و احساس مسئولیت خود را به بهترین شکل ممکن نشان دهم. چند سال تلاش کرده بودم که با در نظر داشت اصول انسانی با جوانان و دیگر بازداشتیها برخورد کنم. فکر میکردم که میتوان در چنین محیطی علیرغم ناهمگونی آن با پرنسیبهای اخلاقیام، کار کنم و مفید باشم، ضمن این که دغدغه نان و امرار معاش نیز بی تأثیر نبود. ولی حالا حس میکردم که پا را از گلیمام فراتر گذاشتهام. درک کرده بودم که از همان روزی که کار در بخش امنیتی بازداشتگاه را قبول کرده بودم، به جزیی از سیستم تبدیل شده و دیگر اراده و خواست من در برخوردهایم نقش تعیین کنندهای نداشته، بلکه کل چارچوب چنین سیستمی به دلیل ویژگی بازداشتیها خشک و غیر منعطف و ثابت است و بر محدودیت و فشار دائم بنا شده است. چه بخواهی و چه نخواهی در قطاری نشستهای که به سمت مقصدی معین در حرکت است. حال فرق نمیکند که تو در واگن اول نشسته باشی یا آخر. وقتی که در چنین سیستمی قرار میگیری، اخلاق و وظیفه در تقابل با یکدیگر قرار میگیرند. راه چاره و حق انتخابی نداری و نمیتوانی هیچگونه آشتی و تعاملی بین این دو بوجود بیاوری. اخلاق نمیتواند همواره با قانون همخوانی داشته باشد. چنین تناقض و پارادُکسی تنها دو راه در پیش روی انسان قرار میدهد. یا در لجن و کثافت غوطه ور باشی و ادامه بدهی و یا بِکنی و خود را خلاص کنی. یاد مأمورین گشتاپو و اُردوگاههای مرگ نازی افتادم که چگونه جوانان و افرادی که حتی بسیاری از آنها، شاید وطنپرستان معمولی و انسانهای عادی بودند، وقتی که در سیستم قرار گرفتند در آن مستحیل شدند و دست به اعمالی زدند که حتی امروز نیز پس از چند دهه یادآوری آنها مشمئز کننده است. شاید اگر شرایط عادی بود و از آن افراد پرسیده میشد که آیا حاضرند چند انسان را به کام مرگ بفرستند، پاسخ بیشتر آنها منفی بود و یا شاید ابراز انزجار میکردند. ولی در عمل چنین نشد و همان آدمها دست به کارهایی زدند که پیش از آن در مُخیلهاشان هم نمیگنجید. مرز و اصول پرنسیپهای اخلاقی را باید خود آدم ترسیم کند. جوانهایی که در ویديوهای تبلیغاتی گروه جنایتکار داعش میدیدیم، همان جوانان معمولی هستند که شاید روزانه چند تن از آنها را در مناطق حاشیه نشین شهرهای بزرگ کشورهای اروپایی میبینیم. این جوانان وقتی که در آن سیستم فکری قرار میگیرند و فکر و اراده خود را تحت فرمان آن قرار میدهند، دست به اعمالی میزنند که هیچ انسان شرافتمندی حاضر به تن دادن به آن نیست. هر سیستمی ایدئولوژی و بعبارتی گفتمان رفتاری خود را دارد. مستحیل شدن در سیستم، حتی اگر دلفریبترین سیستم فکری باشد میتواند اجزای خود را به کشندهترین و غیرانسانیترین ابزار مجهز کند.
چند روز بعد، صبح قبل از شروع کار طبق روال هر روزه جلسه داشتیم. شب بدی را از سر گذرانده بودم. همهٔ مسئولین در جلسه حضور داشتند. طبق معمول مسئول امنیت شروع کرد. بعد از مقدمه چینی چنین عنوان کرد که فریادهای روزانه و شبانهٔ قاسم آسایش همه را بهم زده است. درست میگفت، قاسم دریافته بود که بعد از چند دقیقه و یا حداکثر یک ساعت فریاد، بالاخره کارمندان به سراغ او میروند و حداقل از پشت در چند کلامی با او حرف میزنند. مسئولین چاره اندیشی کرده بودند و حالا مسئول امنیت نظر آنها را مطرح میکرد. پیشنهاد و چاره کار از این قرار بود که در کریدور باید سکوت مطلق برقرار باشد و تنها روزی سه نوبت سراغ او بروند. صبح و ظهر و غروب قبل از این که ساعت کار روزانه تمام شود و شیفت شب شروع به کار کند. این پیشنهاد مرا باز یاد گفتههای زندانیان سیاسی انداخت. سکوت مطلق، معنایش این بود که میخواهند روحیهٔ او را بیشتر درهم بشکنند و او را به جنون بکشانند تا شاید بتوانند به این بهانه او را در بیمارستان و یا محل نگهداری بیماران روانی خطرناک بستری کنند. پس از گفتههای او نوبت روانپزشک بود که روضه بخواند. روانپزشک معقولانه و با حساب کار میکرد. آرام و شمرده حرف میزد و با یک یک کارکنانی که در ارتباط مستقیم نگهداری از قاسم بودند، احوالپرسی میکرد و حال آنها را تک به تک میپرسید. نوبت من رسید. پرسید: "حالت چطور است؟" مکثی کردم. نمیدانستم چه پاسخی بدهم. حالم فوق العاده بد بود. احساس بر فکرم حاکم شده بود. سخنان بعدی که از دهانم خارج شد، آب سردی بود که بر آتشی که قلبم را میسوزاند ریخت. خودم را راحت کردم:
"حالم بد است. گُه مرغی است".
با دست به مسئول امنیت که از رفقایم بود و چند سال با هم در یک بخش کار کرده، و بارها در مورد ایران و زندانها و وضعیت زندانیان و شکنجه در زندانهای ایران با هم صحبت کرده بودیم، اشاره کردم و گفتم:
"پیشنهادی که شما میکنید، شکنجه است و غیرقانونی. این رفتار در زمان حکومت شاه در ایران رایج بود و هم اکنون نیز ادامه دارد. هدف این است که زندانیان سیاسی را شکنجه روانی بکنند. شما از ما میخواهید که چنین رفتاری را در پیش گیریم. فکرش را کرده اید که معنای واقعی این کار چیست؟ تا آنجا که من میدانم اساس کار ما بر پایه برخورد انسانی و رعایت حق و حقوق انسانی افراد بازداشتی بنا شده است. این رفتار خلاف آن و جرم است".
چشمان رئیس بخش گِرد شده بود. اصلاً انتظار نداشت که چنین حرفهایی از زبان من بیرون بیاید. تا آن روز مرا یکی از پرسنل مورد اعتماد و به قول خودشان با ثبات شخصیتی و آرام میدانست. اولین عکس العمل از جانب روانپزشک بود. سعی کرد آن تصمیم را توجیه کند و گفت:
"من به کتابها و آئیننامهها مراجعه کرده ام. این رفتار شکنجه نیست. ما میخواهیم از آرامش دیگران دفاع کنیم. قانون اجازه چنین کاری به ما میدهد."
من بیشتر عصبانی شدم و با حالتی پرخاش جویانه پاسخ دادم:
"کدام قانون؟ من به گفتهٔ خود اطمینان دارم. آیا میتوانید از این رفتار در رسانههای عمومی دفاع کنید؟"
ساکت شد. جایی برای ماندن من نبود. احساس میکردم سکوت من تا آن روز زبونانه و از ترس بود و به پرنسیپهای اخلاقیام پشت پا زدهام. قاسم جنایت کاری خطرناک بود و شک نداشتم که اگر همان روز او را رها میکردند، با کینهای که در دل داشت، همان شب اول دستش به اولین دختر و یا زنی که میرسید، نه تنها به او تجاوز میکرد، بلکه شاید او را میکشت. قطعاً مقصد بعدی او پیوستن به داعش بود که تازه آوازهاش پیچیده بود. علیرغم این شناخت، رفتاری را که با او میشد، انسانی نمیدانستم. تا آن روز با هیچ کس چنین برخورد نشده بود. بدتر این که دچار این فکر شده بودم که اگر او سوئدی بود، بگونهای دیگر رفتار میکردند. در طی چند سالی که کار کرده بودم، پیش فرضام این بود که مضمون کار ما روان درمانی و آموزش است، و نه تبیه. دو سال بود که مسئول آموزش پرسنل جدید بودم. هر جلسه قبل از شروع کار این جمله را برای کسانی که تازه استخدام شده بودند تکرار میکردم:
"هرگز فراموش نکنید که هر مجرمی انسان است. امّا هر جرم معنایش وجود یک قربانی است. انسان را ببینید. قربانی را نیز فراموش نکنید.، قبل از هر چیز بیاد داشته باشید که با انسان کار میکنید و باید انسانی فکر کنید".
آن روز پی بردم که قانون چهره خشن دیگری هم دارد که هر وقت منافع سیستم در خطر باشد؛ حتی در کشورهای به اصطلاح دمکراتیک غربی، نقاب از چهره برمیدارد و سیمای دیگر و کریه خود را بنمایش میگذارد. جلسه را ترک کردم. نمیدانستم چکار کنم. نمیخواستم در بخش بمانم. یک راست به بخش اداری رفتم. با یکی از کارمندان دوست بودم. وارد دفتر که شدم، متوجه شد که حالم خوش نیست. از جا بلند شد و به شوخی گفت:
"حاجی چی شده در فکری!"
خنده ای کردم و به تلخی گفتم:
"اندرش، یه پرتغال تو دلم سنگینی میکنه، نمیتونم امروز کار کنم. میخوام برم خونه. چند ساعت اضافه کاری دارم، اگه میتونی اون چند ساعت را برای امروز بنویس. میرم خونه. اگه نتونستی امروزو برام مریضی بزن".
فکری کرد و پاسخ داد:
"با رئیس حرف زدی؟ این مردک مثل پدر خوانده است، رو همه کس و همه چیز کنترل داره و حرفشو همه میخونن".
کفری شدم و جواب دادم:
"فک هیم، من میرم هر کاری کردی، کردی! بره به جهنم".
علیرغم این که آن روز کار نکرده بودم؛ ولی گویا بوی تعفن قاسم اذیتام میکرد. این که تعفن کاری بود که به آن تن داده بودم، یا تعفن مدفوع قاسم، نمیدانم! یک ربع زیر دوش آب گرم ایستادم گرمای مطبوع آب مرا به دنیای خیال برد. به سرزمین مادری به دوران دبیرستان به دوران کودکی. به سفری در گذشته و زندگی در چهار کشور. یکی که سرزمینی بود که روزگاری به آن وطن میگفتم و در آن متولد شده بودم، دیگری که در آن به دانشگاه رفته و درس خوانده بودم و سومی زمینی شخم زده که در آن پلشتی تجاوز و اشغال و فرومایگی و بی حرمتی به حقوق انسان را از نزدیک دیده بودم و چهارمی جایی که با هزار امید و ارادهای سرشار از تلاش به آن پناه آورده بودم. جایی که قرار بود ایستگاه آخر باشد. هر روز آن سفر از جلو چشمانم گذشت. همیشه تلاش کرده بودم. فصلی در تکاپوی دستیابی به عدالت اجتماعی با امید بهزیستی مردم و فصلی در تلاش برای جبران روزها و سالهای از دست رفته و ساختن زندگی بهتر برای خود و خانواده. وجدانم آرام شده بود و یا شاید حداقل این طوری فکر میکردم. کارنامهام سیاه نبود. نمره قبولی به خودم دادم. اعتراض در جلسه موجب شده بود که خود را سبکتر احساس کنم و بار سنگینی را که بر دوش داشتم به زمین بگذارم. امّا فکر قاسم وضعیت اسفناک آن جوان پناهجو را چگونه می توانستم بر زمین بگذارم. حمام سونا گرم بود. گویا کارکنان شیفت شب بعد از پایان کار و یا شاید در نیمههای شب آن را روشن و گرم کرده بودند. بهترین پناهگاه بود. گرم و بخار کرده. روی نیمکت چوبی دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم. شک نداشتم که عکس العمل تند و شاید بنظر مسئولین "نسنجیده من" مابازایی خواهد داشت که چندان هم ارزان نخواهد بود. به زیر سئوال بردن تصمیم مسئولان کمترین نتیجه آن قرار گرفتن در وضعیتی بود که اصطلاحاً به آن "فریز بوکس"، یخدان میگویند. کارمندانی را که افرادی مزاحم و ناراحت بدانند در چنین موقعیتی قرار میدهند. معنای عملی آن این است که این افراد تقریباً بدرد کار مهمی نمیخورند. بقول خودشان تاریخ مصرف فعال آنها تمام شده است. هستند چون استخدام شده اند و طبق قانون کار براحتی نمیتوانند از دست اشان خلاص شوند.
چُرتی مرغوب که شاید بیش از چند دقیقه نبود. با صدای چرخ نظافتچی به خود آمدم. تنم گرم و عرق کرده بود. دوش گرفتم و روی صندلی راحتی ماساژ که در اتاق تلویزیون بود ولو شدم و به ادامه اخبار صبح که از تلویزیون پخش میشد، گوش دادم. نیروهای حکومت اسلامی، داعش، تعدادی از سربازان عراقی را به زانو نشانده بودند و با یک تیر به مغزشان به زندگی آنها پایان میدادند. برای یک لحظه سیمای قاسم را در چهره یکی از آن جانیان که تپانچه بدست در بالای سر قربانی خود مغز او را نشانه گرفته بود، دیدم. از طریق اخبار شنیده بودم که تعدادی از جوانان خارجی تبار سوئد نیز به داعش پیوسته اند. نمیدانم چرا و چگونه این فکر در ذهن خستهام حک شد که تپانچهای که در دست آن جوان ریشو بود ساخت سوئد بود.
"باید راه دیگری باشد!؟"
دو روز سرکار نرفتم. روز سوم به روال همیشگی به بخش رفتم. اسم من در تابلو برای کریدور دیگری نوشته شده بود. بخش ما چهار کریدور داشت، که دو کریدور آن محل نگهداری از خطرناک ترین بازداشتیهایی بود که ضریب امنیتی بسیار بالایی داشتند و دو کریدور دیگر اختصاص به کسانی داشت که ضریب امنیتی آنها کمی کمتر از گروه اول بود. خیالام راحت شد. حداقل برای آن روز از قاسم خلاص شده بودم. "ولی تا چند روز، نمیدانستم!" طرفهای ظهر بود که رئیس مرا به دفترش خواند. خود را آماده کردم. تصمیمام را گرفته بودم و جوابم آماده بود. نمیخواستم دیگر در آن بخش کار کنم. تصمیم برگشتن به بخش جوانان و زنان و یا بخش عمومی بود. در صورتیکه با خواستم مخالفت میشد، تمارض مریضی میزدم. موردی که ثابت کردن آن ساده نبود. رئیس منتظرم بود. وارد دفترش که شدم از پشت میزش بلند شد و با من دست داد. مردی بود که زندگیاش در بازداشتگاه سپری شده بود. پنجاه و پنج ساله بود. از من چند سال جوانتر بود، ولی کمتر کسی تجربه کاری او را داشت. از هیجده سالگی کار کرده بود. فوق العاده پخته و کار کشته بود. حکم پدر خوانده داشت. حتی رئیس بازداشتگاه نیز به حرف او گوش میداد و در هر تصمیم مهمی اول با او مشورت میکرد. تا آن روز رفتارش همواره با من مؤدبانه، با احترام و دوستانه بود. چنین وانمود میکرد که صد در صد به من اعتماد دارد و تا حدود زیادی عملاً نیز چنین بود. اغلب نظر مرا در مورد پرسنل جدید و مناسب بودن آنها برای کار در بخش امنیت میپرسید. کافی بود چند کلمه در مورد نارسایی و یا خصوصیات کمتر مثبت یکی از آنها بگویم. هفته بعد او را به بخش دیگری منتقل میکرد. به همین دلیل هم به توصیه او من به عنوان مسئول آموزش پرسنل تازه استخدام شده، در واقع انتصاب شده بودم. شک نداشتم که در صحبتهایش به این مورد اشاره خواهد کرد. اهل بده بستان بود. بدترین ویژگی شخصیت او این بود که انتظار داشت کارمندان بخش برای او کار کنند و نه برای دولت و اصول و نُروهای معین شده از طرف قوه قضائیه. پراگماتیسم بود و فوق العاده کاردان. دو راه وجود داشت. یا باید به خواست او جواب مثبت میدادم و یا این که از همان آغاز گفتگو نظر و تصمیم خود را بدون پرده پوشی میگفتم و پافشاری میکردم. راه وسط وجود نداشت. قصد من دومی بود. صحبت را با سختی کار و اهمیت وظایف سنگینی که به عهده ما گذاشته شده بود، شروع کرد و ادامه داد که شرایط همه ما را بخوبی درک میکند و با تک تک ما همدلی (امپاتی) دارد. پس از این مقدمه در مورد مسئولیتها و تجربه کاری من و تعریف کردن از این که من یکی از کارمندان با تجربه و مورد اعتماد او و الگویی برای همکاران هستم کمی حرف زد. دست آخر به این اشاره کرد که مسئول آموزش هستم که وظیفه بسیار سنگین و مهمی است و هر کسی نمیتواند عهده دار چنین مسئولیت مهمی باشد. حرف آخرش این بود که تصمیم دارد در آینده نزدیک مرا به مرکز و یا انستیتوی مرکزی آموزش که عهدهدار آموزش کل کارمندان تازه استخدام شده در غرب سوئد بفرستد. بنظر او تحصیلات و شخصیت من مناسب چنین کاری بود. وظیفهای که هم حقوق بهتری داشت و هم این که خارج از محیط بازداشتگاه بود. خوب او را میشناختم. فهمیده بودم که باج میدهد و همه این حرفها زمینه چینی برای یک هدف معین است. چرا و چه هدفی؟ علت آن را نمیتوانستم بفهمم. وقت لازم بود. سه ماه بعد علت آن را فهمیدم. تصمیم من قطعی بود. بدون حاشیه رفتن و تعارف حرفم را زدم. عصبانی شد و تهدیدم کرد که همان لحظه یادداشتی برای بخش پرسنل یا همان کارگزینی میل میکند. اوضاع به نفع من بود و میدانستم، یا بهتر است بگویم، فهمیده بودم. از او خواستم که کپی آن را برای من هم بفرستد، که قبول کرد. در خاتمه به او گفتم که علت این تصمیم را بعداً برای او طی نامه میل خواهم زد. دو هفته بعد نامهای برای او نوشتم و نظراتام را در آن توضیح دادم. سه روز بعد پاسخ گرفتم. در نامه نوشته بود که با بخشی از انتقادات من موافق است، ولی در شرایط موجود کسی را ندارد که بتواند جای من را بگیرد. بعلاوه قید کرده بود که او پنج هفته مرخصی است و وقتی برگشت بیشتر در باره آن صحبت خواهد کرد. چارهای نداشتم. یا باید تمارض میکردم و یا این که به کار ادامه میدادم. البته نه در همان کریدور. تنبیه شده بودم. و هزینه اعتراضم را متقبل شدم.
مدتی طول کشید تا فهمیدم که در بخش ما تعداد کارمندان با تجربه که بتوانند با هر نوع بازداشتی برخورد مناسب را داشته باشند، به دلیل دشواری محیط کار، فوق العاده کم شده است. تنها سه نفر باقی مانده بودیم که سابقه کارامان از پانزده سال بیشتر بود. تلاش رئیس این بود که با استفاده از تجربه ما کارمندان جدیدی را آموزش بدهد که بعداً یکی یکی از شر ما که همه ناراضی بودیم خلاص شود. این موضوع را یکی از همکاران قدیمی که سی سال بود در بازداشتگاه کار میکرد و او را بیشتر از من میشناخت برایم توضیح داد.
پس از بازگشت او از مرخصی بازهم مدتی در بخش بودم و این بار تجربهای را از سر گذراندم که درست در نقطه مقابل قاسم بود.
دوازده
تک تیرانداز
حدود یک سال بود در شهر مالمو سوئد، شخصی با استفاده از سلاح گرم تعدادی خارجی و در یک مورد یک سوئدی را مورد هدف قرار داده بود. چند نفر را کشته و تعدادی را مجروح کرده بود. روزنامهها اسم مستعار "مرد تک تیرانداز" را برای او انتخاب کرده بودند. انگیزه او را رسانههای خبری و اجتماعی متفاوت منعکس کرده بودند. کشتارهای تک تیرانداز در شهر مالمو، محل فعالیتاش، وحشت ایجاد کرده بود. نظرات نسبت به او متفاوت بود. روزنامههایی که محتاط تر بودند، انگیزه او را بیماری روانی و انتقام شخصی گزارش کرده بودند و چنین استدلال میکردند که گویا چند جوان خارجی تنها خواهر او را فریب داده، معتاد کرده و یکی دو سال از او سوءاستفاده جنسی کردهاند. دختر دچار بیماری روانی شده و خودکشی کرده است. به این دلیل برادر او تحت تأثیر چنین ضایعهای با انگیزه انتقام دست به این کار زده است. آن دسته از روزنامهها که بی پرواتر بودند، انگیزه او را نژادپرستی صرف و خارجی ستیزی منعکس کردند. شش ماه بود که دستگیر شده بود و تقریباً به جرم خود اعتراف کرده بود. پلیس و مقامات دادستانی که مسئولیت پرونده او را برعهده داشتند، در مورد جزئیات و انگیزه جنایت او سکوت کرده بودند و اطلاعات چندانی به مطبوعات و رادیو و تلویزیون نمیدادند. به این دلیل موضوع "مرد تک تیر انداز" به موضوعی حساس و توجه برانگیز برای شبکه های ارتباط جمعی تبدیل شده بود. نگهداری او در بازداشتگاه شهر مالمو دشوار بود. نمیتوانستند امنیت او را تأمین کنند. شهر ما گوتنبرگ و استکهلم تنها دو شهری بودند که دارای بازداشتگاههایی با ضریب امنیتی بالا بودند. بر این اساس مقامات امنیتی تصمیم گرفته بودند که او را به گوتنبرگ منتقل کنند. به ما اطلاع دادند که چند روز دیگر "مرد تک تیرانداز" را به بازداشتگاه خواهند آورد. با دو نفر از ما کارمندان که خارجی تبار بودیم صحبت کردند و نظر ما را پرسیدند. کنجکاو بودم و دلام میخواست آن جانور ناطق را از نزدیک ببینم. تا آن روز چندبار با مجرمانی از آن قماش که به دلایلی پایشان به بازداشتگاه رسیده بود، سر و کار داشتم. سر و کله زدن با چنین جانورانی چندان آسان نبود. برخورد با آنها در سالهای اولی که کم تجربه بودم برایم آسان نبود. ذهنیت و ترس نهفته درونی از خصوصیات و نظرات افراد نژادپرست برای منِ خارجی تبار باعث میشد که عملاً بلحاظ روحی در موضع دفاعی باشم. این افراد این موضع دفاعی را سریع میفهمیدند و برخورداشان با ما اگرچه محتاطانه، امّا چندان دوستانه نبود. با آگاهی از وظایف ما و نیز با سوءاستفاده از خارجی بودن ما انتظار سرویس بیشتری داشتند که من و یا شاید دیگر همکاران خارجی تبار بخاطر وظایف حرفهای و نیز اجتناب از تشنج و درگیری غیر ضرور کم و بیش به آن تن میدادیم. ولی چنین رفتاری چندان دوام نیاورد. جو محیط کار و برخورد کارمندان سوئدی که رابطه چندان خوبی با خارجیها، و نیز با بازداشتیهای خارجی بویژه سیاهپوستان نداشتند به ما فهماند، در صورتی که کوتاه بیاییم کلاهامان پس معرکه است. یاد میگرفتم. بعلاوه طبق قانون و حداقل روی کاغذ این گونه برخوردها ممنوع و جرم محسوب میشد. آرام آرام به خود قبولاندم که بر خلاف روحیه و پرنسیپهایم با این قبیل افراد برخورد سخت و قاطع داشته باشم. دیگر برایم فرق نمیکرد که آن جانور درنده چه موقعیتی دارد، بازداشتی، رئیس و یا همکار باشد. برای ما دانش، تجربه کاری و اطلاعات در عمل منشاء قدرت بود. بیشتر قوانین کیفری را علیرغم کامل نبودن زبان سوئدیم از حفظ بودم. کم و کیف کار و گزارش نویسی و ثبت در ژورنال در کامپیتوتر، تماس درست با پلیس و دادستان و وکیل و دادگاه را به خوبی یاد گرفته بودم. بیشتر آئیننامههای کیفری و کاری و مسائل امنیتی را از حفظ بودم. مجموعه چنین توانمندی موجب شده بود که از نوعی احترام و قدرت پنهان و غیررسمی در بین همکارانم برخوردار باشم. کم کم آموختم که با افراد بازداشتی هم، بویژه آن دسته که دارای روحیه پرخاشگر و خشن بودند و بویژه افرادی که نسبت به خارجیها پیشداوری و رفتار تحقیرآمیز دارند، نمیتوان یکسان برخورد کرد. هر بازداشتی برای من موضوعی خودویژه بود و رفتار خاص خود را طلب میکرد. اگرچه قانون خلاف این را طلب میکرد. موقعیت کاری ما بگونهای بود که اگر هوشیار بودیم و ظریف عمل میکردیم، براحتی میتوانستیم آنها را سر جایشان بنشانیم. امکانی که میتواند موجب گردد که بسیار از همکاران جوان را به منجلاب سوءاستفاده از قدرت بکشاند. انتظار برای فرد بازداشتی بدترین فشار نانوشته و پنهان است. کافی است یکی را چند ساعت مثلاً برای تماس با پلیس، وکیل، تلفن، حمام دستشویی . . . در انتظار بگذاری. غذا مهمترین و بهترین سرگرمی آنها است. جانورانی از این قماش اغلب افرادی زیاده خواه و طلبکار هستند. کافی است چند بار تنها همان میزان معینی از غذا را که تعیین شده، به آنها بدهی و طوری برخورد کنی که مجبور باشند برای گرفتن غذای اضافه گردن کج کنند و با حالتی مؤدبانه و سرافکنده غذای بیشتری طلب کنند. غذا بهترین لحظه در زندگی روزانهٔ فرد بازداشتی است. خیلی از آنها برای بدست آوردن غذا زحمت چندانی نکشیده اند. یا از طریق فروش مواد مخدر و اسلحه و یا باج سبیل و دزدی و کلاه برداری نان خود را، آن هم با بهترین کیفیت بدست آورده اند. پی بردن به این مکانیسم و استفاده زیرکانه و درست از آن کار سادهای نیست. عذاب وجدان در پی دارد و پارادُکسی را در شخصیت آدم موجب میشود که دردآور ولی بعضاً اجتنابناپذیر است. در نگاه قانون برخورد با آنها در زمنیه امکانات رفاهی، جدا از نوع و سنگینی جرم، باید یکسان باشد. این گونه جانوران با مقولهای به نام حرمت و کرامت انسانی بیگانه اند و انسانها را براساس رنگ پوست و ملیت اشان ارزش گذاری میکنند. بنابراین بقول معروف: "بد نیست گاهی پیچها را کمی سفت کرد"، چرا که در محیطی که پارهای از همکاران و بعضاً خود رئیس دارای دیدگاههای تحقیرآمیز و در بهترین حالت ترحم آمیز (نه برابر) نسبت به کارمندان خارجی تبار اند و نیز با افرادی درگیر هستی که از تو نفرت دارند، راه چارهای نمیماند. مکانیسم دفاع از خود فعال میشود. متأسفانه لایههایی از جامعه به این زهر مهلک آلوده شده است و در پارهای از محیطهای کاری به نوعی به فرهنگ تبدیل شده است. شاید یک یا دو نسل باید آن را تحمل کرد و با آن جنگید که شاید بهتر شود.
در محیط کار ما سه دسته کارمند کار میکردند. دسته اول کسانی بودند که از بد حادثه و از ناچاری تن به این کار داده اند. خارجیتبارها که به دلائل عمدتاً بالا بودن سن، بالاتر از چهل و پنجاه، علیرغم تحصیلات آکادمیک نتوانسته بودند در رشته تحصیلی خود کاری مناسب پیدا کنند. دسته دوم دانشجویان و یا دانشجویانی که در نیمه راه برای یک یا دو سال درس را رها کرده و دسته سوم سوئدیهایی که بعلت پائین بودن سطح تحصیلات بیشتر از دیپلم نتوانسته کار دیگری بدست آورند و اجباراً به عنوان تنها امکان به این کار کشیده شده بودند. این گروه پُر عدهترین گروه بودند و ستون فقرات کارمندان بازداشتگاه و زندانها را تشکیل میدادند. ترکیب این گروه فوق العاده متناقض بود. تعدادی از آنها انسانهایی بسیار شریف و مهربان بودند. ولی گروهی دیگر افراد نسبتاً جوانی بودند که فوقالعاده قدرت طلب، و به لحاظ کاراکتر مشکل کنترل داشتند و آلوده به پیشداوری. بهترین سرگرمی برخی از آنها در اوقات فراغت، پرورش اندام و نشان دادن زور بازو و استفاده ابزاری از موقعیت شغلی اشان بود. درگیری ما بیشتر با این دسته از افراد بود. متاسفانه تعدادی از این همکاران بسیار جاه طلب نیز بودند. در مقابل مسئولین بالایی فرومایه و چاپلوس و در برخورد با دیگران قلدر منش، متکبّر و تحقیرآمیز رفتار میکردند. این رفتار خود را در برخورد با بازداشتی خارجی و همکاران خارجی تبار بیشتر نشان میداد. تجربه کار در چنین محیطی به ما آموخت که اگر میخواهیم برای مدتی طولانی با روحیه خوب کار کنیم باید بتوانیم مانند خودشان، مکانیسم مناسب را پیدا کرده و زیرکانه برخورد کنیم که بتوانیم از مجموعه امکانات به نحو احسنت استفاده کنیم که به قول معروف نسوزیم. مهمترین سپر دفاعی در برخورد با این قبیل افراد دانش حرفهای و پشتکار ما بود. حربه ما در مقابل افراد بازداشتی که میدانستیم دارای نظرات نژادپرستانه اند، اضافه بر دانش حرفهای بهرهگیری حداکثر از امکاناتی بود که کار در اختیار ما قرار داده بود.
برای ارضای حس کنجکاوی و تا حدودی شناخت بیشتر روحیات و نظرات "تک تیر انداز" کار با او را قبول کردم. میدانستم که وضعیت او با قاسم متفاوت است، ولی میزان و حد و حدود چنین تفاوتی را نمیدانستم. یک روز قبل از ظهر "تک تیرانداز" را همراه سه گارد آوردند. تدارک ویژهای صورت نگرفته بود. اتاقی تمیز مجهز به تلویزیون، رادیو . . . و خلاصه همهٔ امکانات ضروری، آن هم از نوع خوباش بود. نه خبری از غُل و زنجیر بود و نه خبری از محافظان ویژه. مردی حدوداً چهل و پنج ساله با عینکی ذرهبینی بر چشم و موهای کم پشت. چهره ای تکیده و رنگ پریده و چشمانی گود افتاده که در اولین نگاه سردی و یخبندان شمال سوئد را برای من تداعی کرد. هیچ احساس و عکسالعملی را نمیشد از رفتار و چهرهاش خواند. نگاهاش به جلو خیره بود. بندرت پلک میزد. برخلاف قاسم که او را با غُل و زنجیر وارد کردند، "تک تیر انداز" کُت و شلوار شیکی به تن داشت و کراوات زده بود. لباس و کفشهای واکس زدهاش جلب توجه میکرد. گوئی خود را برای گام نهادن بر فرش قرمز و یا سخنرانی در مراسم مهمی در مقابل جمع کثیری که مشتاقانه در انتظار شنیدن سخنان او بودند، آماده کرده بود. از همان نگاه اول هر کس متوجه میشد که امکانات ویژهای در اختیار او است. کمترین چروکی در پیراهن و کُت و شلوار او، که قطعاً گران قیمت بودند، دیده نمیشد. معلوم بود که روز قبل از انتقال او مسئولین بازداشتگاه در شهر مالمو حسابی کمکاش کرده اند.
"بیچاره قاسم".
"تک تیر انداز" خونسرد و بی توجه به ما در جلو در اتاق اش توقف کرد. دستها را پیش آورد که نگهبانان همراه او قفل دست بندش را باز کنند. خیلی خونسرد تشکر کرد و روبرگرداند که وارد اتاق شود. ما دو سه نفری که در آن جا کار میکردیم جلو رفتیم. طبق آئیننامه داخلی بخش، همه تازه واردین باید تفتیش بدنی میشدند. کمربند و بند کفش و خلاصه هر وسیلهای که فرد بتواند از آن برای صدمه زدن به خود استفاده کند را در کیسهای قرار میدادیم و بعد از صورت برداری به انبار مرکزی میفرستادیم. یکی از همکاران جلو رفت و گفت:
"یک لحظه صبر کن".
رئیس بخش که در همان نزدیکی ایستاده بود به همکار ما اشاره کرد که مهم نیست. ما سه نفر نگاهی از تعجب به یکدیگر کردیم. چنین امری سابقه نداشت. رعایت نکات امنیتی اصلی غیرقابل معامله و گذشت بود. چارهای نبود و جای بحث هم نبود. داخل اتاق که شد، یکی از همکاران مقررات بخش را برای او توضیح داد. "تک تیر انداز" خونسرد و بی اعتنا گوش داد و سر تکان داد. کار تمام بود.
بعدازظهر آن روز جلسه داشتیم. مسئول امنیت بازداشتگاه و رئیس بخش و روانشناس در جلسه حضور داشتند. در آن جلسه حرفی از "بو" و تأثیر روانی آن نبود، بلکه صحبتها بیشتر پیرامون اهمیت نگهداری از "تک تیر انداز" بود. طبق گفته آنها مطبوعات و خبرنگاران رسانه ها تلاش دارند که اطلاعات هرچند ناچیزی از وضعیت او بدست آورند. به این لحاظ راز داری و سکوت مهمترین وظیفه ما بود. حساسیت ویژهای پیرامون پرونده او بود. تأکید اکید داشتند که به هیچ عنوان در راهرو و سالن غذا خوری و مترو حرفی نزنیم. تعدادی بازداشتی خطرناک خارجی تبار در بخش داشتیم. نباید متوجه حضور او در بخش میشدند. راستش در دل آرزو میکردم که ایکاش خبر حضورش به شکلی پخش میشد که حداقل کمی مزه تحقیر شدن را احساس کند. البته انجام چنین کاری هرگز به ذهنام خطور نکرد. بعد از جلسه چهار نفر مسئول شدیم که همراه پرستار و دکتر به اتاق او برویم. دکتر و پرستار باید او را معاینه میکردند. هر بازداشتی در بدو ورود توسط پرستار معاینه میشد. ولی از آن جایی که "تک تیرانداز" ویژه بود، دکتر هم حضور داشت. پس از پایان معاینه، دکتر در دفتر رو کرد به ما و گفت که او از ضعف جسمانی رنج میبرد و نیاز به تقویت دارد. نیم ساعت بعد پرستار با یک جعبه نوشابه که شامل دوازده بطری کوچک نوشیدنی بود به بخش آمد و به ما گفت که روزی سه نوبت باید از این نوشابه بنوشد که بنیهاش قوی شود. فشار خوناش کمی پائین است.
"عجب! تک تیرانداز متخصص ورزش رزمی تایلندی بود و بر اساس نوشته مطبوعات بدنی گرچه لاغر، ولی محکم و ورزیده داشت. پس این ادا و اطوارها برای چیست؟"
یاد قاسم بیچاره افتادم که مجبور بود هر روز غذایی را بخورد که کیفیت آن حتی کمتر از کیفیت غذای دیگران بود. تازه غذای سرد و بدون کارد و چنگال در بشقابی مقوالی. تنها نوشیدنی او سه دسی لیتر شیر سرد بود که گویا چون به لاکتوز حساسیت داشت، آن را نمینوشید، مگر در مواقعی که قصد داشت مدفوعاش را پس انداز کند که بعداً بتواند آن را نثار کارکنان بخش کند.
این تازه اول کار بود. کم کم متوجه شدیم که جناب "تک تیر انداز" یک آدمکُش نژادپرست معمولی نیست، بلکه ایشان وی. آی. پی. «شخص خیلی مهمی» تشریف دارند که باید سرویس ویژه به ایشان داده شود. تعداد بازداشتی که از نعمت استفاده از لباس شخصی برخوردار بودند، بسیار محدود بود. البته طبق قانون هر کسی که میخواست و این امکان را داشت که از لباسهای شخصی خود استفاده کند و لباس بازداشتگاه را به تن نکند. ولی شرط آن این بود که خودش مسئولیت شست و شوی لباسها را به عهده بگیرد. لازمه آن این بود که کسی را داشته باشد که هر هفته لباسهای چرک را تحویل بگیرد و بعد از شستن به بازداشتگاه تحویل دهد. در این مورد وضع "تک تیرانداز" خوب بود. لباسهای او را مرتب میبردند و بعد از شستن تمیز و اطو کشیده پس میآوردند. در این میان تنها دردسر آن برای ما کارکنان بود که هر چند روز باید با یک کیسه لباس چرک میرفتیم و با یک کیسه لباس تمیز برمیگشتیم. طولی نکشید که متوجه شدیم که جناب آدمکش موزیسین تشریف دارند و در پیشینه حرفهای ایشان قبل از این که به شغل "شریف" تک تیراندازی و خارجی کشی رو بیاورند، بر پایه طبع ظریفاشان مدتی به کار تنظیم آهنگ و نوازندگی مشغول بوده اند، البته در کنار آن به باشگاه تمرین تیراندازی هم میرفته و فوت و فن و چگونگی از پا انداختن پناهجویان و یا مهاجرین تنها را در شبهای تاریک تمرین میکرده اند. جناب "تک تیرانداز" در فرم مخصوص درخواست مرقوم فرموده بودند که به یک گیتار احتیاج دارند. هر روز صبح در جلسه صبحگاهی که قبل از شروع کار برگزار میشد، همه فرمهای خواستههای شخصی تک تک مورد بررسی قرار میگرفت و هر یک از کارکنان مسئولیت پاسخ دادن به یک یا دو عدد از آنها را بعهده میگرفت. فرم درخواست جناب آدمکُش را رئیس برداشت و گفت:
"خودم به آن پاسخ خواهم داد".
سه روز بعد همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. یک عدد گیتار تمیز و نو تحویل آقای آدمکُش داده شد که بتواند نُتهایی که منعکس کننده احساسات لطیف ایشان بود، تمرین کند. این تناقض در رفتار و کارکرد اخلاقی سیستم بازداشتگاه با افراد بازداشتی برای من آزار دهنده بود. هر روز که میگذشت احساس انزجار و نفرت در من رشد میکرد. نمیتوانستم قبول کنم. یک جای کار عیب داشت، ولی علت آن را پیدا نمیکردم که حداقل بتوانم خود را توجیه کنم. جناب آدمکُش تقریباً هفتهای دو روز با وکیل خود تماس میگرفت. یک بار از طریق تلفن و بار دیگر حضوری با لباس مرتب و اطو کشیده. صبح هنگام صرف صبحانه به ما که کارکنان آنجا بودیم، اطلاع میداد که میخواهد با وکیلاش صحبت کند. طبق قانون، وظیفه ما بود که به وکیل اطلاع دهیم. اگر وقت داشت با او تلفنی صحبت میکرد، در غیر این صورت برای روز بعد قرار ملاقات حضوری تعیین میکرد. در تمام مدت حضور او این سئوال برای من مطرح بود که چرا با قاسم چنین رفتار نمیشد. مگر حق برخورداری از وکیل شامل حال او نمیشد؟ در طی روزهایی که او در بخش بود، بیاد ندارم که حتی یک بار صحبتی از وکیل و یا مددکار خدمات اجتماعی (سوسیال) به میان بیاید. اصلاً به فکر کسی خطور نکرد. نمیدانم که اصلاً وکیل داشت یا نه؟ پرونده او به لحاظ قانونی بسته شده بود. قوه قضائیه دیگر با او کاری نداشت. قرار بازداشت او از طرف پلیس مرزی که مسئولیت اجرای حکم اخراج را به عهده داشت، صادر شده بود. حتی در چنین موردی نیز فرد اخراجی طبق قانون حق دارد که یک نماینده حقوقی داشته باشد ولی در مورد قاسم گویا چنین حقوقی، حداقل در عمل رعایت نمیشد. البته خود او هم در این مورد بی تقصیر نبود، چرا که رفتار او سدی در مقابل هرگونه تماس و گفتگو بود.
وقتی که اتاق شسته و تمیز و رختخواب مرتب و لباسهای اطو کشیده و غذای خوب و بطریهای آب میوه تقویتی جناب آدمکش را میدیدم، بلافاصله بوی متعفن مدفوع قاسم که بر تمام در و دیوار راهرو نشسته بود، به مشام ام میخورد. بویی که گویا میراثی بود که او برای همه ما با گشاده رویی به جا گذاشته بود. خوب بیاد دارم که هفتهای یک بار با غُل و زنجیر او را مجبور میکردند که به حمام برود. اتاقی که در آن شب و روز را به سر میبرد آغشته به کثافت و ته مانده غذا بود و بوی شاش و مدفوع میداد. شرکتی که مسئولیت تمیز و ضد عفونی کردن اتاق را به عهده داشت با مجهزترین آلات و ابزار نظافت به بخش میآمد و هر نظافتچی بیشتر از ده دقیقه کار نمیکرد. بعد از ده دقیقه شخص دیگری جای او را میگرفت. فکر این که قاسم بیچاره یک هفته در چنین اتاقی شب و روز را گذرانده بود، آزار دهنده و نفرت انگیز بود. "آیا مسئولین که خود بارها وضعیت اتاق او را دیده بودند، هم مثل من فکر میکردند؟ نمیدانم!"
کار جناب "تک تیرانداز" به این جا محدود نشد. یک هفته نگذشته بود که به ما اطلاع دادند که از آنجائی که این جناب به موسیقی علاقه دارد و موزیسین است، گویا مدتی عضو یک گروه موسیقی بوده و در آن فعالیت هنری داشته، برای تمرین نُتهایی که مینویسد، نیاز به یک پیانو دارد. آوردن پیانو به بخش غیرممکن بود. در بخش سالنی که مناسب تمرین پیانو باشد وجود نداشت. خلاصه بعد از کلی فکر مسئولین به این نتیجه رسیدند که کشیشهایی که در بازداشتگاه کار میکردند و وظیفه هدایت کردن بزهکاران و جانیان و متجاوزین به اطفال و دختران به راه راست و پاکیزکی وجدان آنها را بعهده داشتند، در نمازخانه یک دستگه پیانو دارند و بنابراین جناب آدمکش میتواند برای تزکیه وجدان از آن پیانو برای تمرین نُتهایی که مینوشت، استفاده کند. یک کشیش زن نیز وظیفه کمک کردن به او را عهدهدار شد. طولی نکشید که فرستادن جناب آدمکش به کلاس تمرین موسیقی، این وسیله تزکیه روح اش، نیز به گرده ما افتاد. همه چیز خوب و طبق دستوراتی که از طرف مسئولین بخش ابلاغ میشد، پیش میرفت. جناب آدمکش با خونسردی و آرامش کامل وجدان سرگرم گذراندن "دوران مشقت بار اسارت" در بازداشتگاه بود. غذای نسبتاً خوب و تخت خواب مرتب و اتاق گرم و حمام روزانه، نوشیدنی تقویتی، کلاس موسیقی و لباس مرتب اطو کشیده. همه اینها رایگان در اختیارش بود. در مقابل قاسم شبها روی تختی چوبی بدون تشک با چند ملافه کاغذی نازک در اتاقی مرطوب که دیوارها و کف آن آغشته به مدفوع و لکههای شاش و ته مانده غذا بود را به روز میرساند.
دیدن چنین تناقضی برای هر کس که وجدان سالمی داشت، عذاب آور بود. ناگفته نماند که بیشتر آن چه که در اختیار آدمکش قرار میگرفت، طبق قانون کیفری سوئد جزیی از حقوق شهروندی او بود و ذرهای با آن منافات نداشت. طبق قانون کسی که بازداشت است، مظنون به ارتکاب جرم است، مجرم نیست و بنابراین تا زمانی که جرم او ثابت نشده، باید بتواند مانند هر شهروند دیگر از همه حقوق اجتماعی به جز آزادی برخوردار باشد، مگر این که به دلائل امنیتی و تحقیقات پلیس بخشی از امکانات مانند رادیو و تلویزیون و روزنامه، طبق تصمیم دادگاه، از او گرفته شود. در مقابل باید ضبط صوت و کتاب و مجلههای هفتگی به میزان مناسب در اختیار او گذاشته شود. البته جناب آدمکش ذائقه خوبی داشت و هر کتابی را که در کتابخانه بخش بود نمیخواند. لذا به اشکال مختلف و مؤدبانه تقاضاهای رنگارنگ خود را به اطلاع مسئولان میرساند که یکی از آنها کتاب بود. مسئول کتابخانه وظیفه داشت که هر هفته یک بار لیست کتابهای مورد علاقه ایشان را دریافت کند و سپس از کتابخانههای شهر تهیه کرده و تقدیم حضورشان کند. این کار نیز با دقت کافی صورت میگرفت.
قاسم خود در بغرنج شدن شرایط زندگیاش نقش عمده ای داشت. مسلماً اگر برخورد بهتری داشت، حداقل میتوانست از حداقل امکانات اولیه مانند اتاق مرتب و غذای گرم و حمام و رادیو و تلویزیون و احیاناً ملاقاتی و هواخوری روزانه برخوردار باشد. ولی آن چه عذاب آور بود برخورد یک بام و دو هوا با این دو نفر بود. آدمکش نه تنها از همه امکانات برخوردار بود، بلکه خیلی بیشتر از آن چه مستحق آن بود در اختیارش قرار داده میشد. ولی هیچ کس و هیچ مسئولی به فکرش خطور نمیکرد که اقدامی قطعی در جهت تغییر وضعیت نگهداری از قاسم صورت گیرد. گویا همه به این نتیجه رسیده بودند که تنها راه درست نگهداری از او همین بود و بس. همین طور هم شد.
خوشبختانه مدتی بعد به مرخصی رفتم و وقتی که برگشتم، آدمکش را، که هر روز که او را میدیدم موجی از نفرت و کینه در وجودم به جریان میافتاد، از آن جا برده بودند. بعداً علیرغم همه تلاشهایی که صورت گرفت که او را یک بیمار روانی جا بیندازند، طبق نظر روانپزشکان سالم تشخیص داده شد و به حبس ابد محکوم شد. تصمیم خود را گرفته بودم. چند روز پس از پایان مرخصی به بخش دیگری منتقل شدم که شرایط آن به کلی متفاوت بود. آن بخش محل نگهداری از افرادی بود که اتهام سنگینی نداشتند و در یک بخش عمومی همه با هم روزگار میگذراندند و بیشتر جوان بودند. دیدن این دو نمونه، که البته تنها دو نمونه اند، به من آموخت که اگر انسانها بر اصول و ارزشهای اخلاقی خود واقف نباشد، به آسانی ممکن است اسیر سیستمی بشوند که ناخودآگاه تن به هر ذلت و فرومایگی بدهند.
چند شب پیش تلویزیون سوئد گزارشی را پخش کرد که بخشی از سرگذشت قاسم بود. در همان برنامه مجری، قوه قضائیه سوئد را زیر سئوال برد. ناگفته نماند که مجری برنامه موضوع قاسم را از منظر بیرونی آن یعنی موضوع اخراج او و کوتاهی و یا بهتر است بگویم ناتوانی قوه قضائیه در اجرای حکم اخراج او مورد انتقاد قرار داد و کمترین اشارهای به زندگی اسفناک او در بازداشتگاه نکرد. ضمن این که در آن برنامه مجری قربانیان تجاوز قاسم را از یاد نبرد که بنظر من هم درست بود. ولی هر انسانی هر چقدر هم که جرماش سنگین باشد، باید از حقوق مدنی برخوردار باشد. موردی که در مورد قاسم هرگز عملی نشد. اگر قاسم سوئدی بود، قدر مسلم رفتار با او بگونهای دیگر بود. بعضی وقتها فکر میکنم: "بابا بی خیال همه چیز، خرما بخور و خرت را برون. امروز خوش باش، کسی از فردا خبر نداره". گویا بار دیگر اسیر خیالپردازی و پرت و پلا گویی شده و به صحرای کربلا زده ام. آخر مگر ممکن است این طوری زندگی کرد. من در قطاری نشسته ام که چندان مدرن نیست و تلق تلق کنان با سرعت پنجاه شصت کیلومتر در ساعت در حرکت است. لرزش بدنه و پیکر نه چندان نو نوار قطار چه بخواهم و چه نخواهم به بدن من منتقل میشود. مگر ممکن است در چنین وضعیتی گفت:
"گور پدرش، من میخوابم و حسابی از خوابیدن کیفور میشم!"
آیا این گزاره که میگویند:
"در لحظه زندگی کن، کسی از آینده خبر ندارد"،
واقعاً درست است؟ چطور میتوانی بگویی حال لحظه مطلوب است، در حالی که نمیدانی کاری که امروز یا اکنون انجام میدهی، قرار است تو را به کجا ببرد و چه تأثیری بر زندگی دیگران دارد؟ شاید همین کار امروز تو فردا دمار از روزگارت در بیاورد و وقت و بی وقت چیزهایی به یادت بیاورد که خواب و خوراک را برای تو به زهر مار تبدیل کند. واقعاً چه چیز امروز خوب است که لیاقت عشق و علاقه ما را داشته باشد و یا مرهمی بر درد و نفرت فردای ما باشد؟
به خاطر دارم در دورانی که دانشجو بودم و در عالم بی خیالی و هَپَروت پرواز میکردم و نه تنها من بلکه بیشتر همقطاران من روحیهای سرشار از امید داشتیم، همهاش فریاد میزدیم که آینده از آن ماست. ظلم ماندگار نیست و باید با تمام نیرو و توان امروز تلاش کنیم که فرزندان ما آیندهای روشن و سعادتمند داشته باشند. همین کار را هم کردیم و به همت همان تلاش جمعی در آن دوره بساط تخت و تاج سلطنت شاه و اعوان و انصارش برچیده شد. آیا کسی میتواند بگوید که ما آن روزها درست و سنجیده فکر میکردیم و همه چیز آنگونه شد که فکر میکردیم؟ چه کسی میتوانست آن روزها حدس بزند که چند سال بعد یکی از همان آدمهای هپروتی در گوشهای از جهان که هزاران کیلومتر از آن مدینه فاضلهای که با کمک ما بنا شد، نشسته و انگشت روی صفحه کلید کامپیوتر بار دیگر در مورد حال و آینده روده درازی میکند؟ چطور و چگونه آن روزها که گلوی خود را پاره میکردیم و سینه چاک میدادیم که آینده از آن ماست، میتوانستیم حدس بزنیم که نه تنها آینده از آن ما نخواهد بود، بلکه فرزندان ما در سرزمینی رشد و نمو خواهند کرد که هرگز معنی واقعی واژههایی مانند عمه و عمو و خاله . . . را تجربه نخواهند کرد و به آدمهایی تبدیل میشوند که ریشه در هیچ جا ندارند، گرچه به گونهای مجازی در جایی در سرزمینی که تنها یاد و خاطرهای از آن در ذهن والدین اشان باقی مانده است، ریشه دارند؟ پس شاید بهتر باشد که کمی در این باره بیشتر فکر کنیم و باز شاید لازم باشد که بگوئیم امروز خوب است در صورتی که بر پایه دانش واقعی و به اعتبار آن دانش بتوانیم حداقل در کوتاه مدت آینده بهتری بنا کنیم. در هپروت حرف زدن و فکر کردن ره به جایی نمیبرد. حماقت مادر بدبختی است. "در لحظه زندگی کن"، آیا واقعاً گزاره درستی است؟ فکر کنید روز بیست و پنجم ماه حقوق دریافت کرده اید. برای این که بتوانید لحظه را واقعاً خوش باشید، یک بطری ویسکی گران قیمت به مبلغ سه تا چهار هزار کرون میخرید و یک جای مناسب انتخاب میکنید و برای استراحت و تمدید قوا در آخر هفته به یک اسپا دبش هم میروید که قیمت آن نیز سه تا چهار هزار کرون است و برای این که حسابی کیف کنید یک اتومبیل لیموزین هم از آژانس رزرو میکنید و یک میز لوکس هم در رستوران استراحت گاه سفارش میدهید و خلاصه دو روز بعد که لحظه را خوش بودید سر خانه و زندگی بر میگردید. قسط وام خانه و پول آب و برق ... همه مانده. چکار میکنید؟ یا باید، در بهترین حالت به دوست و آشنا رو بزنید و پولی قرض کنید که سررسیدها را بپردازید و یا این که دو ماه بیشتر طول نخواهد کشید که جُل پلاساتان در خیابان است. وای به حالتان اگر در سوئد زندگی کنید. سرمای ده درجه زیر صفر پوست از کله که هیچ از جایی که نباید بکند، میکند و آن لحظهٔ خوش را برای شما به دردی بی درمان تبدیل میکند که تا عمر دارید دلاتان هوای خوشی و اتومبیل لیموزین و اسپا که نکند، هیچ بلکه از یادآوری چنین واژههایی دچار دل پیچه مزمن بشوید. حالا، چطور لحظه را خوش باشیم که دچار این گونه دل پیچههایی نشویم؟ خودم هم نمیدانم. فقط یک نکته را میدانم و آن این است که این کفار نجس که به سرزمینهای اروپا و آمریکا فرار کرده و پناه گرفته اند که از نعمت امر به معروف و نهی از منکر و پند و اندرزهای شاعران گرانقدر سرزمین باشکوه پارسیان، مانند خیام و حافظ و عطار در امان باشند، اتاق فکر دارند که وظیفه اش تولید فکر و برنامه ریزی برای آینده و گاهی بیست تا سی سال آینده است. گویا باز به هپروت رفتم و معضل تاریخ تولد گریبان گیرم شده و دچار هذیان گویی شدهام.
دیدگاهها
اون اتاق فکرقسمت آخرداستان…
اون اتاق فکرقسمت آخرداستان رانفهمیدم کاش نویسنده یک ستون فقراتی درداستان عنوان میکردوهرموضوع رادرشاخه خودش قرارمیداد.فرض کن ماننداین مسائل رادرایران ببینی ونتوانی به شاخه اصلی اتصال دهی درعین حال برای ماکه درداخل ایران هستیم نمونه های بسیارآموزنده ایست اززندگی درکشورهای غربی
افزودن دیدگاه جدید