رفتن به محتوای اصلی

پرواز 2425 - بخشهای 7 و 8

پرواز 2425 - بخشهای 7 و 8

هفت
هَپَروت

بیشتر از صد متر از ایستگاه دور نشده‌ایم که تصویر محل کارم چون کلیپ یوتیوپی در جلو چشمان‌ام ظاهر می‌شود. راهرویی به‌عرض سه متر که اتاق‌های بزهکاران جوان در دو طرف آن صف کشیده‌اند. روزهای اول شروع به‌کار رنگ سبز دیوارها برایم دلنشین بود، حالا حال‌ام را بهم می‌زند. پشت هر در که عرض آن بیشتر از دو متر نیست، در اتاقی به مساحت پنج متر مربع جوانی چُمپاتمه زده روی تختی نشسته که یا به تلویزیون خیره شده و یا این که صدای موزیک‌اش را آنقدر بلند کرده است که کارکنان بخش مجبور می‌شوند هر از چند دقیقه ضربه‌ای به در زدهِ و پنجره کوچک را باز کرده و به او تذکر دهند که همسایه‌ی اتاق بغلی خوابیده است. "لطفاً صدای موزیک را کم کن".

ولی کو گوش شنوا؟ تنها پنج دقیقه، دوباره آش همان و کاسه همان. بی‌انصاف‌ها مثل این که ارث پدرشان را طلبکار‌‌اند. اغلب آن‌ها زبان دراز و بد دهن اند. موقعیت گیرشان بیفتد، هرچه از دهن‌اشان در بیاید نثار آدم می‌کنند. یکی دو سال اولی که تازه‌کار بودم، همه فکر و ذکرم متوجه این جوان‌ها بود. آن روزها هنوز تحت تأثیر رسوبات ذهنی پاره‌ای تئوری‌ها بودم و فکر می‌کردم که بیشتر عادات و رفتارهای انسان‌ها اکتسابی بوده و آدم‌ها چون پارچه‌ی چلوار سفید متولد می‌شوند و جامعه و والدین می‌توانند هر چه دل‌اشان خواست بر ذهن و شخصیت آن‌ها نقش کنند (نظرات پاولف). آن روزها فکر می‌کردم جوانانی که دچار مشکلات اجتماعی اند، خود در غلطیدن به چنین منجلابی هیچ نقشی نداشته، بلکه قربانی سیستم و محیط اجتماعی ناسالمی شده‌اند که در آن رشد و تربیت شده‌اند. ناز همه را می‌کشیدم و با مهربانی و گشاده رویی به ساز آن‌ها می‌رقصیدم. هر بار یکی از آن‌ها آزاد می‌شد، بغل‌اش می‌کردم و با این جمله‌ی تکراری "دل‌ام نمی‌خواهد بار دیگر تو را این جا ببینم" بدرقه‌اشان می‌کردم. چقدر خوشحال می‌شدم وقتی که می‌دیدم جوانک هیجده، نونزده ساله‌ای که روزهای اولی که آمده بود، خُمار و تحت تأثیر مواد مخدر با چنان قیافهٔ پلاسیده و ژولیده‌ای وارد می‌شد که مردی سی و پنج ساله را می‌ماند؛ حالا بشاش و تمیز و اصلاح کرده با لباس مرتب که اغلب به هزینه دولت برای او تهیه شده بود، ما را ترک می‌کرد. ولی گذشت زمان به من آموخت که مشکلات این جوانان به این سادگی نیست که من فکر می‌کنم. شش ماه و یا حداکثر یک سال بعد همان جوان با کوله‌بار جدیدی از تجربه خلافکاری و ضرب و جرح دیگران، "سلام، سلام"، دو باره از در وارد می‌شد. جوانی که حالا در آستانه‌ی مرد شدن است، دق الباب می‌کرد. نگاه و رفتارش با گذشته فرق کرده و راه و چاه حقه‌بازی را بهتر از گذشته یاد گرفته است. در فریب دیگران و برانگیختن حس ترحم و سوءاستفاده از حُسن‌نیت کارکنان خبره‌ی روزگار شده است. این که در طی این مدت چقدر برای جامعه و ما مردمی که مالیات می‌پردازیم، خرج برداشته، اصلاً برایش مهم نیست. فکر کنم در دل به ریش ما می‌خندد و خر خود را می‌راند. تمام فکر و ذکرش کلاهبردای و مواد مخدر و بازی‌های کامپیوتر، آن هم از نوع هیجان‌انگیز و خشن آن است. بارها این پرسش از ذهنم خطور کرده که آیا ما انسان‌ها؛ بویژه در جامعه‌ای مثل سوئد که دریایی از امکانات و کمک‌های گوناگون وجود دارد، امکان انتخاب نداریم؟ در سال‌های اخیر که تقریباً اعتماد و باورم به این روضه‌خوانی‌های روانشناسی و کتابی را از دست داده‌ام، به این نتیجه رسیده‌ام که "درست است که محیط تربیت و زندگی دوران کودکی در شکل‌گیری شخصیت و رفتار اجتماعی افراد نقش دارد امّا، هر انسانی بویژه در انتخاب نوع زندگی شانس انتخاب دارد. خودت تعیین می‌کنی که معتاد و یا دزد و بزهکار باشی و یا یک نظافتچی ساده با حقوق کم؛ ولی با شخصیتی سالم و مفید برای جامعه". دارم فکر می‌کنم که اگر همین فردا، ساعت هفت صبح مثل سابق وارد بخش می‌شدم، طبعاً بعد از سه هفته با ترکیب جدیدی از بر و بچه‌ها و جوانان بزهکار "معصوم" روبرو می‌شدم. روز از نو و روزی از نو و همان حکایت و حدیث همیشگی. چهره‌ای جدید برای آن‌ها. مرد مسنی با موهای سفید نچندان پُر پُشت که سوئدی را با لهجه غلیظ حرف می‌زند طبعاً، بنظر آن‌ها، می‌تواند شخصی هالو و طعمه خوبی برای سوءاستفاده و احیاناً دست انداختن باشد. ولی غافل از این که من هم پوست کلفت شده‌ام و بقول برخی از همکاران‌ام با یک "روباه پیر" سر و کار دارند. از یک گوش می‌شنوم و از گوش دیگر شنیده‌ها را مثل لوله‌ی اگزوز یک کامیون هیجده چرخ در حالی که سرم را به علامت تأیید تکان می‌دهم، به باد هوا می‌سپارم. البته این "تخم جن‌ها" هم دست صدتا شیطان را از پشت بسته اند. بازهم شیطان! این شیطان بیچاره جرأت نزدیک شدن به آن‌ها را ندارد. اگر بوی متعفن این جور آدم‌ها به مشام‌اش برسد، دو پا دارد، صد پا قرض می‌کند تا فرسنگ‌ها از آن‌ها دور باشد. هر یک از آن‌ها خود یک پا روانشناس اند. از همان اولین برخورد شروع به تجزیه تحلیل و خصوصیات و میزان اعتماد بنفس و دانش کاری طرف مقابل می‌کنند که بدانند چگونه و چه نوع برخوردی با او، یا همان مددکار خود داشته باشند. وای به روزی که نقطه ضعفی داشته باشی و یا در کاربُرد و استفاده از واژه "نه" مردد و کمرو باشی. دمار از روزگارت درمی‌آورند. "زنگ می‌زنی دیگه، آره، منتظرم که برگردی و جواب‌اش را به من بدهی!" "من الآن دوش می‌گیرم. اوکه دیگه!"

طنین صدای گوینده‌ی زنی که رسیدن مترو به ایستگاه فرودگاه را سه بار، دو بار به زبان انگلیسی و یک بار به زبان اسپانیایی، اعلام می‌کند، نگاه خیره‌ام را از پنجره منحرف می‌کند و بخود می‌آیم که وقت پیاده شدن است. مسئولین مترو گویا به این نکته هم فکر کرده‌اند که ممکن است تعدادی از مسافران مترو خواب‌آلود و یا مثل من تمرکز حواس درست و حسابی نداشته باشند. ساک چرخدار را می‌کشم و همراه دیگران که عازم اند سوار پله برقی می‌شوم. این پله برقی هم هنوز بعد از این همه سال برای من مسئله‌ای است. تا امروز یاد نگرفته‌ام که چگونه قدم‌هایم را تنظیم کنم که هم خودم و هم ساک‌ام بدون این که تعادل‌ام بهم بخورد، به موقع سوار آن بشویم. هروقت خودم اول سوار می‌شوم ساک‌ام عقب می‌ماند و بعد از دو پله باید آن را کشان کشان روی پله بعدی بکشم و دولا شوم که تعادل‌ام بهم نخورد. و هروقت ساک را اول روی پله می‌گذارم، خودم عقب می‌مانم. نمی‌دانم چرا مسئولین پله برقی فکری به‌حال این مسئله و حال و روز افراد پا به سنی مثل من نکرده‌اند؟

ایستگاه مترو تمیز و شسته رُفته، درست در زیر و نزدیک سالن فرودگاه واقع شده است. صبح به این زودی سالن فرودگاه پُر از مسافر است. عده‌ای در مقابل پیشخوان تحویل بار صف کشیده‌اند. من که چمدانی برای تحویل دادن به بار ندارم، راهم را می‌کشم و مستقیم به سمتی می‌روم که مردم برای عبور از کنترل امنیتی به صف شده‌اند. انواع و اقسام مأمورین امنیتی با یونیفورم و یا لباس شخصی در آن‌جا پلاس اند. از فاصله بیست‌ متری گذرگاه‌های عبور را با کشیدن نرده‌های حفاظتی مسدود و از محوطه جدا کرده‌اند که کسی نتواند براحتی به باجه‌ها نزدیک شود. چند مأمور در نقطه شروع نرده‌ها ایستاده‌اند و پاسپورت و بلیط و کارت سوار شدن به هواپیما را با دستگاه اسکن کنترل می‌کنند. قبل از این که وارد صف شوم پاسپورت و بلیط را از ساک دستی بیرون می‌آورم و در جیب جلو شلوارم فرو می‌کنم. "این شلوارهای جین برای جا دادن این جور چیزها در جیب جلو خیلی مناسب‌ اند، چون چسبان اند و براحتی به آدم یادآوری می‌کنند که چیز مزاحمی در جیب‌ات است. بعلاوه جیب جلو جای بسیار خوبی برای کیف پول است. جیب‌برها براحتی نمی‌توانند در جیب جلو دست ببرند".

هر نوع آدم و از هر نژاد و ملیتی در صف ایستاده‌اند. بیشتر توریست اند. تعدادی کس و کاری را در آن سوی نرده‌ها دارند که برای بدرقه‌ به فرودگاه آمده اند. دست تکان می‌دهند و با فرستادن بوسه برای آخرین بار از آن‌ها خداحافظی می‌کنند. عده‌ای هم مثل من بی‌کس و کار‌اند و مثل مادر مرده‌ها تک و تنها و مغموم در صف ایستاده‌اند. بطری پلاستیکی آبی را که همراه دارم به زور سر می‌کشم و بطری خالی را در سطل بزرگ آشغالی که در کنار نرده‌ها قرار داده‌اند، پرتاب می‌کنم. سطل پُر از بطری خالی است. برای لحظه‌ای فکر آزار دهنده‌ای به مغزم خطور می‌کند. "مدتی است که هر وقت نوشابه و یا آب می‌نوشم، بلافاصله مجبور می‌شم که به دستشویی برم". "اگه حالا فشار مثانه شروع بشه، چکار کنم؟ ایکاش این آب لعنتی را سر نمی‌کشیدم. چه اشکالی داشت اگر بطری نیم لیتری را که تا نیمه پُر بود، در سطل زباله می‌انداختم؟ آب زَمزَم که نبود؟"

جوابی برای رفتار نسنجیده‌ی خود ندارم. شاید از خِست باشد. به اولین پیچ که می‌رسم دو زن و یک مرد ایستاده‌اند. درست سرپیچ راهرویی که با نرده‌های فلزی درست کرده‌اند دستگاهی روی پایه نصب شده است که باید بخش دیجیتال بلیط را به آن بچسبانی که تا اسم و مشخصات تو روی صفحه ظاهر شود. پاسپورت را تحویل مرد یونیفورم پوشی که در کنار آن دو زن ایستاده است تحویل می‌دهم. نگاهی دزدکی به صفحه‌ی دستگاه و سپس پاسپورت و عکس و بعد به چهره‌ی من می‌کند. حرکت او را به دلیل حرفه‌ام از حفظ‌ام. می‌دانم که چه چیزهایی را چک می‌کند. مرد هستم، قدم را حدس می‌زند، خطوط چهره، حالت و رنگ چشمان و سازگاری آن‌ها با بینی و لب‌ها و تطبیق آن با عکس و مهم‌تر این که ملیت است. پاسپورت من سوئدی است. قد من صد و شصت سانتیمتری و رنگ پوست و موی من چون تابلویی با حروف درشت به او خواهد فهماند که من سوئدی نیستم و قطعاً باید یا مهاجر باشم و یا احتمالاً فرزند مهاجر و یا فرزند خوانده باشم و بالاخره این که در بهترین حالت دو رگه هستم. عکس‌العمل او مکثی کوتاه است. شاید می‌خواهد واکنش مرا ببیند و یا شاید فرصتی داشته باشد که محل تولد مرا در صفحه‌ی پاسپورت بخواند و آن را با ظاهر و قیافه‌ی من مقایسه کند. وقتی که مطمئن شد، تشکر کوتاهی می‌کند و پاسپورت را تحویل من می‌دهد. این پاسپورت سوئدی برای من هم فوائدی دارد و هم مُضراتی که بر نفع آن می‌چربد. فایده مهم آن این است که به اعتبار آن و به حساب مردم سوئد و به دلیل درایت دولت آن کشور می‌توانم به بیشتر کشورهای دنیا بجز چین و هند و ایران و چند کشور دیگر بدون ویزا سفر کنم. ولی بدترین ضرر روانی آن، این است که هر بار که به دلیلی مجبور می‌شوم این پاسپورت لعنتی را در مقابل چشمان مأمور و یا کارمند اداره‌ای قرار دهم، با نگاه پرسشگر او روبرو می‌شوم که آیا واقعاً من سوئدی هستم؟ سوئدی‌ها که اسم محمود ندارند. اسم فامیل بیشتر سوئدی‌ها پسوند "سون" دارد، که فکر کنم بمعنی پسر است، مانند سونسون، اریکسون، یوهانسون، اندرسون . . . ایکاش دولت سوئد این لطف را در حق ما مهاجرین می‌کرد و اسم‌هایی مانند محمودسون، مصطفی‌سون، محمدسون . . . را نیز در فهرست اسامی سوئد وارد می‌کرد و یک روز را هم بنام ما مردمی که از آن طرف آب قدم رنجه کرده‌ایم و به این مملکت آمده‌ایم، در تقویم ثبت می‌کرد. مثلاً یک روز را بنام مصطفی‌سون در تقویم سوئد که هر روز‌ آن به یک یا چند اسم اختصاص دارد، ثبت می‌کرد. "ما اینجا تشریف نیاورده‌ایم که به این زودی برگردیم!" تازه این پرسش پنهان که سوئدی‌ها همه بور و قد بلند اند چون سوزن جوال‌دوزی به آن جای آدم که نباید فرو برود، فرو می‌رود. وای به روزی که مأمور کنترل آدمی باشد که میانه‌ی چندان خوبی با ما مهاجرین بخت برگشته‌ٔ گریخته از جنگ و سرکوب سیاسی و مذهبی و فقر، نداشته باشد. مثلاً فکر کنید که اگر من این روزها که جو خارجی ستیزی در بعضی از کشورهای اروپایی بالا گرفته و یا مثلاً به آمریکا، که در یک دوره آن مردک میلیاردری که تجسم آشکاری از نجاست سیاست‌ورزی در آمریکاست رئیس جمهور آن بود، سفر می‌کردم. فکر کنم نه تنها از من آسیایی تبار با پاسپورت سوئدی، انگشت‌نگاری می‌کردند، بلکه شاید عمل ماتحت شناسی هم اتفاق می‌افتاد. بعضی وقت‌ها، شاید به ناحق و به غلط، فکر می‌کنم که آن پاسپورت کذایی ایرانی ما در دوران شاه سرنگون شده از اعتبار و حرمت بیشتری برخوردار بود. یادم می‌آید که در سال‌های قبل از انقلاب که دانشجو بودم با همان پاسپورت ایرانی همه براحتی می‌توانستیم به خیلی از کشورها سفر کنیم و نه تنها با نگاه پرسش‌گر مأموری روبرو نمی‌شدیم، بلکه با نگاهی تحسین‌آمیز و احترامی پنهان روبرو می‌شدیم. بگذریم از این که آن اعتبار و احترام پنهان به‌دلیل باج و ریخت و پاش‌های تبلیغاتی بی‌دریغ و لاف و گزاف‌های ملوکانه بود. ولی حالا نه تنها آن پاسپورت را ندارم، بلکه جرأت ندارم که اسم‌ام را فریاد بزنم و بگویم که چه فرق می‌کند که اسم من محمود است یا اندرش یا کَله و پِله و هزار کوفت و زهرمار دیگر! من یک انسان‌ام که به کشوری پناه آورده‌ام و در آن‌جا مأوا گزیده‌ام. زندگی می‌کنم و چون اسب عصاری هر روز صبح قبل از بالا آمدن خورشید در این سرزمین قطبی از خانه خارج می‌شوم و بعدازظهر باز در تاریکی به خانه برمی‌گردم و آخر ماه هم بیشتر از پنجاه درصد حقوق‌ام را بعنوان مالیات مستقیم و غیرمستقیم ناخواسته بعنوان باج سبیل "تقدیم" دولت طرفدار مستضعفین سوئد می‌کنم. خلاصه این که هر بار که این پاس لعنتی را رو می‌کنم ناگفته و ناخواسته به شکلی احساس می‌کنم تحقیر شده‌ام.

صدای کُلفت مردی از بلندگوی سالن فرودگاه به مسافران یادآوری می‌کند که وسائل و بار خود را در کنار خود داشته باشند. وسائلی که در سالن بدون صاحب باشند به دلائل امنیتی توسط مأمورین امنیتی فرودگاه ضبط خواهند شد. حالا چرا این نوع اخطارها و اطلاعات باید توسط مرد، آن هم با صدای کُلفت و نخراشیده اعلام شود، ولی دیگر اطلاعات که مربوط به سوار شدن به هواپیما و یا خرید از فروشگاه تکس‌فری هستند باید توسط خانم‌ها با صدایی لطیف به اطلاع عموم برسد؛ خود مسئله‌ای است که برای من چندان قابل هضم نیست. شاید علت آن نگاه غالب مردانه این سیستم است. بر پدر این سرمایه‌داری لعنت که حتی فکر چگونگی ترغیب کردن ما خلق‌الله به خرید و یا ترسیدن از گرفتار شدن به دست مأمورین امنیتی را هم کرده است. مارکس درست می‌گفت که سرمایه‌داری همه را از خود بیگانه می‌کند. شاید هم ریشه‌ی چنین انتخابی در نهاد و سرشت انسان نهفته است. مثلاً در افسانه‌های قدیم همیشه برای نشان دادن وحشت و ترس از دیو که جُثه‌ای مردانه و درشت و صدایی نکره داشت استفاده می‌شد، ولی برای نشان دادن عشق و لطافت از زنان بلند بالا و خوش‌اندام با صدایی لطیف بهره می‌گرفتند.

به باجه کنترل که می‌رسم کمی دستپاچه می‌شوم. به خود نهیب می‌زنم که: "مسئله‌ای نیست. گذشتن از این خوان درست شبیه همان کاری است که هر روز صبح موقع وارد شدن به محل کار باید انجام می‌دادی". ورود به محل کار نیز همین‌طور بود. از آن‌جا که کار ما در ساختمان مرکزی پلیس قرار داشت، هر روز صبح موقع وارد شدن به ساختمان باید همین مراحل را طی می‌کردیم. همه وسایلی را که همراه داشتیم، مانند کیف دستی، جعبه غذا . . . را باید روی باند می‌گذاشتیم که همکاری که در آن طرف نشسته بود آن‌ها را روی صفحه‌ی مقابل‌اش ببیند که مطمئن شود چیز یا وسیله‌ی غیر مجازی همراه نداریم. همراه داشتن هر نوع وسیله‌ای که بنظر مسئولین بلحاظ امنیتی مناسب نباشد، ممنوع بود. اوائل می‌توانستیم تلفن همراه را با خود داشته باشیم که بعداً آن هم ممنوع شد. البته من از این بابت هیچ گله‌ای ندارم. این توله‌ی مزاحم بدرد هیچ‌کاری نمی‌خورد، بجز بیگانه شدن از دیگران. روزهای اول کمی غُر زدم و همکاران را تحریک کردم که به اتحادیه کارکنان که خودم هم عضو هیئت مدیره بودم، شکایت کنند. تیغ‌امان نبرید و راه به جایی نبردیم. در مقابل امتیازی بدست آوردیم که زیاد هم بد نبود. در صورت نیاز به تلفن می‌توانستیم از تلفن محل کار، که هم فراوان بود و هم در دسترس، استفاده کنیم. چند ماه اول نان ما خارجی تباران در روغن بود. دم و ساعت همکاری به بهانه‌ی تلفن شخصی در اتاقی جیم می‌شد و با مادر و عمه و خاله که در آفریقا و ایران و یوگسلاوی زندگی می‌کردند سرگرم گفتگو می‌شد. وقتی که کارفرما متوجه شد تعداد تلفن‌های راه دور زیاد شده است تصمیم جدیدی گرفت و قرار شد که هر تلفن راه دور به دلائل امنیتی باید تنها از طریق مرکز و با درخواست قبلی وصل گردد. دلیل قانونی آن‌ها این بود که فرد بازداشتی ممکن است در تماس با خارج جرمی مرتکب شود و یا شواهد و مدارک جرم‌اش را به این وسیله پاک کند. البته کماکان تلفن به داخل سوئد برقرار بود و کار به خوبی و خوشی و رضایت دو طرف در جریان بود. البته ما هم که با گذشت سال از پس سال بیکس‌تر شدیم، دیگر استفاده چندانی از این نعمت مجانی دولت داده نمی‌کردم و بعلاوه به لطف و مرحمت پیشرفت تکنولوژی و همه گیر شدن اینترنت و مضافاً سخاوتمندی سرمایه‌داری مکالمه راه دور از طریق اینترنت برای همه میسر و تقریباً کم هزینه شد.

جلوی باجه که می‌رسم بی اراده و طبق عادت، اول کمربند و کیف پول و پاسپورت و تلفن و بالاخره کلیه‌ی محتویات جیب‌هایم را در جعبه‌ای همراه با کامپیوترم را در جعبه‌های پلاستیکی روی باند میگذارم. کُت‌ام را در می‌آورم و خلاصه راحت و بی‌دردسر این خوان را پشت سر می‌گذارم. این کنترل امنیتی لعنتی هم برای ما مردم دردسری شده و برای این سرمایه‌داری جهانی شده، تبدیل به خوان نعمتی شده. همراه داشتن هرگونه مایعات، تیغ ریش‌تراشی، در مواردی مسواک برقی، اُدکلن، خمیردندان بزرگ و نوشابه ممنوع است. فکرش را بکنید که چه سود هنگفتی که از این طریق نصیب شرکت‌های تولید کننده‌ی این نوع مایحتاج می‌شود. مثلاً اگر شما قصد سفری کوتاه به کشور دیگری را دارید، باید در آن‌جا به اجبار خمیردندان و ریش‌تراش و خلاصه کلی از این ضروریات روزانه را بخرید که البته انحصار آن‌ها هم در اختیار چند کمپانی معین است. و یا باید به‌اجبار بابت تحویل دادن یک چمدان به بار مبلغی حدود سیصد تا چهارصد کرون ناقابل اضافه بپردازید که بتوانید مثلاً وسایل آرایش همسرتان و اُدکلن و دیگر ضروریات شخصی خود را برای سفری احتمالاً پنج روزه همراه داشته باشید. فکرش را بکنید این بی‌انصاف‌ها به ما اجازه نمی‌دهند که یک بطری آب همراه داشته باشیم، و تازه بعد از رد شدن از کنترل امنیتی می‌توانی یک بطری نوشابه‌ی نیم لیتری و یا یک بطری آب را از فروشگاه و یا کافه‌تریای سالن ترانزیت به قیمت سه یورو بخری. بطری نیم لیتری آب را که در فروشگاه‌های معمولی سی سنت می‌فروشند را باید به قیمت ده برابر بخری. حالا حساب کنید که یک خانواده‌ی فلک‌زده پنج نفری که قصد سفر دارد باید پانزده یورو بدهد که پنج بطری آب بخرد که در هواپیما چون صحرای کربلا از تشنگی عطشان عطشان نکند. "هم فال است و هم تماشا". تأمین امنیت جانی ما مسافران در طی پرواز در مقابله با ترقه‌بازی تعدادی جنایتکار مُفلنگی، موجب برکت سفره‌ی این شرکت‌ها شده است. حکایت آن بنده‌ی خداست که می‌گفت: "جنگ نعمت است".

خدا پدر و مادر مارکس را بیامرزد که کتاب کاپیتال را نوشت و به ما آموخت که این سرمایه‌داری علیرغم همه مزیت‌هایی که نسبت به سیستم قبل از خودش دارد، ولی همیشه دنبال سود حداکثر است. در سفری که همراه خانواده‌ام به پکن داشتم، هنگام بازگشت در گذرگاه لعنتی مشابهی مأمور چشم‌بادامی ریزه میزه‌ای پشت دستگاه نشسته بود. چنان قیافه‌ی جدی بخود گرفته بود که برای لحظه‌ای فکر کردم که شاید یکی از اعضای هیئت سیاسی حزب کمونیست جمهوری خلق چین است که آن‌جا نشسته است. آن مأمور با وقار گویا از نگاه من که شاید بنظرش چندان "رفیقانه" نبود، خوشش نیامد و به ما بند کرد و تُند و تُند حرف‌هایی زد که چون زبان چینی من خیلی خوب بود، هیچ چیز نفهمیدم و تنها بخاطر نشان دادن احساس هم دردی برای مصیبت وارد شده، سر تکان دادم و حرف‌های او را تأیید کردم. مأمور که گویا متوجه شد که سطح دانش زبان چینی من هم سطح افلاطون است، دست به دامن همکارش که قرار بود انگلیسی صحبت کند، شد. خلاصه این که ساک مرا جلو کشیدند و مجبورم کردند که آن را باز کنم. همان مأموری که بنظر می‌رسید عضو هیئت سیاسی حزب کمونیست باشد، با دست چندین‌بار اشاره به جیب بغل کیف کرد و از من خواست که آن را باز کنم. "دستور حزبی بود باید آن را باز می‌کردم". ترس برم داشته بود و در یک لحظه فکر کردم که نکند که همسرم برای خلاص شدن از غُرولُند و خُروپف‌های شبانه من کلاشینکف و یا نارنجک دستی در کیفم جا سازی کرده است. بازش کردم. مأمور با دقت تمام در حالی که دست‌کش بدست داشت به جستجو پرداخت و بعد از چند ثانیه فاتحانه سیگار و فندک مرا از آن بیرون کشید. من که از حرکت مأمور کُفری شده بودم، سیگار و فندک را در دست گرفتم و به زبان انگلیسی برای او توضیح دادم که این سیگار است و آن دیگری فندک که به کمک آن میتوان سیگار را آتش زد. بالاخره همکار او که گویا قرار بود انگلیسی صحبت کند وارد معرکه شد و مرحمت فرموده و گفتند که سیگار اشکالی ندارد ولی داشتن فندک ممنوع و جرم است و با انگشت به تابلوی بزرگی اشاره کرد که گویا این قانون خدشه‌ناپذیر را با خطوط درشت و خوانای زبان چینی سلیس نوشته بودند و لیست همه وسايل ممنوعه را به من ایرانی مهاجری که در سوئد زندگی می‌کنم و طبعاً می‌بایست آن قانون را می‌خواندم و می‌فهمیدم و می‌دانستم، نشان داد. البته تنها موردی که به من کمک کرد که جرم مرتکب شده را متوجه شوم، عکس فندک این ابزار قتاله و مُخل امنیت کشور چین در تابلو بود. بناچار و با لبخند امر مأمور را اجرا کردم. مأمور فندک را از من گرفت و در بشکه‌ی بزرگی که فکر کنم بشکه‌ی صد لیتری نفتی بود که طبعاً ارزان‌تر از قیمت بازار، از ایران میخرند و قرمز هم رنگ‌اش کرده بودند، پرتاب کرد. وقتی کمی دقت کردم متوجه شدم که بشکه تقریباً تا نیمه پُر است. حتماً آن همه فندک غنائم بدست آمده از چند ساعت کار امنیتی ضد تروریستی آن‌ها بوده. همان لحظه این فکر به ذهن‌ام رسید که شاید چند هفته بعد همین فندک کذایی ضبط شده توسط مأمور چیره دست امنیت چین را که مجدداً نو و نوار و گازش را دو باره پُر و پیمان کرده‌اند، در سوئد از فروشگاه زنجیره‌ای محل‌امان خواهم خرید. امان از دست این حقه‌بازی قانونی. البته ناگفته نماند که من موافق این نیستم که ملت موقع سوار شدن به هواپیما کلاشینکف و نارنجک دستی و احیاناً ساطور قصابی و قمه‌ی مداحی وطنی و بمب دست‌ساز همراه خود داشته باشند. ولی تا آن جایی که به‌خاطر دارم در طی این چند سال اخیر، بجز یازده سپتامبر، علت بیشتر سوانح هوایی یا نقص فنی بوده و یا علت سانحه به خاطر فرار از پرداخت غرامت بیمه هرگز مشخص نشده و یا در بسیاری موارد هواپیما را در هوا زده‌اند. این اواخر هم که علت سقوط بیماری روانی خلبان عنوان شد و نمونه وطنی آن هم که بفرمان مقامات نظامی کشور بود و مسافران هواپیمای اوکراین را بنام اسلام زدند و  قس علی‌الهذا.

بالاخره این بار نیز از کنترل امنیتی لعنتی به سلامت گذشتم. وقتی که به انتهای باند رسیدم ساک و جعبه‌هایی را که وسایل شخصی‌ام را در آن‌ها ریخته بودم برداشتم و به طرف میزی که در چند متری باند بود رفتم. تازه متوجه شدم که صفی طولانی در پشت سر من تشکیل شده. صبح به این زودی چقدر مسافر به فرودگاه آمده‌اند؟ نگاهی به صف‌های دیگر کردم. اشتباه کرده بودم. صف‌های دیگر به شلوغی صف پشت سر من نبود. در این فکر بودم که متوجه نگاه خیره و تقریباً نه چندان مهربان دو مسافر که در پشت سر من بودند، شدم. گویا زیاد معطل کرده بودم و یا شاید آن‌ها بیشتر از من عجله داشتند و می‌خواستند زودتر به پروازشان برسند. اشکال از من نیست. تقصیر کنترل امنیتی لعنتی است که حتی به لباس زیر آدم هم کار دارد. نمی‌دانم چرا این روزها این طوری شده؟ مدتی است که متوجه شده‌ام برای کارهایی که در گذشته براحتی و با سه شماره انجام می‌دادم، حالا به زمان بیشتری احتیاج دارم. مثلاً وقتی که خرید می‌کنم، البته فقط در اسپانیا خودم خرید می‌کنم، چون در سوئد مرا از این وظیفه‌ی لذت بخش معاف کرده‌اند. علت آن این است که اغلب فراموش می‌کنم قیمت‌ها را نگاه کنم و یا این که توجه داشته باشم که جنسی را که در سبد خرید می‌گذارم، مورد نیاز است یا نه. بارها اتفاق افتاده که برای خرید نان و یا شیر وارد فروشگاه شده‌ام و با دو کیسه پلاستیک پُر از مواد غذایی و با یک فیش خرید سیصد یا چهارصد کرونی از فروشگاه خارج شده‌ام که در بازگشت به خانه مسبب آغاز جنگ جهانی سوم شده‌ام. در گذشته با سرعت جنس‌ها را روی باند می‌ریختم و بلافاصله از جلو صندوق‌دار می‌گذشتم و آن‌ها را جمع می‌کردم و در یک چشم بهم زدن کارت می‌کشیدم و می‌پرداختم و از فروشگاه خارج می‌شدم. حالا این طوری نیست. هروقت خرید می‌کنم، صفی طولانی در پشت سرم تشکیل می‌شود و اغلب صندوق‌دار و یا همکارش جلو می‌آید و کمک می‌کند که زودتر جنس‌ها را در کیسه پلاستیک بگذارم، که بد هم نیست. کارها زودتر پیش می‌رود. خدا می‌داند که تا حالا مشتریانی که معطل شده اند چقدر در دل فحش نثار خواهر و مادر نازنین من کرده‌اند، البته اگر ایرانی باشند، چون سوئدی‌ها فحش خواهر و مادر نمی‌دهند. بدترین فحش آن‌ها لعنتی است. خواهر و مادراشان به آن‌ها ربطی ندارد. یک روز در بازداشتگاه یک مهاجر جوان بازداشتی که عصبانی بود به یکی از همکاران سوئدی من گفت که مادرت را فلان خواهم کرد. همکار ما اول متعجب شد و بعد با خونسردی به او جواب داد: "این مشکل من نیست به مادرم مربوط است. از او بپرس". گویا حالا هم زیاد معطل کرده‌ام! نگاه آن دو مسافر چندان دوستانه نبود. "گور پدرشان. من که بدهکارشان نیستم. هر کس حق و حقوقی دارد. شاید این بی‌پدرها راسیست باشند و چشم دیدن مرا نداشته باشند؟"

هنوز وسایل‌ام را کاملاً در چمدان دستی‌ام جابجا نکرده‌ام که متوجه اعتراض دو جوان در منتهی‌الیه صف کنترل می‌شوم. دو مرد را که قیافه‌اشان داد می‌زند اروپایی نیستند، برای کنترل دوباره وسایل و احیاناً تفتیش بدنی به گوشه‌ای هدایت کرده‌ اند، که گویا آن‌ها هم کوتاه نیامده‌ و زبان به اعتراض و گلایه گشوده بودند. دو دختر جوان که مأمور بازرسی بودند، با مهربانی و به انگلیسی برای آن‌ها توضیح می‌دادند که مسئله خاصی نیست. دو مرد متوجه توضیحات آن‌ها نمی‌شدند و همین سوء تفاهم موجب شده بود که بیشتر اعتراض کنند. البته در اطراف آن‌ها و در چند متری تعداد زیادی مأمور پرسه می‌زدند تا در صورتی که اتفاقی بیفتد، بدون معطلی دخالت کنند. برای لحظه‌ای فکر کردم که شاید دو تروریست باشند. کمی ترسیدم. و خودم را جمع و جور کردم که بتوانم بلافاصله از آن جا "شجاعانه" فرار کنم که اگر اتفاقی افتاد، خطری متوجه من نشود. ولی گویا اشتباه کرده بودم. قضیه به خوبی و خوشی تمام شد و من شرمنده‌ی قضاوت زود هنگام و بدبینی بی‌اساس خود شدم. دخترها هر یک برچسب کوچکی را از یک دستگاه الکترونیکی بیرون کشیدند و آن‌ها را به محتویات چمدان‌های آن‌ها کشیدند و قضیه تمام شد. تا آن روز چنین تکنیکی را ندیده بودم.

هشت
در انتظار سوار شدن

نیم ساعت باقی مانده را در سالن ترانزیت می‌گذرانم. سری به فروشگاه تکس فری می‌زنم و طبق معمول کمی خرید می‌کنم. عادت ندارم که دست خالی به خانه برگردم. این را از فیلم‌های سینمایی یاد گرفته‌ام. مرد خانه باید با دست پُر از سفر برگردد. گرچه خرید من اغلب شامل یکی دو بطری مشروب باحال برای خودم و گاهی یک اُدکلن زنانه می‌شود. بلاخره از بلندگو اعلام می‌کنند که مسافران پرواز ۲۴۲۵ شرکت هواپیمایی رایان ایر یا همان شرکت بنیاد مستضعفان اروپا به خروجی ۲۵ بروند. بلیط بدست به طرف خروجی راه می‌افتم. صف طولانی در مقابل گیت سوار شدن به هواپیما تشکیل شده است. معلوم نیست این مردم چگونه به سرعت خود را به خروجی رساندند. حداقل سی تا چهل نفر در طی چند دقیقه جلوتر از من خود را به آن جا رسانده بودند. بطری آبی را که به قیمت سه یورو خریده بودم در دست داشتم و هر از چند لحظه‌ای جرعه‌ای از آن سر می‌کشیدم. تشنه نبودم، ولی برای وقت کُشی بد نبود. بیشتر مسافران سوئدی بودند. تک و توک خارجی و یا سوئدی خارجی‌تبار مثل من در صف دیده می‌شد. نگاهی به بلیط و شماره صندلی‌ام انداختم. ردیف پانزده صندلی د. این ردیف هم برای من معمایی شده است. ردیف‌های میانی از سیزده تا شانزده معمولاً اطراف بال هواپیما واقع شده‌اند. نمی‌دانم چرا هر وقت که بلیط می‌خرم یکی از این ردیف‌ها نصیب من مادر مرده می‌شود. شاید حافظه دستگاه کامپیوتر لعنتی این شرکت هواپیمایی را طوری برنامه‌ریزی کرده‌اند که بتواند ریشه و تعلق جغرافیایی را از اسامی مسافران تشخیص دهد، زیرا که کمتر اتفاق می‌افتد که در ردیف‌های جلویی و یا ردیف‌های آخر جایی نصیب من شود. همیشه وسط و کنار بال هواپیما. حالا فکر کنید که اگر کوچک‌ترین اتفاقی بیفتد و موتور و یا بال هواپیما دچار یک نقص فنی شود، من از جمله‌ی اولین افرادی خواهم بود که نفله خواهم شد. شاید به حافظه‌ی کامپیوتر چنین حالی کرده‌اند که این بنده‌ی خدا خاورمیانه‌ای است و برایش مهم نیست که کجا و روی کدام صندلی بنشیند، هم این‌که این شانس نصیب‌اش شده که سوار هواپیما شود، خشنود است و با دم‌اش گردو می‌شکند. "بر پدر این نژادپرست‌های بی‌وجدان لعنت. حتی کامپیوتر آن‌ها به ویروس خارجی‌ستیزی آلوده است". با انگشتان دست می‌شمارم: آ. ب. س. دی. حداقل در این مورد شانس آورده‌ام. صندلی دی در کنار راهرو است. این موضوع دو مزیت دارد. اول این که صندلی وسط نیست. چون در صندلی وسط آدم مثل یک ورقه‌ی نازک کالباس در یک ساندویچ گیر افتاده، نه بیرون را درست و حسابی می‌تواند دید بزند که از ترس زهره ترک شود، و نه این که هر وقت احتیاج به دستشویی رفتن داشته باشد، مجبور به التماس و لابه‌ی مؤدبانه باشد. آدم‌هایی به سن و سال من زیاد به دستشویی می‌روند. علت آن بعضاً سن و سال است و تا حدی هم بهانه‌‌ای برای حرکت دادن به ماهیچه‌های پا است. ماهیچه‌های پا بعد از یک ساعت آچمز نشستن در صندلی تنگ هواپیما مثل یک شاخه‌ی درخت در زمستان، خشک و بی حس می‌شوند. امان از موقعی که یک همسفر چاق و چله مثل خود من در کنارت نشسته باشد. دیدن قیافه‌ی همسفر واقعاً دیدنی است. بعد از کمی مکث و گفتن کلمه‌ی حتماً، که از سر ناچاری است، با هزار تقلا و تلاش خود را از روی صندلی بلند می‌کند، اگر شانس یاری کند و چرخ فروش، یا بعبارت خودمانی‌تر، قالب کردن نوشابه و اغذیه به قیمت چند برابر در راهرو نباشد، خود را کنار می‌کشد که آدم بتواند برای رفع حاجت راه بیفتد. ناگفته نماند که گاهی شانس به آدم دهن کجی می‌کند و از بخت بد دستشویی که عزم جزم کرده‌ای زیارت کنی، اِشغال است و تو مجبوری راه کج کنی و به سمت دیگر بروی. خلاصه گویا در این سفر شانس همراهی کرده است. جای نگرانی نیست. کناره پنجره نیستم. گرچه کنار پنجره برای لَم دادن و چُرت مرغوب زدن بد نیست، ولی وقتی که در کنار بال هواپیما نشسته‌ای در تمام طول مدت پرواز دلهره‌ای نامیمون همدم مزاحمی است که مرتب چون خوره روح‌ات را آزار می‌دهد و هر لحظه با کوچکترین لرزش خفیف بال هواپیما این فکر ترس‌آور که "نکنه بال از جا کنده بشه" نه تنها به مغزت بلکه به ذره ذره‌ی وجود‌ت هجوم آورده و این سه چهار ساعت پرواز را که قرار است طبق گفته‌ی مهماندار زن خوش صدا "هو اِ نایس فلایت" "پرواز خوبی داشته باشی" باشد، را به زهرمار که هیچ، بلکه به زهر عقرب سیاه کشنده تبدیل می‌کند.

نگاهی به جلو و پشت سرم می‌اندازم. صف طولانی شده است. مثل همیشه هواپیما پُر است و طبعاً صندلی خالی نخواهد بود که بتوان با استفاده از آن یک ساعتی استراحت کرد. با دقت نگاهی به ترکیب مسافران می‌کنم. گویا قبل از هر چیز در پی یافتن خانواده‌هایی هستم که بچه‌ی کوچک دارند. خدا کند کنارم و یا در پشت سرم و حتی جلویم نباشند. حال و حوصله‌ی شنیدن نق بچه‌ی کوچک را ندارم. موقع بلند شدن هواپیما جیغ می‌زنند و هنگام فرود نیز بخاطر تغییر فشار گریه می‌کنند. ایکاش می‌شد بخشی را که شامل چند ردیف باشد، جدا می‌کردند و برای خانواده‌هایی که بچه‌ی کوچک دارند اختصاص می‌دادند! خوشبختانه بیش از یک خانواده که بچه کوچک دارد مسافر هواپیما نیست که آن هم در صف کناری ما هستند که من نام آن را "صف از ما بهترون" گذاشته‌ام. صف کسانی که دل‌اشان می‌خواهد در ردیف‌های اول بنشینند و زودتر از بقیه سوار هواپیما شوند. برای استفاده از چنین امکانی باید مبلغی بیشتر از بهای بلیط معمولی پرداخت. کسی چه می‌داند شاید فکر می‌کنند اگر زودتر سوار شوند، زودتر به مقصد می‌رسند! و یا شاید راحت‌تر باشد. من هرگز به فکر استفاده از چنین امکانی نیفتاده‌ام. برعکس از شش ماه قبل رئیس ما در خانه، و یا همان وزیر اقتصاد کانون گرم خانواده هر شب اینترنت را چک می‌کند تا ارزان‌ترین بلیط را بتواند رزرو کند. برای او دیگر فرقی نمی‌کند که اگر در ردیف‌های جلو و یا عقب و یا در کنار بال و یا حتی روی خود بال هواپیما برای من جا رزرو کند. مهم‌ترین مسئله او گزارش تراز مثبت در بودجه اقتصادی خانواده است.

هنوز خبری از کارمندان و خدمه شرکت هواپیمایی بنیاد مستضعفان اروپا که متعلق به کشور ایرلند است، نیست. گویا هواپیما برخلاف آن چه که برج دیدبانی فرودگاه گزارش کرده، کمی تأخیر دارد و ما را بی‌خودی علاف و به صف کرده‌اند. معمولاً وقتی در صف ایستاده‌ایم، مسافران تازه از راه رسیده‌ و در حال خروج را می‌بینیم. پس از قرار باید نیم ساعتی عذاب به خط شدن و این پا و آن پا کردن را تحمل کنیم. تا خانه چند ساعتی بیشتر فاصله ندارم. از فردا صبح، روز از نو و روزی از نو. بال خیال مرا به خانه و سال‌هایی که کار می‌کرد و بازنشسته نشده بودم، می‌برد. "صدای زنگ ساعت کنار تخت و حرکت سریع دست من که چون خمپاره‌ای که وظیفه‌ی خفه کردن صدای آن را بعهده دارد، روی دکمه مربوطه فرود می‌آمد و بعد سکوت. سکوتی که معنایش قورت دادن ماتم پایان خواب خوش بود. سکوتی به درازای چند ثانیه و یا حداکثر چند دقیقه. اگر بیشتر طول می‌کشید، صدای همسرم که یک ساعت زودتر از من بیدار می‌شد، چون میرغضب مرا بخود می‌آورد که پاشو دیرت شده. پس از آن عجله و شتاب بود که فرمانروای وجودم می‌‌شد. تا چند سال پیش کارم راحت‌تر بود. بموقع بیدار می‌شدم و به همه‌ی کارهایم می‌رسیدم. حتی بعضی روزها جرأت می‌کردم و قبل از این که صبحانه صرف؛ که چه عرض کنم، بهتر است بگویم کوفت کنم، دوش هم می‌گرفتم. در سال‌های اخیر، اصلاً نه جرأت چنین ماجراجویی جسورانه‌ای را داشتم و نه سلامتی و وقت اجازه می‌داد. تازه با مسواک زدن یک در میان دندان‌ها و گذشتن از اصلاح کردن ریش و شانه کردن موها بود که موفق می‌شدم بموقع از خانه خارج و دوان دوان خود را به ایستگاه اتوبوس در آن سوی خیابان، برسانم. خدا پدر و مادر آن کسی را بیامرزد که این کلاه‌های پارتیزانی را اختراع کرد. حتماً سرمایه‌دار خوبی بوده و جزء آن دسته‌ای‌ بوده که به قول کارل مارکس تاریخاً نقش مثبتی در تکامل جوامع بشری ایفا کرده اند. این کلاه‌های پارتیزانی دو مزیت دارند. اول این که کله کم‌مو و موی سفید را می‌پوشانند و آدم را از سوز سرما در امان نگاه می‌دارند و دیگر کمکی است به افرادی مثل من که عجله دارند و حال و حوصله‌ی شانه کردن چند تارمویی را که از چنگال بی‌رحم و جبار زمانه جان سالم بدر برده؛ را ندارند. قضیه‌ی سوار شدن من به اتوبوس فکر کنم مانند یکی از قضایای هندسی فیثاغورث هم پیچیده و هم منطقی است. هر روز دقیقاً همان لحظه‌ای در مقابل در اتوبوس ظاهر می‌شوم که راننده استارت زده است. ایستگاه مبداء است، مسافران اتوبوس انگشت شمار و تابلو اند. همه یکدیگر را می‌شناسیم، ولی هرگز با یکدیگر سلام و علیک نمی‌کنیم. گویا کسر شأن‌امان است. همه ترجیح می‌دهیم که خود را سرگرم همان اسباب بازی کنیم که گراهام بل گور به گور شده سنگ بنای آن را گذاشت. نمی‌دانم بیاد دارید یا نه؟ در گذشته هفت جد همه مردم محله را می‌شناختیم. اگر شروع به احوال‌پرسی می‌کردیم، مسیر اهواز تا خرمشهر کفایت نمی‌کرد که بتوانیم از حال و روز فک و فامیل یکدیگر مطلع شویم".

"نمی‌دانم فردا صبح زود باز همان مرد را خواهم دید که هر روز صبح با یک چرخ دستی و کلی وسیله سوار می‌شود و به مقصدی که نمی‌دانم کجاست می‌رود؟ این بنده‌ی خدا را کم و بیش می‌شناسم. هموطن من است. چندین سال پیش همان سال‌های اولی که به سوئد آمده بودم، حدود سی و دو سال پیش، برای مدت کوتاهی در انجمنی که من هم عضو آن بودم، این بنده‌ی خدا نیز گاهگاهی به جلسات انجمن می‌آمد. گویا زمانه با او خوب تا نکرده است. چند روز پیش این موضوع را با همسرم در میان گذاشتم. بالاخره بعد از توضیحات او متوجه شدم که در نزدیکی محل سکونت ما خانه‌ای وجود دارد که شب‌ها به کسانی که بی‌سرپناه اند، جایی برای خوابیدن می‌دهند. این افراد باید صبح زود قبل از ساعت هفت و بعد از خوردن صبحانه خانه را ترک کنند و تنها شب بعد از غروب آفتاب می‌توانند برگردند. جای شکرش باقیست که کارتن خواب و یا گور خواب نمی‌شوند. چند روز پیش یک راننده‌ی اتوبوس که بنظرم باید از اهالی یوگسلاوی سابق باشد، با لحنی نچندان مؤدبانه و مهربان به او اعتراض کرد و گفت که این اتوبوس است نه کامیون حمل بار. آن روز دل‌ام سوخت. ایکاش شهامت داشتم و جلو می‌رفتم و برای راننده توضیح می‌دادم که این وسایل کل دار و ندار این مرد است که مجبور است شب و روز هر کجا که می‌رود، آن‌ها را با خود ببرد. او جایی برای خوابیدن ندارد. این بنده خدا روزی روزگاری برای خود خانه و زندگی داشته. معلم بوده و از بد حادثه مجبور شده خانه و کاشانه و وطن خود را ترک کند و به این مدنینهٔ فاضله پناهنده شود. بهر دلیل ممکن، روزگار بر وفق مراد او نرفته است و به این روز افتاده است. شاید همسرش او را ترک کرده و بچه‌ها را با خود برده و او مجبور شده خانه و یا آپارتمانی را که در آن زندگی می‌کرده‌اند ترک کند و آواره شده است. شاید این موبایل که قطعاً با ارزش‌ترین وسیله‌ی اوست، تنها امکانی باشد که از طریق آن می‌تواند با خانواده و فرزندان‌اش تماس بگیرد. نه خانه‌ای و نه کاری و دوست و رفیقی که به او کمک کند. تنهایی و تنهایی و سکون و تکرار هر روزه. نمی‌دانم چرا، ولی چهره‌ی معصوم و ساده‌ی او دل آدم را بدرد می‌آورد. بگذریم از این که شاید خودش هم در گرفتار شدن به چنین مشکلی بی‌تقصیر نبوده است.

حتماً فردا صبح باز پیر زنی را که تا یک سال پیش کار می‌کرد و گویا حالا بازنشسته شده را دوباره خواهم دید که طبق عادت چندین ساله‌اش درحالی که مانند گذشته کیف دوشی‌اش را برشانه دارد، صبور و بی‌صدا سوار اتوبوس می‌شود و روی همان صندلی که حداقل من از ده سال پیش بخاطر دارم خواهد نشست و همان مسیری را که سال‌ها رفته، می‌رود. نمی‌دانم چرا این کار را می‌کند؟ آیا نزدیک اداره‌اش می‌رود؟ او را به اداره راه خواهند داد؟ چند بار در روزهایی که وسط هفته تعطیل بوده‌ام وقتی که روی تراس خانه سیگار می‌کشیدم، حدود ساعت ده یا یازده او را دیده‌ام که از اتوبوس پیاده شده و بی‌هدف چند قدم به سمت خانه‌اش رفته. قدم‌هایش برخلاف گذشته محکم و قامت‌اش راست نبود. گویا مردد بود که به خانه برود، یا نه؟ به نزدیک ساختمان سه طبقه‌ی محل اقامت‌اش که می‌رسید، برمی‌گشت و دوباره به ایستگاه اتوبوس می‌آمد و منتظر اتوبوس بعدی می‌شد. شاید می‌خواست همان مسیر را یک بار دیگر طی کند، تا ظهر شود و کمی خرید کند و به‌خانه برگردد. و یا شاید از خانه رفتن و نشستن در تنهایی در هراس بود. پاسخ این را فقط خودش می‌دانست. بنظرم هیچکس را ندارد. نه مردی و نه فرزندی. چند درصد از مردم سوئد سال‌های آخر عمر را در تنهایی و بی‌کسی سپری می‌کنند؟ نکند من هم دچار چنین مصیبتی بشوم. تحمل‌اش را ندارم. فکر نمی‌کنم. من همسری دارم. پسری دارم که طبعاً نیاز به هم‌صحبت دارند. خانه و باغچه‌ای و درختان میوه‌ای که باید به آن‌ها رسیدگی کنم تا در بهار گل دهند و تابستان میوه.

آیا فردا غروب باز همان کشیش پیری را خواهم دید که یک ایستگاه قبل از خانه‌ی ما، در حالی که تمام بدن‌اش می‌لرزد از اتوبوس پیاده می‌شود که به خانه برود؟ هنوز ردای کهنه‌ی کشیشی را که در چهار فصل سال به تن داشت، بر تن دارد؟ همان پیراهنی را می‌پوشد که نشان کشیش بودن او است. چند سالی است که بازنشسته شده. تا قبل از بازنشستگی سرحال بود و گاهی با این بچه‌های مهاجری که به مدرسه می‌رفتند با مهربانی و خوشرویی خوش و بش می‌کرد. آن‌ها نیز که بیشترشان از مردم سومالی و کشورهای خاورمیانه اند، بداشان نمی‌آمد که یک سوئدی که تعداد آن‌ها در اتوبوس اغلب کمتر از انگشتان یک دست است، خوش و بش کند. از وقتی که کشیش بازنشسته شده رفتارش عوض شده است. گویا حقوق کم بازنشستگی و رفتارهای عموماً ناشایست آن بچه‌های دیروز و نوجوان‌های امروز باعث شده که عصبانی و پرخاش‌جو شود و همه‌ی موعظه‌های محبت‌آمیز سال‌ها کشیشی را فراموش کند. این کشیش بیشتر روزها این نوجوانان پر سر و صدا را مورد خطاب قرار می‌دهد و با تُرشرویی به آن‌ها می‌گوید:

«مهاجر لعنتی این جا چکار داری، چرا برنمی‌گردی به‌کشور خودت تو صحرا بُز چرونی کنی؟»

نوجوان‌ها، دختر و پسر که بی تربیت و پُررو هستند، می‌خندند و او را بیشتر مسخره می‌کنند. این پیرمرد که یک عمر کشیش بوده، تنهاست. اغلب برای پیاده شدن از اتوبوس دچار مشکل می‌شود. گویا از بیماری پارکینسون رنج می‌برد. بدترین وضعیت برای او زمانی است که کمی خرید کرده و یک کیسه پلاستیکی مواد غذایی همراه‌اش باشد. پیاده شدن برای او تبدیل به عذاب الیم می‌شود. یک بار سعی کردم کمک‌اش کنم. ابتدا با پرخاش امتناع کرد. ولی وقتی نگاه‌اش به چهره و موی سفید من که تنها چند سالی از او جوان‌ترم، افتاد آرام شد و اجازه داد که کیسه‌ی پلاستیکی مواد غذایی او را حمل کنم که بتواند با دست میله‌های اتوبوس را بگیرد و از آن پیاده شود. کیسه چندان سنگین نبود. مختصر مواد غذایی که شامل یک نان و قالب کوچکی پنیر و یک پاکت یک لیتری شیر و چند کنسرو نخود و لوبیای پخته می‌شد. پیرمرد به علت لرزش دست و بدن‌اش نمی‌توانست هنگام پیاده شدن از اتوبوس آن را با خود حمل کند. و همین موضوع باعث عصبانی شدن بیشتر او می‌شد. کشیش که گویا فکر کرده بود بعد از بازنشسته شدن به پاس عبادت چندین ساله و تلاشی که در راه هدایت گوسفندان عیسی به راه راست کرده، بخشی از اجر آخرت را بعنوان مساعده روی زمین دریافت خواهد کرد و چنین نشده بود، بسیار عصبانی و دلخور بود. البته راستش را بخواهید من هم از رفتار این بچه‌های مهاجر بویژه آن‌هایی که از کشورهای خاورمیانه و سومالی آمده‌اند خوش‌ام نمی‌آید. راست حسینی‌اش بنظرم خیلی بی‌تربیت و بعضاً نفهم‌اند. عجیب این است که این بچه‌ها بیشترشان در این کشور متولد شده‌اند و زبان سوئدی را البته با لهجه‌ی ویژه مردم مناطق حاشیه‌نشین شهرهای بزرگ که آمیخته‌ای از عربی، کُردی و سواحلی و فارسی و سوئدی است، بهتر از من حرف می‌زنند. ولی نمی‌دانم که چرا هنوز نمی‌فهمند و یا نمی‌خواهند بفهمند که در قسمت جلو و میانی هر اتوبوس هشت صندلی را برای مسافران سالمند اختصاص داده‌اند و نباید آن‌ها را اشغال کنند و اگر سالمندی سوار شود باید جای خود را به او بدهند. عین خیال‌اشان نیست و با کمال پُررویی زُل می‌زنند و به روی خود نمی‌آورند. بلند بلند حرف می‌زنند و از کلمات رکیک بدون توجه به حضور بزرگسالان و بانوان در اتوبوس استفاده می‌کنند. وای به روزی که یکی از این خواهران محجبه‌ی سومالی‌تبار با تلفن همراه‌اش سرگرم مکالمه با یکی از آشنایان‌اش باشد. اول، این خواهران محترم که هر یک به اندازه‌ی یک طاقه پارچه بعنوان لباس دور خود پیچیده‌اند، همیشه دو صندلی را اشغال می‌کنند و حق و حقوقی برای نشستن کس دیگری در کنارشان قائل نیستند. دوم و بدتر این که گویا بتازگی براساس کلکسیون جدید مُد سال ۲۰۲۳ که گویا از ریاض و مسقط آمده است، یاد گرفته‌اند طوری لباس بپوشند که تنها چشمان آن‌ها پیدا باشد که تازه آن‌ها را نیز برای رعایت کامل شئون اسلامی با عینک سیاه و درشت مُدل کریستین دیور، البته ورژن کُپی و ساخت چین آن، بپوشانند. آدم نمی‌داند که در پشت آن لباس سیاه یک زن است و یا مردی با یک کیلو پشم و ریش و یک قبضه کلاشینکف آخرین مدل. بعد از حملات تروریستی در پاریس خودم دو سه بار در قطار شهری شاهد بودم که وقتی چنین مسافرانی سوار می‌شدند دیگر مسافران از ترس صندلی‌های اطراف آن‌ها را خالی می‌کردند و یا از آن‌ها فاصله می‌گرفتند. راستش را بخواهید خود من هم می‌ترسیدم. آخر از کجا و چگونه مطمئن باشم که این جسم گرد که در مبلغ نچندان کمی از پارچه‌ی سیاه پیچیده شده است، مرد است؟ زن است؟ یا شاید هر دو باشد. خلاصه همه‌اش دلهره داشتم که نکند خدایی نکرده یکهو فریاد الله اکبر‌اش بلند شود و ما را این سر پیری به توده‌ای از گوشت و پوست جِزغاله شده تبدیل کند و فرصتی برایمان نگذارد که حداقل چند ماهی از دوران بازنشستگی را در تنهایی و بیکاری فارغ از سر و صدای موبایل لعنتی حال و حول کنیم. البته ناگفته نماند که بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم، هر کس حق دارد آن گونه که دل‌اش می‌خواهد لباس به تن کند و حقوق شهروندی اوست. ولی آن طرف معادله نیز برایم حل نشده است و تعداد پارامتر‌های مجهول بیشتر از یک است. ما از کجا بدانیم که این شهروند گرامی یک عدد کمربند یا جلیقه‌ی انتحاری دبش مُدل ۲۰۲۲ ساخت فلان کارگاه مخصوص مواد منفجره در اطراف سینه و کمر مبارک خود تعبیه نکرده و قصد به پرواز درآوردن من و امثال من، که احیاناً بعد از ده، یازده ساعت کار روزانه در راه بازگشت به خانه ایم را، ندارد. بالاخره باید یک طوری این پارامتر مجهول را پیدا کرد و قضیه را بدون این که به کسی به دلیل پایمال شدن حقوق شهروندی‌اش بر بخورد و یا کسی متهم به داشتن افکار نژادپرستانه و یا غیردمکراتیک و زن ستیزانه نشود، فیصله داد. این موضوع برای من به پارادکسی تبدیل شده است که هرچه تاکنون با خودم کلنجار رفته‌ام نتوانسته‌ام بقول ادبیات به‌روز شده‌ی مدرن به راهکار مناسبی برسم. این خواهران و بعضاً برادران محترم آن چنان با صدای بلند در حالی که تلفن را بین روسری و گوش مبارک زور چپان کرده‌اند، حرف می‌زنند که همه مسافران و حتی فکر کنم راننده که در کابین جلو نشسته است، صدای فریاد آن‌ها را براحتی می‌شنوند. تازه وقتی که اتوبوس متوقف می‌شود، بدون توجه به حق و حقوق دیگران گویا خیلی عجله دارند و باید هرچه زودتر به اداره‌اشان برسند، سرشان را پائین می‌اندازند و می‌خواهند قبل از دیگران پیاده شوند و یا حتی سوار شوند. نمی‌دانم کسی نیست که به این مردمی که به تازگی هموطن یکدیگر شده‌ایم، بیاموزد که باید صبر کرد که آن‌هایی که جلوتر هستند اول پیاده شوند و یا این که باید منتظر ماند که مسافرانی که می‌خواهند پیاده شوند، اول پیاده شوند و بعد آن‌ها سوار شوند؟ کسی نیست که به این‌ها بگوید که نیاید در اتوبوس و یا مترو با صدای بلند حرف زد و مزاحم دیگران شد؟ چرا این طوری است؟ مگر این‌ها تلویزیون نگاه نمی‌کنند؟ مگر مدرسه نمی‌روند؟ شاید بهتر باشد بجای آموزش زبان سوئدی اول این رفتار ابتدایی را به آن‌ها یاد بدهند. ولی نه، بدون یاد گرفتن زبان سوئدی نمی‌توانند این نُرم‌های ابتدایی جامعه سوئد را یاد بگیرند. شاید هم بیخیال اند و مثل بعضی از هموطنان سابق ما، هم این که به خانه می‌رسند تلویزیون را روشن می‌کنند و دیش پارابول را به سمت لوس‌آنجلس و یا من و تو در این مورد وطن سابق می‌چرخانند و تا ساعتی از نیمه شب گذشته سرگرم حال و حول کردن با برنامه‌یی خواهند بود که از آن سوی آب‌ها برای ما پخش می‌شوند. خدا به داد این سوئدی‌های آداب‌دان و قانون‌گرا برسد. چقدر باید صبر و طاقت داشته باشند. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم، که پنجاه سال طول خواهد کشید که ما مردم تازه وارد در این جامعه جا بیفتیم. بیچاره کشیش پیر! اشکال کار کجاست؟ سیستم سوئد یا خود ما مردم؟ آیا بهتر نیست که مسئولین امور اجتماعی از همان روزهای اول ورود مهاجرین تازه ‌وارد برنامه‌ای مشخص برای آن‌ها داشته باشند؟ مثلاً یا کار معینی را آموزش ببینند و یا درس بخوانند. کمک هزینه‌ی اجتماعی در مقابل یکی از این‌ها. اگر درس نخوانند پول ندهند. پول در مقابل کارنامه‌ی قبولی. در غیر این صورت تا زمانی که پول و یا کمک هزینه‌ی ماهانه می‌رسد، کمتر خودشان حرکتی خواهند کرد. پولی می‌رسد و کرایه خانه را هم دولت می‌پردازد. چه بهتر از این؟ مسلم است که نه دنبال کار خواهند رفت و نه دنبال درس و هرگز هم وارد بازار کار و جامعه نخواهند شد و سال‌ها در حاشیه جامعه زندگی خواهند کرد. مثل این که زیادی از خط خارج شدم. مسلماً خواننده‌ای که مرا نشناسد، فکر می‌کند که من یکی از افرادی هستم که دارای افکار نژادپرستانه و یا خارجی‌ستیز هستم. ولی اصلاً این طوری نیست. آخر حیف نیست که این انسان‌ها سال‌ها به همین شکل زندگی کنند و بی‌خیال همه چیز باشند؟ این همه نیروی کارآمد، عاطل و باطل، روسری به سر قرآن بدست، صبح به مرکز شهر بروند و یا در میدانچه‌های محلات مناطق حاشیه‌ای شهر روی سکو و نیمکت‌ها بنشینند و تسبیح بگردانند و دستی به ریش حنا بسته‌ی خود بکشند و آخرسر غروب با یک سلام و علیکم گفتن به یکدیگر راهی خانه شوند که غذایی را که قطعاً همسرشان طبخ کرده نوش‌جان کنند و دو رکعت نماز به جا بیاورند و سرگرم نگاه کردن تلویزیون عربی و سواحلی و فارسی و ترکی بشوند و فردا باز روز از نو، روزی از نو. آخر چرا هیچ ارگان و یا مقام مسئولی در فکر سر و سامان دادن به وضعیت این همه نیروی بالقوه کارآمد نیست. مگر ما مهاجر نبودیم؟ زمین شستیم و درس خواندیم. ظرفشویی کردیم و درس خواندیم که نان خود و خانواده امان را بدست بیاوریم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که کشیش پیر که حالا بعد از یک عمر وعظ و عبادت خدا بازنشسته شده و درحالی که دست و پایش و تمام بدن‌اش دچار رعشه شده و با مستمری مختصر بازنشستگی روزگار می‌گذراند از دیدن چنین وضعی حق دارد که عصبانی و خشمگین باشد و همه‌ی آن گفته‌های عیسی مسیح را فراموش کرده و آن‌ها روانه سطل آشغال کرده باشد. حالا طوری رفتار می‌کند که گویا از همه‌ی خارجی‌ها و این گوسفندان رنگین پوست روح‌القدس نفرت دارد. بی‌جهت نیست که هر روز بر تعداد طرفداران حزب خارجی‌ستیز دموکرات‌های سوئد افزوده می‌شود. آن پیر زن سوئدی که حالا شاید در مرز هشتاد سالگی باشد، از دیدن چنین وضعی چه فکر می‌کند؟ بی‌جهت نیست که براساس آمار منتشر شده توسط رسانه‌های ارتباط جمعی، این مناطق به آبشخوری برای سربازگیری گروه‌های تروریستی تبدیل شده اند. مثل این که من هم دچار همان سمی که ذهن کشیش پیر به آن آلوده و ایمان او را بر باد داده، شده ام!"

جنبشی در صف براه می‌افتد. دو دختر جوان در جلوی میز بلندی که در جلوی خروجی قرار دارد ظاهر می‌شوند. دستگاه اسکن و کامپیوتری را که روی میز است روشن می‌کنند. مسافران هواپیما که تازه از راه رسیده‌اند، در حال خارج شدن از خُرطومی اند. این نشانه‌ی خوبی است. تا چند دقیقه دیگر نوبت ما است که سوار هواپیما شویم. ایکاش می‌توانستم از صف خارج شوم و سری به دستشویی مردانه بزنم. سرکشیدن آب از بطری نیم لیتری کار دست آدم می‌دهد. چاره‌ای نیست، باید صبر کنم. اگر از صف خارج شوم جایم را از دست می‌دهم. هیچ کس هم قبول نمی‌کند که در این وانفسای تروریست‌ بازی مسئولیت چمدان دستی مرا قبول کند. باید دندان روی جگر بگذارم، به خود بپیچم و تحمل کنم.

بالاخره نوبت سوار شدن ما فرا می‌رسد. اول نوبت صف از ما بهترون است. آن‌هایی که پول بیشتر داده‌اند تا زودتر سوار شوند و روی همان صندلی بنشینند که رزرو کرده‌اند. بعد نوبت صف ما می‌شود که روی تابلوی جلوی آن نوشته شده است: "دیگران". چند نفر اول با سرعت از خوان آخر رد می‌شوند و خندان درحالی که ساک دستی چرخدار خود را روی زمین می‌کشند، راه می‌افتند. مأموری که وظیفه‌ی کنترل پاسپورت و بلیط و بار بعهده اوست، زنی را متوقف می‌کند. قانون شرکت هواپیمایی بنیاد مستضعفان اروپا این است که هر مسافر یک ساک کابین که وزن آن حداکثر ده کیلو است و یک کیف دوشی و یا یک پلاستیک خرید از فروشگاه تکس فری همراه داشته باشد. آن زن سه تکه بار داشت. هرکس با اولین نگاه متوجه می‌شد که وزن باری که او همراه خود دارد به‌مراتب بیشتر از پانزده کیلو است. بحث مختصری بین آن زن و مأمور درگرفت. زن اصرار داشت که همه‌ی بار را با خود داخل کابین هواپیما ببرد و مأمور مخالفت می‌کرد و برای او توضیح می‌داد که طبق قانون تنها ده کیلو می‌تواند همراه داشته باشد و در غیر این صورت باید پول اضافه‌بار بدهد. سایر مسافران، از جمله من که حدود یک ساعت بود منتظر سوار شدن بودیم، بی‌تاب بودیم و سرک می‌کشیدیم. بالاخره زن کوتاه آمد و از صف خارج شد. در این فکر بودم که چکار خواهد کرد، با چشم او را دنبال کردم. زن آرام به گوشه‌ای در پشت سر دو مأمور رفت، دو جفت کفش را که در جعبه بودند از جعبه‌ها خارج کرد و در چمدان چپاند. بقیه‌ی وسائل اضافی را که همراه داشت در پلاستیک مخصوص فروشگاه تکس فری جا داد. خلاصه با یک ساک کابین و یک پلاستیک که مهر و نشان فروشگاه تکس فری فرودگاه روی آن چاپ شده بود و از فشار لباس‌ها که در آن زور چپان شده بودند، در حال ترکیدن بود، بار دیگر در صف ایستاد. گویا کارش به خوبی و خوشی و بدون کمترین جر و بحثی پیش رفته بود، چون موقع سوار شدن او را دیدم که در انتهای صفی که قرار بود از پلکان عقب سوار هواپیما شود، ایستاده است.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید