خسته،
از بختکی نشسته بر جمجمه-ام
رهایم نمی کند
و تو خسته تر...
از کوهِ کوله باری شبانه
زخم شانه هایت را
از بستری خاموش و بی قرار
به کدام صبحِ بی فردا
می بری!؟
چند سالِ دیگر چشمهایم را
در جاده های مرگ
عادت به دیدنت کنم!
استخوانهای تکیده از پیِ نان
ای جانِ لهیده
در چشمانِ سوداگران
این آوارِ سنگین
این عادتِ دیرینه
نشسته بر گرده ات
رهایم نمی کند
زخم های بیشمارم را
از تنم بیرون بکش
دیریگاهیست فریادم
پیکانی ست،
رها
نشسته بر قلبِ سوداگران.
حسن جلالی ۲۰ / ۱ / ۱۴۰۳
افزودن دیدگاه جدید