قاسم حوالی بازارچهٔ قنات زندگی میکرد.
پسر آرام و آفتابخوردهای که سایهاش روی خاک همانقدر سبک میافتاد
که لبخندش روی دل آدم.
پدرش در سهراهیِ خانی آباد ،مصالحفروشی داشت—
جایی که بوی سیمانِ خیسخورده و چوبِ تازهارهشده
برای ما بچهها بوی زندگی میداد،
نه بوی مبارزه.
گاهی که از مدرسه برمیگشتیم،
قاسم را میدیدیم که کنار پدرش ایستاده،
و انگار با همان فروتنی همیشگیاش
دو وجب از آسمان کوتاهتر است.
با کوچکترها مثل بزرگها حرف میزد
و شاید همین بود که همه دوستش داشتند—
دوستانه، بیحساب، بیمزد،
فقط چون مهربانیاش طبیعی بود،
مثل نفسکشیدن.
دایی قاسم را همان روز زدند؛
لابد درچند قدمیِ خودش.
صدای تیرها هنوز در گوش شهر میپیچید
که شبانه بر سردرِ مصالحفروشی
ستارهٔ سرخی نشاندند—
ستارهای که نه چراغ بود و نه نشان مغازه،
علامت بود.
علامت خون و انتخاب راهی که دیگر بازگشتی در آن نیست.
آنوقت بود که فهمیدیم:
بیهوده دانشگاه را وجببهوجب میگشتیم
تا «چریک» پیدا کنیم.
چریک آنجا نبود؛
نه در کلاسهای شلوغ،
نه پشت جزوهها و شعارها.
چریک
سالها پیش
در سکوت مصالحفروشی خانی آباد نشسته بود،
جایی میان کیسههای سیمان و چوبهای بارانخورده،
کنار پسری که لبخندش به همهٔ ما قوتقلب میداد.
ما چریک را ندیده بودیم—
چون همیشه دنبال صدای بلند بودیم،
حال آنکه انقلاب گاهی
در سکوت مردی اتفاق میافتد
که تنها گناهش این است
که در زمانهٔ نادرست،
انسانِ درستی بود.
قاسم حوالی بازارچهٔ قنات زندگی میکرد...
افزودن دیدگاه جدید