رفتن به محتوای اصلی

ایران و انیران، در باره سیاست خارجی در فرهنگ و تاریخ ایران

ایران و انیران، در باره سیاست خارجی در فرهنگ و تاریخ ایران

"مکانیزم ماشه" بند مجازات در پیمان برجام در اجلاس شورای امنیت سازمان ملل متحد در ۵ مهرماه ۱۴۰۴ (۲۷ سپتامبر) علیه کشور ما ایران به اجرا گذاشته شد، در نتیجه سیاست های خارجی جمهوری اسلامی، با بار مجازاتی سنگین بر دوش مردم رنجدیده ایران. "مکانیسم ماشه"،  بندی از توافق هسته‌ای ۲۰۱۵، "برجام" بود که پیش بینی می کند در صورت نقض تعهدات ایران، تحریم‌های شورای امنیت به‌طور خودکار بازمی‌گردند. با بد عهدی آمریکا و خروج آن از برجام و مقابله به مثل جمهوری اسلامی با افزایش غنی‌سازی، با این مکانیزم، قطعنامه های تحریمی معلق شده، دوباره  فعال شدند  و فشارهای بین‌المللی بر کشور ما افزایش می یابد.

بعد از این مجازات، گرچه مسعود پزشکیان، رئیس جمهوری اسلامی، اعلام کرد که از معاهده منع گسترش سلاح های هسته ای خارج نمی شود، بر عکس علی خامنه ای، رهبر  حکومت، با هارت و هورت بیهوده، غرب را به تهدید و دروغ متهم کرد و بر سیاست دشمن تراش خود  و رهبرش روح اله خمینی پای فشرد. این سیاست که نزدیک به ۵ دهه است دنبال شده، نقض آشکار تجربه تاریخی ایران در زمینه رابطه متوازن با کشورهای دیگر است که هزینه های جبران ناپذیری را ببار آورده است. 

دکتر عباس امانت، استاد بازنشسته دانشگاه ییل، متخصص تاریخ ایران،  در سخنرانی خود تحت عنوان  "ایران و انیران"، به بن و بنیاد فرهنگی مفاهیم سیاست خارجی ایران پرداخته است. "ایران و انیران"، مفهومی  که ریشه در شاهنامه و اسطوره‌های ایرانی دارد و به «دیگری» در برابر هویت ایرانی اشاره می‌کند. در طول تاریخ، این تقابل در برابر قدرت‌های شرقی و غربی بازتولید شده و بر شکل‌گیری هویت سیاسی ایران اثر گذاشته است. از شاهنامه، از عصر صفویه و از عصر قاجار تا امروز، دوگانه‌ی «ایران/انیران» همچنان در سیاست و فرهنگ ایران حضور پررنگ دارد. درس‌گفتار دکتر امانت، که دومین مقوله از میان سلسله هشتگانه درس گفتارهای او در باره تاریخ ایران است، به  بررسی همین مفهوم پرداخته است که  کلیدی برای فهم تاریخ بحران کنونی کشور ما و راهجویی آن در سیاست خارجی متوازن. 

اصل  درسگفتار بصورت ویدئویی منتشر شده است که لینک آن در پائین این متن درج شده است. متن گفتاری ویدئو، بصورت کتبی نیز در اینجا منتشر می شود تا در دسترس علاقمندان بیشتری قرار گیرد.

دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ - ۲۹ سپتامبر ۲۰۲۵

ایران و انیران 

گفتگوی دومی که به آن خواهیم پرداخت، مبحثی است درباره یکی از ساختارهای نهادین، شاید دومین مورد پس از "بوم و بر" در فرهنگ و موجودیت سیاسی ایران. حتی امروزه هم، البته به دلایل کاملاً متفاوتی و بیشتر به خاطر تبلیغات و ایدئولوژی دولتی، همین مسئله "انیران" حداقل در گفتار سیاسی  در جامعه ایران محسوس است. می‌دانیم که یک شخصیتی دائماً بر مسئله "دشمن" تکیه می‌کند، اما نمی‌خواهم ذهن ما در این صحبت به سوی او منحرف شود. چرا که "انیرانی" که ما از آن صحبت می‌کنیم، متفاوت با مفهومی است که امروزه رایج است.

۱. ریشه‌شناسی و مفهوم اولیه 

قبل از اینکه بدانیم ایران و انیران یعنی چه، بد نیست تا حدی ریشه‌شناسی این دو مفهوم را بررسی کنیم. اولاً می‌دانیم وقتی در زبان پهلوی، نظیر زبان‌های اروپایی، پیشوند "ا" یا "ان" را داریم (در این مورد "انیران")، به معنای "آن که ایران نیست" در مقابل "ایران" است. این به هیچ وجه عنصری ناشی از خصومت و دشمنی در خود ندارد، بلکه یک "جدایی" مورد نظر است. پس از آن، مسئله "مرز و بوم" است؛ یعنی آنچه "ایران‌زمین" خوانده می‌شود، در مقابل آن، "انیران" اطلاق می‌شود. این نکته اول بود.

نکته دوم، که شاید ظریف‌تر و پیچیده‌تر است، مسئله مفهوم "ایران" است. آن چیزی که تقریباً برای عموم ایرانیان این روزها خیلی روشن است، این است که ریشه‌شناسی باستانی کلمه "ایران" با کلمه "آریان" شناخته می‌شود که نام قوم آریایی یا هندواروپایی بود که در هزاره دوم قبل از میلاد در فلات ایران ساکن شدند و به نام آن‌ها این سرزمین "ایران" شناخته شد. در متون دوره به‌ویژه ساسانی، از "ایران‌زمین" یا "ایران‌شهر" یاد می‌شود که "ایران‌شهر" بیشتر به مفهوم دولتی و "ایران‌زمین" بیشتر به مفهوم بوم و زمین نزدیک است.

اما می‌شود پرسید معنی "آرین" یا "آریان" چیست؟ یک نحله در زبان‌شناسی زبان‌های باستان بر این اعتقاد است که مفهوم "آرین" یا "آریان" در واقع به معنای "عموزادگان" یا "پسرعموها"ست. این نظریه، اگرچه حوزه کار من زبان‌شناسی نیست، ولی از نظر من از جنبه تاریخی کاملاً معنی می‌دهد. به خاطر اینکه بسیاری از سرزمین‌ها و ممالک دنیا، خود را به عنوان "خود" در مقابل "بیگانه" می‌شناسند و در اینجا مفهوم "آرین" یا "عموزادگان" به مفهوم یک خانواده و یک ساخت خانوادگی در مقابل دیگرانی است که به آن خانواده تعلق ندارند.

۲. الگوی اساطیری در شاهنامه

اگر ما مثلاً به شاهنامه نگاه کنیم، این الگو را می‌توانیم به خوبی ببینیم؛ چرا که این عنوان "ایران و انیران" در واقع اصل و بازگشتش به افسانه‌های شاهنامه است. خواندن فرهنگ سیاسی شاهنامه امری است که کمتر به آن توجه شده، ولی برای شناختن همین عناصر بومی که در این گفتگوها با آن مواجه هستیم، بسیار مهم است. یعنی در واقع باید شاهنامه را به خودی خود و بر پایه خودش خواند و پیامی از درون آن آموخت، نه اینکه آن را به عنوان پیوستی به فرهنگ اوستایی، زرتشتی یا متون پهلوی شناخت.

یکی از داستان‌های نخستین شاهنامه، داستان جمشید است که داستانی اساسی در شکل‌گیری "ایران" به عنوان سرزمینی (ایران‌زمین) در مقابل "انیران" محسوب می‌شود. آنچه در داستان جمشید می‌بینیم، تشکیل یک دولت مرکزمدار در "بوم ایران" است. اگر داستان جمشید را بخوانید - که چندان مفصل هم نیست - می‌بینید که آنچه با جمشید مرادف شناخته شده، همه عناصر شهرنشینی است. چنان که در شاهنامه می‌گوید: "جمشید شهر را ساخت". یعنی جمشید آن بوم را که اساس ساختمان شهر و پایه برای دولت اول بود، ساخت. در این داستان شاهد پیدایش طبقات، پیدایش حرفه‌ها و از همه مهم‌تر، سرکوبی "دیوان" به معنی آن مردمانی هستیم که "دیو" شناخته می‌شدند. در شاهنامه، اساس کار پیدایش این مفهوم، وابستگی ایران به عنوان "عموزادگان" یا "خاندان" است. دیوان، به خاطر اینکه شاید - چنان که گفته شده - جمعیت بومی ایران قبل از ورود آریان‌ها یا ایرانیان بودند. "سیطره بر آن‌ها" و "سروری بر آن‌ها" که در شاهنامه داستان بسیار مهم و زیبایی است (زیبا که چه عرض کنم، داستان زشتی است، ولی داستان بسیار مهمی است)، چیزی به ما می‌آموزد که ایرانیان از این "دیگر" بسیار می‌آموزند. آن‌ها را "دگر" می‌سازند، اما از آن‌ها می‌آموزند: معماری، مهندسی، خط و تمام اصول و فنون و در واقع تمدن را دیوان به این ایرانیان می‌آموزند، ولی در مقابل "دگر" می‌شوند. یعنی در واقع یک "دگر درونی" در داستان جمشید ساخته می‌شود. این "دگرسازی" که در داخل انجام می‌دهد و قدرت خودکامه‌ای که می‌سازد، باعث می‌شود نارضایتی داخلی پیدا شود. اولین موردی که در شاهنامه با جامعه‌ای مواجه می‌شویم که در مقابل دولت طغیان می‌کند، در دوره جمشید است.

نتیجه آن چیست؟ نتیجه این است که یک "انیرانی" از بیرون می‌آید و درون را می‌گیرد که این، داستان ضحاک است. یعنی آن موردی که در مورد "بوم و بر" گفتیم، آن "بر" اینجا به عنوان انیران می‌آید و این بوم را می‌گیرد. ضحاک در واقع سرکرده کوچ‌نشین ایلیاتی است که از یکی از سرزمین‌های حاشیه‌ای - "دشت نی‌زاوران" - به ایران می‌آید. نامش ضحاک است و نام پدرش "بیوراسب" یعنی "ده‌هزار اسب". چرا؟ به خاطر اینکه عنصر "اسب" که عنصر بسیار اساسی در قدرت هر نوع نظام پیشامدرنی بود را در اختیار داشت. و این داستان، چنان که فردوسی می‌گوید، در "عصر آهن" است؛ یعنی وقتی اسلحه‌های آهنین پیدا شده بود. پس یک قدرت آهنین وجود دارد که ضحاک با اسب و اسلحه بر شهر - یعنی بر جمشید - فائق می‌آید. این بخش دوم این سیکل است. و همان‌طور که می‌دانیم، کسانی که با او همراهی می‌کنند، همان طبقه بزرگان ناراضی دوره جمشید هستند. پس از آن، دوباره دوره به اصطلاح استبداد ضحاکی بر جامعه حاکم می‌شود که بخش دوم این چرخه است. باز آن نارضایتی ادامه پیدا می‌کند تا به انقلاب دیگری می‌انجامد که انقلاب "کاوه و بازار" در برابر دولت ضحاکی است و سبب سرنگونی ضحاک و بازگشت "فره" می‌شود. در اینجا "فره" با فریدون دوباره شروع می‌شود؛ یعنی آن "فره"یی که از جمشید گرفته شده بود، اینجا دوباره به فریدون بازگردانده می‌شود و آن جامعه دوباره بر همان اساسی که در دوره جمشید قرار بوده ساخته شود - جامعه‌ای که بتواند این پیوند خانوادگی را در درون خود داشته باشد - شروع می‌کند.

اما آنچه در این داستان مهم و به مسئله انیران مربوط است، این است که فریدون، علی‌رغم داشتن این "فره" و علی‌رغم اینکه به گفته خودش "داد و راستی" داشت که از جانب ایزد به او محول شده بود، نتوانست آن تعادل را حفظ کند. به خاطر اینکه تعادل در داخل این اجتماع مستلزم این بود که بین حاشیه و مرکز فاصله قائل شود. این پیدایش فاصله بین حاشیه و مرکز، همان چیزی است که در داستان سه فرزند فریدون می‌بینیم: سلم، تور و ایرج. اگر به ریشه‌شناسی کلمه "ایرج" توجه کنیم، "ایران‌ویجه" است و در واقع معادل "ایران"؛ یعنی در واقع ایرج، خود ایران است. در بخش تقسیم جهان، فریدون می‌خواهد بر اساس "دادی" که ایزد به او داده، این نظام را بازبسازد. این ایرج - که کوچک‌ترین فرزند است - ایران‌ویج و ایران را می‌گیرد و مرکز متعلق به اوست. دو "بر" یا دو حاشیه این سرزمین به دو فرزند دیگر می‌رسد: یکی به تور که توران را می‌سازد و یکی به سلم که خاور (روم) را می‌سازد. در واقع باید به نقشه افسانه‌ای شاهنامه نگاه کرد؛ این نقشه واقعی نیست، بلکه نقشه‌ای افسانه‌ای-جغرافیایی است. اما به هر حال، آنچه مهم است این است که به نحو محتوم، این جدایی بین ایران و انیران در داستان فریدون اتفاق می‌افتد. یعنی ایرج، ایران می‌شود و توران - که بزرگترین انیران شاهنامه است - مداوماً در سراسر داستان‌های بخش افسانه‌ای شاهنامه تا پایان دوره کیانیان، دشمن و انیران بزرگ ایران است.

۳. شکل‌گیری ایران در تصور ایرانیان به عنوان "قربانی" 

این ساختمان جای بحث مفصل دارد، اما ما نمی‌خواهیم بیشتر به آن بپردازیم. فقط می‌خواهیم این نکته را بگوییم که همان‌طور که می‌دانید، ایرج نخستین شهید شاهنامه و نخستین شهید تاریخ ایران است. یعنی ایران در تصور ایرانیان از خود، تصور یک "قربانی" شده است. یک ایرانی است که معصومانه به دست انیران (که توران است) نابود شده است. در داستان دیگر می‌دانید که اولین سوگواری، "کین ایرج" است که در داستان منوچهر دنبال می‌شود و در واقع انتقام کین ایرج توسط نوه‌اش (منوچهر) گرفته می‌شود.

من این را از این جهت گفتم که نشان دهم تا چه اندازه این مسئله "ایران و انیران" مسئله‌ای بود که اگرچه شاید در عصر پارتی یا ساسانی پیدا شده، ولی یک عنصر افسانه‌ای-اساطیری برای جدایی دو سرزمین ایران و توران (و البته روم، اما به‌ویژه ایران و توران) است. یعنی ایرانیان همواره در طول تاریخ باستانی خود، به‌ویژه از عهد ساسانی به بعد (شاید از عهد اشکانی هم)، همیشه از جانب مرزهای شمال شرقی خود، یک تهدید بزرگ از جانب آنچه به نام "توران" می‌نامیدند، حس می‌کردند. و این داستان توران به صورت نهادین در جامعه ایران ثبت و تداوم یافت. حتی اگر به زمان خود فردوسی - یعنی پایان قرن دهم و ابتدای قرن یازدهم (یک هزاره پیش) - توجه کنید، ورود ترکان قراختایی به آسیای مرکزی نمونه دیگری از همین تورانی بود که داستان توران در شاهنامه را تقویت کرد.

۴. نظام موازنه و سرزمین‌های حدواسط 

اما آنچه شاهنامه به ما می‌آموزد، این است که در این تنش بین ایران و توران، یا بین خود و دیگر، باید به سطحی از تعادل رسید. یعنی باید آن توران را به نحوی پذیرفت و ارتباط ایران را با توران به سطحی از تعادل و موازنه رساند که نه توران بتواند به ایران یورش بزند و صدمه برساند، و نه ایران بتواند از حدود خود به توران تجاوز کند. یکی از پدیده‌های بسیار مهم این قسمت افسانه‌ای شاهنامه، وجود سلسله سرزمین‌های حدواسط است که این سرزمین ایران را از سرزمین توران جدا می‌کند (یا در جنوب از سرزمین‌های جنوبی). از همه مهم‌تر، شاید "سمنگان" باشد؛ یعنی آن دولت سمنگانی که بین توران و ایران واقع شده (جایی که در واقع بلخ بوده و رود جیحون این دو را از هم جدا می‌کند). در جنوب، "دشت نی‌زاوران" را "هاماوران" جدا می‌کند که یکی دیگر از همین دولت‌های حدواسط است. در جنوب شرقی، زابلستان یا سگستان است. در شرق ایران، کابلستان و سرزمین‌های دیگر که به ترتیبی فاصله بین ایران و توران را حفظ می‌کنند. می‌توان گفت این یکی از استراتژی‌های دفاعی در برابر مسئله تهدید انیران بود که همیشه تداوم داشت.

حالا، اتفاقاً همین را می‌توانیم در داستان سهراب هم ببینیم. یکی از جنبه‌های بسیار عجیب و شگفت‌آور داستان سهراب این است که رستم، علی‌رغم آنچه شاهنامه ادعا می‌کند، می‌دانست سهراب کیست (نه اینکه نمی‌دانست این پسر خودش است)، اما در واقع قربانی یک حاشیه‌ی دیگر بود؛ چون از سمنگان می‌آمد. برای اینکه بتواند مرکز را حفظ کند، این کاری است که رستم می‌کند. یکی از پدیده‌های شاهنامه این است که یک حاشیه، دولت مرکزی را در مقابل حاشیه دیگری حفظ می‌کند. این هم پاره‌ای از آن نظام موازنه بسیار پیچیده است که ایران همیشه با آن مواجه بوده.

۵. دو خط دفاعی ایران زاگرس ومرز شمال شرقی

 حالا اگر این را به واقعیت تاریخی یا جغرافیای تاریخی برگردانیم و از این حدود افسانه‌ای جلوتر برویم، پدیده‌ای که می‌بینیم این است که ایران در مرزهای شمال شرق و غربی خود دو خط دفاعی دارد: یکی سلسله کوه‌های زاگرس که مرز طبیعی بین پهنه مرتفع ایران و جلگه‌های پست بین‌النهرین است. این مرز طبیعی - که اتفاقاً در نقشه هم می‌توانیم ببینیم - شاید یکی از قدیمی‌ترین مرزهای سوق‌الجیشی یا استراتژیک دنیاست. مرزی بوده که در طول تاریخ، از حداقل دوره پارتی (اشکانی) تا قرن نوزدهم و حتی تا قرن بیستم (چرا که تعبیری از جنگ ایران و عراق هم بر سر مرزی دو هزارساله صورت گرفت)، یکی از قدیمی‌ترین مرزهای دنیا بوده است. مرزی که گذشتن از یک سوی آن به سوی دیگر همیشه مسئله‌ای بسیار اساسی و بارز بود (نه اینکه ممکن نبود، اما همیشه مسئله‌ای اساسی بود). چنان که می‌دانیم، در فتوحات عرب، بالاخره آن خط شکسته شد و قبایل عرب به داخل فلات ایران آمدند. یا ایرانیان در دوره ساسانی، مرکز بزرگشان در واقع در بین‌النهرین بود، نه پهنه خاک ایران. آنجا هم برایشان مهم بود، چون سرزمین اصلیشان بود (پایتختشان مدائن در بین‌النهرین بود) و یعنی این دو به هم پیوند داشتند. در دوره صفویه همین پیوند نزدیک بود، در دوره قاجار هم خیلی پیوند نزدیک بود و همان‌طور که می‌بینیم، تا امروز این دلمشغولی به کنترل بین‌النهرین همیشه در این فرهنگ وجود داشته. اما این دیوار، این مرز طبیعی زاگرس، همیشه مرز بسیار مهمی بود (در جنگ‌های ایران و روم، در دوره اشکانی و ساسانی، بسیار مهم بود).

دوم، مرز شمال شرقی ایران است که اگرچه ایران را از توران جدا می‌کرد، اما مرز آسیب‌پذیری بود. به همین خاطر، این مرز آنقدر در افسانه و بعداً در واقعیت مورد توجه قرار گرفت. اگر در تاریخ ایران نگاه کنید، سوای فتوحات دوران عرب در قرن هفتم میلادی، از زمان ساسانی تا پایان دوره تیموری (یعنی از قرن چهارم میلادی تا قرن چهاردهم میلادی)، برای هزار سال شاهد ورود اقوام صحرانشین و کوچ‌نشین به داخل ایران از این کریدور، از این دالان بودیم. تقریباً همیشه از این دالان بود. در دوره ساسانی، مشکل "هپتالان" یا "هون‌های سفید" (White Huns) که در واقع اولین اقوام ترکنژاد ساکن در آن ناحیه (اطراف بلخ و مزار شریف) بودند، این مرز شمال شرقی ایران بود که همیشه مورد هجوم و فشار هپتالیان قرار داشت. تا دوره اسلامی که - همان‌طور که قبلاً متذکر شدم - ورود قوم سلجوق به داخله ایران، نمونه اولی از ورود از این دالان به داخله ایران و انتشارش در داخل و سپس به دیگر مناطق (مانند ترکمن‌هایی که به آذربایجان رفتند و از آنجا به روم - آناتولی امروز - کوچیدند) بود.

۶. جغرافیای تاریخی، استراتژی و مرزهای آسیب‌پذیر

پس این دو مرز، به‌ویژه مرز شمال شرقی، همیشه آن "انیران" مورد فشار و تهدید ایران بودند. حتی در دوره صفویه اگر نگاه کنید، ایران یک سرزمین دومرزی، یک امپراتوری دومرزی بود که از یک طرف در غرب با عثمانی (که انیران بزرگ بود) و از طرف دیگر در شرق با ازبکان مواجه بود. البته به خاطر تفاوت مذهب و قدرت استراتژیک (حداقل عثمانی که به مراتب قوی‌تر، بزرگتر و تواناتر برای یورش به ایران بود)، این مسئله دفاع و حفظ مرزها خیلی اساسی و مهم بود.

این مفهوم که ایران در مقابل کشورهای همجوار شکلی خاص پیدا کند، در ذهن بسیاری از ایرانیان دوره معاصر، پدیده‌ای جدید و ناشی از مواجهه ایران با قدرت‌های بزرگ اروپایی جلوه می‌کند. اگر نگاه کنید، حتی در قرن چهاردهم، حمدالله مستوفی (مورخ و جغرافی‌دان بزرگ دوره ایلخانی) در کتاب معروف خود "نزهة القلوب"، پس از شرح سرزمین‌های متعدد اسلامی (ابتدا مکه و حجاز به خاطر اهمیت مذهبی)، وقتی می‌خواهد ایران را توضیح دهد، می‌پرسد سرزمین ایران کجاست؟ تعریفی که از حدود ایران می‌کند، تقریباً معادل ایران حاضر است (یعنی از بصره تا بلخ). و این برایم همیشه جالب بوده که در قرن چهاردهم، ایرانی که او در خاطر دارد، همان ایرانی است که ما امروز داریم. یعنی حدود طبیعی تقریباً غیرقابل تغییر بود.

۷. "جهانجویی فراگسترده" و شکست مرزها 

چرا این نکته مهم است؟ به خاطر اینکه در طول تاریخ طولانی ایران، با دولت‌هایی مواجه می‌شویم که قصدشان فرارفتن از این مرزهای طبیعی ایران است. من نام این پدیده را "جهانجویی فراگسترده" (Imperial Overstretch) گذاشته‌ام. یعنی وقتی یک دولت امپراتوری، فرای آن چیزی که در قدرت و توان طبیعی‌اش هست، قصد توسعه‌طلبی دارد و این همیشه منجر به شکستی بسیار بزرگ می‌شده است (حداقل در دوران پیشامدرن). در دوران مدرن، شاید به قدرت تکنولوژی و استراتژی و نهایتاً پیوند با متحدان دیگر بتوان این کار را انجام داد (یا حداقل ادعا کرد که می‌توان انجام داد)، اما در عمل، در گذشته انجام چنین چیزی بسیار غیرممکن بود.

مثلاً اگر به دوران اواخر ساسانی (از زمان خسرو دوم، خسرو پرویز، تا پایان دوره ساسانی در میانه قرن هفتم) نگاه کنید، می‌بینید که ایران، مخصوصاً در دوره خسرو پرویز، یک نوع توسعه‌طلبی بسیار عجیبی را پرورش داد که البته دلایلش خارج از بحث ماست. نکته اینجاست که برای اولین بار، شاید از ابتدای دوره ساسانی تا قرن هفتم (از قرن سوم تا هفتم)، ایران فرای مرزهایی رفت که طبیعتاً متعلق به او بود یا می‌توانست بر آنها سروری داشته باشد. نتیجه آن، جنگ‌های بسیار خانمان‌برانداز و نابودکننده‌ای بود که در سال‌های اول قرن هفتم اتفاق افتاد. یعنی دو امپراتوری بزرگ ایران و بیزانس (رم شرقی) فرای حدود خود رفتند: ایران تا شامات، اورشلیم، ارمنستان و تمام آن نواحی بزرگ متعلق به امپراتوری بیزانس را برای دوره بسیار کوتاهی تصرف کرد. اما بلافاصله، چون بنیان ضعیف بود، شکست فاحشی خورد و قوای بیزانس نیز از مرزهای گذشته خود (مرزهای دجله و فرات) تجاوز کردند و به داخل بین‌النهرین آمدند و تا کنار پایتخت ساسانی در مدائن پیش رفتند. هر دوی این گسترش‌های بزرگ (این جهانجویی فراگسترده) نتیجه‌ای بسیار وخیم برای این دو امپراتوری داشت، چرا که هر دو را تضعیف کرد (را منجر به از بین رفتن امپراتوری ساسانی شد). چرا که ظهور اسلام را بیش از هر پدیده دیگری باید به این مسئله مربوط دانست که دولت ساسانی از حدود خود تجاوز کرد (البته دلایل دیگر مانند همه‌گیری بزرگ، ضعف بیزانس و... نیز وجود داشت).

اتفاقاً نکته جالب این است که دولت ساسانی یکی از کارهایی که کرد، از بین بردن دولت‌های میان‌نشین مرزی (Buffer States) بین خود و بیزانس بود. مانند "بنی لخم" (سلسله عربی در منطقه کوفه امروزی در جنوب بین‌النهرین) که سال‌ها دست‌نشانده ساسانیان بود و ساسانیان همیشه از آنها می‌آموختند و با آنها گفتگو داشتند و آنها حائلی در مقابل سلسله "غسانیان" (دست‌نشاندگان بیزانس) بودند. از بین رفتن این حائل‌ها در ابتدای قرن هفتم، یکی از دلایل بزرگی شد که مرزهای ایران تحت فشاری قرار گرفت که از منبع کاملاً غیرقابل پیش‌بینی - یعنی از داخل جزیرةالعرب - آمد. در آن وقت کسی تصور نمی‌کرد که این مرکز بتواند منبع چنین جریان تازه‌ای باشد.

حالا ما اصولاً به تاریخ صدر اسلام و تحولی که در مسئله ایران و انیران واقع شد نمی‌پردازیم، چرا که باید معنا و مسائل مختلف تحول ایران، پیدایش تشیع، آمدن ترکان (سلاجقه)، هجوم مغول و... را شرح می‌دادیم که در واقع انیران نوع دیگری بودند. اما ناچاریم بگوییم که از دوره ایلخانی به بعد (از نیمه دوم قرن سیزدهم، به‌ویژه در قرن چهاردهم)، ایران یک نوع انسجام جدید سیاسی پیدا کرد که مفهوم "ایران و انیران" دورش دقیقاً دوباره زنده شد و "ممالک محروسه" بمیان آمد یعنی اولین اشاراتی که به "ممالک محروسه ایران" می‌بینیم، از دوره ایلخانی (در دوره رشیدالدین فضل‌الله، وزیر بزرگ دوره ایلخانی) است.

۸. پیدایش پادشاهی صفویه با انسجام داخلی مذهبی (تشیع اثناعشری)

اما با پیدایش صفویه در آغاز قرن شانزدهم - که می‌توانیم نوعی پادشاهی/دولت/امپراتوری "ملی" (البته مسئله ملی بسیار قابل بحث است) با انسجام داخلی (نه صرفاً سلسله ولایاتی در ممالک محروسه تحت قدرت صفوی) ببینیم - از این دوره می‌توانیم مشاهده کنیم که با پیدایش این انسجام داخلی (که از راه تشیع و شیعه شدن ایران - حالا به اجبار یا اختیار، بیشتر به اجبار - بود)، یک نظامی به وجود آمد که در برابر خود، نوعی "انیران" دیگر را دید (یا بر شدت تخاصم و برخورد بینشان مؤثر افتاد) و آن، در مرزهای غربی، امپراتوری بزرگ عثمانی و در مرزهای شرقی و شمال شرقی، دولت نیمه‌ساکن ازبکان بود. یعنی باز ایران به آن شکل سابق دومرزی خود - که از دوره ساسانی داشت - بازگشت و باز هم همان دو فشار از جانب این مرزها بر آن وارد می‌آمد.

به‌ویژه اهمیت دوره صفوی در این بود که جدایی مذهبی بسیار شدیدی بین اهل سنت (عثمانی و ازبکان) و شیعه اثناعشری (ایران) به وجود آمد. چرا که شیعه سابقه طولانی در ایران داشت (از صدر اسلام تقریباً شیعه وجود داشت)، اما آن "شیعه دولتی" که توسط دولت صفوی تبلیغ می‌شد (یعنی شیعه اثناعشری بر اساس یک دستگاه شرعی که به تدریج در قرون شانزدهم تا هجدهم ساخته و قوی شد)، پدیده تازه‌ای بود که این فشارهای "ایران و انیران" را تشدید کرد. و ایران، درست مثل داستان ایرج، خود را یک "شهید" در مقابل قدرت تسنن می‌دید. چرا که دولت عثمانی - همان‌طور که گفتم - به مراتب از نظر قوای نظامی، منابع درآمد و جمعیت، از ایران قوی‌تر بود و بی‌جهت نبود که در جنگ‌های سهمگین با ایران، تقریباً همیشه پیروز بیرون می‌آمد (مگر در یکی دو دوره بسیار مهم: دوره شاه عباس که ایران عثمانی را پس زد، و دوره نادرشاه که پس از صفویه، ایران دوباره توانست عثمانی را پس بزند). اما این خطر کماکان به خاطر دومرزه بودن ایران (هم مرز شرقی، هم غربی) و به خاطر پیوند ضمنی انیران در مقابلش (اینکه هر دو اهل سنت بودند) وجود داشت و ایران همیشه باید در دو جبهه می‌جنگید. احساس ایران به عنوان "خود" در مقابل "دیگر" تقویت شد. یعنی پیدایش تشیع در تاریخ دوره صفویه (بین قرن شانزدهم تا هجدهم) تماماً در شکل‌گیری ایران به عنوان یک انسجام (که می‌توانیم به آن "ملی" بگوییم) در مقابل قدرت‌های کنارش محسوس افتاد و واضح‌تر شد.

اما ایران، همان‌طور که گفتم، قبلاً (مثل دوره ساسانی) بیشتر اوقات به یک نوع موازنه با این قدرت‌های همسایه (عثمانی به عنوان انیران) رسید. اما انیرانی بود که باید با آن می‌ساختی؛ باید به هر ترتیبی (از طریق دیپلماسی، تجارت یا ساختن دولت‌های حدواسط) با آن سر می‌کردی. با ازبکان هم همین‌طور؛ چاره‌ای نداشتی جز اینکه طوری آنان را کنترل کنی که به مرزهایت آرامش و ثبات بدهی.

۹. تحول انیران در دوره قاجار 

اما آنچه از پایان قرن هجدهم (در آن دوران سیاسی پرآشوب بعد از سقوط صفویه) ناظر هستیم، جنبه‌های متعدد و مشکلات متعددی داشت که بر جامعه ایران حاکم بود. ولی یک پدیده بسیار مهم این بود که در پایان قرن هجدهم، ماهیت "انیران" - آن‌چنان که در دوره صفویه بود - تغییر پیدا کرد. یعنی این جریان دوقطبی در شرق و غرب ایران، به دوقطبی جدیدی (شمال و جنوب) تبدیل شد. برای اولین بار بود که ایرانیان - حداقل از عهد سلجوقی، وقتی با رم شرقی درگیری بزرگ داشتند - با اروپا (با مسیحیت) مواجه شدند که در مرزهای شمال و جنوب ظاهر شدند: دولت روسیه تزاری در شمال و دولت انگلستان در جنوب شرق ایران (مرزهای مشترک با هندوستان) و در جنوب ایران (خلیج فارس) که مرزهای مشترکی با امپراتوری بریتانیا داشت (چون مستعمره هند از پایان قرن هجدهم تقریباً کاملاً در تسلط انگلستان بود). این یک پدیده کاملاً جدید برای ایران بود. ایران برای اولین بار از دوره ساسانی/صفویه، در دوره قاجاریه دو انیران جدید پیدا کرد و آن انیران شرقی و غربی به تدریج ضعیف شدند یا خودشان با مشکل قدرت‌های جدید اروپایی مواجه شدند (مثل عثمانی). یا پس از حمله افغان به ایران و در دوره نادرشاه، جذب دستگاه داخلی قدرت دوره افشاریه شدند و بعد به نوعی سکونت بیشتری یافتند.

البته در قرن نوزدهم هنوز ترکمن‌ها تهدید بزرگی در شمال شرقی ایران بودند (تا پایان قرن و دوره انقلاب مشروطه باقی ماندند)، اما بیشتر یک مسئله نابسامانی محلی بود تا یک قدرت بزرگ امپراتوری که ایران را تهدید کند. آنچه ایران را تهدید می‌کرد و ایرانیان در سراسر قرن نوزدهم (و البته قرن بیستم) از آن واهمه داشتند، امپراتوری روسیه بود (نه حتی امپراتوری انگلستان). زیرا امپراتوری انگلستان در نزد ایرانیان همیشه یک انیران طبیعی، مدافع و متحد ایران در مقابل روسیه تزاری به نظر می‌رسید. چرا که دولت انگلستان در آن یکی دو تجربه (جنگ‌های ۱۸۳۰ و بعداً در جریان هرات در ۱۸۵۲-۱۸۵۱) درگیری‌هایی داشت که قشون را پیاده کرد و ایرانیان را - به قول خودش - تنبیه کرد و بعد تخلیه کرد و رفت. اینطور نبود که بخواهد ممالک ایران را تسخیر کند. تسخیر از شمال می‌آمد.

چرا؟ به خاطر اینکه ایرانیان در ابتدای قرن نوزدهم (از پایان قرن هجدهم، ولی بیشتر در ابتدای قرن نوزدهم) متوجه شدند که سرزمین‌های بسیار حاصلخیز و مهم حاشیه خود را در مقابل توسعه‌جویی امپراتوری روسیه از دست می‌دهند (همان‌طور که عثمانی از دست داد). این سرزمین قفقاز - که ایرانیان امروز انقدر نگران از دست دادن آن به دولت روسیه هستند - را به خاطر ضعف از دست دادند و این را مسئله‌ای می‌دانند که "ای کاش این سرزمین از دست نرفته بود". تقریباً محتوم بود که در ابتدای قرن نوزدهم این سرزمین‌ها از دست بروند.

به عنوان یک پرانتز، این را هم باید بگویم که ایرانیان متأسفانه به خاطر عدم آگاهی تاریخی نمی‌دانند که در مقابل این سرزمین‌های قفقاز مرتکب چه جنایاتی در دوره صفویه شدند و اصولاً حق و حقوقی بر آن سرزمین‌ها نداشته و نخواهند داشت. چرا که کافی است به روایت‌هایی نگاه کنید که چگونه در دوره طهماسب، یا بعد از او در دوره عباسی و تا پایان دوره آقا محمدخان، هجوم و ایلغار ایرانیان به این سرزمین‌ها همیشه توأم با اسیر گرفتن جمعیت، تجاوز و کشتار مردم محل و از بین بردن آثار مذهبی و تاریخی آن سرزمین‌ها بوده است (در مورد گرجیان به‌ویژه بسیار محسوس است). پس این افسانه ناسیونالیسم قرن بیستم ایران که فکر می‌کند این ولایت‌ها حتماً مال ایران بوده، درست نیست. در حالی که واقع امر این است که حتی در دوره ابتدای قاجار، قبل از جنگ‌های ایران و روس، این دول میانه‌نشین وفاداری چندانی به دولت مرکزی ایران نداشتند (حتی آنانی که خود از قاجاریه بودند و در قفقاز ساکن بودند). پس نباید گریه و زاری کنیم که این سرزمین‌ها از دست رفت و «مال ایران بوده»، البته این سرزمین ها برای تجارت ابریشم –که همیشه منبع درآمد بزرگی برای ایران بود- بسیار حاصلخیز و مهم بودند، اما این بدان معنا نیست که لزوما باید آنها را در زمره «ایران از دست رفته» به شمار آوریم.

۱۰. بقا و استراتژی دولت حائل

حال اگر این بحث را در نهایت با چند کلمه به دوره معاصر بکشانیم، می‌بینیم که تقریباً تا پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم، و حتی تا دوره جنگ جهانی دوم، ایران کماکان به دلیل ایفای نقش یک «دولت حائل» بین این دو قدرت بزرگ باقی ماند. به عبارت دیگر، ایران نقش میان‌نشین یا «دولت حائل» (Buffer State) بین امپراتوری روسیه و امپراتوری انگلستان را ایفا می‌کرد. این البته نقشی بود که قدرت‌های بزرگ به ایران محول کرده بودند، اما در عمل، ایرانیان خود نیز این نقش میانه‌نشینی بین دو ابرقدرت را به نفع خود تفسیر می‌کردند. اگر به سراسر دوره قاجار نگاه کنید، می‌بینید که دولت قاجار همواره به انگلستان می‌گفت: «اگر شما از ما دفاع نکنید، روسیه از شمال به ما تجاوز خواهد کرد و تمام سرزمین‌های شمالی ما را خواهد گرفت.» و به روسیه نیز به زبان بی‌زبانی می‌فهماند: «اگر شما به ایران تجاوز کنید و سرزمین‌های شمالی را بگیرید، انگلستان نیز سرزمین‌های جنوبی را تصاحب خواهد کرد؛ در این صورت ایران تجزیه خواهد شد و شما دو قدرت بزرگ در برابر یکدیگر قرار خواهید گرفت که به ضرر هر دوی شماست.» بنابراین، بقای ایران به عنوان یک حدّ واسط در اینجا اساسی بود. این یک نوع استراتژی دفاعی ایران در مقابل قدرت‌هایی بود که به مراتب از نظر تکنولوژیک، اقتصادی و در هر جنبه دیگری که تصور کنید، قوی‌تر بودند. دولت روسیه تزاری همان دولتی بود که ارتش چندصدهزار نفری ناپلئون – بزرگترین قدرت نظامی زمان خود – را درست در همان سال‌هایی که در ۱۸۱۳ با ایران می‌جنگید و عهدنامه گلستان را تحمیل می‌کرد، شکست داد. حال، دولت ایران با تنها ۴ میلیون جمعیت چگونه می‌توانست در برابر چنین امپراتوری عظیمی بایستد که از نظر تکنولوژی نظامی به مراتب پیشرفته‌تر بود؟ واقع‌بینانه باید گفت ایران در این موقعیت، جایگاه بسیار خوبی برای خود حفظ کرد و توانست در مقابل این «انیران» جدید، موجودیت و انسجام ایران را به صورت «کَج‌دار و مریض» برای ۱۳۰-۱۴۰ سال حفظ کند.

تضعیف ایران از زمانی آغاز شد که آن استراتژی سابق دوره ناصری، به تدریج و به دلیل شرایط عملی که ایران با آن مواجه شد، با شکست روبرو گردید. ایران در سراسر آغاز قرن بیستم با دو قدرت بزرگی مواجه شد که برای نخستین بار در دوره جنگ جهانی اول، نیرو به داخلش پیاده کردند. در مورد روسیه تزاری، این حضور از حدود ۱۹۰۷-۱۹۰۸ آغاز شد و نیروهایش را تا انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ نگه داشت. سپس، در دوره جنبش جنگل، بلشویک‌ها دوباره تا سال‌های ۱۹۲۰-۱۹۱۸ نیرو به داخل ایران فرستادند. در واقع، ظهور رضاخان بود که با سقوط جنبش جنگل، بلشویک‌ها را از شمال ایران بیرون راند. یعنی تا سال ۱۹۲۰ حضور روسیه در ایران کاملاً محسوس بود و بعدها نیز در دوره جنگ سرد این حضور ادامه یافت.

یکی از سیاست‌های این دولت حائل، کوشش برای دعوت از یک نیروی اروپایی سوم یا یک قدرت بزرگ دیگر بود تا بتواند حدی از تعادل را در میان این قدرت‌های بزرگ برقرار کند. ابتدا فرانسه از دهه ۱۸۳۰ به بعد (و در واقع از حوالی ۱۸۰۸ پس از ناپلئون، که البته شکست خورد)، سپس آلمان و بعدها ایالات متحده، همگی به نوعی متحدان طبیعی ایران در مقابل تضاد منافع آن دو قدرت بزرگ در مرزهایش بودند.

۱۱. از موازنه قوا تا "شیطان بزرگ": انیران در دوره معاصر

پس در واقع، به این نتیجه برسیم که ایران این واقع‌بینی سیاسی را در طول تاریخش تا حد زیادی نشان داد – تا اینکه به دوره حاضر رسیدیم که داستانی کاملاً متفاوت است. تا نیمه‌های عصر پهلوی، ایران واقع‌بین بود و درک می‌کرد که باید با «انیران» ساخت؛ باید با آرامش، سکون و مسالمت با آنها کنار آمد، زیرا نمی‌توانست وجودشان را انکار کند. برای حفظ استقلال خود، ناچار بود با آنها مذاکره کند، به‌ویژه پس از شکست در جنگ‌های اول و دوم ایران و روس و سپس شکست در سال ۱۸۵۶ در جنگ هرات. ایران دریافت که رویارویی نظامی با قدرت‌های بزرگ همواره موجب خسران و شکست است و به او اجازه حفظ دوام خود را نمی‌دهد. تنها راه، مذاکره، گفت‌وگو، پذیرش و داد و ستد بود، نه خصومت، دشمنی و بدنام کردن دیگری. در دوره جنگ‌های ایران و روس، یکی از شعارهای جنگی (War Cry) در ایران «روس منحوس» بود که قائم‌مقام آن را ساخته بود. «روس منحوس» همیشه اشاره به این داشت که این قدرت، تهدیدآمیز است. اما پس از جنگ دوم ایران و روس، دیگر «روس منحوس» کنار گذاشته شد. چرا؟ زیرا خطری به آن بزرگی را نمی‌شد صرفاً با بدنام کردن مدیریت کرد. در حالی که باید سعی می‌کردی آن را در جانب خود نگه داری و اجازه دهی روحیه تفاهم با این قدرت‌ها به وجود آید.

اگر نگاه کنید، در دوره انقلاب اسلامی، به دلیل نفوذ ایدئولوژی و تا حد زیادی به خاطر بدآموزی‌هایی که جریان چپ به جمهوری اسلامی کرد، این مفهوم «موازنه قوا» که سابقه‌ای چنین طولانی در ایران داشت، به کلی مضمحل شد و از بین رفت. چرا؟ زیرا رهبر انقلاب لقب «شیطان بزرگ» را به دولت آمریکا داد. این‌گونه شد که یکی را دشمن کردیم، دیگری را دشمن کردیم و تا امروز شاهدیم که این روند بیش از پیش باعث انزوا و مشکلات اقتصادی و فرهنگی در داخل ایران شده که تا به امروز نیز ادامه دارد. این رویه، به ترتیبی دیگر، باعث کرنش و دریوزگی در برابر قدرت‌های دیگری مانند چین و روسیه شده است. یعنی چه؟ یعنی آن تعادلی که در طول هزاران سال با درکی از مسالمت و تفاهم، ایران را همیشه حفظ کرده بود، از دست رفت.

۱۲. یاد و خاطره یک فرهنگ کهن

شما اگر به تمام تاریخ‌های نگاشته شده – از قرن هشتم با طبری، یا «تاریخ گزیده» حمدالله مستوفی، یا «حبیب‌السیر» در پایان دوره تیموری و آغاز صفویه – نگاه کنید، یعنی از قرن هشتم تا قرن چهاردهم، همه‌ی این مورخان حافظه‌ی مشترکی از ایران دارند. اگر پادشاه عصر سامانی، احمد بن نصر، به تو می‌گفت: «برایم تاریخ بنویس و بگو ریشه‌ام از کجاست»، وقایع‌نگار از ملوک ساسانی شروع می‌کرد. یا فردوسی، وقتی تاریخ را شرح می‌دهد، از آدم شروع نمی‌کند و تاریخ پیامبران را بیان نمی‌کند، بلکه «تاریخ ملوک» را می‌گوید که از کیومرث – که اولین انسان و اولین شاه است – آغاز می‌شود. این یک تاریخ سیاسی متفاوت بود که ایرانیان داشتند. البته نباید این موضوع باعث تفاخری بی‌حس و بی‌جهت شود، اما به نظر من این خاطره جمعی ایرانیان، همواره در سطح برگزیدگان – یعنی اهل فن، اهل قلم و اهل درگاه – باقی ماند و مدل‌هایش نیز تداوم یافت. اگر به اندرزنامه‌ها نگاه کنید، تمام آن متون، حافظه جمعی دوره ساسانی را حفظ کرده‌اند. تمام سیاستنامه‌ها را که می‌خوانیم، می‌بینیم انوشیروان را توصیف می‌کنند، اردشیر بابکان را ستایش می‌کنند. حالا ممکن است این روایات عین واقعیت تاریخی نباشند و افسانه باشند، اما مهم این است که این «یاد» و خاطره در جای خود باقی است؛ این یک پدیده است.

نکته دومی که گفتی، این بود که آیا در سطح عامه مردم چنین آگاهی‌ای وجود داشت؟ به گمان من بسیار کم بود یا اصلاً وجود نداشت و اساساً نباید وجود می‌داشت. زیرا این تصوری قرن بیستمی و تازه است که فکر کنیم «مفهوم ملی» باید در سراسر جامعه منتشر باشد. هرگز چنین نبوده است. این یک پدیده قرن بیستمی است که ناسیونالیسم جدید، از راه تعلیم و تربیت، تبلیغات و رسانه، به جامعه خود می‌آموزد که «تو اهل فلان کشور هستی». سپس اگر به شعر یا ادبیاتی که یک ایرانی از خود بر جای گذاشته – از کسی مثل ناصرخسرو یا خاقانی، یا امثال فرخی، یا شاعران بزرگ درگاه سامانی، یا بعدها سعدی و حافظ – نگاه کنی، ممکن است هیچ‌گاه به خودش نگوید «من ایرانی‌ام»، اما همواره مفهومی نیمه‌روشن از تعلق به یک فرهنگ کهن که متعلق به این سرزمین است، در آن وجود دارد. هرگز نمی‌توان این را انکار کرد و شواهد متعددی می‌توان برای آن آورد. حتی ممکن است به آن «ایران» هم نگوید، بلکه بگوید «ملک عجم». یعنی چه؟ یعنی همان عنوانی که اعراب بر آن نهاده بودند («عجم» در مقابل «عرب»)، اما با این حال، هنوز معتقد است که چیزی وجود دارد که به آن وابستگی دارد – به خاطر زبانش.

در مورد ایران، باید به این نکته توجه کرد که ایران تنها سرزمینی است که در سراسر فتوحات دنیای اسلام – به جز اسپانیا که بعداً دوباره فتح شد – از مراکش تا بلخ، زبان خود را حفظ کرد. و با این زبان، نوعی «یاد» و خاطره را نگاه داشت که در کشورهای غیرایرانی (مانند دنیای عرب)، اسلام کاملاً درونی شد و هویت آن‌ها را «حقیقت ذاتی » (Re-made) اسلام شد. در مورد ایران، همواره این تنازع وجود داشت: از یک طرف مسلمان بودن، از طرف دیگر اندیشه اسلامی، از یک سو اعتقاد به تشیع، و از سوی دیگر، پایبندی به این حافظه ایرانی که در آن باقی ماند.

ویدئو درس‌گفتار دکتر عباس امانت در باره

 "ایران و انیران" :

https://m.youtube.com/watch?v=1PrkehtQ1PM&list=PL4xS4QShZQelr-ZLVLyWFlkpiDdQAhuIG&index=3&pp=iAQB

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید