امروز لباس پوشیدم
گفتم، بگذار باران ببارد
بعد از این همه بیهودگی
و ماندن در ظلمتی بی وقفه
با باران راه افتادم
حوالیِ ظهرِ خورشید
پشتِ ابرها پنهان بود
خیابان خیس،
و خلوت بود از آدمهایِ بهار
آدمهایِ پاییز را باداز خیابان برده بود
من راه می رفتم و خیس زیر باران
-دور می زدم روز را
می رسیدم به شب وُ...
باز می گشتم زیرِ سقفِ تنهایی-ام
امروز خسته از بیداد وُ تاراجِ آشکار
نشستم روی نیمکتِ آغشته به بویِ بهار
پارک خلوت بود
یکی از بالا می آمد و آرام می خواند
وقتی به من رسید لبخندی زد
زیر لب چیزی گفت
انگار جایی همدیگر را دیده بودیم
دختری رو به بالا می دوید،
نگاهش شاخکها و برگهای درختان را
می کاوید،
گلِ سرخی بر لبانش روییده بود
آدمها، زبان های مختلفی دارند
از راه رفتنشان پیداست
از نشستن روی نیمکت،
از نگاهشان که حرف میزند
و چهره غمگین شان
که بار شقاوت عظیم را تحمل کردن
برخی اما اندوه را پشتِ خنده شان
پنهان میکنند
آدمها گاهی سال ها
زل می زنند به دریچه ای کوچک
به باغچه خشگیدهِ پاییز
و سرمایِ زمستان را
با یادِ بهار تَحمل میکنند
من در تمام سال
مستِ عطرِ شکوفه هایِ بهارم.
رحمان-ا اردیبهشت ۱۴۰۳
افزودن دیدگاه جدید