رفتن به محتوای اصلی

سفر

سفر

نو جوان بود.
نشاند نقشی
بر دیوار اتاقش.
بالونی آویخته از انبوهی قاصدک
پرواز کنان میان ابر ها.
می گفت:
"هر وقت دلگیرم از زمین
می بندم چشمانم.
می سپارم خود به آسمان
آوای پرنده و صدای باد.
زیباست دنیا از آن بالا
دریا کوه و رود
جنگل و باغ
تنیده اند سر در اغوش.
شهر دریای هندسه
با شبهای درخشان.
نمی اید به چشم درد زمین.
پیدا نیست خاک تشنه.
ترس را نتوان دید".

گذشت سالها
جوان فرود آمد.
از رویا و آسمان.
بلعید او را شهر درخشان.
آن نقش هست هنوز بر دیوار.
رنگها درهم
قاصدک ناپیدا.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید