رفتن به محتوای اصلی

با قلبم...

با قلبم...

با یاد و خاطره پرفروغ رفیق رحمان هاتفی (حیدر مهرگان)

 

سلام، ای قامتِ شکیبا تنیده در نجابت
قلمِ فسون نشسته بر خون
شعرِ رهایی بر تارک رستاخیز
چگونه است حالِ من امروز،
که تو بی هوا رفتی!
کاش بار دگر می دیدمت
با آن افقهایِ سبزِ نگاهت
و سرزمینِ بی انتهایِ راهت
غروبهایِ آتشینِ تنهایی ام
به دیدارت می آمدم
و حالا من در خلوتم
با تو سخن می گویم
با آن نگاهی که در سکوت
از جگرگاهِ شب، بی پروا گذشت
می بینی، زبانم قفل شده
با اشاره... و با قلبم حرف می زنم
و تو می دانی و می شناسی، چرا؟
خواب از چشمانم می گریزد
گرم بودم از نفسهایت
و آواز پرنده ای در حنجره ات
کاش دستم را می گرفتی
از این دهلیزِ تنگ سیاهِ بیرحم
می گذشتیم
از راه شیری
به رؤیایِ ستاره ها می رفتیم
نبض گلبرگها با نفسهایِت می زند
و قلب تو،
خون به رگهای سپیدارها می رساند
و امروز تو ای سفر کرده
در شبی سرد و دلگیر،
سرد و تلخ، از یادم می گذری
و هنوز عطر پیراهنت
در عبورِ گذرگاهت از آوردگاه می آمد
امروز حال من چگونه است
انگار تب کردم در شعرهایم
و باز غریبم
در شهری که دوستش می دارم
و تو پوست می اندازی
در پشتِ دیوارهای سیاه
در چشمان خونگرفته دژخیم-
در شبِ خسته
در ضربانِ شقیقه هایم
غمین مباش
آسوده بخواب در حَریر جانت
که شبها،
ستاره ها با رؤیای تو به خواب می روند.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید