رفتن به محتوای اصلی

ماجراهای مش رمضون - ماجرای ششم

ماجراهای مش رمضون - ماجرای ششم

دکتر آمد بالای سر رمضون و به او گفت : فردا از بیمارستان مرخص میشی... شدی مثل روز اولت... به پدرت خبر بده که بیاد دنبالت... فقط یکماه دیگه بیا بیمارستان برای کشیدن بخیه ها وتا انروز نه چیزسنگین برمیداری و نه آرتیس بازی درمیاری، خلاصه اینکه باید خیلی مواظب باشی اگه میخواهی از مردی نیافتی... وبعد خداحافظی کرد و رفت.

رمضون زیاد از این خبر خوشش نیامد ... تازه داشت به اونجا عادت می کرد. مخصوصا چلومرغ و چلو کبابی که می خورد. به هر حال چاره نبود جز قبول کردن حرف دکتر. میدونست که باباش مثل هر روز برای دیدنش به بیمارستان میاد اگرچه مریض ها هفته ای دو بار بیشتر اجازه ملاقات نداشتند ولی مش اکبر توجه ای به مقررات بیمارستان نداشت و پرستارها هم میدانستند که رمضون هیچ کسی به جز پدرش را ندارد و به همین خاطر سعی می کردند که این تخطی از مقررات را زیر سبیلی درکنند. مش اکبر هم قدردان لطف پرستارها بود و همیشه دعایشان می کرد.

سلام بابام جان ... امروز حالت چطوره.... نگفتن که کی مرخص میشی؟

چرا گفتن... فردا بیا دنبالم...شلوار نوئی که برام گرفتی با خودت بیار... پیرهن چهارخونه روهم بیار...

مگه میخوای بری عروسی!؟

فکر کردم اگه یه وخت صغرا منو تو محله ببینه فکرنکنه که ما سرمون به تنمون نمی ارزه... درثانی لباسی که خریدی باید بپوشی دیگه... والا مگه آدم مرض داره که لباس بخره بعد بزاره تو کمد که چی بشه...؟

باش بابام جان ... ببرات میارم...چه ساعتی بیام؟

نمی دونم... باید از پرستاره بپرسیم.

فردا مش اکبر با لباسایی که رمضون خواسته بود حوالی ساعت ده صبح تو بیمارستان بود... با خودش هم یه جعبه شیرینی آورده بود که از پرستارها بخاطر محبتی که بهشان شده بود تشکر کنند.

رمضون برگه مرخصی و برگه ای که روی آن تاریخ آمدنش به بیمارستان برای کشیدن بخیه ها را نوشته شده بود را به مش اکبر داد و گفت: فراموش نکن که ماه بعد باید بیام اینجا که بخیه هارو بکشند.

بابام جان مثه اینه که بخیه های تورو باید بکشن نه منو... من که بخیه ندارم که باید تاریخ اومدن اینجا یادم باشه...

گفتم که تو هم یادت باشه دیگه...ممکنه فراموش کنم...

به طاهره خانم گفته ام که امروز مرخص میشی... اونم گفت که برامون ناهار درست میکنه... راستش باهاش صحبت کرده ام که اگه براش زحمت نیست وقتی براخودشون غذا درست میکنه ... هرچی که درست میکنه... برا ما هم درست کنه... نه اینکه دو جور غذا درست کنه فقط بیشتر درست کنه... من هم از خجالتش برمیام... منظورم این نیست که مجانی درست کنه... پول بهش میدم و از میوه هایی هم که شب میمونه براشون میارم.... خب چی فکرمی کنی؟ دیگه احتیاج نداری که به غذا فکر کنی... ظهر که شد میری پیش طاهره خانم و غذاتو می خوری یا با خودت میاری اتاق خودمون و اونجا میخوری.

نگرانی رمضون بیشتر بچه های محل و مهدی سه گوش بود تا شکمش...

مهدی سه گوش به بچه های محل پیغام داده بود که به این بچه پُررو بگین اگه سایه اش رو اونطرفا ببینم ابن دفعه تیکه بزرگش گوششه...

  • نه میتونست دل از خواهر مهدی سه گوش بکشه و نه اینکه به پیغام مهدی سه گوش بگه به فلانم.. مونده بود که چکار کنه. از طرفی هم نمی خواست پیش بچه های محله توزرد از آب درآید. چون میدونست که از متلک گفتن بچه ها درامون نخواهد بود و ولش نمیکنن. به همین خاطر هم نمی تونست راحت پا عقب بکشه. از طرفی هم می دونست اگه گیر مهدی سه گوش بیافته یعنی اینکه درازکش شدن رو سنگ مرده شور خونست.

صغرا آبجی مهدی سه گوش شانزده سال بیشتر نداشت ولی خیلی زود تونسته بود دل از خیلی از بچه های محل رو ببرد و برای خود کلی خاطرخواه دست و پا کنه اما هیچکس جرات اینکه از خاطرخواهی خود سخن به زبان بیاورد نداشت. تنها رمضون بود که توانسته بود از عشق خودش به صغرا بگوید و این جربزه را داشت که حتی صغرا را از مهدی سه گوش خواستگاری کنه. همین کارش باعث شده بود که بچه های محل علرغم متلک گفتنشان طور دیگه ای به او نگاه کنن. فهمیده بودند که رمضون از جنس دیگه ایست و باید حواسشون باشه با کی طرف هستن.

طرف های ظهر بود که رمضون با مش اکبر وارد محل شدن. مش اکبر سعی می کرد که چشمش به چشم کاسبای محل و چند تا از بچه های علاف محل که سرکوچه ایستاده بودند نیافته اما رمضون براش مهم نبود... سرش بالا بود و به محض دیدن بچه ها شروع کرد به احوال پرسی وطوری وانمود کرد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده.

مش اکبر تلنگوری به رمضون زد و گفت: احوال پرسی را بزار برای بعد... فعلا وقت چاق سلامتی نیست و رمضون رو کشید به سمت خودش.

هنگام رفتن، یکی از بچه های محل با صدای بلند گفت رمضون... حال دوقلوهات چطورن؟

حالشون از تو خیلی بهتره... سلام گرم دارن برای همشیرَت.

مش اکبر با عصبانیت گفت: میخواهی دعوا مرافه راه بندازی؟

خب چیکار کنم...؟ حال دوقلوها رو پرسید ومنم ... آخه اگه به این چلغوزا رو بدی سوارت میشن...

مثلا چیکار میخوان بکنن!؟... سعی کن سرت تو کار خودت باشه و با اینا دمخور نشو...

من سرم تو کار خودمه... اما با این وجود آدم باید هوای خودشو داشته باشه... اینجا تهرونه نه دِه...

آخه تو هنوز پونزده سالت هم نشده که داری این حرفا رو میزنی... من موندم که از کجا این چیزا رو یاد گرفتی...؟

این چیزا احتیاج به یادگیری نمی خواد... وقتی آدم اینجا بدنیا میاد و همین جا هم بزرگ میشه... رفته رفته همه چی میره تو خون آدم... مثل راه رفتن می مونه... تو هنوز تو همون حال و هوای دِه مونده ای و با این جونورا دمخور نیستی تا ببینی چه هفت خط آی هستند...تکون بخوری جای بزغاله میفروشنت... چشم بهم بزنی سلاخی شده ای و از پیشخون قصابی آویزونت کرده اند ...

مش اکبر مکثی کرد و نگاهی عمیق به رمضون انداخت... نه از خود و نه از رقیه، چیزی که او را دلخوش کند در رمضون نمی دید. او حتی به مش اکبر و رقیه هم شباهت نداشت. او فقط کَل علی رو در قامت رمضون می دید. او نه تنها به پدر بزرگ خود شباهت داشت بلکه رفتار و منش او را هم به ارث برده بود. مش اکبر به اندازه رمضون دل و جرات نداشت و خوب فهمیده بود که به هیچوجه نمی تواند در رمضون تغییری بوجود بیاورد و او را مثل خود کند. همانطور که هیچ کس نتوانست کل علی را راضی کند تا رابطه بهتری با آق سلطان برقرار کند تا موقعیت بهتری برای خود در ده دست و پا کند. او به خود تکیه داشت و ابای هم نداشت برای نون زن و بچه اش روی زمین دیگران بیل بزند. همیشه می گفت: " نون خشک بزن تو آب و بخور ولی کون ارباب رو نلیس"...

باشه بابام جان... تودرست میگی ولی زیاد هم نباید با این آدما دهن به دهن شد... خودت که خوب میدونی... اینجور آدما بیکار و علاف هستن و سرشون درد می کنه برای دردسر... آدم که سرش درد نمی کنه دستمال نمی بنده... ولی اینا می بندند... بابام جان... دور این خاطرخواهی رو هم خط بکش و از خر شیطون بیا پایین... آخه ما کجا و مهدی سه گوش کجا! نه ما به اونا می خوریم و نه اونا به ما...

رمضون فقط گوش می کرد و انگاری که لبانش را با جوالدوز دوخته بودند... لام تا کام به زبون نمی آورد... فقط گوش می کرد و گوش می کرد...

وارد دالون خونه شده بودند که با طاهره خانم روبرو شدند...

خوش آمدی گل پسر... می بینم که سر و حال هستی و دیگه تَنگ راه نمی ری... مش اکبر! غذا آماده است... یه ربع ... نیم ساعت دیگه تشیو بیارید که دور هم غذا بخوریم... حسن آقا هم امروز خونست... حالش خوش نبود، نرفت سر کار... شما بفرمایید... من دارم میرم نون بگیرم بیام...

طاهره خانم این را گفت و زد به کوچه...

رمضون رو کرد به مش اکبر و گفت: میشه بری غذا رو بگیری بیایی همین جا بخوریم...

بابام جان خوبیت نداره... حالا که گفته بیاییم اونجا و اینکه حسن آقا هم هست، بد میشه... امروزو بریم اونجا... از فردا خودت هستی و خودت... منم که سر بساط میوه فروشی هستم و یه چیزی اونجا مثل همیشه پیدا میشه که بخورم...

باشه حرفی نیست...

یک هفته بود که رمضون از بیمارستان مرخص شده بود. بیشتردر خونه بود واز خونه بیرون نمی رفت. طاهره خانم هم از رسیدن به رمضون کوتاهی نمی کرد و مثل جعفر "پسرش" از او مراقبت می نمود. محبت طاهره خانم از چشم مش اکبر و رمضون پنهان نبود. رفتار مادرانه طاهره خانم در همان یک هفته توانسته بود تاثیر عمیقی روی رمضون بگذارد تا جایی که احساس دوگانه ای را در وی شعله ور ساخته بود. اگرچه رمضون تلاش می نمود و شاید بهتر است گفته شود که اغلب وانمود می کرد مردی شده است و می تواند بار زندگی را بردوش بکشد اما در درون هنوز تشنه گرمای تن مادرش بود. رمضون شبهای بسیاری را سر در بالشتش فرو می بُرد تا غریو ناله هایش خواب پدر را آشفته نسازد. او در غیاب مادرش کودکی خود را نیز از دست داده بود. انگاری مادر، کودکی رمضون را نیز با خود به یغما برده بود و او را تنها در دنیای بزرگ مردان بدون پشت و پنهایی رها کرده بود. رمضون نمی توانست در دنیای بزرگ مردان کودکی باشد همچون دیگر کودکان. می بایست هرچه زودتر از دخمه ای که برای او به پا شده بود بیرون بیاید تا بتواند موجودیت خود را بیابد. کودک بودن برای او رمز و راضی بود ناگشودنی، پس چه بهتر آنرا پشت سر گذاشت و وارد دنیایی شد که دیر یا زود باید با او روبرو گردید. بودن در کودکی تنها وقت تلف کردن است و حاصلی برای صاحب آن نخواهد داشت. کودکی بدون همراه چه معنایی می تواند داشته باشد جز پوچی و درد!

رمضون با صدای مش اکبر به خود آمد وبه سوی در دوید با این فکرکه شاید پدرش نیاز به کمک دارد. نمی توانست آنچه را که می بیند باور کند. فکر می کرد که دارد خواب می بیند. درجای خودش خشک شده بود و قادر به حرکت کردن نبود. قدرت کلام را از دست داده بود و نمی دانست که چه بگوید. ضربان قلبش شروع کرد به بالا رفتن...

مش اکبر گفت: مگه زبونتو بریدن!؟... چرا سلام نمی کنی!؟

سلام...- بعد از جلو در کنار رفت تا راه را برای ورد مهمان ناخوانده به درون باز کند-... بفرمایید...

رمضون نیم نگاهی به مش اکبر انداخت و با نگاهش به مش اکبر فهماند که جریان چیه!؟

سر و وضع رمضون آنگونه نبود که بتواند موجب رضایت وی باشد ولی کاری از او ساخته نبود و می بایست با آنچه که روبرو شده است رفتاری در خور از خود نشان دهد.

رمضون بعد از مکث کوتاهی پرسید: اینجا چکار می کنی؟... اگه آقا مهدی بفهمه که تو اومدی اینجا... میدونی چی میشه!؟

نگران نباش ... اونش با من ... داداشم اونجور که خودشو در انظار مردم نشون میده اصلا در باطنش نیست... مجبوره که اونطوری باشه... والا همه سوارش میشن... درثانی دلم برات تنگ شده بود... الان دو ماه است که ندیدم تورو... می دونستم که بابات جلو مسجد شاه بساط داره و منم از این فرصت استفاده کردم... چون راه دیگه ای نبود... حالا از اومدم ناراحتی !؟

رمضون باز لال مونی گرفته بود و نمی دونست که چی بگه... فقط زل زده بود به صغرا و تو فکر این بود که اگه مهدی سه گوش بفهمه چه بر سرش خواهد آمد. ظاهرا صغرا مطمئن به کاری که کرده است بود و از بابت مهدی سه گوش هم خیالش راحت بود. ولی من چی؟ می تونم به مهدی سه گوش اطمینان کنم؟ دفعه قبل داشت منو می فرستاد بهشت زهرا... این دفعه کجا بفرسته منو؟

رمضون رو کرد به صغرا: کسی تورو ندید که اومدی اینجا؟

نه... رو مو با چادر سفت گرفته بودم و کسی هم تو حیاط نبود که منو ببینه ...

مش اکبر گوشه ی اتاق چمباتمه زده بود و به رمضون و صغرا خیره شده بود و به حرف هایشان گوش می کرد. دلشوره ای در درونش اورا رنج می داد اما در برابر چشمانش دو دلداه ای را نظاره گر بود که خود هیچگاه آنرا تجربه نکرده بود. مش اکبر بیشتر به مادرش "مهناز" رفته بود تا پدرش " کل علی". درونش آرام بود و هیچگاه اتفاق نیافتاده بود که از خود با کسی درد و دل کند. بعد از مرگ زهرا همچون مادرش که مرگ کل علی را پایان زندگی خود دیده بود، او نیز راهی را انتخاب کرد که مادرش پیش از این گزیده بود. حتی برایش مسجل نشده بود که راهی که می رود بواسطه عشقیست که به رقیه داشته و یا اینکه تنها از روی پاس داشتن خاطره ی وی است. اما هر دلیلی که داشت آن را پاس می داشت و حاضر نبود از عهدی که با خود بسته بود سر باز زند. پانزده سال زندگی در تهران برای او تجارب تلخ و شیرینی به همراه داشت. به دنیا آمدن رمضان و بعد مرگ رقیه به هنگام زایمان فرزند دومشان. اما وجود رمضون برای مش اکبر کافی بود تا او به زندگی عشق بورزد و تلخی نبود رقیه و فرزند دومش را برای خود جبران کند.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید