رفتن به محتوای اصلی

با من حرف بزن!

با من حرف بزن!

با من حرف بزن!

 

 

چه تلاطمی در چشمانت موج می‌زند!

سکوت، رازی‌ست

در میانِ لب‌هایت.

هزاران حرفِ نهفته‌ای...

در گوشِ ستاره‌ها،

نجوایِ تو را می‌شناسم.

با صدایِ بلندِ رود،

با خروشِ دریا،

نفسهای خسته در نجابت جنگل

با من حرف بزن —

چون پرندگانِ غروبِ زاگرس،

یا هجرتِ مرغانِ دریایی

از تالاب‌هایِ خشکیده

 

با من حرف بزن

در میانِ شب و دیوار

محاصره‌ی صیادهایِ جنوب،

هجومِ توفانِ خلیج،

تا- واپسین جشنِ غروبِ ناخدا خورشید

 

خوشحالیِ غمناک

زیر پوستم می‌لغزد؛

لبخندِ باریکی بر لبانم می‌نشیند

وقتی احوالِ مرا می‌پرسی...

از خطوطِ ممنوعه می‌گذرم،

راه می‌گشایم،

از میانِ شب و قفل‌هایی که گشودی

 

من به چه می‌اندیشم؟

چگونه دریابم،

وقتی آرامشِ تو

به من سرایت کرده است؟

انگار میانِ بی‌نهایت نشسته‌ام،

و از دیروز، نگرانِ فردایِ توأم

 

در سکوتِ کنجِ خانه،

نگاهم به عنکبوتی‌ست

که زِ تورِ نازکی رهاست...

 

رحمان- ا    مهرماه    ۱۴۰۴

 
 
 
 
 

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید