با من حرف بزن!
چه تلاطمی در چشمانت موج میزند!
سکوت، رازیست
در میانِ لبهایت.
هزاران حرفِ نهفتهای...
در گوشِ ستارهها،
نجوایِ تو را میشناسم.
با صدایِ بلندِ رود،
با خروشِ دریا،
نفسهای خسته در نجابت جنگل
با من حرف بزن —
چون پرندگانِ غروبِ زاگرس،
یا هجرتِ مرغانِ دریایی
از تالابهایِ خشکیده
با من حرف بزن
در میانِ شب و دیوار
محاصرهی صیادهایِ جنوب،
هجومِ توفانِ خلیج،
تا- واپسین جشنِ غروبِ ناخدا خورشید
خوشحالیِ غمناک
زیر پوستم میلغزد؛
لبخندِ باریکی بر لبانم مینشیند
وقتی احوالِ مرا میپرسی...
از خطوطِ ممنوعه میگذرم،
راه میگشایم،
از میانِ شب و قفلهایی که گشودی
من به چه میاندیشم؟
چگونه دریابم،
وقتی آرامشِ تو
به من سرایت کرده است؟
انگار میانِ بینهایت نشستهام،
و از دیروز، نگرانِ فردایِ توأم
در سکوتِ کنجِ خانه،
نگاهم به عنکبوتیست
که زِ تورِ نازکی رهاست...
رحمان- ا مهرماه ۱۴۰۴
|
|
افزودن دیدگاه جدید