می زنم نفس،نفس.
میایستم تاره کنم، نفس.
میرود به پشت سر، نگاهم.
پیدا است در دور دست ها،
همان قله آشنا۰
که فتح اش بود آرزویم،
یاری نکرد اما نفس.
و آن اشکال خاکستری در دامنه،
بود شهر من.
با خانههایی از آجر وخشت،
و حوضی در حیاط ،
با کاشیهای ابی،
وکوچه هایی چنان باریک،
که حبس میکرد ،
بوی گیسوی دختران.
جلو تر، غبار سنگینی است در دشت،
چیزی نتوان دید.
می پیچد اما صداهایی در گوشم.
می اورم به یاد.
آنجا بود گسترهی مزرعهها.
ضرب اهنگ نفس بود و کاشتن،
و حنجرهی مرغان عاشق،
که میلرزیدند بیوقفه.
تا رسید آن گرد باد شوم،
و برد با خود آواز و بذر و نفس،
و میجنگد هنوز با غبار، دشت،
در تکاپوی راه نفس.
می آیم به خود.
نفس چاق و مقصد پیدا.
نتوان دید اما کمینهای راه.
برگشتی نیز نیست.
و دیر است برای ایستادن.
باید رفت تا هست نفس.
...........................................
س_خرم
۱۴۰۲/۱/۲۳
نفس

افزودن دیدگاه جدید