فرهنگ و هنر

علی رضا جباری (آذرنگ)
فصلِ سرایش است و خواندن آوایِ صد امید؛
فصلِ فروزش است شعله ی خورشیدِ صد پیام.
در انتظار نمانید!
فصلِ فروزش است شعله ی خورشیدِ صد پیام.
در انتظار نمانید!

رحمان
اما گویی نبوده اند؟ بوده اند کیان
و اگر بوده اند با مدیحه سرایانشان
در بُرج و باروی شان، یکجا مرده اند ،
چه کسانی قبل از مرگ شان
می میرند؟
و اگر بوده اند با مدیحه سرایانشان
در بُرج و باروی شان، یکجا مرده اند ،
چه کسانی قبل از مرگ شان
می میرند؟

رحمان
آخر چه شتابی دارند اینان
گردنِ جوانان را ، که
به طنابها بیاویزند،
و آنان را،
پیش از طلوع آفتاب
در حجله گاهی دور از چشمِ مادران،
به خاک بسپارند؟
گردنِ جوانان را ، که
به طنابها بیاویزند،
و آنان را،
پیش از طلوع آفتاب
در حجله گاهی دور از چشمِ مادران،
به خاک بسپارند؟

علی رضا جباری (آذرنگ)
تو خود ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی
که در گُردان رهپویانِ راهِ خلق میمانی.
توگویایی،
توبینایی،
به راه پُر نشیب و پُرفَرازِ خلق،
به دستات پرچمِ پیروزی فردا،
به راه خویش مانایی.
که در گُردان رهپویانِ راهِ خلق میمانی.
توگویایی،
توبینایی،
به راه پُر نشیب و پُرفَرازِ خلق،
به دستات پرچمِ پیروزی فردا،
به راه خویش مانایی.

کوهیار
بانوی بی قرار دهه های بی قراری
لحظه ای چشم فرو بند و بیاد آر
نسرین باغ و نرگس دشت را
و نوید فردای نزدیک را
فراموشی از چشمهایت دور می شود.
لحظه ای چشم فرو بند و بیاد آر
نسرین باغ و نرگس دشت را
و نوید فردای نزدیک را
فراموشی از چشمهایت دور می شود.

رحمان
لباسهایِ آشنا درساکِ کوچکی
ساعت ها با عقربه هایی از کار افتاده
که زمان سالها در آنها ایستاده،
در دستانِ انتظارِ چشمانِ خسته ای
می نشیند،
ساعت ها با عقربه هایی از کار افتاده
که زمان سالها در آنها ایستاده،
در دستانِ انتظارِ چشمانِ خسته ای
می نشیند،

علی رضا جباری (آذرنگ)
خاکی شگفت بردل دریا فشاندهایم،
بازآ وشوروشوق درافکن به جان ما،
شاید که بازخیزد برلَب، بیانِ ما.
دل را زشوق فردا، آنی به وَجد آر؛
برجان سردِ ما تو کنون آذری ببار.
بازآ وشوروشوق درافکن به جان ما،
شاید که بازخیزد برلَب، بیانِ ما.
دل را زشوق فردا، آنی به وَجد آر؛
برجان سردِ ما تو کنون آذری ببار.

علی رضا جباری (آذرنگ)
۰۳ شهريور ۱۳۹۹
رزمآوران ستبر بمانید،
در خیزتان برای رهایی،
درظلمتِ شبان سیاه فام،
که درآن،
یاری نمی شناسد یارش را،
درگیرودار ظلمت یلدا
رزمآوران ستبر بمانید،
در خیزتان برای رهایی،
درظلمتِ شبان سیاه فام،
که درآن،
یاری نمی شناسد یارش را،
درگیرودار ظلمت یلدا

رضا علامه زاده
در این کلیپ "آذر آل کنعان"، زندانی سیاسی در جمهوری جهالت اسلامی، و دخترش نینا زندکریمی، به همراه "رکسانا" که نقش "دریا"، - یک دختر تخیلی - را بازی کرده است، حضور دارند.

رحمان
وقتی که انسان مسخ میشود،
چُمباتمه میزند،
در روح خستهاش،
وخودش راهم،
ازیاد میبرد
چُمباتمه میزند،
در روح خستهاش،
وخودش راهم،
ازیاد میبرد

رحمان
وقتی زندگی چونان برهوتی بی انتها،
در کنار آسمان خراشهای سربرفلک کشیده،
سر برمی آورد،
اتفاقی بودن عادتمان می شود؛
و کسی با کسی کاری ندارد،
کسی حاضر نیست جایش را،
یک دقیقه،
حتی یک ثانیه،
در کنار آسمان خراشهای سربرفلک کشیده،
سر برمی آورد،
اتفاقی بودن عادتمان می شود؛
و کسی با کسی کاری ندارد،
کسی حاضر نیست جایش را،
یک دقیقه،
حتی یک ثانیه،

علی رضا جباری (آذرنگ)
به راه خویش شبانگه،
به شوق دیدن فردا،
به بامداد تو بنگر،
به یاد او به ره شب،
به رزمگاه شب و روز،
بجنگ و سینه سپرکن!
به شوق دیدن فردا،
به بامداد تو بنگر،
به یاد او به ره شب،
به رزمگاه شب و روز،
بجنگ و سینه سپرکن!

رحمان
و به ریشخند می گیرد،
اشباح سرگردان و اسیران خرزهره ها را
قَهقَه ی خنده ی مستانه اش، بلند می آید
و گورکنان،
ریزه خواران شب اند
عرقِ پیشانی شان ، که
از بیل و کلنگ و تیشه می گذرد؛
اشباح سرگردان و اسیران خرزهره ها را
قَهقَه ی خنده ی مستانه اش، بلند می آید
و گورکنان،
ریزه خواران شب اند
عرقِ پیشانی شان ، که
از بیل و کلنگ و تیشه می گذرد؛

گروه تئاتر اگزیت
تله تئاتر ماه عسل نوشته غلامحسین ساعدی جدیدترین کار «اگزیت» در تیرماه است.
سعی شده است که در شرایط کورونا و با حفظ پروتکلهای حفاظتی و بهداشتی بتوانیم کار اجرایی را ادامه دهیم و زبان ارتباطی این دوران را با مردم پیدا کنیم.
سعی شده است که در شرایط کورونا و با حفظ پروتکلهای حفاظتی و بهداشتی بتوانیم کار اجرایی را ادامه دهیم و زبان ارتباطی این دوران را با مردم پیدا کنیم.

رحمان
و زبانت رازِ قلبِ عاشقت را می گشود
از دوست داشتن می گفتی ،
از بی عدالتی و ظلم
که بار کَج به منزل نمی رسد !
از دوست داشتن می گفتی ،
از بی عدالتی و ظلم
که بار کَج به منزل نمی رسد !

رحمان
لا به لای ماشینها میلولد
چراغ که قرمز می شود،
شروع میکند؛
رنگی سرخ به چهرهاش میدود؛
قطرههایی در پیشانیاش میدرخشد
قطره هایی برپیشانیاش میدرخشد؛
و میچکد بر روی آسفالت خرداد.
دستی از ماشین بیرون میآید
و چیزی مچاله شده در مشتاش میگذارد.
چراغ که قرمز می شود،
شروع میکند؛
رنگی سرخ به چهرهاش میدود؛
قطرههایی در پیشانیاش میدرخشد
قطره هایی برپیشانیاش میدرخشد؛
و میچکد بر روی آسفالت خرداد.
دستی از ماشین بیرون میآید
و چیزی مچاله شده در مشتاش میگذارد.

مهرداد خامنه ای
این گروه در شهرهای مختلف نروژ و آلمان و سپس در ادامه در ایران آثاری از نویسندگان ایران و جهان را به روی صحنه برده است. ایدهای که مبنای تشکیل این گروه قرار گرفت، تئاتر فراملیتی و چندزبانه بود. بر همین اساس، آثاری که اگزیت به روی صحنه برده است، در هر کشور توسط بازیگرانی از همان کشور و به زبان آشنای مردم آن اجرا شده است.

ابوالفضل محققی
آرزو برای آن که کسی او را نشناسد، لباسش را مبدل کرد دو مشگ خالی آب بر داشت و دنبال پرنده راه افتاد. رفتند ،رفتند تا خارج قصر به دشت زیبائی رسیدند که قنبر زیر درختی کنار چشمه آب نشسته ونی می زد. آرزو کنار چشمه رفت النگوهای خود را در آورد پا های بلورینش در آب شست کوزه ها را پر کرد. اما هر چه گشت النگو های خود را نیافت . قنبر از بالای چشمه شروع به خواندن کرد.

ابوالفضل محققی
درها شکسته بود با چراغقوه آن چند اتاق را گشتم؛ در اتاقی این چند پیراهن و در دستشوئی این دو حوله و مسواک را یافتم. گو شه این حوله با خودکار نوشتهشده: حمید. میدانم این پیراهن سفید از آن حمید بود. آنها را با خود آوردم و در این صندوق نهادم. او همیشه با من است. میخواهم اگر روزی موزه سازمان بر پا شد، اینها را تقدیم موزه کنم.

رحمان
در ُ عشق ُ "
از بادبان های دست هایت
که گفتی:دو تسلیم اند
و در" یگانگی " دو تسلیم اند؛ که گفتی
از روستازاده ای که گفتی: و در ُ یگانگی ُ
دو تسلیم انداز روستازازاده ای
که ندارم
از بادبان های دست هایت
که گفتی:دو تسلیم اند
و در" یگانگی " دو تسلیم اند؛ که گفتی
از روستازاده ای که گفتی: و در ُ یگانگی ُ
دو تسلیم انداز روستازازاده ای
که ندارم

ابوالفضل محققی
زیباترین شب زندگیم! شب هنگام بود که از دشت های باستانی گذشتیم و به آرامگاه خیام در آمدیم. از همراهانم خواستم که من را تنها بگذارند .موزه از پای کشیدم بر درگاهش به احترام تعظیم کردم. آرام بر کنار مزارش نشستم. بر کنار مردی که نادره زمان بود ونگاهش به جهان یکتا!

رحمان
این بُزهای پا به ماه -
کجا باید پناه بگیرند؟
ماده آهوهای خاییز
در قصه ها هم فراموش می شوند؟
و امروز ...
زاگرس چه قدر غریب است و تنها؟!
چه قدر بلوط باید بسوزد؟!
کجا باید پناه بگیرند؟
ماده آهوهای خاییز
در قصه ها هم فراموش می شوند؟
و امروز ...
زاگرس چه قدر غریب است و تنها؟!
چه قدر بلوط باید بسوزد؟!

رحمان
بهار دل انگیز
از کنارماگذشت؛
و حسرتش در دلمان ماند
که درآغوشش بگیریم؛
و نفس در نفس Tتو هنوز زیباترین فصلی
درگوشش نجوا کنیم
و نگاهمان در نگاهش بنشیند. دریغ،
تو هنوز زیباترین فصلی،
بهار!
از کنارماگذشت؛
و حسرتش در دلمان ماند
که درآغوشش بگیریم؛
و نفس در نفس Tتو هنوز زیباترین فصلی
درگوشش نجوا کنیم
و نگاهمان در نگاهش بنشیند. دریغ،
تو هنوز زیباترین فصلی،
بهار!

ابوالفضل محققی
حس می کنم رگه ای خفیف از خونی کم رنگ در گونه هایش می دود! کدام زن است که در اوج پیری نیز از زیبائی او بگوئی و این گرمی و سرخی آرام برگونه هایش ظاهر نشود؟ لبخندی از سر رضایت می زند."خوشحال خواهم شد. این یک کار زیباست باید که قدر هر زیبائی وکار زیبا را دانست!امید وارم که زن ومرد روی شیشه برای تو هم برقصند!"

رحمان
من در سراسر این شبِ گرسنهِ یِ بیداد و فراق،
همه غمنامه ها را به آتش کشیدم
و از خاکستر و دود،
آتش، شور و امید،
در پیاده روهایِ بیم و هراس،
برافروختم.
همه غمنامه ها را به آتش کشیدم
و از خاکستر و دود،
آتش، شور و امید،
در پیاده روهایِ بیم و هراس،
برافروختم.

علی رضا جباری (آذرنگ)
دگر نمانده رَهی تا رسی به من، هِی های!
به راه بین تو مرا، دَردِ دِل ز یاد بِبر!
غبارِ شب زِ دل از شوق بامداد بِبر!
دگر سخن به تو اَم، رهرو سحر، این است.
به راه بین تو مرا، دَردِ دِل ز یاد بِبر!
غبارِ شب زِ دل از شوق بامداد بِبر!
دگر سخن به تو اَم، رهرو سحر، این است.

رحمان
و عندلیبان با صدای جادویی شان،
ترانه یِ مرگِ دنیای فرتوت و محتضر را،
سر خواهند داد
و از دنیایِ رؤیاییِ پیش رو،
خواهند خواند؛
ترانه یِ مرگِ دنیای فرتوت و محتضر را،
سر خواهند داد
و از دنیایِ رؤیاییِ پیش رو،
خواهند خواند؛

احمد جواهریان
فیلم سرگذشت یک کار پژوهشی در مورد نقش بلبل و روایت گل و بلبل در فرهنگ ایرانی ست. بهره گیری از تصاویری زیبا از میهن و انتخاب اشعار شاعران برجستهی قدیم و جدید فارسی زبان جلوهی خاصی به این فیلم داده و رنگ و بوی غربتی ناشاد را بر آن گذاشته است.

علی رضا جباری (آذرنگ)
فرا دست هر روز خرسند تر
فرو دست هر دم غم آکند تر
گشوده زلب قفل، دیوانگان
فروبسته لبهای فرزانگان
اگر فاش گویی زحقّت سخن،
به پاسخ تورا تیرآید به تن.
فرو دست هر دم غم آکند تر
گشوده زلب قفل، دیوانگان
فروبسته لبهای فرزانگان
اگر فاش گویی زحقّت سخن،
به پاسخ تورا تیرآید به تن.

رحمان
چشمانی هراسان،
دوخته شده به گوشه ی قلبی، هنوز
که ضربانش آهنگ خاموشی می نوازد
ماترک دنیا در غبارِ ِ توفانی فرو نشسته گم می شود
دوخته شده به گوشه ی قلبی، هنوز
که ضربانش آهنگ خاموشی می نوازد
ماترک دنیا در غبارِ ِ توفانی فرو نشسته گم می شود

رحمان
دنیایِ اشتباهی ست
این دنیا،
از آن ما نیست
باید از اینجا برویم!
جای دیگری هست؟
نه،
باید راهِ خروج پیدا کنیم
این دنیا،
از آن ما نیست
باید از اینجا برویم!
جای دیگری هست؟
نه،
باید راهِ خروج پیدا کنیم

ابوالفضل محققی
چهره آشنائی را می بینم که له له زنان و عرق کرده چمدان بزرگی را به سختی دنبال خود می کشد. یکی می گوید:" پر از طلاست پر از سکه که سال ها با ولع زیاد جمع کرده است! او همه آدم ها را در سیمای سکه طلا می بیند. نمی دانم برای دیدن تنها یک نمایش چرا زحمت آوردن چنین چمدان بزرگی را به خود داده است؟"

ابوالفضل محققی
مقابل قفس قناری می ایستد، به پر زدن دیوانه وار او در قفس کوچک خیره می شود.قناری روی میله ای می نشیند. اندکی بعد شروع به خواندن خواهد کرد. فکر می کند، چه میزان این قناری را دوست دارد ودلبسته اوست؟ قناری نمی خواند درست روی میله نشسته ودر چشمان او خیره شده است.

رحمان
گفته بودی:
ما تنها نیستیم
و ما همه یک تنیم،
و یک روح بزرگ،
و یک اقیانوس،
با آتشفشانی در اعماقش.
گفته بودی که توفانی در راه است،
ما تنها نیستیم
و ما همه یک تنیم،
و یک روح بزرگ،
و یک اقیانوس،
با آتشفشانی در اعماقش.
گفته بودی که توفانی در راه است،

علی رضا جباری (آذرنگ)
زنده ای تو،
بازگویی بس سخن از یادهای تلخ یا شیرین،
یادِ روزان نو و دیرین.
زنده ای تو،
دوستدارانت کنون پیرامُنت، انبوه،
چون پروانه گِردِ گُل،
شادمان از دیدن تو در کنار خویش.
بازگویی بس سخن از یادهای تلخ یا شیرین،
یادِ روزان نو و دیرین.
زنده ای تو،
دوستدارانت کنون پیرامُنت، انبوه،
چون پروانه گِردِ گُل،
شادمان از دیدن تو در کنار خویش.