تو هنوز نمی دانی
رحمان
دنیا با ما چه کرده!
ترس سایه انداخته بر زمین
چرا این قدر ترسیدم!
با چشمانم حرف می زنم
و با دستانِ خسته ام
دلم می لرزد آنجا که
حظِ دیداری را از من گرفتند
و آغوشِ گرمِ وطنم
ترس سایه انداخته بر زمین
چرا این قدر ترسیدم!
با چشمانم حرف می زنم
و با دستانِ خسته ام
دلم می لرزد آنجا که
حظِ دیداری را از من گرفتند
و آغوشِ گرمِ وطنم
