رفتن به محتوای اصلی

خودکشی زنان، پدیده شوم و خاموش

خودکشی زنان، پدیده شوم و خاموش

محدودیت‌ها و فشارهای حکومتی، در کنار تبعیض‌های ریشه‌دار جنسیتی در خانواده‌ها، تأثیرات عمیق و ناگواری بر نسل جوان، به‌ویژه بر زنان، برجای گذاشته است. آثار این فشارها هنوز هم بر پیکر رنجور و خسته جامعه نمایان است.

پس از سال‌ها مبارزه مدنی و تلاش‌های دموکراتیک برای دستیابی به آزادی‌های اجتماعی و سیاسی، جنبش «زن، زندگی، آزادی» نقطه عطفی در تاریخ معاصر ایران شد؛ جنبشی که تحولات تازه‌ای را در مسیر مطالبات زنان رقم زد و یکی از مهم‌ترین دستاوردهای آن، به چالش کشیده شدن حجاب اجباری و کنار گذاشتن آن از سوی بخش وسیعی از زنان بود.

در میانه‌ی بحران‌های گسترده‌ی اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و زیست‌محیطی، جامعه با بحرانی عمیق‌تر و خاموش‌تر روبه‌رو است: بحران روحی و روانی نسل جوان، به‌ویژه زنان. این بحران در اشکال گوناگونی چون افسردگی، انزوا، زن‌کشی، دخترکشی و نهایتاً خودکشی نمود یافته است؛ پدیده‌ای شوم و دردناک که ریشه در سیاست‌های سرکوبگرانه و تبعیض‌آمیز حکومت دارد.

هرچند فضای بسته و محدودیت‌های جنسیتی تا حدی شکسته شده، اما روابط انسانی میان دختران و پسران همچنان زیر سایه‌ی سنگین گذشته قرار دارد؛ گذشته‌ای که تعادل، توازن و حتی معنای سالم ارتباط را مخدوش ساخته است.

خودکشی زنان و جوانان، نه یک رخداد فردی، بلکه بازتاب فریاد خاموش نسلی است که در برابر تبعیض، سرکوب و بی‌عدالتی، دیگر توان فریاد زدن ندارد.

در ادامه، روایتی مستند را خواهید خواند که به‌روشنی نشان می‌دهد چگونه این زخم‌های اجتماعی، از دل سیاست‌های ناعادلانه‌ی حکومت بر تن جامعه نشسته است.

********؛

چندی پیش دنبال کارهای متفرقه طبق معمول رفته بودم. کارهایی که عمدتا به خودم که بازنشسته ام ربطی نداره اما مدتهاست مشغول این کارها هستم. ساعت تقریبا حدودهای ظهر بود که برای استراحت سری به پارک نزدیک منزلمان زدم. دوستانی دارم که مثل خود من بازنشسته هستند و سالهاست در این پارک همدیگر رو می بینیم، پیادره روی میکنیم و درباره همه چیز آسمان و ریسمان و بهم می بافیم. تازه رسیده بودم که خواستم ‌بنشینم رو نیمکت که یکی از دوستان، (سرهنگ بازنشسته است) آمد جلو و گفت: (کجایی من با دوستان منتظرت بودیم چرا دیرآمدی..؟)گفتم:( خوب اگر کار داشتید زنگ میزدید زودتر میامدم) با عجله آمد جلو و گفت:(بریم). یکی از دوستان دیگر بلند شد و راه افتادیم. من پرسیدم( حالاچرا با عجله.. چی شده..؟ مگر مشگلی پیش آمده..؟) رفیق سرهنگمان گفت:( فقط تندتر راه بیا بهت میگم.)تو راه گفت؛( داشتم میامد پارک، دختری روی نرده کنار اتوبان نشسته بود و من ترسیدم برم جلو...انگار تصمیمهای ناجوری گرفته بود. شاید هم قصد خودکشی داشته). وقتی این حرف رو زد، گفتم( پس تندتر و تقریبا میدویدم.) از کنار پیاده رو رفتیم جلو، دیدم بله دختره نشسته همونجا. سرهنگ گفت؛( آره خودشه...همونجا نشسته بروجلو ببین می تونی باهاش حرف بزنی.) آنها با فاصله واستادن کناره پیاده رو، من آرام رفتم جلو درست رولبه نرده نشسته بود به سمت اتوبان) پیاده رو خلوت بود، وقتی بهش نزدیک شدم برگشت نگاهم کرد. من لبخندی زدم و رفتم جلوتر خوب که نگاه کردم دیدم اشگها در چشمانش حلقه می بست و از گونه هاش سرازیر میشد و با آستین مانتو پاکش میکرد. کمی بهم خیره شدیم. همانطور که لبخند رو لبهام بود گفتم:(میخوام کمی باهم حرف بزنیم.)خیره نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت. گفتم،( من فقط میخوام باهم حرف بزنیم می دونم درموقعیت خوبی نیستی و منهم چیزی نمی دونم اما اجازه بده باهم حرف بزنیم، میخوام به حرفهات گوش بدم.)همینطور که نگاهم میکرد دست دراز کردم به طرفش گفتم: (دخترم دست منو بگیر بیا... بیا حرف بزنیم جفتمون سبک میشیم، شاید قسمت این بود که من امروز تورو ببینم و باهم حرف بزنیم.) از روی میله بلند شد و آمد پشت میله ها تو پیاده رو. گفتم (بریم، بریم بشینیم تو اون آلاچیق، منهم خسته ام از صبح سرپام)

آرام آمدیم نشستیم تو آلاچیق بوستان کوچکی کنار اتوبان رو در روی هم،دو نفر از دوستان هم آمدند کمی با فاصله نشستن. دختر چهره معصومی داشت انگار چیزی در درونش شکسته بود و بیصدا اشگ می ریخت. گفتم: ( من می دانم دوره جوانی همه جوانان دچار بحران روحی میشن منهم مثل خیلیها این دوران رو پشت سر گذاشتم.) مستقیم نگاهم میکرد. ادامه دادم (من فکر میکنم اگر جوانی بگه من این دوران را نداشتم بدون که دروغ میگه میدونی چرا، چون واقعیت رو نمیگه و خجالت میکشه به خاطر همین انکار میکنه، البته من نمی دونم مشگل تو چیه دخترم اما تا حدودی حدس میزنم چی شده.

حالا بهتره خودت حرف بزنی اما قبل از اینکه چیزی بگی به من اعتماد کن. فکر کن پدرت هستم چون منهم سه تا بچه دارم که بزرگ شدن رفتن دنبال زندگیشون، الان ۳تا نوه هم دارم. راستی نگفتی چند سالته). چهره اش باز شد و لبخند کم رنگی بر لبانش نشست و آرام گفت:(۱۶ سالمه)گفتم:( دقیقا از نوه بزرگم ۳ سال بزرگتری). نگاهم کرد و گفت: (ازمن جدا شد و رفت. نمی دونم چرا...اصلا بهم نگفت چرا... فقط گفت به درد هم نمی خوریم، من باید برم دنبال کار.)بعد آرام شد. گفتم:( تو چی... تو هم بهش علاقه مند بودی..؟) سرشو انداخت پایین و گفت:( آره‌، الان هم هستم). یکی از دوستانم که به ما نزدیک بود و حرفهای ما رو می شنید گفت،: (علاقه که یکطرفه نمیشه دخترجان...)دختر سکوت کرد و چیزی نگفت سرشو انداخت پایین.من گفتم؛

( بهت حق میدم، تو علاقه مند شدی و این حق توست، اما وقتی طرف مقابل تورو درک نمیکنه، باید با خودت کنار بیایی و اجازه ندی که علاقه ات به کسی که علاقه مند به تو نیست آسیب بهت بزنه. البته قبول دارم خیلی سخته اما راه دیگه ای نیست. هست..؟)

در ادامه گفتم:(راستش منهم وقتی برای اولین بار با دختری تو زندگیم آشنا شدم دوران دبیرستان بود، حتی گاهی بهش درس شیمی میدادم. اما یکدفعه با خانواده اش ناپدید شد و آخرش هم نفهمیدم کجا رفتن. بعد ازرفتنش من ۴روز تب کردم.) دیدم خنده ای بر لبان دختر نشست. گفتم (همه جوانها این دوران رو پشت سر گذاشتند و تو هنوز خیلی جوانی و باید جوانی کنی). در ادامه گفتم؛( مطمئن باش تو از این مرحله عبور خواهی کرد و خیالهای بد به سرت نزنه. با خودت فکر کن و تصمیم عاقلانه بگیر تو تازه زندگی رو شروع کردی، روزهای خوبی در انتظارت هست، تلاش کن، زندگی همش تلاش و همش چالش و دست و پنجه نرم کردنه). همینطور که نگاهم میکرد پرسیدم( رابطه ات با پدرت چطوره...؟)

خیلی کوتاه گفت:( خوبیم).پرسیدم باهاش دردل میکنی...؟ در این مورد چیزی گفتی..؟) گفت:( نه رابطه ام اونجوری نیست اما مادرم خبر داره و همیشه سرزنشم میکنه.(گفتم مطمئن باش مادرت نگران توست،) گفت:( خیلی دوسش دارم، اما منو نمیفهمه. گفتم چرا اونهم نگرانته. همینطور که داشتیم حرف میزدیم دختری نزدیک شد و گفت آوا...

کجایی..؟ دارم دنبالت میگردم. مادرت خیلی نگرانه، بهم زنگ زد گفت؛ آوا رفته بیرون ازش بیخبرم. پرسیدم :(پس اسمت آوا است چه اسم زیبایی..)،  دختره که به دنبال آوا آمده بود با تعجب نگاهمان می کرد، من رو به دوست آوا گفتم:(داشتیم با آوا حرف میزدیم جای نگرانی نیست حالش هم خوبه) من آروم بلند شدم و نگاهی به دوستانم که با کمی فاصله با ما نشسته بودند نگاه کردم، آنها متوجه شدند که موقع رفتنه. بلند شدم، آوا هم بلند شد، گفتم:( آوا، دخترم، اینها دوستان من هستند. من تقریبا هر روز میام پارک با دوستام پیاده روی میکنم. اگر وقت کردی بیا باهم بیشتر حرف بزنیم من خوشحال میشم.) او با خجالت گفت منهم خوشحال شدم، مرسی از شما.گفتم:(قبل از خداحافظی یه قولی بهم بده. گفت؛ میدونم، باشه من نباید...گفتم:( متوجه شدم. برات آرزوی سلامتی دارم و خوشبختی.خداحافظ.

با دوستان برگشتیم به طرف پارک، دیدم دوستِ سرهنگم سر ذوق آمده و آرام شروع کرد به خواندن ترانه همیشگیِ مورد علاقه اش؛ مرا ببوس...مرا ببوس...برای آخرین بار...تورو خدا نگه دار...که میروم به سوی سرنوشت...

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید