Direkt zum Inhalt

فرهنگ و هنر

رحمان
آبان،
واژه ای ست بر پِلک سحر
خون از رگهایش می ترواد
جامهِ سرخِ بر تن دارد
س. خرم
خاطره‌ها
بیگمان روزی کاروان تصویر ها
می زنند زنگ بیدار باش
می‌خروشند
انبوه خونخواهان
می نوردند هر کوی وبرز
س. خرم
و روزی پایان میگیرد رنجتان
اما من محکومی هزاران ساله ام
تا کی باشم اغا زگر رنج زمین
شاهد فریاد، جنایت، وحشت
هر بار که می ایم
آرزوی عرصه ای دگر دارم
رحمان
خیابان را جارو کرده بودند
و پیاده رو نفس تازه می کرد
که فردا خورشید طلوعش را آغاز کنه
شب حوصله ام را ندارد، باید صبور باشم
شروع کار، بی صدا بود
دیدم جمجه ام تکان خورد،
نفهمیدم کی بود و از کجا آمد؟
س. خرم
هست نامشان
خورشید گل‌های مزرعه خاوران
که می زنند تنه بر خورشید خاور
بی محابا دارند چشم در چشم ان
خاوران را هرگز غروبی نیست
با آثاری از: م.آتشی - ج. آروین - ا. ه. ابتهاج(سایه) - ع. اردلان - ا. اردوخانی - ک. س. اشکوری - ا. البرز - ر. بابایی - خ. باقرپور - خ. باقری - ب. برشت - ک. پالناک - ر. تای‌نور - ع. توده - ع. م. جابری - د. جلیلی - ف. حاجی‌زاده - ب. حسن‌زاده - ر. خندان (مهابادی) - ن. داوران - ح. ریاضی - آ. زیس - ج. سرفراز - م. شبیر - گ. ع. صباحی - ا. طبری - ه. عبّاسی - م. ح. عمرانی - ن. غیاثی - س. م. فَرغانی - م. فلکی - ب. کمالی - م. ماهور - ف. مشیری
رحمان
از پشتِ میله ها می دیدم
در آن سو مرگ بود و عطرِ گلهای سرخ
و او را با چشم بسته می بُردند،
بر کف پاهایش زخمی پنهان بود
کبوتران از قفس سینه اش
در آسمان آبی
س. خرم
در جدال است زمین با زمین
زمین می بلعد زمین
خاک وداع کرده با مادرش ،،سنگ
آواره از خانه
می رود هر و غریبانه
وصال باریشه محال
می کند پرواز با باد
رسول کمال
گاه چشمانم را
از اشک سرشار
و
حلقه هایِ اندوه
زنجیروار
بیرون می شوند
از سینه ی آهم
س. خرم
هر ترسی یک روز می ریزد

خواهید دید طغیان ترس های انباشته
همه گرسنگان در بستر نخواهند مرد
بترسید از لشکر خشمشان
جای زخم ها برای همیشه باقی است
وزخم خوردگان را این بار خواهید دید
موج موج در میدان
رحمان
به طلوعِ صُبحِ یقین رسیدیم
در دم مسیحاییِ گل سرخ
و در روحِ سرخِ یاسمن ها و نسترنها،
دیگر هیچ چشمانِ گشوده ای
در طلسم جادوگران
گرفتار نمی شود
و من یقین دارم،
رحمان
استاده بر درگاه غروب
که آغاز شب است
هجوم ازدحام سایه هایِ رنگ پریده
از فرا دست خیابان می گذرند
غوقای کلاغها،
از بلندایِ بیدها بلند می شود
نرمه بادِ پاییزی
برگهای زرد و نارنجی
پیاده رو را می روبد
س. خرم
ملامت نمی کنم تو را
درس ها نهفته در هنرت
چه زیبا مرگی است مرگ پاییزی
که رنگ برخیزد از مرگ
مرگ شود مادر رنگ
ببخشد مرگ، هزاران جلوه،هزاران رنگ
جان بگیرد بوم نقاش،ازرنگ مرگ
س. خرم
دل ودست هابی می روند سوی هم
سینه هابی هست سپر، مقابل خصم
همه هستند میوه های باغ درون
گر نمی خواهیم دنیایمان را خار زار
رفت باید همان ره
که رفتند بذر کاران عشق کار
باید داشت ایمان
بست امید
به جوانه،به نهال،به باغستان
رحمان
در شناسنامهِ کار
جان میکنی،
تا، غارت شوی!
جانت را به گروگان گرفتند
نفس بکشی وُ
زنده بمانی
س. خرم
همنوردم ، به یاد آر،
مسیر قله که یافتیم با هم
گامها زدیم پر نفس،سرود خوان
دست در دست هم گذر کردیم
از سر ما ی استخوان سوز سوزان
تند شیب ها ،پرتگاه ،نشدندمانع راه
چه افتادیم، بسیار، برخاستیم
س. خرم
بستیم در، گرفتیم بازوی یکدیگر
سر مست از پیمان سه نسل
زدیم گام سوی وعده گاه
پیوستیم به لشکر نسلها
که بگوییم به اربابان گزمه ها
کارد رسیده به استخوان
اورده آیم هر آنچه داریم، به میدان
رحمان
منتظریم
ناگاه دوستی،
از آن سویِ ابر و باد و آب
آرام از پشتِ خط
خبر خوب را،
در گوشمان نجوا کند
س. خرم
اضطراب سوار بر هر مکان
در تعقیب عاشقان
گر بگذاریمش به حال خود
عقیم کند اندیشه ها
امید بگیرد از گامها
آب ببندد بر اتش خشم
تا بفرساید جان، جدا کند،،بترساند
زبون سازد ،بشکند اراده ها
رحمان
نوری در درونش، شعله می کشد،
پرتو نور در چشمانش
از دردهای نشسته بر شانه هایش
نمی کاهد
با اندوه فرونشسته وُ
خاموش در جانِ خویش
گروه تئاتر اگزیت
در این فصلنامه تلاش می‌شود تا در کنار مطالب تخصصی تئاتر، تحلیل‌ها و نظرات گوناگون در خصوص شرایط و وقایع روز تئاتر نیز منتشر شود. هدف از انتشار این فصلنامه، ایجاد فضایی آزاد و بدون سانسور برای رویارویی و تبادل آراء و نظرات گوناگون در زمینه‌ی تئاتر و اجتماع است. در این راستا، فصلنامه‌ی تئاتر امروز تلاش خواهد کرد تا با هدف شکل‌گیری گفتگوی سازنده، بازتاب‌دهنده‌ی تمام صداهای موافق و مخالفی باشد که مجالی برای شنیده شدن ندارند
س. خرم
سینه خون ا فشان
سعید چشید مزه ای شور
دید چهره هایی در غبار
شنیدصدایی گنگ
اندیشید،
نه! این نیست مرگ، هرگز!
حتما نیست!
رحمان
زمانی که باد زوزه کشان
از آن می گذرد
شاید پیامی از نسترنها
و یاسمن های وطنم برایم بیاورد
که من همواره منتظرش بودم
س. خرم
خواهم رفت خانه مردی در ده بال
چه دیده اند درمن که خود نمی بینم
می تر سم،چشمه می ترسم
نمی دانم چه رخ داده
چه خواهند کرد بامن
چه خواهد شد انجا
دخترک چاله ای کند وگریست
رحمان
این روزهای بی رمق و دلگیر و بریده
در جان خویش
روزی به آخر می رسند 
و نغمه هایی که از حنجره پرنده
 خوش خوان،
پر می کشد
س. خرم
گوش می داد صبورانه
می نمایاند قدوقامت
می سپرد انبوه شاخه ها وبرگها به باد
که بگوید عشق گرفته او را از کام مرگ
چون عشق هست معجزه هست
تا رسید آن صبح شوم
آمدند سفیران وحشت
خزیدند چون مار به همه جا
س. خرم
مردم به جان آمده می خواهند از حاکمان
بنگرید کارنامه تان
شرم کنید از گرسنگان
پنهان کنید دستانتان
ببینید خویش در آیینه زمان
خجل شوید از گذشته،از حا لتان
به خود آیید
با آثاری از: ا. ح. آریان‌پور - ع. اردلان - امید - خ. باقرپور - خ. باقری - ر. بیگدلی - ر. پویان - ک. ترابی - ع. توده - ع. م. جابری - م. چاکراوارتی - ه. حسینی - ب. حسن‌زاده - ش. دادگستر - د.جلیلی - م.خلیلی - م.درویش - آ.راستکار(روزبه) - ع.ا.راشدان - رحمان - ه. رحمانی - آ. زیس - ب. زمانی - پ. شهریاری - س. ع. صالحی - ع. صبوری - م. ح. صنعتی - س. س. طارمی - ا. طبری - ح. فاطمی - م. ت. فرامرزی - ک. قربان‌زاده - پ. کردوانی - ص. کریمی - کوهیار - ا. کهرُم - ل. لازارُف - ب. مطلب‌زاده - س. منتظری - ح. موسوی - ش. موسوی‌زاده - ن. میر - س. ناصری - ن. هزاره‌مقدم - ع.یزدانی - و دیگران ... - همراه با ویژه‌نامه‌های افغانستان و جیمز بالدوین.
رحمان
مرگ ما؛
 آرزوی تان بود،
 اما،
 ما ... هر روز از یاخته های
 گلهایِ سرخِ سرزمین مان
 زاده می شویم
رحمان
همه دروازه های شهر،
به روی تحجر گشوده شد
و حالا طالب،
از دخمه های تاریخ بازگشته
با ریشی بلند
و اسلحه بر شانه
از روی استخوان هایِ فراموشی
پا بر فرشِ قرمز نهاده
رحمان
چه روزهای تلخ و شیرینی باهم داشتیم
گپ می زدیم و تو می خندیدی
به چشمانم نگاه می کردی
و می گفتی، این روزها نیز می گذرد
این روزها ...
رحمان
و ...
آن یک از شب گذشت،
با جانی انباشته از نِفرت وُ
عفونتی چرکین-
مقابل چشمانِ خورشید
جانِ چندین گلِ نورسی را گرفت
که خندهِ عشق و زندگی،
بر لبانشان خشکیده بود
مسعود آذر
از نخل‌هایم دیگر خرما نه؛ آتش می‌روید؛
از چشمان سربین گاومیش‌های غرق در باتلاق‌ها
گلوله‌های عطش می‌جوشد
در حسرت آب،
لب‌هایم ترک می‌خورند در ساحل فرات
و عطش‌ کارون می‌شود در دهان خاک
من گلوله نه؛ آب می‌خواهم
رحمان
خوزستان!
مادرانی که کودکان یتیم،
به دنیا آوردند
مردانی که در دهانهِ خمپاره و آتش
سوختند،
به خواب رفتند و در دلِ خاکستر و آهن
خاک شدند
حالا بگویید ما با اینها چه کنیم؟
رحمان
در کجایِ نگاه تو -
رازی مگو،
با ستاره ها دیدند!
که آن سان، تیغ به باغ بارید!
و از میان زمین و آسمان
پلی زدند
با زخمهایی دهان گشوده،
از هزاره ها
که باید از آن می گذشتند