رفتن به محتوای اصلی

کیشلوفسکی بودن یعنی چه؟ غریبه‌ای در دوزخی زمینی؛ ورشو

کیشلوفسکی بودن یعنی چه؟ غریبه‌ای در دوزخی زمینی؛ ورشو
نگاهی مجمل به جهان یک فیلمساز (کریستف کیشلوفسکی 1941-1996)

«از گذرگاه آسمانی تاریک

پرندگان با ناله‌ای می‌گریزند

مردمان خاموش‌اند

خون من از انتظار به درد می‌آید»

مئسا سلیمویچ

از جایی به بعد به جهان آدمی پا می‌گذارد. « با شروع ده‌فرمان، دیگر از پیرامون آدم‌ها دل کندم و آمدم به درون آدم‌ها». به تصویر کشیدن یک ایده‌ی قرن پانزدهمی در لهستان یخ‌زده در چنگال شوروی و آلمان. مستند را کنار می‌گذارد، چرا که بیان حقیقت در یک رژیم اقتدارگرا (دهه‌ی هشتاد لهستان) زیر تیغ سانسور می‌رود‌. در واقع اولین نوای ناقوس جدایی از تفاله‌های سرگرم کننده‌ی هالیوود‌. دست کم از ردیف اولین‌ها. جهان در منظر کیشلوفسکی چگونه تجلی می‌یابد؟ در مستند «سرهای سخنگو» دوربین از دریچه‌ی چشم نه، که از عقلانیتی سرد و زمستانی درست در هیات یک لهستانی کافه‌رو، در زمهریر ورشو، از خیلی بی‌خبران این را می‌پرسد: که هستی و چه می‌خواهی؟ پاسخ اما از ابتدا نزد خود بود‌. «من خودم را خیلی دوست ندارم، پس خیلی هم خودم را وارسی نمی‌کنم. اینکه که هستم و چه می‌خواهم... واقعا نمی‌دانم.»

یک دست کشیدن مطلق از جهان و هر آنچه آن بیرون در جریان است. او نماینده‌ی هیچ جامعه‌ای نیست جز انسان. کدام انسان؟ انسانی که بعد از «حادثه» دیده می‌شود‌. او جایی بیرون از قاب شکل گرفته است. آنجا هست ولی پدیداری او، با حادثه است:

می‌پرسد؛ چرا گریه می‌کنی؟

پاسخ؛ چرا که تو نیستی!
و این را وقتی در چشمانش خیره است می‌گوید‌. یعنی حتی شاید حادثه هم او را موجودیت نبخشیده است‌. و شاید او در هیات شعری بلند ظاهر می‌شود‌. شعری شصت یا هفتاد ساله‌. چنگ زدن به زمان اکنون و آن را جاودانه کردن. منطق شاعرانگی که نمی‌توانی دیگر هر آنچه هست را در جایگاه خودش بیان بکنی. حبه قندی که قهوه‌ی داغ را چون شیره‌ی جان معشوقی به خود می‌کشد و سپیدی‌اش را بر باد می‌دهد. (سکانس کافه‌ی ژولی و شنیدن آواز نیلبنک مرد نابینا در آبی 1993)


چنگ زدن به زمان اکنون! شخصیت‌ها در نور و رنگ پدیدار می‌شوند. ژولی در پهنه‌ی آبی استخری که می‌خواهد خود را غرق کند، اما ترسیده است. بسیار ترسیده است. چرا که چیزی پشت قاب برای همیشه قرار است بماند. ورشو در خواب است. خوابی منجمد که یک اثر هنری هم نمی‌تواند بیدارش کند. پس فیلم‌ساز سر در درون آدم‌ها می‌برد‌. به مدد هستی‌شناسی که موجودیت انسان را در تصادف می‌جوید‌. و یاس. قرار نیست چیزی درست بشود، وقتی قرار بر افزودن تیرگی‌ست. مرگ حتی رنگ دارد‌. سبز سرد اندکی زرد شده به رنگ صورت ژاکک ( شخصیت اصلی فرمان پنجم 1988) که با طنابی که قانون بر گردنش گره می‌زند می‌میرد. فیلم‌ساز می‌گوید: انسان‌ها می‌میرند چرا که بیشتر از آن نمی‌توانند زنده بمانند. ژاکک جوان ورشویی قصاص می‌شود، چرا که پیشترها زندگی را در درونش کشته است. نمایش کشتن است اما پرسش از مرگ نیست که از خود زندگی ست. ورشو برای فیلم‌ساز همان «دوزخ زمینی» ست.

همان‌گونه که برای تامک (شخصیت اصلی فرمان ششم/ فیلمی کوتاه درباره عشق 1998) دوزخ شد. تمنای به ظاهر عشق و در باطن بدن که به شیوه‌ی اکسپرسیونیستی از خلال رنگ‌های کادر دوربین روایت می‌شود. سراسر صراحت و سراسر ابهام! ژاکک اگر از کشتن دیگری می‌میرد این بار تامک نه از بازگشت از عشقی شکست‌خورده، که با سرخوردگی دیده نشدن و دیگر هیچ نداشتن به دوزخ پا می‌گذارد. همه‌ی فرامین در آن مجتمع آپارتمانی ورشو می‌گذرد. دوربین وارد خانه‌ها و درون آدم‌ها می‌شود. عشق، خیانت، کشتن، انتقام، دروغ، وفاداری. می‌گوید: «مگر غیر از احساسات چیزی وجود دارد؟»

روایت در جهانی‌ست که شخصیت‌ها نه با استانداردهای روانشناختی که با تحلیل کارکردهایشان سنجیده می‌شود‌. اینکه چه نقشی در پیشروی درام دارند. فیگورهای تیپیک یا شمایل‌های معجزه‌گر؟ روایت در عین ناطق بودن سکوت اختیار می‌کند. نگاه، به بیان کامل در بصریت است‌. دستیابی به فرم بصری بیان. و سکوت شخصیت‌ها مجوز ورود دوربین به دنیای‌شان است. به تعبیری دقیق، فیلم‌ساز راوی دوزخ زمینی، نمادگرا و مغموم‌زده نیست. او هنر را در قلمرو حس می‌پاید. منطق روایت در شاعرانگی‌ست. هر چند او خود فارغ از چنین فضیلتی بود. بنیان واقعیت‌های امور در جایی دیگری‌ست. در جایی که نمی‌دانیم. در منطق فیلم‌ساز شخصیت‌ها فرصت دگرگونی یافته‌اند. چیزهایی فهمیده‌اند و انسان‌تر شده‌اند. می‌گوید: معضل اساسی قرن بیست این است که با دیگران به‌شدت بی‌تفاوت هستی.

و سه رنگ مانیفست آقای فیلم‌ساز بود. آبی تباهی کامل جداشدگی از تمام زندگی‌ست. ژولی طول و عرض استخر را شنا می‌کند نه برای شنا که برای مرگی خودخواسته و مرگی تمرین‌شونده برای مخاطب. مخاطب ژولی را می‌بیند تا مرگ را تمرین کند. آیا تباه‌شدگی را مرزی هست؟ پاسخ در پرواز کبوترهای میدانی در ورشوست یا روی میز کافه‌ای که وکیل ژاکک به ملاقات معشوقش رفته است و کمی آنسوتر ژاکک دارد طناب مرگ راننده تاکسی را آماده می‌کند. صحنه معطوف به احتضار مرگ است. ژولی در واقع مرگی مدام است. مرگی آبی درست به پهنای شعاع‌های آبی بر سینه‌ی استخر. سفید( 1994) اما «شدن» روی تخت سپید اتاق هتلی در ورشو با ناله‌های شیرین دومنیک است. سائق اروس نزد مردی زود انزال شونده که نامزدش را راضی نمی‌کند. لیبیدو اما سرکش‌تر از آن است که سوی باج نرود. پایان محتمل است. سقوط هردو. زن اینبار راضی شده است، مرد اما تباه. شخصیت‌ها آغاز و با همان تمام می‌کند:

بدرود خیال زیبای من! بدرود!

پسوا ( فرناندو پسوا 1887-1935) می‌گوید؛ همه‌ی ما عاشق می‌شویم اما در این میان دروغ آن بوسه‌هایی‌ست که با یکدیگر رد و بدل می‌کنیم!

قرمز، آغاز همان چیزی‌ست که در گذشته ادامه داشته است‌. قاضی دست والنتین ( ایرن ژاکوب، تجسم پیوند شهوت و روحانیت) را می‌گیرد، اما درمی‌یابد کافی نیست و آن یکی دستش را هم می‌گذارد رویش و چنین می‌گوید؛

«تو همان زنی هستی که هرگز ملاقاتش نکرده‌ام».

و عشق گوئی با خیانت است که کامل می‌شود وگرنه خام است و هنوز نشده است. قاضی می‌گوید؛ تو بی‌گناه‌تر از آنی هستی که به دادگاهی خوانده شوی! در جائی، در ماشین والنتین دستانش را به صورتش می‌کشد و نفس نیمه عمیقی تو می‌دهد و این عریان‌ترین نمای تمنای جسم است. جسمی که در شهری دیگر برای دیگری گشوده شده است؛ مثل زن قاضی که برای یک مرد دیگر گشود. قاضی اما همان انسان معصیت‌زده‌ی اسیر سرنوشت شر جهان کیشلوفسکی‌ست. جهانی که واقعیت امور در آن معطوف به اراده‌ای‌ست ناشناخته! تقدیرت را قبول کن و بمیر! مثل ژولی مثل باکا مثل کارولی که دومنیک را می‌پراند، چرا که بستر پرصدایی ندارند‌. و پایان‌بندی باید همچو مهمانی ناتمامی باشد که شخصیت‌ها در کنار هم و جهان‌شان آوار بر شانه‌های انسان قرن بیستمی.


همگی از کشتی غرق شده‌ای بیرون می‌آیند. مبهوت، یکی‌شان اخته و ترس‌زده و رنگ‌پریده، خیانت‌دیده و از دست داده در جهانی که هیچ کلامی از امید نیست، حتی امیدی مبهم و شانسی حتی یک شانس کور! باکا در ورشو به دار آویخته شده است. خود فیلم‌ساز بعدها اعتراف کرد سکانس اعدام برای همه سنگین بود؛ «انقدر که فقط در یک برداشت، گرفتیم» . تامک در آن آپارتمان مادر دوستش احتمالآ دوباره رگ دستش را زده است. جوزف قاضی بازنشسته، رستگاریش در نبوسیدن است و دروغی که هرگز خوانده نمی‌شود و بدرود می‌کند با خیال زیبایی چون والنتین.

والنتین، نجات‌یافته و در جستجوی مردی ست که پیدایش نیست. ژولی، هفتاد ساله است و هنوز در کافه به صندلی خالی‌ای خیره است که پسرش می‌توانست آنجا بنشیند. اما او سال‌ها قبل مچاله شده است. کارول، مردتر از شب‌های اول برای دومنیک است، اما آن عشق دیگر به هرزگی رسید و علف‌زار شد. و این همان دلهره‌ی هستی است که استاد می‌گوید: من نمی‌توانم به آسمان نگاه کنم. من می‌ترسم! و قلب ایستاد در اندکی بعد از پنجاه سالگی در ورشو در لهستان سرد و یخ‌زده ....

اما هر آغازی

تنها ادامه‌ای‌ست از گذشته

ما تنها ادامه‌ی از گذشته هستی....

در ستایش فیلم‌سازی که خود گفت: «من هیچ نمی‌دانم. کار من ندانستن است.»

منبع:
از فصلنامه‌ی مُروا شماره ششم، پاییز ۱۳۹۹

دیدگاه‌ها

ناشناس

تفسیری زیبا و دلنشین  . روشن و واضح .مقابله مرگ و‌زندگی-مرگ آبی-  ، عشق و‌خیانت  « در جهانی که هیچ کلامی از امید نیست » .ژولی ، والنتین ، راننده تاکسی دومینیک ...دیگر شخصیتهای ناآشنای یک فیلم ندیده نیستند  فضای سرد و یخ زده ورشو ، جهان آوار شده بر شانه های انسان ..... 
بسیار لذت بردم 

د., 04.01.2021 - 14:02 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید