رفتن به محتوای اصلی
جمعه ۱۲ دسامبر ۲۰۲۵
جمعه ۲۱ آذر ۱۴۰۴

درخت توت

درخت توت

 

برگ دوم

اشک در لبخند 

 اهالی خانه بازماندگانی بودند از گذشته های خویش. آنان تکراری بودند از تکرار چند باره زندگی های تهی شده. تن هایی از بی صلابتی و درماندگی. به نقطه ای رسیده بودند که دیگر هیچ رغبتی برای اندیشدن به آینده را از خود نشان نمیداند، چرا که از آینده هیچ رویایی در سر نداشتند و معنایی هم از آینده برایشان متصور نبود. آینده ای را  برای خود نمی دیدند که بخواهند حتی آینده ای را ترسیم کنند. موجودیت آنان تکراری بود از یک زندگی بدوی که از بدو تولد تا پایان زندگی بر پیشانی هر یک از آنان حک شده بود. برای آنان هر روز، روز تازه ای بود با مصیبت های خود و اندک  شادیی که برای خود خلق می کردند. شادی که تنها مناسب خودشان بود و کس دیگری نمی توانست از آن شادی درک مشترکی داشته باشد یا اینکه بتوانند خود را در آن سهیم بداند. هر یک شادی  و غم خود را داشت که تنها مختص خودش بود. تنها همسانی و شباهتی که در آن به چشم ی آمد، فقر بود و فقر .

دخترکی بود دوازده ساله. روی درگاهی اتاق نشسته بود. برادر دو ساله ی خود را در آغوش داشت و به انتظار مادرش چشم به دالان خانه دوخته بود تا آمدن او را شاهد باشد. مواظبت از برادر کوچکتر خود، کار روزانه ی او شده بود. مادرش در خانه های دیگران به خدمتکاری مشغول بود و گاها غذایی را که از سفره صاحب خانه باقی می ماند با خود به خانه می آورد تا شکم دو کودک خود را با آن سیر کند و اینکه دیگر نیازی به غذا پختن نباشد. این خود موجب می گردید تا پولی را که باید صرف خرید غذا بکند آن را پس انداز کرده و برای مواقعی به کار ببرد که نیاز به آن بود.

 زن جوانی بود که شوهر خود و پدر بچه هایش را خیلی زود از دست داده بود و برای هزینه زندگی خود و دو کودک که حاصل زندگی کوتاه او و شوهرش بود مجبور بود تن به هر کاری بدهد تا بتواند خرج روزانه خود و کودکانش را تامین کند. اتاقی که او اجاره کرده بود در زیر درخت توت قرار گرفته بود و در هنگام غروب بواسطه تاریکی زودرس که درخت توت در آن نقش داشت چهره حزن انگیزتری به آن گوشه از خانه می بخشید. دخترک، برادر کوچک خود را در آغوش می فشرد و ظاهرا حاضر نبود که او را به هیچ قیمتی از خود دور سازد. هرچه روشنایی به سمت تاریکی پیش می رفت دختر از نیامدن مادرش بیشتر دچار اضطراب و ترس می شد. او هر روز آن را تجربه می کرد و آن را جزئی از زندگی کودکانه اش که در قالب بزرگسالان شکل گرفته بود پذیرفته بودزندگی بزرگسالی چهره کریهی از زندگی روزانه و یکنواخت برای او ساخته بود. چراکه مجبور شده بود برخلاف میل خود رفتن به مدرسه را فراموش کند و از برادر خود نگهداری کند تا مادرشان بتواند به کار مشغول شود. کسی نبود تا از او و خانواده اش حمایت کند. اما ظاهرا به آن عادت کرده بود ولی ترسی که بر او مستولی می شد حقیقت دیگری را عریان می ساخت. او کودک بود و دنیای بزرگان برای او هنوز ناشناخته مانده بود و نیاز به زمان بود که بتواند خود را به آن عادت دهد. با این وجود گام به گام با دنیای بزرگسالان پیش می آمد و در میان کودکی و بزرگسالی غوطه ور بود. هم کودک بود و هم نقش مادری را برای برادر خردسال خود بازی میکرد. با وجود کودک بودنش شرایط زندگی طاقت فرسای روزمره را پذیرفته بود و گلایه ای از آن نداشت. آن را قانون زندگی خود، مادر و برادر کوچک خود می دانست و با آن سر ستیز نداشت. او خیلی سریع بعد از دست دادن پدرش شرایط را پذیرفت و فهمیده بود که برای زنده بودن باید تن به غریزه ی درونی خویش داد. زندگی راز بقا بود که باید با چنگ و دندان آن را حفظ می کرد و نگذاشت که از کف برود. او به خوبی فهمیده بود که زندگی در عین ظالمانه بودنش می تواند شیرین و هوس انگیز باشد. او به خود می گفت که باید آن را قبل از مرگ تحت هر شرایطی تجربه کنم اما بیخبر از آن بود که زندگی چیزی بیشتر از آنی نیست که او در حال زندگی کردن آن است و شاید هیچوقت تغییری که دلخواه او باشد صورت پذیرد

از جای خود بلند می شود، نگاهی به برادر خود می اندازد که در آغوشش به خواب رفته است. بی اختیار به سمت دالان خانه می رود با این تصور که مادرش را در دالان خانه بیابد. چندین بار به سمت دالان می رود و باز می گردد تا شاید بتواند از اضطراب و ترس خود بکاهد اما خوب می دانست که این رفتن و بازگشتن ها تنها او را بیشتر می ترساند و به اضطراب درونی او بیشتر دامن می زند. چاره ای نبود جز تن دادن به آن. رفتاری که از قدرت و اختیار او خارج بود و ظاهرا بسیار طبیعی جلوه می کرد.

از مادر هیچ خبری نبود و حتی شبهی از او دیده نمی شد. تاریکی تمام خانه را در خود پوشانده بود و او و برادر خردسالش در تاریکی دیگر به چشم دیده نمی شدند. آنها در تاریکی شب که خانه را در خود گرفته بود در حال غرق شدن بودند اما تنها کسی که می توانست آن دو را از غرق شدن در تاریکی نجات دهد، مادرشان بود که از او نیز هیچ نشانی نبود. به اتاق بازمی گردد و برادرش را به آرامی که در خوابی عمیق فرو رفته بود بر روی تشک کهنه ای که در گوشه ای از اتاق پهن بود می گذارد و بعد به سمت چراغ گرسوز می رود و آن را روشن می کند تا اتاق را از تاریکی نجات دهد. چراغ را در بالای پیش بخاری قرار می دهد تا روشنایی چراغ تمام اتاق را بپوشاند. چراغ روشنایی فقیرانه اش را در اتاق می گستراند تا تهی بودن اتاق را بیشتر عریان سازد

دختر دوباره به سمت درب اتاق می رود، آن را باز می کند و نیمه ی بدن کوچک خود را بیرون می کشد و به دالان خانه دوباره چشم می دوزد تا شاید آمدن مادرش را ببیند اما از مادر هنوز هیچ اثری نیست. از خودش می پرسد که علت تاخیر مادرش چه می تواند باشد؟ آیا اتفاقی برایش افتاده یا اینکه هنوز در آن خانه ای هست که در آنجا کار می کند؟ او هیچوقت دیر نمی کرد و همیشه سر موقع به خانه می آمد اما چرا امروز هنوز خبری از آمدنش نیست؟ سئوالات و چراهای بسیاری در ذهن کوچک او نقش می بست و آنچه که او را بیشتر می ترساند این بود که جوابی برای هر یک از پرسش های خود نداشت. درب اتاق را به آهستگی می بندد و به سمت برادرش که در خواب است می رود و در کنار او دراز می کشد. پتوی مندرسی را که در کنارش بود به روی خود و برادرش می کشد و بخواب می رود. خواب او را می بلعد و او را با خود به دنیای می بَرد که تنها در افسانه ها می توان آن را دید و زندگی کرد.

 کابوس نبود بلکه رویایی بود دست نیافتنی. پا به دشتی می گذارد که از گلهای رنگارنگ انباشته شده بود. او خود را در محاصره گلها می بیند. تاکنون تا بدین اندازه به گلها نزدیک نبوده بود. آنها را حس می کرد و عطر گلها را با ولعی وصف ناپذیر به درون سینه ی کوچک خود فرو می برد و آنها را در آغوش می فشرد و نمی خواست لحظات بودن در کنار آنها را از دست بدهد. پیراهن بلندی به تن داشت که با گلهای رنگارنگ نیز آذین شده بود. هیچگاه چنین پیراهن زیبای به تن نداشته بود، موهای بلندش نه بوی عرق می داد و نه ژولیده بودند، او دیگر آن دخترک همیشگی نبود. به اطراف خود چشم می دوزد و پایانی از دشت نمی بیند. به میان سرزمینی پا گذاشته است که جایی برای دلتنگی نیست. او هست و دشتی از زیبایی که تاکنون در هیچ جا ندیده بود. شروع به قدم زدن در میان گلها می کند و گل سرخی را از ساقه ی آن جدا می سازد و آن را در میان موهای خود که باد آن را افشان کرده بود می گذارد. هیچ چیزی نیست که او را نگران سازد، نه دوری مادرش و نه برادر کوچکش، انگار دنیایی است که تنها او را پذیرفته و دیگران را به کناری نهاده است تا او را بهتر بتواند در پناه خود بگیرد. نفس عمیقی می کشد و به نقطه ای که چشمِِ او را به خود جذب کرده بود پیش می رود. نمی داند که در آن نقطه چه چیزی انتظار او را می کشد اما کنجکاوی که در او شکل گرفته است مانع از آن نمی شود که چیزی او را از رفتن به آنسو باز دارد. چندی نمی کشد که به نقطه مورد نظرش می رسد. نقطه ایست کمی مرتفع تر از دیگر نقاط دشت و از آنجا می تواند تمام دشت را زیر پای خود ببیند. لحظه ای نمی گذارد که صدایی توجه او را به خود جلب می کند و برای پیدا کردن صاحب صدا تمام حواس ششگانه خود را به کار می گیرد. ندایی او را فرا می خواند و از او می خواهد که به سمت او برود. با صدای بلند از او می پرسد که تو کی هستی و از من چه می خواهی. از تو می خواهم که مرا نجات دهی و کمک کنی که از دست این دشت رها شوم تا بیش از این نتواند با دفن کردن من مرا بیش از این از زندگی محروم سازد . اما چرا باید این دشت زیبا تو را در خود دفن کند، مگر چکار کرده ای. اول بگو کجا هستی، من تو را نمی بینم. من در زیر پای تو هستم، کافیست تا پای خود را بلند کنی تا من را ببینی. دخترک از جای خود کمی عقب می رود و به زیر پای خود چشم می دوزد اما چیزی نمی بیند. من تو را نمی بینم، بگو دقیقا کجا هستی. اگر کمی خم شوی و علف های هرزه را کنار بزنی در آن صورت می توانی من را ببینی. خم می شود و علف های زیر پایش را کنار می زند... وحشتی تمام وجود او را در خود می پیچاند و باعث می  گردد تا به تندی از جای خود برخیزد و به عقب برود. باورش نمی شود آنچه را  که می بیند. چهره یک انسان همانند هر انسان دیگری که در دل زمین جای گرفته است. از من نترس و بیا در کنارم بنشین، مطمئن باش که به تو آسیب نخواهم زد حتی اگر هم بخواهم قادر به این کار نیستم چرا که دستهایم از پشت بسته است. من به کمک تو نیاز دارم تا از این زندان رها یابم. دخترک تردید دارد که به حرف او اعتماد کند... او را نمی شناسد و نمی داند که چرا او در دل این دشت و در زیر خاک محبوس شده است و تقاضای کمک و رهایی دارد... چرا دشت یا چه کسی او را در اینجا به زندان کشیده است و چگونه توانسته است تاکنون زنده بماند... آیا واقعا دشت قادر است که کسی را اینچنین مجازات  کند... او شبیه هر آدم دیگری است اما به نظر نمی رسد که انسان باشد... هیچ انسانی نمی تواند در چنین شرایطی زنده بماند. با احتیاط دوباره به او نزدیک می شود و در کنار او زانو می زند و به او خیره می گردد و لحظاتی چشم در چشم هم می دوزند بی آنکه چیزی بگویند. دخترک می پرسد: آیا تو انسان هستی. خیر... من فقط شبیه انسان هستم اما هیچ یک از ویژه گی های انسان را نمی توان در من یافت... هیچ انسانی نمی تواند در چنین شرایطی زنده بماند. پس تو چه هستی اگر انسان نیستی. نمی توانم به تو بگویم قبل از اینکه از زمینی که قرنها مرا در خود به زنجیر کشیده است بیرون بیایم، بعد می توانم با فراغت خاطر داستان زندگیم و اینکه چه هستم را برایت بگویم. دختر بلند می شود و از او فاصله می گیرد. چطور می توانم به تو اعتماد کنم که به من صدمه ای نخواهی زد قبل از اینکه علت بودن تو در این مکان را بدانم و اینکه واقعاً بدانم که تو چه هستی و کیستی. نگرانی تو را می توانم بفهمم اما بگذار از تو پرسشی بکنم... آیا تاکنون به انسانی اعتماد کرده ای قبل از اینکه بدانی که او چه کسی است، از کجا آمده و به کجا می رود یا اینکه انسان بودن او تنها برای تو کافی بوده تا به او اعتماد کنی... من از تو تنها یک تقاضا دارم و اینکه مرا از دست این دشت نجات دهی، دشتی که قرن هاست به زندانم کشیده است. آه... می فهمم که چه احساسی داری ولی باید من را هم درک کنی که اعتماد کردن به کسی که نمی شناسی اش چندان آسان نیست بخصوص اینکه آن فرد حتی انسان هم نیست... آدم ها هیچوقت نمی توانند تا این اندازه زنده بمانند. ظاهرا التماس و زجه و ناله ی من در تو هیچ اثری ندارد و کمک از تو خواستن تلاشی ست بیهوده. دخترک که توانسته بود اعتماد به نفس خود را کمی باز یابد قدمی به جلو بر می دارد و به او می گوید: نه... ناامید نشو... من نگفتم که به تو کمک نخواهم کرد... فقط به من فرصت بده تا مطمئن بشوم تا کاری را که قرار است انجام دهم درست است و بعد پشیمان نخواهم نشد. موجود آدم نما دیگر نتوانست جلوی خود را بگیر و با خشم فریاد زد: آخر نجات یک موجود زنده چرا باید پشیمانی به بار بیاورد. دختر که از برانگیخته شدن او وحشت کرده بود باز به عقب برمی گردد و با صدایی لرزان می گوید: حرف تو شاید درست باشد ولی تو که یک موجود معمولی نیستی و باید من را درک کنی... درخواست تو تنها یک خواست ساده نیست که به راحتی بتوان آن را انجام داد... به من بیشتر فرصت بده... توئی که قرنها در این اینجا محبوس بوده ای  حتما می توانی کمی دیگر تحمل کنی. دختر به او نزدیک می شود و به چشم های او خیره می شود و ادامه می دهد: می خواهم به من بگویی آیا تاکنون از کس دیگر برای رهایی خود کمک خواسته ای. البته که این کار را کرده ام... اما باید بگویم که هیچ کس حتی حاضر نبود که به من نزدیک بشود و به خواست و حتی حرف من گوش کند... تو اولین کسی هستی که از من فرار نکرده ای. راستی به من بگو که در این دشت چکار می کنی و چطور گذارت به این دشت افتاده. قبلا هم به اینجا آمده بودی یا اینکه این اولین باری است که در این دشت پرسه میزنی. زیبایی دشت افسون کننده است و همه کسانی که پا به این دشت گذاشته اند خیلی زود افسون دشت می شوند و وقتی هم که افسون شدند دیگر نمی توانند به زندگی گذشته خود بازگردند. منظورت را نمی توانم خوب بفهمم... تو با این حرفها مرا بیشتر می ترسانی... آیا این دشت مانند یک جادوگر می ماند که دیگران را جادو می کند... درضمن چه نفعی از این کار خود می برد... این دشت هم مانند دیگر دشت هاست و فکر نمی کنم تفاوتی بین شان باشد. آیا تو در جدال با این دشت بودی و دشت بر تو چیره شد و نتیجه چیرگی او بر تو همین دفن شدن تو در این دشت است. آیا همینطور است که می گویم. بله تا حدودی درست حدس زدی... اما داستان من و دشت بسیار طول و دراز است و به همین سادگی که حدس زدی نمی باشد... به هر حال الان وقت اینگونه حرف ها نیست و اگر میخواهی تمام حقیقت را بدانی باید اول من را از زیر خاک بیرون بیاوری. راستش نمی دانم که چه باید کرد... تو را از زیر خاک بیرون بیاورم یا اینکه در جدال دیگران دخالت نکنم... آنچه که بین تو و دشت رخ داده است هیچ ارتباطی به من ندارد... در ثانی آیا دشت شاهد گفتگوی من و تو است... منظورم اینست که آیا او میشنود که تو از من کمک می خواهی و فکر نمی کنی که ممکن است از دست من عصبانی بشود و من را هم مثل تو در زیر این خاک مدفون کند. حق با توست... می فهمم... اما چه کنم که از این وضع خسته شده ام و دیگر قابل تحمل نیست... به هر حال مهم نیست که از تو چه خواسته بودم، سرنوشت من این بوده و باید آن را بپذیرم تا خود دشت دلش به رحم بیاید و من را آزاد  کند

دخترک کمی از او فاصله می گیرد و بر روی زمین می نشیند و به او چشم می دوزد. به این فکر می کند آیا لازم است که به او کمک کند بدون آنکه عواقب آن را در نظر بگیرد... چه اتفاقی خواهد افتاد... چه فرقی به حال من دارد که او در زیر این خاک باشد یا نباشد... من که موجب گرفتاری او نبوده ام... نمی توانم تصمیم بگیرم که به او کمک بکنم یا اینکه همه چی را نادیده بگیرم و از کنار او بگذرم... وانمود کنم که او را هیچگاه ندیده ام و تلاش کنم که او را از فکر  خود بیرون ببرم، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است... اما کار راحتی نیست و به همین سادگی نمی توان کسی را از ذهن خود بیرون برد بخصوص که درخواست نجات از تو کرده باشد... نمی توانم تصمیم بگیرم... اما چرا دشت باید او را قرنها زندانی کند... آیا عادلانه است که کسی را قرنها در زیر خاک زندانی کرد و از زندگی محروم ساخت، نه عادلانه نیست... در ثانی مگر او چه جرمی مرتکب شده است که سزاوار چنین مجازات سختی می باشد. راستی کسی را داری که از وضع تو خبر داشته باشد و بداند که در این دشت گرفتار شده ای. بله اقوامم بخوبی از وضعیتم باخبر هستند ولی کمکی از دست آنها بر نمی آید یا بهتر بگویم که جرات نمی کنند که با دشت روبرو بشوند... البته سعی کرده اند که دشت را متقاعد کنند تا من را آزاد کند ولی تاکنون موفق به انجام این کار نشده اند و دشت هم حاضر به عقب نشینی از حکم خود نیست. پس خطای سنگینی مرتکب شده ای که حتی دوستان و اقوامت هم کاری از دستشان برایت بر نمی آید. آه... خطا... خطا... چقدر از این واژه متنفر هستم... حالم را به هم می زند... اصلا می دانی خطا یعنی چه که وقتی کسی  مرتکب آن می شود باید سزاوار چنین مجازاتی گردد. آیا تاکنون خودت مرتکب خطا شده ای. نمی دانم... راستش درست بودن یا نادرست بودن خطا را نمی دانم... حتی نمی دانم چه چیزی خطا است و چه چیزی خطا نیست... شاید بودن من در این دشت خودش خطا باشد... منظورم این است که شاید باید اول از دشت اجازه می گرفتم که می توانم پا به این دشت بگذارم یا خیر. اگر دشت چنین قدرتی دارد که می تواند قرن ها تو را در این جا زندانی کند حتما می تواند من را هم بخاطر اجازه نگرفتن از او مجازات کند و مثل تو، من را زندانی کند. بله که می تواند. او آنقدر قدرت دارد که هر کاری از دستش برمی آید... مجازات کردن دیگران برایش یک سرگرمی شده... خودش قانون می گذارد و خودش هم آن را تفسیر می کند و هر کس هم که با او مخالفت کند به سرنوشت من دچار می شود. می خواهی بگویی که تو بخاطر مخالفت با دشت مجازات شده ای. بله... شاید بتوان اینطور آن را بازگو کرد. مخالفت با دشت و آنچه را که برای دیگران حکم می کند... او نوع زندگی کردن را برای دیگران تعریف می کند و طبق سلیقه خود دیگران را تحمیل می کند تا از آن پیروی کنند و هر کس در مقابل او بایستد به سرنوشت من دچار می شود. برای من غیر قابل باور است که چرا دشتی به این زیبایی بخواهد دیگران را تابع خود سازد و از نافرمانی دستورات خود اینچنین به خشم بیاید و فرد نافرمان را مجازات کند... چه سودی از این کار می برد. تو هنوز کودک هستی و از پیچیدگی این دنیا زیاد آگاه نیستی که بدانی زیبایی ها بیشتر از آنچه که حقیقت را نمایش دهند می توانند پلیدی را در زیر زیبایی خود پنهان سازند که دیگران را راحت تر بتوانند به زیر اقتدار خود درآورد. من از حرف های تو چیزی نمی فهمم... همانطور که گفتی من هنوز کودک هستم و به اندازه ی تو زندگی نکرده ام تا معنای زندگی را بدانم. شاید همینطور باشد که تو می گویی ولی درک حرف های تو بسیار سخت است... البته زندگی را دوست دارم و میخواهم آن را مثل بسیاری آدم ها تجربه کنم اما راستش نمی دانم که چگونه باید آن را آغاز کرد و آن را پیش برد. شاید تو بتوانی به من کمک بکنی و راه زندگی کردن را به من نشان بدهی... البته نمی خواهم به سرنوشت تو دچار بشوم. نگران نباش. من آن را به تو نشان خواهم داد اما تو هم باید به من کمک کنی که از زیر این خاک بیرون بیایم. من هم می خواهم به زندگی گذشته خود باز گردم و از زندگی کردن دوباره لذت ببرم... 

آیا کس دیگری هم هست که از زندگی سلب شده و به سرنوشت تو دچار شده باشد... منظورم در جایی دیگر از این دشت . بله هستند بسیاری که توسط دشت مجازات شده اند اما کسی از آنها هیچ خبری ندارد و آنها هم دیگر امیدی برای بازگشتن به زندگی را ندارند و به آنچه که برایشان رقم زده شده است خو گرفته اند. اما ظاهرا تو هنوز امید خود را از دست نداده ای و برای زندگی کردن و زنده بودن تلاش می کنی. بله همینطور است که می گوئی.             

 دختر به فکر فرو می رود و بعد از کمی مکث کردن می گوید: ببین، من واقعاً می خواهم به تو کمک کنم ولی هوا دارد تاریک میشه و من باید برگردم به خانه، بخاطر اینکه باید در غیاب مادرم مراقب برادرم باشم. تو باید شرایط من را هم درک کنی... کمک کردن به تو به این معنا خواهد بود که نه تنها زندگی خودم بلکه زندگی برادر کوچکم هم به خطر خواهد افتاد. اما قول می دهم که فردا دوباره بیام اینجا تا شاید بتوانم بهت کمک کنم اما باید بفهمی که از من نباید انتظار زیادی داشته باشی... من فقط یک دختر بچه بیش نیستم و قدرت چندانی ندارم که بخواهم خودم را با دشت درگیر کنم...  می فهمی که چه می گویم. بله می فهمم، اگر چه امید زیادی به کمک تو ندارم.

دخترک از او خداحافظی می کند و از او دور می شود...

ضرباتی به درب اتاق می خورد، دخترک را از خواب می پراند و خیال می کند که مادرش از کار برگشته است. به سرعت به سمت درب می رود تا از مادرش استقبال کند اما زن همسایه بود که متوجه شده بود که مادرشان هنوز از کار برنگشته است و می خواست از وضع این دو کودک باخبر شود و به همین خاطر به سراغ آنها آمده بود. زن همسایه با صدایی آرام و مادرانه از دختر می پرسد: آیا مادرت هنوز نیامده است. نه، مادرم هنوز نیامده و نمی دانم که چرا دیر کرده است... شاید کارش زیاد بوده و هنوز مشغول کار کردن است. حتما همینطور است که می گویی و بزودی سر و کله اش پیدا خواهد شد، نگران نباش. ببینم غذا خورده ای. نه، ولی گرسنه نیستم و برادرم هم هنوز خواب است. من میرم تا برای تو و برادرت غذا بیارم تا وقتی که مادرت بیاید... برادرت ممکن است هر آن بیدار شود و گشنه باشد... الان برمی گردم. دختر از او تشکر می کند و به پیش برادرش برمی گردد.

سکوت رقت انگیزی اتاق را در خفقان فرو برده است. صدایی از دو کودک شنیده نمی شود.

هوا روشن شده است و خورشید گرما و روشنایی خودش را بر روی شاخه های درخت توت پهن کرده است.

نور خورشید خود را به درون اتاق می کشد و دو کودک را از خواب بیدار می  کند. سرو صدایی در خانه پیچیده است و همسایه ها به دور یک پاسبان و فرد دیگری که لباس شخصی به تن دارد جمع شده اند و هیاهویی به راه افتاده است. دخترک لای درب را با کنجکاوی باز می کند تا از آنچه که در حیاط خانه می گذرد باخبر شود. دو فرد ناشناس به سمت او می روند. وحشت در چهره کودک کاملا دیده می شود اما خودش هم نمی داند که علت وحشت چه می تواند باشد. با چشمهای از حدقه بیرون زده به دنبال مادرش در میان همسایه می گردد اما حاصلی از جستجوی خود نمی یابد.

همسایه ای که دیشب برایشان غذا آورده بود کمک می کند تا اندک وسیله ای را که دارند را جمع آوری کند و آن دو را برای رفتن آماده سازد. دخترک برادر کوچک خود را در سینه خود می فشارد و به دنبال آن دو مامور روان می شود، بی آنکه چیزی بگوید. با تمام وجود حس می کند که دیگر مادرش را نخواهد دید و حتی دیگر نمی تواند به آن دشت بازگردد تا به قولی که داده است وفا کند. قطرات اشک گونه هایش را مرطوب می سازد تا لبخند تلخی  که بر چهره اش نشسته است را پاک کند

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید