قرارِ ما این نبود!
دوستِ دیرینم،
من منتظر بودم،
ما...منتظر بودیم تو بیایی
تو با باران بیایی،
با عطرِ گلِ سرخ،
با نسیمِ سحری که از دهانِ شب
بویِ شقایق میآورد؛
به من— نه… به ما— بگویی:
نگران نباشید، رفقا!
درد و رنجِ ما
تپشِ قلبمان
نویدِ به بار نشستنِ
عشقِ فردایِ ماست
دوزخ هم نمیتواند
پیکرِ زخمینِ ما را از هم جدا کند؛
مرگ تنها زخمهایست بر تنمان،
همچون همهٔ رنجهایی که
بر دوش میکشیم
رفیقِ سالهایِ دور،
نمیدانم یادت هست؟
من که فراموش نکردهام…
سینهات را گشودی،
و زخمی که سالها
بر رویِ قلبت نشسته بود نشانم دادی؛
و با انگشتِ اشاره گفتی:
«چیزی اینجاست…
بعد از آنکه رفتم،
آن را برای تو جا خواهم گذاشت.»
تبسمی بر لبانت نشست،
دلم اما گرفت،
و با چشمانِ خیس— خندیدیم؛
انگار دیروز بود…
رفیقِ من،
قرارِ ما این نبود!
همین حالا—
در این شبی که ماه
پشتِ ابرهایِ تیره پنهان است
چقدر میخواهم ببینمت!
تو بیایی،
سینهات را بگشایی و بگویی:
«اینجاست… هنوز سرِ جایش!
سرخِ سرخ— عشق را برایت به یادگار گذاشتم.»
هنوز تو را
در خوابگردهای شبانه ام میبینم؛
از شانزده آذر- به سویم میآیی،
با چند جلد کتاب
با تبسمی بر لبانت
و شاخه گلِ سرخی بر سینه ات
رحمان - ا هجدهم آذرماه ۱۴۰۴
افزودن دیدگاه جدید