خسته ام .
قصد ربودنم کرده است' خواب.
تن نمی دهند به بستن' پلکهایم.
می ترسند آنها'
نه از وادی بی خبری'
از هشیاری'از روز'از فردا.
از تکرار هجوم اضطراب'
به چشم های نیمه باز.
از ناگه گشودن در ها'
به روی ترس های کمین کرده'
در روشنایی روز.
از ضربه غم های تلنبار'
به پایان اشتیاق شبانه ام'
تا به خود آیم'
که هوا روشن است.
و'نیست راه فرار.
تا بروم به اسارت روزی دیگر'
بادرد های تازه.
غم های تازه.
ترس های تازه.
وبه دوش کشم روزکوله ای سنگینتر.
به سوی دنج گوشه ای'
در سیاهی شب.
بسته شده اند پلکهای ترسیده ام'
وبیش از ا ین را نیست'
توان بیداری.
می روم تامچاله شوم'
در پناهگاه کوچکم.
می کشم بر سر همان خیال شیرین.
شاید بر اید رعدی از آسمان شب '
وبزند ریشه درد در دل روز.
شاید بیدارم کند نوازش طلوعی نو.
س_خرم
۱۴۰۳/۵/۲۱
روزهای من
افزودن دیدگاه جدید