رفتن به محتوای اصلی

به یاد پدر!

به یاد پدر!

از طریق مهربان دوستی نوشته ای دستم رسید نقل از یک فیس بووک. دلنوشته‌ای که، همه وجودم را به آتش کشید و در جای جای جانم نشست. آن را آئینه ای یافتم بازتاب تراژدی بزرگ تاریخ نزدیک این سرزمین که صدایش هنوز در گوش است. درد جانکاهی که پرشمارانی ناگزیر از کشیدن بار آن بر دوش‌اند. کنجکاو شدم بشناسم نگارنده متن همه اندوه و حسرت را و سطوری سرشار از شور و پرسش را.

تا دانستم نامش چیست به یکباره منقلب شدم: پگاه گرجی بیانی! خانم دکتری در امروزه روز و فرزند هرمز پر آوازه در دیروز. نور چشمی که، هرگز هم چشمم به روی ماه او نیفتاده و نمی دانم هم مرا تا چه میزان می شناسد.

پگاه، دخت دوستم هرمز است. هرمز گرجی بیانی. او و من همدیگر را از سال ٤٥ می شناختیم و سال ٤٧ مدتی با هم در زندان تبریز بودیم. جمهوری اسلامی او را زمانی اعدام کرد که از ٢٢ بهمن فقط شش ماهی می‌گذشت و بهار آزادی حتی نرسیده به خزان خود؛ آخرهای مرداد ماه. هنگامی که روز ٢٨ مرداد ١٣٥٨ خمینی فرمان به کشتار در کردستان داد و تا این پیام شوم به گوش آدمکشان رسید سلاخی‌ها هم رقم خوردند. در کرمانشاه، اوباش پشمینه دین بر دوش مجوز یافتند تا آزادگان سروقامتی را که از پیش در لیست مرگ خود داشتند، به قربانگاه فرا بخوانند.

هرمز را پاسداران حوالی ساعت دو بعد از ظهر در خانه اش دستگیر می کنند و بعد فقط ١۶ ساعت – آری ١۶ ساعت - به حکم حاکم شرع جان شریف‌اش را می گیرند. یک جرم بیش نداشت: محبوبیتی کم مانند و رشگ آمیز میان مردم کرمانشاه! این که می گویم او را درست به این دلیل کشتند، نه یک برداشت سیاسی که بیانی است با مسئولیت حقوقی. من در جریان زیست فرهنگی - سیاسی هرمز بودم و ماهی قبل از این اعدام او را در دیداری صرفا دوستانه بعد دهسال به آغوش کشیده بودم. به او نه می‌توانستند پاپوش مبارزه مسلحانه بدوزند و نه حتی کار تشکیلاتی. او را بخاطر هرمز بودنش کشتند.

او الگویی برای خیل دوستداران خود در کرمانشاه بود، شخصیتی معتبر در کانون معلمان این شهر و استان. دانش آموزان این دبیر فیزیک دلسوز، همکاران فرهنگی‌اش، والدین شاگردهای بسیاری که داشت و نیز آنانی که دلی برای فهم درد توده زحمت و ذهنی برای روشن شدن داشتند، تا نام گرجی بیانی می‌شنیدند، ادای احترام می کردند. هرمز توانسته بود به نماد راه صمد بهرنگی در شهرش بدل شود. قتل او، تیغ کشیدن بر روی یک شهر بود و تا رادیو شهر خبر اعدام وی را اعلام کرد در آن فضای رعب و مرگ، انبوهه‌ای در نهانخانه‌ها بر فاجعه اعدام گرجی بیانی‌ گریستند. این اشگ‌ها همچنان جاری اند. من نیز در زمره انبوهان، بارها به یاد این مرگ تراژیک گریسته‌ام. نامش را همیشه با خود دارم و هرگز نخواهم کاست.

پگاه ١٥ ماهه بود که از حس محبت پدرانه بازماند. جز خاطره‌ای محو از بابا ندارد و آنچه را هم در فراموشخانه ذهن کودکانه‌‌اش می‌جوید بیشتر باز سازی‌های اوست در یافتن گم شده خویش. و او چه ژرف اندیشانه و با نگاهی نازک‌بین آن دور دست را می‌کاود و چه نقاشی خلاق از آرزو عرضه می‌کند. او حق دارد همانی را بیافریند که نیاز هستی‌‌اش است و در درازای همه زیست خود پی آن دویده و می‌دود. پگاه چه ترسیم زیبا و شفافی از آن جدایی ٤٢ سال پیش به دست می‌دهد. زیبایی متن را هم به زیبایی در جان تیتری نشانده است که خبر از دریای درون و بیرون می‌دهد: به یاد پدر.

این سرزمین، پدران و مادران جانباخته فراوان دارد و داغ بر دل‌هایی چون پگاه را نیز بسیار. این، درامی است از حیات یک ملت که در فریادهایی پابرجا پژواک دارد.

بهزاد کریمی ٥ شهریور ماه ١٤٠٠

---------------------------

به یاد پدر!

آن سالها ما یک رادیو ضبط سیاه نسبتا بزرگ داشتیم که یک جلد چرمی مشکی هم داشت. عصر که میشد مامان رادیو را روشن می کرد و با چرخاندن ظریف پیچ دایره ای شکل بزرگ آن، کم خش ترین حالت ممکن را برای شنیدن اخبار پیدا می کرد. از آنجا که به رادیوهای مختلف گوش می داد پارازیت، مهمان همیشگی عصر و شب خانه ی ما بود. خیلی زود با کلمات "طول موج"، "فرکانس" و "هرتز" آشنا شدم و حتی مشخصات برخی از رادیوها را هم از بر بودم. مادر را می دیدم که کنار رادیو نشسته و سیاهی لباسش در سیاهی رادیو محو میشود. آن روزها، روزهای وحشت بود، روزهای اخبار هولناک و اعلام اسامی اعدامیان. من درکی از آن تیرگی نداشتم و بی خیال همه ی دنیا در چشم بر هم زدنی در قایم موشک بازی با بچه های کوچه، مادر را فراموش می کردم. مادر در تنهایی اش در چهاردیواری خانه می ماند و من و بابک، شادی و زندگی را در آن کوچه ی نیمه بن بست تجربه می کردیم.

بسیار شنیده بودم که مادرم زن زیبایی ست. چشمان درشت زمرد رنگی داشت با موهایی لخت که معمولا آنرا با بی حوصلگی با یک سنجاق سر استیل در پشت سرش جمع می کرد. همه می گفتند زیباست ولی به نظر من مادر بچه های دیگر که لباسهای رنگی و گلدار می پوشیدند زیباتر بودند. مادرم همیشه سیاه می پوشید، تکیده و غمگین بود و این غم بر زندگی ما سایه انداخته بود.

خانه ی ما سازمانی بود. سه حیاط داشت، همه پر از گلهای زیبا و درختان سرسبز. گل ها و درختانی که خیلی شان را پدر کاشته بود و حالا در نبود او، خاطره ی دلپذیر و با طراوت اش را زنده می کردند. آن خانه ی زیبا، آن حیاط سرسبز و آن تیر چراغ برقی که چهره پدر با جوهر سرخ بر آن نقش بسته بود همه و همه مال من بودند. آنجا خانه نبود، آشیانه بود، آشیانه ی امنی که پدر ساخته بود و ما در پناهش بودیم. نمی دانستم دیری نمی گذرد که این خانه ی رویایی را با هر آنچه که از پدر به یادگار مانده از دست خواهم داد. نمی دانستم که به زودی "دیگرانی" می آیند و بی محابا این آشیانه ی عشق را تصاحب می کنند. نمی دانستم سالها بعد که آن "دیگران" هم رفتند بارها و بارها به امید یافتن ردی از گذشته به دیدار آن خانه متروک در خاک سوخته ی جهنم خواهم رفت و با حسرتی جانکاه پشت درهایی اشک خواهم ریخت که دیگر هرگز به روی من گشوده نشدند:

"خانه ات برجا نیست

چه کسانند اینان

که آشیان بر سر ویرانی ما ساخته اند"

روزها به روال معمول می گذشت و آن کوچه ی نیمه بن بست با بچه های دوست داشتنی اش، شادی کودکانه را در فراسوی چهاردیواری خانه به من هدیه می داد. اما این بازیها، شیطنت ها و سرکشی های کودکانه، روی دیگری هم داشت. در پس آن بی خیالی و سرزندگی، شبحی ناشناخته از اندوه بود. مادر اغلب غمگین بود و پدر، پدری که نادیده آنقدر دوستش داشتم هرگز نبود. مرا به عشق پدر در آغوش می کشیدند و غرق بوسه می کردند و من -یادگار کوچک او- هیچ خاطره ای از بوسه های پدرانه اش نداشتم. پدر همیشه بود و همیشه نبود و من بین این بودن و نبودن ها سرگردان بودم. به خاطر ندارم این فکر از کجا آمده بود که پدر با صمد رفته است. احتمالا از مادر یا کس دیگری سراغ پدر را گرفته ام و این تصور از آنجا شکل گرفته بود. شاهدی هم بر این مدعی داشتم. در کتابخانه دو کتاب داشتیم یکی "صمد جاودانه شد" و دیگری "هرمز هم جاودانه شد". پذیرفته بودم که پدر با صمد رفته ولی نمی دانستم کجا رفته، چرا رفته و کی برخواهد گشت. بارها شنیده بودم که پدر بسیار مهربان بوده و مرا عاشقانه دوست داشته است. شنیده بودم که شبها در آغوش پدر به خواب می رفتم. شنیده بودم که صدای ماشینش را از بین همه ی ماشین ها می شناختم و مادر از بی قراری و اشتیاق من می فهمیده که پدر آمده ست. چهار دست و پا خودم را به دم در می رساندم تا برای رسیدن به آغوشش حتی لجظه ای را از دست ندهم گویی می دانستم فرصت مان بسیار اندک است. شاید این دلتنگی ابدی ریشه در وابستگی شدید آن یکسال و اندی دارد و شاید زخم همیشه باز نبودنش، از همان روزی شکل گرفته که منتظر آمدنش بوده ام و نیامده ست. شنیده ام که تا مدتها بعد از رفتن بی بازگشت او با هر صدای در با اشتیاق به سمت در می جهیدم و هر بار گریان و بی قرار مرا برمی گردانده اند.

از همان آغاز کودکی، اندوهی ناشناخته بخشی از دنیای درونی من بود. اندوهی که در پستوهای تاریک پنهان شده بود و مترصد روزی بود که نقاب از چهره برگیرد. در پس آن شادی و بازیگوشی و گردن کشی کودکانه، دخترک تنهایی بود که با این شبح خو گرفته بود. رفیق این حس ناشناخته ی من هم همان ضبط سیاه جلد چرمی بود. همان ضبطی که مونس تنهایی مادر بود و ساعتها پایش می نشست. کنار ضبط سیاه محبوبم می خوابیدم و گوشم را به بلندگویش می چسباندم. انگار این نزدیکی می توانست مرا به دوردست های ناشناخته ای ببرد که دلم برای آن پر می زد. چند نوار کاست داشتیم که رفقای من بودند.

یکی شان آلبومی بود به نام "پرواز". صدای لطیف و پرطنین زنانه ای برای توماج می خواند:

"آی توماج خونت شراره

بر تن سرخ ستاره

پرچمت شوراهای ما باد".

از مادر شنیده بودم که توماج در ترکمن صحرا کشته شده و نام یکی از بچه هایش "شورا" ست و اینگونه بود که من این شورای نادیده را شناختم.

مشکل اصلی این سرودهای محبوب این بود که خیلی از شعرهایشان را نمی فهمیدم و بدتر اینکه گاهی حتی کلمات را هم تشخیص نمی دادم. یکی از سخت ترین این سرودها، سرود "انترناسیونال" بود. هنوز هم شعرش را به همان صورتی زمزمه می کنم که در کودکی شنیده بودم:

" روز حق پیش گام است

آخرین رزم ما

انترناسیونال است

نجات انسانها"

بقیه سرود را هم عملا از خودم ساخته بودم. کلمات هم صوت ولی بی ربط را ردیف می کردم و شعری می ساختم که معنی خاصی نداشت ولی خوش آهنگ بود. جاهایی هم که نمی توانستم با کلمه سر هم بندی کنم با اصوات مبهم می خواندم و خودم حسابی کیف می کردم.

سرودهایی هم بودند که شعرشان فارسی نبود ولی حتی از آنها هم نمی گذشتم. کلمات بی ربط و نامفهوم را پشت هم ردیف می کردم و با انواع و اقسام اصوات هر طور شده با خواننده همراه می شدم. سرود هوشی مین یکی از همین ها بود که شعرش به دست من تکه پاره شده بود. با هیجان همصدا با خواننده آواز می خواندم و وقتی به ترجیع بند نزدیک میشد با احساس غرور از اینکه شعر را بلدم پیروزمندانه با خواننده تکرار می کردم:

"هو! هو! هوشی مین!

هو! هو! هوشی مین!"

سرودها را میشد یکجوری سرهم بندی کرد و خواند اما با دکلمه هیچ کاری نمی شد کرد و این خیلی بد بود. شعری بود به نام "تل زعتر" که من "عمته زعفر" می شنیدمش. بسیار زیبا بود. هنوز هم هر وقت می شنومش به دنیای دور آن سالهای غریب میروم:

"عمته زعفر

اردوگاه شهیدان

اردوگاه مرگ

ره به پیش می گشاید شعله های آن ویران

شعله هایی که جاودانه فروزانند

برگیر تفنگ شهیدان به خاک افتاده را

پیروز باد جنگ خلق"

سالها طول کشید تا بفهمم تل زعتر کجاست، هوشی مین کیست و توماج چرا کشته شد. سالها طول کشید تا بهفمم مادرم در آن خلوت غمناک دنبال شنیدن چه خبری از رادیو بود. سالها طول کشید تا بفهمم پدر چرا رفت، کجا رفت و چرا دیگر هرگز بازنگشت. عریان شدن همه چیز نیاز به زمان داشت جز یک چیز: "شبح پنهان اندوه". چنان زود نقاب از چهره برداشت که مجال کودکی کردن نیافتم. تازه 7 سالگی را تمام کرده بودم. به آنی چشم در چشم رو به روی هم ایستاده بودیم و من بی دفاع تر از آن بودم که در مقابلش ایستادگی کنم. پذیرفتمش و برای همیشه در آغوشش جا گرفتم.

دوم شهریور ۱۴۰۰

 

دیدگاه‌ها

بهزاد

پگاه عزیز
نوشته ها و صد البته دل نوشته های تو ‌اونقدر زیباست که در خوندن بار چندمش هم لذت نبوغ تو حس میشه
اما این دل نوشته از مرتبه ای بالاتر از بقیه برخورداره
گفتن اینکه میفهمم حس تو و سایه غریب تنهائیت رو جز لاف زدن چیز دیگه ای نیست که تنها تو میفهمی حس این تنهائی چقدر بزرگ بوده
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
این چند سطر نگارش زیبای تو مثل دشنه در قلب فرو میره ، اما بر عکس بقیه دشنه ها دلت نمی خواد که از قلبت بیرون بکشی. انگار دوست داری که این دشنه رو بیشتر در قلب فرو کنی تا خون بیشتری بیرون بزنه. مثل یک حجامت. حجامتی که هر چه بیشتر خنجر رو فرو کنی و بیشتر خون فوران کنه بیشتر سبکی و لذت همدردی رو احساس میکنی 
ممنون از اینکه این خنجر رو به قلب من فرو کردی.
دوستت دارم و ‌ بهت افتخار می‌کنم 
به زندائی و بابک سلام گرم من رو برسون
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
 

چ., 19.07.2023 - 10:40 پیوند ثابت
پگاه

عموی عزیز نادیده ی من، شماها یاد پدر رو برام زنده می کنید و به من امید میدین. امید به زنده ماندن یاد پدر و یاد همه ی بی تکرارانی که در رویای دلپذیر آزادی و برابری از جان عاشق و شریف شون گذشتند. بمانید و وجود عزیزتان به من و بچه های دیگه گرمی و امید بده.

ش., 28.08.2021 - 16:31 پیوند ثابت
ناشناس

ای پگاه روشن فردا های این سرزمین، من عموی تو هستم، شبح پنهان اندوه را با جان خود از تو دور خواهم کرد، پدر هرگز تورا و مادر را غمگین و اندوهگین نمی‌خواست. عطر همه گل‌های یاس،و طراوت همه سبزه زاران،و پرواز همه گنجشکهای جهان، نثار وجود نازنین توباد،ای یادگار زیبا و ارزنده! درود بر تو ،ع شریفی.

جمعه, 27.08.2021 - 05:15 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید