یادی از سیاوش کسرایی به بهانه سالروز درگذشت او ۱۹ بهمن، که سالروز آغاز جنبش چریکی در ایران نیز بود.
گردآورنده: محمود شوشتری
پنج
درآمد منظومه مهره سرخ کسرایی با گذری آمیخته به حسرت بر چرخه خونبار آنچه که گذشته، شروع میشود. راوی این روایت تاریخی غمگین کلاغ پیری است که در حالیکه "ستاره خونین شامگاه" در ابر میچکد و هنوز ره آشیان نجسته است. "در تک این شام میپرد و هر قصه را از نخُست پرسان و پیگیر" بازخوانی میکند. سهراب پهلو شکافته، روی خاک، میسوخت، میگداخت در شعلههای تب.
کُنش قهرمان اسطورهای کسرایی در این منظومه نیز بازتابی از شرایط زمان است. اگر قهرمانان کسرایی زمانی در سیمای آرش و روزگاری در چهره جهان پهلوان زمانه، تختی متولد شده بود، اینک در پیرانهسری شاعر در تابلویی که فضای حزنانگیز آن سرشار از سکوت و سکون و غم است "پهلو شکافته" ظاهر میشود. در این تابلو تیره دیگر اثری از آن صدا و غُرش دلاوران که پیامآور شور و شعف امید و پیروزی باشد، نیست. بوی مرگ و شکست و خفتِ تراژدی پسرکُشی در نمایش واپسین لحظههای زندگی سهراب جوان نسل او که:
"آغاز ناشده
پایان ناگزیرش را
میخواست سرگذشت".
به بستر خونین مرگ افتاده است، مرگی ناگزیر. همه چیز رنگ سیاهی و تباهی شب در سکون و سکوت دارد و تنها تک شیهه و گام یک اسب بیسوار که از آوردگاه میگریزد. دشت خالی است و گرد و غبار سُم اسبان دلاوران فرو نشسته و صدایی بگوش نمیرسد "آوا اگر که بود، تک شیهه بود، شوم، ز یک اسب بیسوار، و آهنگ گامهای گریزندهای ز دشت".
نوجوان منظومه کسرایی که سودای جهانپهلوانی داشت و بازوی خود را مزین به "مهره سرخ" کرده بود، سهراب او، یا بعبارتی خودش و خیل فرو اُفتادگان هم نسلاش در بستر خونین مرگ لب میگشاید و شکوه میکند که: "ـ میسوزم و، به آبم، امّا، نیاز نیست. نه، تشنگی فرو ننشیند مرا به آب، ای داد از این عطش . . . ". سوز و درد و عطشان سهراب جوان پهلو شکافته به دشنه پدر، نه از نیاز به آب که فریاد و فغانی از باور به سرابی است که پایان ناگزیرش را موجب و رقم زده است. سهراب نآموزد چَم و خَم روزگار در واپسین لحظههای زندگی در چنبره هذیان مرگ گرفتار آمده و هنوز به سرنوشت خود باور ندارد. او آرزوی دیدار با خاطره مادر دارد و از او میپرسد: "اینجا کجاست، من به چه کارم؟" دیگر چرا از این ابرهای خشک باران رحمتی بر این باغ جادویی نمیبارد؟ آن حکیم پیر این میوه تلخ به شاخ درختهای این باغ جادویی روزگار از برای چه آفرید!؟ سهراب هنوز به نقش عاملیت خود در سرنوشت تلخ خویش باور ندارد و از رسم زمانه و حکیم پیر پایان تلخ خویش نزد مادر پرسان و با حیرت شکوه میکند که "آیا به باد رفت، در باغ هرچه بود!؟" و تنها چیزی که حالا باقی مانده همین "میوههای کال گسستگی!؟" و "تک قطرههای لعل". کسرایی گویا از همین آغاز با تعجب میپرسد که چه شد آن همه شور و امید و اشتیاق و همبستگی؟ ما ماندهایم و خرواری از میوه نارس گسستگی با آن طعم تلخ گزندهاش. سهراب او از درد خود نمیگوید، دلنگرانی او گسست است و "یاقوتهای خون" و "تک قطرههای لعل" که بر پیکر این نسل جوان نشستهاند. ذهن او پرسان است که آن زخم کشنده حاصل چیست و از برای چه؟ چرا چنین شد؟ سهراب حیران تمنای دیدار با پدر را دارد و خوب میداند که وقت تنگ است و مرگ نزدیک. "دیرست، دیر، دیر"، "بشتاب ای پدر!" امید چندانی ندارد و از مادر میخواهد که برای او "ز شور و شوق دیدن آن پهلوان بگوید" کسرایی دلخوش به بازگویی و نوستالژی پهلوانیهای گذشته است که تا شاید به وسیله آن وضعیت دردآور خود را برای لحظهای فراموش کند و امیدی دوباره بیابد "بیم از دلم ببر". سهراب در حال مرگ هنوز هم به خاطرات شیرین گذشته پر شور دلبستگی دارد. تخیل و عاطفه حیرتانگیز شاعر دست به دست هم میدهند و طبیعت را با واقعیت گره میزنند و تصویری خیالی میآفرینند. دلبستگی و تخیل سهراب در حالت هذیانی به رویا تبدیل میشود و رویا به حسی واقعی. رقص سحرانگیز واژگان کسرایی آسمان را در سیمای پرشکوه ابری چون مادری که خم گشته و به گونه سهراب بوسه میزند، به تصویر میکشد. تخیل و پندار سهراب زخم خورده پَر میکشد و از آنچه که مادر از دیدارش با جهان پهلوان برای او گفته است تصویری خیالانگیز میآفریند که خود قصهای پرشور از عشق و دلدادگی و پهلوانی و درعین حال بازگو کننده دست تقدیر که باور فردوسی بود، است.
از اینجا و با ورود تهمینه کسرایی پرده دیگری از تراژدی را خلق میکند که مخاطب خود در آن حضور دارد. صحنهای درست به همان شکوه و زیبایی که آرش اسطورهای در سپیدهدم با برآمد صبح را به بوم نقاشی خود وارد میکند و با رقص هر واژه نقشی زیبا از تصویر را بر جای مناسب خود مینشاند. اگر در منظومه آرش کمانگیر که پیاماش نجات کشور و جان انسانها و امید بود سپیده دم و برآمد روز را شایسته آن لحظه شورانگیز ورود آرش میداند و نغمه سر میدهد که: "صبح میآمد ـ پیرمرد آرام کرد آغاز ـ . . . آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست، بینفس میشد سیاهی در دهان صبح؛ باد پَر میریخت روی دشت باز دامن البرز . . . " اینک نیز آرایش صحنه او از چنان فضایی برخوردار است که در کشاکش ستیز فرو نشستن خورشید و سپردن پهنه آسمان به لشکر سیاه شب که آرام آرام خیمه میگستراند، عاطفه و احساس مخاطب خود را برای دیدن و حس پایان غمانگیز یک سرنوشت آماده میکند. هذیان است و هجوم نجوای قصههای مادر از عشق آتشین خود به جهان پهلوان در فضایی که شب در حال سیطره گستردن است. لحظهای مادر در سیمای ابری بر او ظاهر میشود و دفتر خاطرات او را ورق میزند:
"ابری عبور کرد
گویی به دستمال سپیدش خیال را
از دیدگان خستهی سهراب میستُرد"
سهراب آرام آرام واقعیت تلخ را باور میکند و از مادر میپرسد که: "این اسب بالدار کجا میبرد مرا؟" پاسخ را خود میداند، چرا که در عالم خیال اگرچه آرزوی مهر مادری را دارد، امّا: " تهمینه باره را، از پای تا به سر همه میبوید، بر زین و برگ و گردن او دست میکشد، در یالهای او، رخساره میفشارد و میموید" آنچه که سهراب از آن اسب بالدار نام میبرد، تابوت سفر او را تداعی میکند که تهمینه جگر سوخته از پای تا به سر همه میبوید. تصویری بدیع که مویه کردن مادری بر تابوت پسر جوانمرگ خود را به مخاطب منتقل میکند. مادر امّا مرگ او را با سوز دل میبیند. اگرچه شِکوهِ مادر از فرزندی که به نصیحت او گوش نداده، حقیقتی را بیان میکند که سهراب از آن غافل مانده بود: "ای جنگل جوانه امید . . . چون شد کزین درخت پُر از شاخ آرزو، بیگه جدا شدی؟، گفتم تو را نگفتم؟، کز عطر راز تو، افراسیاب نیز مبادا که بو بَرَد؟، امّا تو را غرور به پندارهای نیک، امّا تو را شتاب به دیدار تهمتن، چشم خِرد ببست، دشمن به مصلحت، میداد دست، امّا تو، بیخبر، با آن دورویگان به خطا داشتی نشست!"
تهمینه شتاب سهراب در رسیدن به "جهان پهلوانی" و گسترش داد و خطای او در دست دادن با دورویگان از جنس افراسیاب را که از روی مصلحت با او دست دوستی داده بودند را سرزنش میکند. شتاب تو در دیدار تهمتن و باور و شیفتگی شتابناک تو به آرمان جهان پهلوانی از جور و ظلم و برای برپایی دنیایی عاری از بیداد "چشم خِرد ببست". این اولین و یا شاید صریحترین انتقادی است که کسرایی از زبان تهمینه به سهراب پهلو شکافته میکند. تهمینه روی و موی چنگ میزند و اسب پسر را در آغوش میگیرد و از فرزند میپرسد که چرا نشان واقعی خود را به غلط پنهان کرد؟ گفتگوی سهراب با مادر آخرین وداع خاطرات سهراب با مادر است. او چند گام کوتاه همراه باره پسر میرود آنگه پیچان و پاکشان در ظلمت شب محو میشود. تهمینه مویه میکند و مینالد:
"بدرود
رود من
بود و نبود من!
ای نا گرفته کام
داماد مرگِ حجله شهنامه
داماد بی عروس
ای سرو سرخ فام!"
کسرایی بر تباهی نسلی که در جوانی چون سروی بلند و سر برافراشته، امّا نه سبز، بلکه خونین پیکر و ناکام به صفحه شهنامه میپیوندد مویه و وداع میکند. گویی بر تباه شدن همه آرزوهایش میگرید و نسل خود را در دفتر سترگ حکیم پیر این گُرد آفرین سخن تاریخ میهن "داماد مرگِ حجله شهنامه" میبیند. چه تأثر عمیقی در این پرده خونبار نهفته است. سروهای بلندی که با دنیایی از شور و عطش بنیاد داد در میهن هستی خود را فدا کردند و به دل شب زدند. نسلی که از نگاه شاعرِ خسته که حال در بیان سرگذشت آن نسل رئالیسم را با رُمانتیسم پرشور درهم آمیخته و از زبان راوی غمنامه خود، تهمینه، رو به آفریدگار یا همان جبر زمانه کرده و با حیرت میپرسد:
"ای آفریدگار!
دادی تو بهترین و ستاندی تو بهترین
بیداد و داد چیست!؟
آن چیست!؟
چیست این!؟"
اگر آن بیداد است، پس این چیست؟ آیا این نیز خود نهایت بیداد تو نیست؟ آری هنوز کسرایی پاسخ خود را نگرفته و با شور و غم بسیار بر تباه شدن نسلی جان برکف و پرشور را ناعادلانه و مصیبتبار میبیند و بدین ترتیب فریاد و ضجه او چون خطی و اثری بر پهنه آسمان سیاه نقش میبندد. کسرایی با این تصویر درام، بخشی از صورتگری خود را به پایان میرساند و تهمینه چون لکّهای سیاهتر از شب که بیابان آن را بر برگ شب میمکد دور میشود و ظلمت شب حاکم میشود. امّا باد خبرچین آوازهای خامش سهراب و آوازه سرگذشت تلخ و تراژیک او را به دور دست زمان به آینده میبرد: "گلهای قاصدم، در جویبار باد، از هر کناره رفت". مادر در خیال سهراب گم میشود و سهراب پاسخی دریافت نمیکند که چرا: "یک تن چرا از این همه درها که کوفتم، بیرون نکرد سر، شمعی مرا نداد!؟" سهراب و نسل کسرایی کماکان پرسان است. احتضار و درام کسرایی به اوج میرسد جان سوخته و تن خسته سهراب در حالیکه حس تلخ مرگ و تنهایی بر او مستولی میشود و در چنگال مرگ و زندگی دست و پا میزند دیدار با پدر و کمک گرفتن از او را آرزومند است.
". . . ای مرد در به در!
بازآ که هم ز سنگ تو جوشند چشمهها
یک دم کنار من بنشین پهلوان پدر . . . "
دومین پرده این نمایش تراژیک آغاز میشود؛ کسرایی اینبار نیز چنان ورود جهان پهلوان را سازگار با موضوع پرده نمایش با رقص سحرانگیز واژگان میآراید و مخاطب را به دشت ظلمانی تراژدی میبرد که مخاطب او ناخودآگاه با شخصیتها دچار همزاد پنداری میشود. گویی خود در صحنه حضور دارد و در گفتگو و کنش عاطفی پدر و پسر شرکت دارد و جزیی از صحنه است. رستم کسرایی آن گونه در تصویر ظاهر میشود که سهراب تصور میکند؛ پدر است و قطعاً بیش از او درد و حرمان مرگ پسر را؛ آن هم بدست خود، احساس میکند: "پُر درد، مانده، اشک فرو خورده: از خود به خشم، خسته و خاک آلود؛ رستم کنار پیکر بیتاب، دستش میان موی پسر بود . . . "
رستم سرشار از احساس گناه و خشم مانند شیری گرفتار قفس چون آبشاری سر به صخره میکوبد، خود را سرزنش میکند. او نیز رو به آفریدگار حیران میپرسد که چرا چنین برفراز میکِشی و چنین تباه میکنی!؟ چرا با من چنین کردی؟ به من گفته بودند که یلی در جهان پا به میدان گذاشته که در رزم بجز رستم حریف او نیست. چرا پدر و پسر را علیرغم صدها نشان که بر رُخ بالا بود، در برابر هم قرار دادی!؟
"نشناختم تو را
نشناختی مرا
این پرده پوش شعبدهگر، چشمبند، کیست
این کوری از کجاست!؟"
کسرایی گویی به شک و تردیدهای درونی خود اشاره میکند و میگوید:
"میگفت دل که: رستم
بنگر ببین نه بوی تو دارد
بگو بجو!
افسوس، عقل باطل
میزد نهیب، نه
هان دشمن است، او . . . "
رستم پس از شکوه و گلایه از روزگار و سرزنش خویش و بقول خودش که از زبان کسرایی میگوید که "افسوس" که "به روز واقعه" "آن نا به کار خِنگ خِرد نیز لنگ بود"، "تدبیر بسته لب" و نتیجه میگیرد که سرنوشت مختوم چون گذشته واقع شد و "از هر کرانه راه به تقدیر باز کرد". نتیجه گیری رستم را شاید بتوان به آن موردی مرتبط دانست که جای امّا و اگر بسیار دارد. آیا اشاره شاعر به آن سیاستی که بعضی از نیروهای سیاسی در دورهای پیشه کردند، نیست؟ آیا دورویگان چه افراسیاب قدرتمند و چه کیکاووس وطنی هر دو بر همه چیز اشراف نداشتند؟ رستم با درد و اندوه از خود انتقاد میکند: "دستت چو تیغ خدعه فرو آرد" "حتی به راه داد"، "هشدار"، "عاقبت"، "آن تیغ را به قلب تو میکارد". در این چند بند موجز معمایی نهفته است. کدام معما؟ کدام خدعه؟ آیا میتوان آن را اشاره به نظریهای که میگفت "اینها تجربه حکومت کردن ندارند و در نهایت حکومت را ما در دست خواهیم گرفت. - نقل به معنی" ندارد؟
و چنین است که رستم با پسر وداع میگوید: "شب خوش، که صخره را، طغیان پُر تلاطم سیلاب میبرد" و در حالیکه دستان پسر را در دست گرفته با آه و حسرتی که بر لب دارد "گویی که خامشانه فرو میرود به چاه؟" چنین بنظر میرسد که مرگ سهراب در نگاه رستم مرگ جهانی پهلوانی است. خود او نیز چاهی را که شغاد، برادر تبهکار او در شکارگاه برای او تدارک دیده، پیشرو میبیند. مرگ سهراب، مرگ رستم نیز هست.
کسرایی با خوانش و خلق چنین صحنهای تراژدیک گویی وداع دو نسل که هر دو درحال انقراض اند را به تصویر میکشد و دور جدیدی از چرخهٔ شکست و سیاهی را بیان میکند. با مرگ ناگزیر سهراب پسر آنهم براثر زخم کاری دشنه پدر و آینده ترسناک فرو رفتن رستم به چاه؛ پرده فرو میافتد. امّا سهراب دردمند در خویش فرو میرود و اینبار کسرایی صفحه دیگری از زیبایی شعر خود را در جلو چشمان مخاطب میگشاید. سهراب عاشق تمنای دیدار با معشوق خود که تنها مدت کوتاهی او را دیده، دارد. گردآفرید سرکش که "همچو نسیم خیس" "یک دم به جان تفته و سوزان" او وزیده و به نیمه راه گم شده بود. "آیا کسی به دشت، آهوی من ندید؟" واژگانی که کسرایی در توصیف ورود گردآفرید به خیال زار سهراب انتخاب میکند، بدرستی شایسته بیان عشق شورانگیز اوست: "چونان گلی سپید"، "به نرمی"، "گردآفرید از زره شب برون خزید". گردآفرید عشق ناکاماشان را چنان توصیف میکند که آه سرد از نهاد مخاطب بیرون میآید. "دیدار ما، زیاده درین سرگذشت بود"، "بیگاه و پرشتاب" مانند عبور تند "شهاب از بر شهاب" "یا دسته گل بر آب؟" که بجز حسرت چیزی از خود برجا نمیگذارد. بگذار مانند چنین شهابی و یا دسته گلی بر آب، چون سایه در این شب فرو شوم و تو را با دلشورههایت همراه عشق خویش، به یزدان به سپارم. امّا سهراب نمیخواهد خاطره آن عشق، که چون درخشش شهابی سوزان بر جاناش نشسته را رها کند، نجوا میکند: "ما عشق را اگر نچشیدیم، آن را چو دسته گل"، "بر روی آبهای روان دیدیم"، "وینک که راه وادی خاموشان، در پیش میگیرم"، "عاشق میمیرم". سهراب به گردآفرید هشدار میدهد که "دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست". هوشیار که زمانه آنگونه که گفتهاند، برای تو بیکرانه نیست و "هشدار تا سوار شتابان عشق را"، "در هر ردا و جامه به جای آری"، "دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست".
ادامه دارد
افزودن دیدگاه جدید