رفتن به محتوای اصلی

«سیاهکل» - تراژدی رویداد و حماسۀ‌ رزم

«سیاهکل» - تراژدی رویداد و حماسۀ‌ رزم

آنچه پنجاه سال پیش از این در «سیاهکل» رخ داد و آغازگر مبارزه مسلحانه‌ فدائیان خلق ایران با رژیم پادشاهی شد، از نوع مبارزۀ مسلحانۀ گروه‌های بنیادگرا و دگرستیز و تروریست نبود. نیروی این نبرد نادانها و کمدانهای ذوب شده در بنیادگرایی مذهبی و قومی و نگرش‌های تروریستی نبودند. این رخداد ریشه‌ در تجدد دادخواهانه داشت. بنیاد اندیشگی آن مارکسیسم و کمونیسم بود که پیشروترین اندیشۀ دادخواه زمانۀ خود بود. الهام بخش آن جنبش‌های روشنفکرپایۀ سوسیالیستی بودند که در عصر خیزش ملتها برای رهایی خود از چنگال استعمار و استبداد و دیکتاتوری شکوفا شدند. این جنبش یک برآمد پرخاشخر در راستای اندیشه‌ورزی روشنفکران روزگار خود بود و از پشتیبانی آن نیرو برخوردار شد.

در بررسی رویداد سیاهکل و پیکار مسلحانۀ فداییان خلق، بررسی‌ها یا در سمت توجیه و تأیید هستند یا در سمت رد و نفی. اما اگر رویداد و رزم پژوهشگرانه بررسی شوند و از دیدگاه ایران و نیازهای مردم آن، آنگاه هم خوب وهم بد آن آشکار می گردد، همچنان که در بررسی هر رویداد مهم دیگر در تاریخ. ایران و هر کشوری نگاره ای تاریخی هستند از خوب و بد کردار فرزندان خویش و تصویر آنها از ترکیب همۀ رنگها پدید آمده است. بدتر کردن بد و خوب تر کردن خوب از نگاه خویش، زدودن سایه روشن ها و رنگهای ترکیبی در نگاره ای که میسازیم، تصویر تاریخ و رویداد را از دانش و هنر دور و خود آفریده ای نازیبا میکند. خوب مطلق به زشتی نزدیک میشود چرا که نگارۀ ناشیانه ایست که طبیعت رویداد ها را دوست ندارد و کاستی خود را در کمال مطلق خیال خود جستجو میکند. پس، در مطلق خوب و مطلق بد به شک بنگریم و طبیعت جامعه و رویدادهای آن را چون طبیعت راستین با رعایت واقعیت آنها بنگریم و نه با تحمیل مصنوع خویش.

دهۀ  ۳۰  - تضاد اصلی میان مردم و رژیم

دهه‌ی سی، که خاستگاه نخست اندیشه‌ی واکنش پرخاشگرانۀ پیشاهنگ در برابر رژیم کودتا بود، با دهه‌ی چهل که دهه‌ی سازندگی بود، تفاوت بسیار داشته است. شناخت تفاوت این دو دهه مهمترین زیرساخت فکری در ارزیابی جنبش‌هایی چون جنبش فدائیان خلق ایران و میزان همخوانی آنها با نیازهای آن زمان کشور است.

دهۀ ۱۳۳۰ با نخست وزیری محمد مصدق، با چیرگی جنبش ملی و دموکراسی بر وضعیت سیاسی کشور، و با برآمد غرور ملی و امید به آینده آغاز شد. در اردیبهشت سال ۱۳۳۰ مصدق کابینه خود را به مجلس شورای ملی معرفی کرد و همزمان برنامۀ دولت برای تأمین حق و حقوق ایران را اعلام کرد. مهمترین فرازهای اعلام شدۀ این برنامه چنین بودند:

۱ -اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت در سراسر کشور بر طبق قانون طرز اجرای اصل ملی شدن صنعت نفت در سراسر کشور، مورخه نهم اردیبهشت ماه ۱۳۳۰، و تخصیص عواید حاصله از آن به تقویت بنیه اقتصادی کشور و ایجاد موجبات رفاه و آسایش عمومی.

۲ - اصلاح قانون انتخابات مجلس شورای ملی و شهرداریها.

در این برنامه مشخص شد که «اساس سیاست خارجی دولت بر پایه منشور ملل متحد تنظیم میشود و خواست آن تقویت این سازمان بین‌المللی و دوستی با کلیه دول و احترام متقابل نسبت به همه ملل می باشد

دولت مصدق ۱۵ اردیبهشت ۱۳۳۰ توانست از میان ۱۰۲ نفر نماینده حاضر با کسب ۹۹ رأی موافق رأی اعتماد مجلس را بدست بیاورد. دولت فورا برای در اختیار گرفتن صنعت نفت اقدام کرد و هیئتی با ریاست مهدی بازرگان و حسین مکی را برای هدایت امر اخراج انگلیسی ها به آبادان فرستاد. برنامه و اقدام دولت و مجلس و مردم ایران در جهان پژواک شکوهمندی یافت. اکنون، ایران آن کشوری بود که نه با انقلاب بلکه با روش دموکراتیک و نه از پایگاه چپ بلکه از پایگاه ملی الهام بخش حرکتی جدید در منطقه و در میان کشورهای زیر سلطه شد. اما قدرت های استعماری که سود و بهره خود را تهدید شده دیدند حرکت مردم ایران را بر نتابیدند و برای سرکوب جنبش ملی ایران برنامه‌ریزی کردند. شروع امیدآفرین دهه سی میرفت که با سرنوشتی خونین روبرو شود.

سرانجام روز ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۳۲ نیروهای سازمان یافته توسط استعمار و عامل‌های آن حمله را آغاز کردند. در کتاب ضد کودتا نوشته کیم روزولت چگونگی دقیق اجرای نقشه ثبت شده است. او نوشته است که با پرداخت پول و خریدن فتوای برخی از روحانیون و با دادن پول به ارتشیان و ولگردان و چاقوکشانی چون شعبان جعفری، آنها را به خیابان‌ کشاندند و به جان دولت و مردم انداختند. سفارتهای آمریکا و انگلیس عملا فرمانده کودتا بودند و مزدوران ایرانی در خدمت اربابان خویش. با سرنگونی مصدق و هجوم به نیروهای جنبش ملی و چپ، شرایط دگرگون شد. با این که مصدق و جنبش ملی پایگاه گسترده‌ای در میان مردم داشتند، و با این که جامعه انتظار ایستادگی پرتوان توده‌ای و حزبی در برابر کودتا را داشت، توده‌ی مردم مطابق آن انتظار ایستادگی نکردند و حزب‌های ملی و دموکرات، به ویژه حزب توده‌ی ایران، نتوانستند واکنشی درخور از خود نشان بدهند. شکست جنبش ملی و ناپدید شدن ناگهانی و بس ارزان دولت ملی دموکرات و برپا شدن دیکتاتوری، از همان آغاز حسی از نومیدی نسبت به کنش توده‌ها و تشکل‌های معتبر موجود در بسیاری از آزادگان میهن‌دوست و در درون تشکل‌ها پدید آورد.

در اثر این کودتا، بین حکومت و مردم شکاف افتاد، تا جایی که تضاد بین مردم و حکومت کانون ستیز جامعه‌ی ایران شد. حتی پدیده‌ای بالاتر از شکاف دولت و ملت شکل گرفت که میتوان آن را نفرت ملت از حکومت ارزیابی کرد. برای هر کشوری چنین حالتی بس خطرناک و آسیب‌آفرین است. تلاش دیکتاتوری برای سرکوب مردم و خفه کردن صدای اعتراض مخالفان، میل به تهاجم متقابل در همه‌ی اشکال ممکن را پرورش می داد. نارضایتی و ناامیدی و اندوه پس از کودتا و سرزنش درونی مردم را مهدی اخوان ثالث در شعر زمستان خود چنان ثبت کرده است که نیازی به قلمفرسایی دیگر نیست:

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟

ز چشم دوستان دور یا نزدیک

…….

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.

آری، کسی از مردم گویا سر بر نمی‌آورد تا سلام مهدی و مصدق را پاسخ گوید و هراس از سرکوب و مرگ سرها را در گریبان کرده بود. جامعه‌ای که تا حد زیادی می رفت به قانون و حق و حضور مردم در صحنه‌ی سیاسی عادت کند، ناگهان با شرایطی دگرگونه روبرو شد. شرایطی که به طور طبیعی اندیشه و احساس را به جستجوی راه‌های جدیدی در نبرد سیاسی قاطع با زورگویان تحمیل شده توسط جهانخواران می‌کشاند. در اینجاست که غُرش غمناک و رزمجویانه‌ی این حس ملی و مردمی، چنان چون کوبشی بر طبل رزم، از شعر شاملو بر میشود:

«گر بدین‌سان زیست باید پست

من چه بی‌شرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه‌ی بن‌بست.

گر بدین‌سان مرد باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه

یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی‌بقایِ خاک.

این، همچون بذر چریک بود. چریک و نبرد پرخاشجویانۀ پیشاهنگ را بیش و پیش از جزوه‌ها و مقاله‌های سیاسی، شاعران و نویسندگان ما پروردند. شاعران ما در دهه های سی و چهل هر یک سازی در یک ارکستر عظیم و رنگین ایستادگی و پیکار بودند، تا جایی که آوای لطیف و غمگین فروغ فرخزاد نیز چریک را فرامیخواند:

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید

من خواب یک ستارهٔ قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی می‌پرد

و کفش‌هایم هی جفت می‌شوند

و کور شوم

اگر دروغ بگویم

من خواب آن ستارهٔ قرمز را

وقتی که خواب نبودم دیده‌ام

کسی می‌آید

کسی می‌آید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست، مثل انسی

نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد

و قدش از درخت‌های خانهٔ معمار هم بلندتر است

و صورتش

از صورت امام زمان هم روشنتر

……

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش‌بازی می‌آید

و سفره را میندازد

و نان را قسمت می‌کند

و پپسی را قسمت می‌کند

و باغ ملی را قسمت می‌کند

و شربت سیاه‌سرفه را قسمت می‌کند

و روز اسم‌نویسی را قسمت می‌کند

و درخت‌های دختر سیدجواد را قسمت می‌کند

و هرچه را که باد کرده‌باشد قسمت می‌کند

و سهم ما را می‌دهد

من خواب دیده‌ام

از این روشنتر؟ کسی که از آسمان «توپخانه» در «شب آتش بازی» می آید و همه چیز را عادلانه قسمت میکند! این کس، همان زمان کودتا در یک جایی پیدا شده بود! همزمان با کودتای ۲۸ مرداد در ایران، در روز چهارم مرداد ماه ۱۳۳۲، در آنسوی دنیا، گروهی جوان انقلابی کوبایی به رهبری فیدل کاسترو و ارنستو چه‌گوارا، با هدف آغاز پیکار برای سرنگونی دیکتاتوری باتیستا به پادگان مونکادا در شهر سانتیاگو حمله کردند. این حمله‌ نافرجام ماند، اما سرآغازی شد بر پیکار گسترده‌‌ی چریکی در کوبا که سرانجام در ژانویه سال ۱۹۵۹ به پیروزی قطعی انجامید و دیکتاتوری باتیستا را سرنگون کرد. پیکار چریکهای کوبایی‌ خیلی زود یک الهام انقلابی برای سرخوردگان از سکوت احزاب و سکون توده‌های ایرانی شد. در نبرد چریکی از این نوع، با همه‌ی شعارهای مردم‌ستایانه، نوعی تحقیر هراس توده‌‌ی ساکن موج میزند. چنین برداشتی درست همانی بود که رزمندگان سرخورده از لختی مردم و احزاب بدان نیاز داشتند. بدینگونه، نخستین اندیشه‌ها و احساسات زمینه‌ساز جنبش فدایی در چنین فضایی شکل گرفت و کسانی چون بیژن جزنی پیام دهه ۳۰ را به ده ۴۰ رساندند، و از آنجا تا سیاهکل دست بدست بردند.

دهۀ ۴۰ - تضاد اصلی میان تجدد و سنت

رژیم شاه که دهه‌ی ۳۰ را با دیکتاتوری و سرکوب به پایان رساند در آستانه دهه‌ی چهل، از جمله با همراهی دولت وقت آمریکا، آماده‌ی یک رشته تغییرات جدی شد. در سالهای ۳۸ و ۳۹ زمینه‌های برنامه‌ریزی برای برخی اصلاحات اقتصادی اجتماعی فراهم شد و طرح را تهیه کردند. در اردیبهشت سال ۱۳۴۰، با حمایت دولت کندی، علی امینی به نخست‌وزیری برگزیده شد. نخستین کار مهم امینی آزاد کردن فعالیت احزاب سیاسی از جمله جبهه ملی بوده است که منجر به فعالیت جبهه ملی دوم شد. دامنه‌ی این آزادی وسیع تر شد و کشور در در وزش هوایی تازه قرار گرفت. قلمزنان نیروهای ملی و چپ دست بکار شدند و بسیاری نشریات مترقی براه افتاد. مؤسسۀ کیهان نشریات گوناگونی را زیر چتر خود قرار داد. دوره دو ساله کتاب هفته، این فرهنگنامه پرمایه، نخست با سردبیری هشترودی و سپس شاملو و به آذین، پنجره ای شد به گزیده های هنر و ادبیات جهانی. طی دوسال روشنفکران متجدد ایران روحیه فرانسوی خود را به میدان آوردند و از ادبیات کسالت بار حزبی و کلیشه های شرق سوسیالیستی به ادبیات متنوع جهانی روی آوردند. دولت امینی در زمینه‌ی اجتماعی برنامه‌ی اصلات ارضی را که از ۱۳۳۹روی میز دولت بود تدقیق کرد و گسترش داد و به اجرا گذاشت. امینی ارسنجانی را وزیر کشاورزی کرد و او مهار پیشبرد این برنامه را با درایت تمام به کف گرفت. ارسنجانی روزنامه نگار و مدیر روزنامهٔ داریا و نیز وکیل دادگستری، و سخنگوی جمعیت آزادی بود. ارسنجانی مهمترین برنامه وزارت کشاورزی را اصلاحات ارضی اعلام کرد و این مهمترین برنامه دولت امینی شد. ارسنجانی با بررسی همه جوانب امر و در نظر گرفتن تجربه‌های دیگر کشور ها طرح پیشین اصلاحات ارضی را که در سال ۱۳۳۸ تصویب شده بود به طور کامل اصلاح و بازنویسی کرد. پس از آن، لایحه اصلاحات ارضی با تصویب مجلس شورای ملی و مجلس سنا به قانون بدل شد که به مرحله اول اصلاحات ارضی مشهور شد. علی امینی خواستار اجرای اصلاحات در ساختارهای سیاسی و اقتصادی نیز بود و اگر ممکن میشد خواهان کاستن موقعیت شاه از حکومت به سلطنت، طبق قانون مشروطیت، بود. متأسفانه حمایت مفید دولت کندی از برنامه‌های امینی با برخی تبلیغات مسموم علیه او،خاصه از سوی نیروهای راست سنتی و فئودالی همراه شد. حمایت آمریکا از امینی و زبدگی سیاسی او برای شاه یک خطر تلقی میشد. از این رو، شاه اگر چه با اصلاحات همراه بود اما سعی در دفع امینی داشت. او میخواست اصلاحات بنام خود اوگر باشد. سرانجام امینی در تیر ماه ۴۱ مجبور به استعفا شد و اسدالله علم جای او را گرفت. ارسنجانی ابتدا در کابینه اسدالله علم به عنوان وزیر کشاورزی باقی ماند. اما پس از مدت کوتاهی به تحریک شاه از کار برکنار شد. یکی از کارهای مهم علم که بلافاصله پس از روی کار آمدن او انجام شد اعلام مخالفت قطعی با ایجاد پایگاه موشکی آمریکا در ایران بود. آمریکا از جمله قصد داشت در شمال ایران و فراز البرز یک پایگاه پیشرفته موشکی و راداری علیه شوروی مستقر کند. جلوگیری از این برنامه آمریکا برای شوروی‌ بیشترین اهمیت را داشت. موضعگیری امینی علیه استقرار پایگاه موشکی مناسبات ایران و شوروی را چنان بهبود بخشید که شوروی‌ها به قول آقای کیانوری پس از آن خواستی بیشتر از عایق ماندن ایران بین خلیج فارس و مرزهای جنوبی شوروی نداشتند، که آن هم مستلزم تقویت رژیم ایران بود نه تضعیف آن. علم اصلاحات ارضی را پی گرفت و کوشید تا سهم شاه را در تبلیغات بسیار بیشتر از آنچه بود نشان دهد. اما سهم واقعی شاه تدریجا بیشتر هم شد. شاه پس از یک رشته بررسی‌ها متوجه شد تنها راه مهار خطر روحانیت معترض و نیروهای مخالف گسترش اصلاحات است. او از علم خواست که دامنه‌ی اصلاحات ارضی را به یک انقلاب تمام و کمال فرابرویاند و نام این برنامه را انقلاب سفید گذاشتند. انقلاب سفید شامل یک سلسله تغییرات اقتصادی و اجتماعی بود که با اصول نوزده‌گانه مشخص شدند. محمد رضا شاه، نخست وزیران وی آقایان امینی و علم، حسنعلی منصور، و بزرگیاد امیر عباس هویدا که به مدت دوازده سال سمت نخست وزیری داشت این برنامه را سرپرستی کردند. انقلاب سفید در مرحلهٔ نخست، پیشنهادی شامل شش اصل بود اما بعدا توسعه یافت و اصول دیگری بر آن افزوده شد. محمدرضا شاه در کنگرهٔ ملی کشاورزان در تهران در تاریخ ۲۱ دی ۱۳۴۱، خبر اصلاحات و همه‌پرسی برای پذیرش یا رد آن را علام کرد. در تاریخ ۶ بهمن ۱۳۴۱در یک رفراندوم وسیع برنامه به رأی گذاشته شد و مردم به آن رأی مثبت دادند. همزمان مخالفت و مقابله برخی از روحانیون با چهره نمایی خمینی و نیروهای فئودال و مرتجع با برنامه اصلاحات بالا گرفت. انقلاب سفید یک انقلاب راستین اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی متجددانه بود که سیمای ایران را به میزان زیادی دگرگون کرد. با اجرای انقلاب سفید کشور در راه پیشرفت خیز برداشت. طی دهۀ چهل، علاوه بر اصلاحات ارضی و بهسازی کشاورزی و بهبود زندگی کشاورزان، در زمینه صنعتی و تولیدی و مالی نیز کشور پیشرفت شایانی کرد. سیاست علم در رفع تنش میان ایران و شوروی بار داد و شوروی‌ها یک پای عمدۀ رشد صنعت مادر ایران شدند. در این دهه کارخانه ذوب آهن اصفهان، کارخانه تراکتورسازی تبریز، صنایع پولاد اهواز، ماشین سازی اراک، کارخانه‌های پتروشیمی و ریسندگی، کارخانه‌های بسیاری در تهران، سد دز بر کارون، گسترش پالایشگاه آبادان، کارخانه‌های قالب‌ریزی، پلاستیک، شیشه، تولید نوشابه های الکلی و غیر الکلی، کارخانه ماشین سازی، کارخانه ارج و هیدرولیک و واگن سازی، صنایع کشاورزی، نیشکر هفت تپه، کارخانه ‌های جدید قند، کودسازی، مصالح ساختمانی، کفش ملی، صنایع فلزی و غیره ایجاد شدند. سطح اشتغال بسیار بالا رفت و برنامه وارد کردن نیروی کار از فیلیپین و هند به اجرا گذاشته شد. شمار زیادی از پارسیان هند، متخصصان و مهندسان، در ذوب آهن و برخی دیگر از کارخانه‌ها استخدام شدند و به گونه ای بس افتخارآمیز برای این پارسیان از میهن خویش رفته امکان تابعیت ایرانی فراهم شد. کشور رو به پیشرفت سریع گذاشت و گفته میشد که حریف ما چهار ببر آسیا هستند و امیدوار بودند که از کره جلو بیفتند. پیشرفت اقتصادی همراه شد با بسیاری آزادیهای اجتماعی و مهمتر از همه حرکت در سمت احقاق حقوق زنان. حق رأی، آزادی پوشاک، آزادی تصدی مقامات بالای دولتی و اداری، سعی در جلوگیری از چند همسری، باز شدن کامل راه تجدد زیستی برای زنان و غیره. به ویژه تأمین حقوق زنان دستاویز تبلیغ روحانیت سنتی علیه برنامه اصلاحات شد.

در مجموع، دهه‌ی چهل پس از دوران شاه عباس یکی از پرپیشرفت‌ترین دوره ها در زمینه اقتصادی و اجتماعی بود. در زمینه اجتماعی جامعه رو به تجدد پیش میرفت و ایران سیمایی قابل مقایسه با برخی کشورهای پیشرفته اروپایی پیدا کرده بود. طبقه متوسط مدرن با سرعت گسترش می‌یافت و همراه با آن خواست‌های اجتماعی و سیاسی جدیدی طرح میشد. شوربختی این بود که، ساختار سیاسی کشور نه تنها هماهنگ با رشد اقتصادی ـ اجتماعی تکامل نیافت و با آن هماهنگ نشد بلکه قدم به قدم شاه قدرت خود را بیشتر و دیکتاتوری را محکم‌تر میکرد. تا جایی که او همه کاره شد و دولت بدون تأیید او هیچ کاری نمی توانست انجام دهد. این تضاد هم برای رژیم و هم برای کشور زمینه‌ساز سرنوشت شومی شد. این دیکتاتوری سبب میشد که در شناخت نیروها نوعی آشوب پدید آید و نیروهای مرتجع با استفاده ابزاری از دیکتاتوری شاه برای مقاصد خود نیرو بسیج کنند. نیروی ارتجاع شامل خان‌ها و زمینداران و نیروهای سنتی و بخشی از روحانیون واپسگرا از همان آغاز کوشیدند حتی با قیام و مبارزه خشن جلو روند پیشرفت و تجدد را بگیرند. این نیروها در خرداد ۴۲ تلاش کردند اراده خود را تحمیل کنند و قطار تکامل را از ریل خارج کنند. آن یورش موفق نشد، اما سرکوبهای بعدی توهم بیشتری نسبت به مقاصد آن نیروها پدید آورد.

بر اثر تقابل روند پیشرفت و تجدد با مقاومت نیروهای جامعه سنتی و ارتجاع تضاد اصلی در کشور از تضاد مردم و حکومت در دهه‌ی ۳۰ به تضاد تجدد و سنت در دهه چهل بدل شد. این تضاد در تمام طول دهه‌ی چهل و پنجاه تعیین کننده ترین تضاد بود و بدون درک آن گزینش سمتگیری سیاسی نمی توانست بدون خطا باشد. ایران وارد بزرگترین چالش تاریخی خود برای نجات از سیطرۀ ارتجاع شده بود. چالشی که در آن نیروی مرتجع استفاده ابزاری از مذهب را در اختیار داشت و این امتیاز نیروهای سنتی امید ایران به خروج از جهان سوم را تهدید میکرد.

سوسیالیستها و اصلاحات

اتحاد شوروی که در آن زمان نماد چپ و سوسیالیسم در جهان بود و مواضع‌اش روی مواضع هر حزبی تأثیر می گذاشت، با اصلاحات و انقلاب سپید حکومتی ایران برخوردی مثبت داشت. در تحلیل‌های نشریات پراودا و ایزوستیا گفته میشد که تنها اقلیتی از نیروهای ارتجاعی، شامل مالکان و روحانیون مرتجع و نیروهای حاشیه ای جامعه سنتی با اصلاحات مخالفت میکنند، اما اکثریت مردم در رفراندوم از این اصلاحات حمایت کردند. از دیدگاه تحلیل‌گران در اتحاد شوروی مخالفان برنامه‌های اصلاحات شاه تنها نیروهای واپسگرا بودند. اتحاد شوروی پیروزی شاه با برگزاری رفراندوم را موجب ناامیدی فئودال‌های ایرانی و استعمارگران غربی حامیان آن‌ها ارزیابی کرده بود. ایوانفسکی نظریه پرداز شوروی در اثر خود بنام «ضربه به فئودالیسم» اصلاحات را «گامی بلند و غیر منتظره علیه استثمار فئودالی و استعمار غربی» ارزیابی کرد و تا حد ارزیابی برنامه شاه در تراز راه رشد غیرسرمایه داری پیش رفت. نوشته‌های مطبوعات شوروی در نسبت دادن مقابله با استعمار غربی به اصلاحات رژیم احتمالا یک وسیله برای افزایش شک قدرتهای غربی به برنامه‌های شاه شد. شکی که هنگام رد استقرار پایگاه موشکی آمریکا و بعد همکاری با شوروی برای ایجاد ذوب آهن می توانست در آن نقش داشته باشد. پرودا نشریه مرکزی حزب کمونیست شوروی در شماره ۲۸ فوریه ۱۹۶۳ زیر عنوان «سیستم فئودالی در ایران منحل میشود» نوشت که ایران بسوی جامعه پیشرفته سرمایه داری مبرا از استثمار فئودالی و استعمار پیش میرود و در این مسیر زنان بسیار بهره مند می شوند. در همان شماره در باره گسترش آینده همکاریهای شوروی و ایران نیز صحبت شد.

حزب توده ایران در آغاز سعی کرد که این اصلاحات را بد منظوره جلوه دهد. نشریه دنیا در سال ۱۳۳۹ برنامه اصلاحات را در جهت نیازهای امپریالیستها اعلام کرد. اما در روند پیشرفت اصلاحات، در حزب نظریات متفاوت پیدا شد و سرانجام حزب موضع تایید آمیز در رابطه با اصلاحات گرفت. مجله دنیا در سال ۱۳۴۵ به تأیید سیاست اصلاحی رژیم میپردازد و این اصلاحات را مورد استقبال دهقانان و به سود آنان ارزیابی میکند. حزب روابط گرم ایران و بلوک سوسیالیستی را در خدمت استقلال کشور دانسته و روند صنعتی کردن را برای آینده کشور بسیار سازنده دانسته است.

بیژن جزنی:

خط ناخوندۀ جنبش فدایی

مهمترین اندیشه‌پرداز جنبش فدایی در اثر خود بنام نبرد با دیکتاتوری با اصلاحات به گونه ویژه‌ا‌ی برخورد میکند. بیژن با یک نهادشناسی ویژه از اقتصاد سرمایه‌داری ایران، زیر نام بورژوازی وابسته یا کمپرادور، نفوذ امپریالیستی در ایران را نهادینه می‌بیند و اصلاحات را با این ویژگی سرمایه‌داری پیوند میدهد. بیژن جا به جا از اصلاحات نام میبرد و انجام اصلاحات را واقعی می داند، اما همزمان درونمایه این اصلاحات را در وجه غالب غیرمردمی ارزیابی میکند. او معتقد است که این اصلاحات در راستای نیازهای بورژوازی وابسته و امپریالیسم است و اگر چه اصلاحات است و رشد و تکامل است اما نه معطوف به رشد و استقلال ملی بلکه معطوف به بسط بورژوازی وابسته و تقویت رابطه آن با امپریالیسم است. شگفتی این تحلیل چنین است که، بیژن به درستی میدید که اصلاحات و انقلاب سفید و رشد بورژوازی در ایران مناسبات با سرمایه‌داری جهانی و به قول او امپریالیسم را گسترش میدهد. این کاملا درست بود. اما، دهه‌ها باید می گذشت تا مثل امروز درک کنیم که اساساً همین گسترش بستگی با سرمایه جهانی یکی از نمودهای رشد است و هر اندازه یک کشور پیشرفته‌تر باشد مناسبات آن با قدرتهای جهانی اقتصاد بیشتر گسترش می‌یابد نه این که کمتر شود. کاستی نظر بیژن کمتر از کاستی نظر شوروی‌ها بود که فکر میکردند پیشرفت اقتصادی ایران در سمت خودکفایی و کاستن از بستگی‌های متقابل با قدرتهای اقتصادی غرب خواهد بود. درک شوروی‌ها جزیی از همان شناختی است که سرانجام آن کشور را از پای درآورد. درک نکردن اهمیت تعیین کنندۀ عضوی از پیکر اقتصاد جهانی شدن! برداشت بیژن مستعد اصلاح و تکامل بود اما برداشت شوروی ها نیازمند تغییر اساسی بود.

بیژن اصلاحات را رد نمیکند اما سعی نمیکند که آن را نیکخواهانه معرفی کند. این گرایش در خدمت خلع سلاح نکردن جنبش انقلابی معتقد به مبارزه مسلحانه است، چرا که بدون حفظ همان تضاد دهه ۳۰، یعنی تضاد اصلی مردم با حکومت، زیر پای اندیشگ پیشاهنگ انقلابی و نبرد مسلحانه خالی میشد. اما در عین حال بیژن بسیار با هوش و عاقل حرفی را که ته ذهن خود دارد در یک لفاف خاص بر زبان می آورد؛ این که سمت اصلی پیکار انقلابی مبارزه با دیکتاتوری است. کمترین برداشت این است که، هدف انقلاب در این مرحله حکومت شورایی و سوسیالیستی نیست بلکه دموکراسی است. نگاه بیژن مستعد گسترش حداکثر این نظریه است. در جنبش چپ واژه‌‌ التقاطی واژه‌ی منفی و محکوم کننده بود. در اینجا باید گفت، امتیاز فکری بیژن در همین التقاطی بودن اوست که خبر از اندیشیدن و میل به متحول کردن فکر میدهد. در گذار یک نظریه سیاسی به نظریه ای دیگر همیشه التقاط یک پل عبور و یک نشانه عبور است. بیژن به عنوان یک معمار جنبش مسلحانه نمی توانست این جنبش را هنگام اوج گیری آن رها کند مگر با قیمتی خرد کننده. از این رو ضمن آن که از آن دفاع می کرد ایده‌هایی را پیش می کشید که قبول آنها با قبول مبارزه مسلحانه متناقض بود.

ژرفترین کشف بیژن، مسئله‌ای که برای این نوشته نقش بسیار تعیین کننده دارد این بود. بیژن در صفحه ۱۶ کتاب نبرد با دیکتاتوری از قشرهای در حال زوال نام می‌برد، قشرهایی که چه با اصلاحات و چه بی اصلاحات محکوم به به زوال هستند. این قشرها به گفته بیژن عبارتند از قشر پایین روحانیت، کسبه، پیشه‌وران، واسطه‌های کوچک و خرده پا، و برخی دیگر از اقشار سنتی شهری. او می‌گوید که این نیروها با نومیدی پیکار می‌کنند؛ می‌گوید این نیروها با شروع اصلاحات به میدان آمدند و سوای روشنفکران انقلابی از همه نیروهای دیگر در میدان مبارزه فعال تر شدند. بیژن آرزو نمی‌کند که این نیروها زوال زوال نیابند، چون آنها را محکوم تاریخ و مرتجع می‌داند. بر پایۀ این تحلیل او هشداری شگفت می‌دهد و می‌گوید، خطر این است که نیروهای رشد یابنده و پویا در مسیر رشد جامعه، به هنگام مبارزه به دنباله‌روی و تأیید مبارزه این نیروهای نومید وابسته به جامعه کهن دچار شوند و از هدف خود بازمانند. او در این باره هشدار میدهد. یعنی، اگر ساده کنیم، هشدار میدهد نیروی متجدد در میدان مبارزه فریب مبارزه نومیدانه ارتجاعی چون خمینی را نخورد. بیژن در اینجا همان حرف دکتر مهدی بهار را میزند در آستانه انقلاب که گفت:

شما نیروهایی متجددی که به آینده دور نگاه میکنید! در مبارزه با نیروهای گذشته نزدیک، یعنی رژیم شاه، با نیروهای گذشته دور، یعنی جنبش واپسگرا، متحد نشوید. اگر چنین کنید سرانجام با چیرگی آنها برخی کشته و برخی زندان و برخی در تبعید پیر میشوید.

پس، به عکس مبارزانی چون خسرو گلسرخی و مصطفی شعاعیان که فریفته نیروهای سنتی مبارز بودند، بیژن به این ایده که یک ستیزگاه جامعه بین تجدد و سنت است رسیده بود، اما نتوانست یا نخواست یا ممکن نشد که این ستیزگاه را ستیزگاه اصلی اعلام کند و راه جنبش را اصلاح کند.

جاگیری نیروها

در حالی که بخش بزرگتر نیروهای ملی ـ دموکرات، اصلاح طلبان و لیبرال ها و نیز حزب تودۀ ایران، خواست دموکراسی را هدف اصلی خود کرده بودند و به گفته آقای بازرگان درپی باران بودند، نیروهای انقلابی با سمتگیری‌های گوناگون بر پایه‌ی وضعیت دهۀ ۳۰ نبرد با نظام را اصل می دانستند و در پی سیل بودند. گرایش مبتنی بر تضاد حکومت و مردم، اگر چه در دو ساله اول دهه چهل کاهش یافت، اما با به میدان آمدن نیروهای سنتی در سال ۱۳۴۲ و سرکوبهای پیامد آن بار دیگر به گونه فاجعه باری انرژی تازه یافت. در این مرحله، مخالفت مشترک نیروهای انقلابی و چپ و مذهبی با دیکتاتوری و همزبانی آنها در برخی موضوعات گیج کننده شد و مانع آن گشت که نیروهای پیشرو توصیه بعدی بیژن را رعایت کنند و مسیر مبارزه را تغییر دهند. دفاع از اصلاحات اقتصادی اجتماعی، مبارزه ناخشن با دیکتاتوری و به موازات آن گسترش کارزار روشنگرانه علیه نیروهای ارتجاعی نیاز جامعه ما بود. نبرد با دیکتاتوری برای دموکراسی. در امر تجدد میان سمت گیری رژیم و نیروهای چپ و دموکرات همسویی وجود داشت و این دو در پیکار فکری و فرهنگی با نیروهای جامعه سنتی زمینه های وسیع همسویی داشتند. رژیم دیکتاتوری با بستن راه نفس آزادی و از میان بردن راه گفتگو و جلب روشنفکران به گفتمان اجتماعی مبارزان را بسوی گزینش روشهای تند و پرخاشگرانه می کشاند.

تدارکات تحمیل کنندۀ تراژدی

تدارک هر کاری میتواند به نیروی فشار برای انجام آن کار بدل شود. چنین حالتی برای رخداد سیاهکل پیش‌آمد. چند عامل ناظر بر رویداد مبارزه مسلحانه را نگاه میکنیم:

یک: تکوین نگرش مبتنی بر تضاد مطلق حکومت و مردم به عنوان تضاد اصلی که باید در دستور حل قرار میگرفت.

دو: موضع گیری نادرست در رابطه با اصلاحات و نیروهای سنتی و ندیدن ستیز تجدد و ارتجاع در مرکز رویدادهای دهه‌ی چهل.

سه: فضای جهانی آکنده از اعتراض و مبارزه و انقلاب و امید به پیروزی با روشهای اراده گرایانه.

چهار: نهان ماندن روند شروع انقلاب علمی و فنی در غرب و آغاز پایان رونق سیستم شوروی.

پنج: کمدانی و کم حوصلگی‌ سیاسی نیروهای جوان پیکارجو.

شش: جبر ناشی از تدارک پیکار.

وقتی انسان برای کاری دست به تدارک دراز مدت بزند، مثلا یک سال تلاش کنیم که برای یک حزب یک کنگره برگزار کنیم، با کشف این که این کنگره لازم نیست نمی توانیم به آسانی برگزاری آن را کنار بگذاریم. ما با بسیاری صحبت کردیم، تدارک فکری و نظری دیده ایم، همه را قانع کرده‌ایم، مکان را تعیین کردیم، احساسات را سمت داده‌ایم، حال با کشف نیاز به درنگ یا الغای کنگره با یک فشار روبرو خواهیم شد که در نتیجه آن ممکن است صلاح را در برگزاری ببینیم. وقتی که یک نیروی روشنفکری در جریان سالیان بسیار برای تدارک فکری و احساسی و مادی و تسلیحاتی و اجرایی مبارزه مسلحانه کوشید، این امر به یک نیروی فشار عظیم برای ناچار کردن آن به اقدام در می آید. تدارک دراز مدت برای اقدام مسلحانه، با این که تردیدهای بسیاری پدید آمده بود، یک نیروی فشار برای شروع بود. رویداد سیاهکل بیش از آن که یک تصمیم مبتنی بر اختیار باشد یک اقدام قبلا تدارک شده و ناچار به اجرا بود. این رخداد، به دلیل انجام آن در نامساعد ترین شرایط اجتماعی، به دلیل ناهمخوانی آن با شرایط، به دلیل تأثیر آن در خشن‌سازی فضای سیاسی، به دلیل سواستفاده نیروهای مرتجع از آن، یک رخداد نابهنگام بود که قهرمانان آن قربانیان آن بودند. سیاهکل یک رویداد تراژیک بود با پهلوانان حماسی. رزمندگانی که جان به کف گذاشتند و در راه آرمان و آرزوی خود کشته شدند. در بسا تراژدی‌ها پهلوانان حماسی چهره نما هستند، بدون آن که حضور حماسی آنان بتواند یک تراژدی را به حماسه بدل کند.

دیدگاه‌ها

امیر ممبینی

جلال گرامی!
ممنون از توجه و اظهار نظر شما.
درسته، بین طبیعت و طبیعت زندگی انسان و زندگی اجتماعی انسان همپیوندی وجود دارد. من همه جا از تعادل طبیعی نام بردم. تعادل طبیعی مبتنی است بر این که جامعه بشری، که مصرف کننده عمده طبیعت است، برای آن که آن طبیعت ظرفیتش بپایان نرسد برای مصرف از آن برنامه ریزی داشته باشد، یعنی مصرف محیط زیست با محافظت از محیط زیست و تولید محیط زیست، مثل جارو کردن گازها از جو کاشتن درخت و بسط سبز دشتها، چنان تناسبی داشته باشد که سلامت و کفایت خاک و آب و هوا و گرما و غیره تأمین شود. جامعه بشری از دوران مبارزه با طبیعت متنها به دوران محافظت از طبیعت وارد شده است. اما متأسفانه، طبیعت دیگر نیروی زیادی برای مبارزه ندارد، ما در دوران محافظت از طبیعت داریم انهدام طبیعت تسلیم شده را پیش میبریم. فکر نمیکنم تفاوت نظری باشد. در سال گذشته، از نظر رشد جمعیت، یک ایران بر جهان افزوده شد. جهان محدود است. از کجا باید آورد این همه خوراک و مسکن را برای انسانها. انسانها خودخواه هستند. جانور وقتی میمیرد جسم خود را به طبیعت تقدیم میکند. انسانها برای مرده خود هم طبیعت رامصرف میکنند و میلیونها هکتار زمین در اختیار مرده هاست در حالیکه این کار احمقانه است و روشهایی هست که حرمت به خاطره را به شکل زیباتری تأمین کند. خوب بهتر نیست وقتی من مردم بیاد من چهارتا درخت کاشته شود و با تکه سنگ بر یکی نوشته شود که این درختها هدیه فلانی به طبیعت پس از مرگ است؟ چرا باید ۱۰ متر مربع از زمین صرف محافظت از بقایای یک انسان بشود؟. 
 

د., 15.02.2021 - 09:33 پیوند ثابت
جلال

باعرض معذرت تصحیح میکنم انسان مهمان است درزمین نه میزبان .چنانکه دایناسورها مهمان بودندولی اگرمشابهت باگتری هایی که دربدن ما میهمان هستندوهم خودزندگی میکنندوهم به بدن مایاری میرساننداین نقش برای انسان وزمین ،انسان حکم ویروس مهلک راتااین زمان برای زمین داشته است .حال فرض کنیدرفیق ممبینی که این نوع نگرش یعنی سه زندگی انسان چه دررابطه بامحیط زیست ،چه دررابطه باخودش بعنوان صرفا یک جانداروچه زندگی اجتماعی اگردرآموزش بشرنهادینه بشود،همان دیدگاهی راکه آنموقع عرضه فرمودیدمیشود.به دلیل احاطه شما دررابطه بامحیط زیست اگرراجع به این گامنت اظهارنظری بفرمایید بی نهایت سپاسگزارخواهم شد.

ش., 13.02.2021 - 17:16 پیوند ثابت
جلال

باعرض خسته نباشیدفرصتی دست دادتاراجع به نظرات شما درکنگره اول راجع به محیط زیست منهم نظرم رابدهم.رفیق گرامی به نظرمن زمین خودزنده است وانسانهانیزدراین محیط زندگی میکنند.بنابراین حفظ زمین ومحیط زیست یعنی امکان زندگی برای انسان.با همین نظراگرمحیط زیست راآلوده میکنیم یعنی یک محیط جاندارراکه ماخودمیزبان آن هستیم مسموم میکنیم.خوب تااینجا که توضیح واضحات بود.اماخودانسان نیزیک زندگی طبیعی داردویک زندگی اجتماعی .هرسه اینها یعنی زندگی محیط طبیعی وزندگی طبیعی انسان وزندگی اجتماعی انسان به یک درجه اهمیت دارند.نمی شودیکی راعمده ویکی راغیرعمده کرد.درآن صحبت های شما درآنروزمحیط زیست راعمده کردید.اگرانسان مریض باشدومحیط زیست دربهترین حالت وظیفه ماتمام است ،اگرجامعه مریض باشدوآن دو دیگردربهترین حالت سلامت ماوظیفه ای نداریم .(دقت کنیدروی صحبتم فقط راجع به نظرات شما درآن روزاست)پس امیدوارم مقالات بیشتری ازشما درهرسه حیطه زندگی مخصوصا زندگی اجتماعی ببینم چنانکه دراین مقاله نشان دادیدکه به زیبایی ازپس آن برمی آیید.

ش., 13.02.2021 - 10:41 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید