رفتن به محتوای اصلی

برخیزخاوران!

برخیزخاوران!

برخیزخاوران!

برخیزخاوران! زچه ازپا فتاده‌ای؟

سر را چرا به سینه‌ی دریا نهاده‌ای.

باران زراه مانده و دریا تهی زآب

برخیزو خود ببارکه دریا شود پرآب.

ازخاک سربرآرو به پا کن دگرشرر،

شاید که بازخیزد جان‌ها، رهِ دگر.

برما چه رفته‌است، ندانم که خفته‌ایم؛

ازپا نشسته، ترک ره خویش گفته‌ایم.

درموسم خزان، زنَفَس بازمانده‌ایم؛

خاکی شگفت بردل دریا فشانده‌ایم،

بازآ وشوروشوق درافکن به جان ما،

شاید که بازخیزد برلَب، بیانِ ما.

دل را زشوق فردا، آنی به وَجد آر؛

برجان سردِ ما تو کنون آذری ببار.

برخیزو برفشان توامید سحرگهان،

تا بردمد شراره‌ی رُخشانِ خاوران.

ماندیم منتظرکه بیاید دگرکسی،

بس آرزو که دردل ما مانده، ره بسی.

برخیز ای فروغ ِدرخشانِ خاوران،

تا بردمد سحربه رهِ دیرباوران

 

علی رضا جباری (آذرنگ)

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید