چشمانم روشن شد
ناخواسته خوشحالم شدم
مثل دوران کودکی،
درِ قفس باز شد و چند پرنده
در هوایِ بسته وُ سُربین
به پرواز درآمدند
در حِصاری که شیاطین بسانِ طعمه ای
بر آن چشم دوخته اند
هنوز در جغرافیایِ این قفس
پرندگانِ بسیاری زمان را می کُشند
تاریخ را می سازند
و نمی خواهند
در مقابلِ قاب کهنه و شکسته ای
سرِ تعظیم فرود آورند
شما نمی دانید
دنیایِ دلدادگان را
حتی در فاصله ها
نمی توان گُسست
ما با شیطنتهای کودکی بزرگ شدیم
و دستهایمان را
حلقه های زنجیره آرزوها
به یکدیگر قفل زدند
زوالِ زنجموره های شبانه
در جمجمه ها و پیراهنهای سیاه
پشتِ ابرهایِ تیره آشکار می شود
هنوز اما دوربینها
روشن و بکارند
دیوارها استوار وُ شلاقها
زوزه می کشند
و کلاغها خبر از دکلها می آورند
تنی چند از آنها بالا می روند
تنی چند آنها را با خود می برند
رحمان- ا ۱۲ / ۶ / ۱۴۰۳
افزودن دیدگاه جدید