رفتن به محتوای اصلی

نگاهم بال می‌زند

نگاهم بال می‌زند

من تا کجاها ادامه دارم؟
ناخن‌هایم خونابهِ زمین گرفته
پاها و دستانم
دراز می شوم 
می روم
وز مرزهایِ سرزمینم،
نگاهم از پشتِ سر به خانه ست
نگاهم بال می زند
وز سقف آسمان می گذرد
من اما هنوز در این خاکم 
صدایِ پاهایم
در تمامِ خیابان‌هایِ دنیا بلند است
و حنجره ام 
آغشته به عطرِ هزاران عاشق 
خسته،  اما فریاد می زنم
سایه ام،  از قلب تاریکی می گذرد
وز کجا... تا کجا ادامه دارم

دیراست
فرصتی نیست  
برای عزیز تپیده در خون
به عزا بنشینم
برای جنازه ام‌ 
که دیریست در خاک آرمیدم
زیرا که من در هزاران جان شیفته
زنده ام
در هزاران درخت شکوفه می دهم،
وز این ظلمت دیرپا 
و این اندوهِ آرمیده در جانم 
وز تعفنِ روزگارِ پلشت می گذرم
وز سوداگران و... جانورانی در شمایل انسان
هوا و زندگی را آلودند
می گذرم
من...در سایه روشن همین روزها
شادی هایم را تقسیم می کنم

نمی دانم این صلابت کوه شکن
از کجا آمد!
نمی دانم این همه زیبایی
چگونه در چشمانم نشست!

رحمان- ا    ۱۰تیر ۱۴۰۳
 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید