رفتن به محتوای اصلی

نگاهی به انشعاب اقلیت و اکثریت در سازمان چریک‌های فدائی خلق ایران

نگاهی به انشعاب اقلیت و اکثریت در سازمان چریک‌های فدائی خلق ایران
مصاحبه‌ی فصلنامه‌ی مُروا با مصطفی مدنی عضو حزب چپ ایران (فدائیان خلق)

یک- چهل سال از انشعاب اقلیت و اکثریت در سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران گذشت. ابتدا به ما بگویید که فضا و بستری که انشعاب در آن صورت پذیرفت به چه شکلی بود؟ چه درون سازمان و چه در سپهر سیاسی ایران، چه عواملی موثر بر این انشعاب بودند؟
مصطفی مدنی- مرداد ماه سال 1359، وقتی دو نسخه‌ی متفاوت نشریه «کار»، ارگان سازمان چریک‌های فدائی خلق ایران با دو مضمون مختلف، روی میز روزنامه‌فروشی‌های سراسر ایران قرار گرفت، هیچکس به اندازه‌ی حکومت وقت، اهمیت انشعاب فدائی را ، درک نکرده بود! پوشش خبری رادیوی دولتی ایران که به ریاست صادق قطب‌زاده اداره می‌شد، خبر انشعاب را با آب و تاب پخش کرد. در حاشیه، تفسیری که سرنوشت چپ را بی‌آینده می‌نگریست.

صفحه‌ی اول روزنامه‌های جمهوری اسلامی، اطلاعات و کیهان، با تیترهای درشت خبر انشعاب را منتشر کردند. متن کوتاه روزنامه‌ی جمهوری اسلامی مضمونی شبیه خبر و تفسیر رادیو داشت. روزنامه‌ی کیهان به سردبیری دکتر ابراهیم یزدی دوصفحه‌ی کامل سه و چهار یعنی مهمترین صفحات سیاسی روزنامه را به این انشعاب اختصاص داده بود. در میانه‌ی این دوصفحه، آرم بزرگی از سازمان به رنگ قرمز آتشین روی متن چاپ شده بود که یک خط سیاه مورب، داس و چکش و مسلسل و کره‌ی زمین‌اش را، به دو نیم تقسیم کرده بود. همراه با جمله‌ای با مضمون خاموش شماتت، که فدائی خود، تیشه به ریشه زده است. آیا چنین بود؟ شاید در نگاه انبوه هواداران بی‌خبری که با بغض می‌گریستند، چنین بوده باشد. اما در منظر رهبرانی از هر دو جناح اقلیت و اکثریت که این انشعاب را در بالا سازمان داده بودند، یک پیروزی به حساب می‌آمد. اولی توهم به «حقانیت»ی را داشت که سیل هواداران را به سوی‌اش سرازیر خواهد کرد. دومی بر این خیال بود که مانع دست و پا گیری را از سر راه رشد سازمان برداشته است.

ترسیم فضا و بستری که انشعاب بزرگ سازمان صورت گرفت، بسیار سخت است و چه بسا، بی‌اندازه متنوع خواهد بود. من فکر نمی‌کنم چشمهائی که به آن حوادث از نزدیک نگریسته‌اند، نگاه‌های یکسانی داشته باشند. این فضا، فضای انقلاب ایران است و شباهت زیادی به ارزیابی مارکس از مراحل کلی انقلابات دارد. در دیدگاه او («18 برومر لوئی بناپارت») تمامی انقلابات سه مرحله دارند. نخست، مرحله تخریب است. در این مرحله همه چیز واژگون و زیرو رو می‌شود. حکومت از هم می‌پاشد و جامعه پوست می‌اندازد. دومین مرحله، مرحله‌ی موقتی بودن است. هیچ چیز در جای خودش نیست. همه چیز در حال تغییر است. هیچگونه پایداری و استحکامی در هیچ کجا و هیچ مورد وجود ندارد. نه حاکمان جدید، نه جامعه و نه احزاب، هیچکدام هنوز دست و پای خود را نمی‌شناسند. روانشناسی عمومی به دنبال مامنی می‌گردد که وجود خارجی ندارد. اینکه این موقتی بودن تا چه زمان به درازا بیانجامد، بستگی به مهارت دولت‌ها و چگونگی رابطه‌ی آن با جامعه دارد. پس از این، مرحله‌ی سوم، یعنی مرحله‌ی سازندگی آغاز می‌شود.

انشعاب اقلیت و اکثریت متاسفانه در مرحله‌ی دوم انقلاب، یعنی مرحله‌ی موقتی بودن صورت گرفت. در مرحله‌ی تنوع و تکثر حوادث، آشوب زمانه، خبرهانی که یکساعت بعد کهنه می‌شدند، شیرازه‌ی جامعه‌ای که با یک انقلاب کم‌نظیر از هم گسیخته شده بود، حکومت نوپائی که خود حاکمان‌اش، هاج و واج مانده بودند که چگونه عقاب سعادت، تاج شاهی برسرشان نهاده است! کسانی که خود می‌دانستند لیاقت اش را ندارند و مترصد بودند که توان دوام نخواهند داشت. حکومتی به ظاهر متحد، مرکب از مذهبی‌های راست افراطی، گروه‌ها و دسته‌جات میانه تا احزاب، تشکل‌ها و شخصیت‌های لیبرال که جبر زمانه‌ی «پهلوی» آن‌ها را بی هیچ سنخیتی به یکدیگر گره زده بود. از شکست پهلوی، حکومتی هزار دست سربرآورده بود که یک دست‌اش، علیه اپوزیسیون لشگر سرکوب راه می‌انداخت، یک دست چماقداران حزب‌الله را بسیج می‌کرد و دستی دیگر باب مذاکره و تفاهم را پیش می‌کشید.

*روی سکه‌ی این حکومت، پرنفوذترین نیروی اپوزیسیون‌اش نیر همانند او، قد علم کرده بود. سازمان چریک‌های فدائی خلق. سازمانی که هنوز از خانه‌های تیمی چشم باز نکرده، خود را میان دریائی پرخروش از «هوادارانی» می‌دید که شیفته‌وار و سراپا شور، پا در رکاب‌اش داشتند. این سازمان اما نه تجربه‌ای در سازماندهی این موج سراسری داشت، نه پختگی، که این شور را مدیریت کند و نه تدبیر و درایتی که دریابد، با حکومت جدید چگونه رفتار باید کرد! مجموعه‌ی رهبری سازمان هیچ درکی از ماهیت این حکومت، نقش جناح‌های درونی آن و چشم‌اندازی از آینده‌ی کشور نداشت.

در صف‌آرائی نیروهای سیاسی بعد از فدائی، با اختلاف زیاد سازمان مجاهدین ایستاده بود و با اختلاف باز هم بیشتر، حزب توده که هردو هنوز در موضع پوزیسیون قرا داشتند و جانانه از رژیم جدید دفاع می‌کردند. به استثنای احزاب و سازمان‌های منطقه‌ای که در کردستان صاحب نفوذ بودند، مابقی نقش چندانی در تحولات سیاسی جامعه نداشتند. این موقعیت، نقش و مسئولیت سازمان فدائی را دو چندان کرده بود. سازمانی که بدنه‌ی اجتماعی‌اش در سراسر ایران امتداد می‌یافت و روز به روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. ضعف سازماندهی، این بدنه‌ی اجتماعی را در برخورد با حکومت به نوعی خودمختاری و کنش‌های سلیقه‌ای سوق می‌داد که مهارپذیر نمی‌توانست باشد. کنش‌هائی که گاه به نبرد مسلحانه با نیروهای دولتی منتهی می‌شد و عرصه را برهرگونه مانور سیاسی رهبری تنگ می‌کرد.

در بیرون، یک طرف جناح‌های حکومت برای تقویت خویش، در پی یارگیری از میان اپوزیسیون بودند، و در طرف دیگر حزب توده و مجاهدین هر تلاشی را به کار می‌گرفتند تا روش و خط مشی سیاسی خود را به سازمان فدائی تسری دهند. مجاهد که در یکساله اول انقلاب از کل حاکمیت دفاع می‌کرد، در مقابل روحانیت حاکم به بازرگان و سپس بنی‌صدر چسبیده بود. در نقطه‌ی مقابل آن، حزب توده با تخریب بازرگان و بنی‌صدر، سنگ جناح راست افراطی حکومت را به سینه می‌زد. هر دو سعی وافر داشتند رهبری سازمان فدائی را در این جناح‌بندی‌ها بی‌نصیب نگذارند.

زمانی که روش برخورد به گذشته‌ی سازمان به یک بحران بزرگ در تشکیلات تبدیل شده بود، رهبری مجاهدین در تقویت جناح چپ سازمان، طرح جبهه‌ی مشترک با سازمان فدائی را پیش رو گذاشت. با این شرط مشخص که سازمان، نقد مشی چریکی را از دستور خارج کند. حزب توده نیز، سنگ بزرگی جلوی پای رهبری فدائی انداخته بود که در زرورق تئوری دوران پیچیده شده و چشم‌های بی‌سواد را از ابهت خویش خیره می‌کرد.

حکم این بود که، قانون بی‌بدیل «دوران» کنونی که اردوگاه سوسیالیستی را در راس تحولات جهانی قرار داده است، حکومت‌های نظیر جمهوری اسلامی را مجبور خواهد کرد که راه همجوشی با سوسیالیسم را در پیش بگیرند! پس وظیفه‌ی اپوزیسیون چپ، حمایت بی‌دریغ از این نوع دولت‌هاست. نویسندگان زبردستی نظیر احسان طبری، جوانشیر و رحمان هاتفی سنگر کم‌توان سازمان فدائی را زیر رگبار سوالاتی از این دست گرفته بودند و وظیفه‌ی تاریخی‌اش را به چالش می‌کشیدند. نورالدین کیانوری با تردستی قابل ستایشی این تئورهای توخالی را تبدیل به سیاست می‌کرد و در ظاهر یک پرسش و پاسخ روزنامه تحویل جامعه می‌داد.

رهبری سازمان اما کور و منگ به دنبال حوادث می‌دوید. اتفاق‌های پشت سرهم را فقط رصد می‌کرد و منتظر بود تا شعله‌ی دیگری را که نیروهای هوادار در عرصه‌ای دیگر برپا کرده بودند خاموش کند.

انشعاب در چنین فضائی گریه‌آور بود و به جای سامانه بخشیدن، بر شدت بحران می‌افزود.

دو- آیا این انشعاب اجتناب‌ناپذیر بود؟ یعنی اختلاف نظر و برنامه در دو سوی این انشعاب به شکلی بود که امکان ادامه‌ی فعالیت وجود نداشت؟ و یا پیش از آن آیا این امکان در سازمان وجود داشت که روندها در شمایلی پیش بروند که نتیجه انشعاب نباشد؟

مصطفی مدنی- اجتناب پذیر یا ناپذیر بودن انشعاب، سطح اختلاف نظر و برنامه دوسوی این انشعاب و اینکه روند می‌توانست آیا به گونه ای باشد که به انشعاب نیانجامد؟

اگر هم اکنون نیز پای سخن رهبران آن زمان اقلیت بنشینیم از اجتناب‌ناپذیر بودن انشعاب دفاع می‌کنند. استدلال این است که دو گرایش یکی با حاکمیت و دیگری بر حاکمیت، در یک تشکیلات نمی‌گنجند. واقعیت نیز همین است. چنین حدی از اختلاف اگر به جدائی نیانجامد، چنان بحران دائمی ایجاد می‌کند که از جدائی بدتر، فلج کننده است. صورت مسئله ولی این نیست. انشعاب زمانی به سازمان تحمیل شد که بحث‌های مربوط به ماهیت حکومت و روش برخورد به آن هنوز به نتیجه نرسیده بود. تاریخچه‌ی چالش‌های درون سازمانی از روایت روشنی حکایت می‌کند. مصوبات پلنوم وسیع آبان ماه سال 1358 که به گونه‌ای می‌شد کنگره‌ی نمایندگان به حساب‌اش آورد، مستندترین شاخص حقیقت و سند تاریخی موارد اختلافی‌ست که بر اساس آن، اقلیت و اکثریت در سازمان شکل گرفت و به طور رسمی اعلام شد.

براساس سندی که در این پلنوم به تصویب رسید، موارد اختلاف حول دو مقوله‌ی معیین شکل گرفته بود. یکی «نقد گذشته» و دوم «بازگشت به اصول»! در مورد نقد خط مشی گذشته، نظری که در رأی‌گیری نهائی پلنوم اکثریت شد، نقطه نظرات مطرح شده در مقاله «پاسخ به رفیق اشرف دهقانی» را کافی می‌دانست. این مقاله را فرخ نگهدار نوشته بود و به طور تلویحی خط مشی چریکی را رد می‌کرد. در مورد «بازگشت به اصول» که بیش از همه فرج کاظمی و فرخ نگهدار روی آن تأکید می‌ورزیدند، به این اصل خلاصه می‌شد که بدون کار ایدئولوژیک و بازگشت به اصول مارکسیسم، سازمان گام از گام نمی‌تواند و نباید بردارد. بنا بر این نظریه، سند مصوبه که اکثریت آرأ پلنوم را به خود اختصاص داد، چنین فرموله شده بود: اتخاذ هرگونه تاکتیک سیاسی توسط کمیته‌ی مرکزی مبتنی بر پایان کار ایدئولوژیک و بازگشت به اصول مارکسیسم است.

در نقطه‌ی مقابل، نظر ما که به اقلیت پلنوم تبدیل گشت، در مورد نقد گذشته، جزوه‌ی پاسخ به اشرف را کافی نمی‌دانست. ما معتقد بودیم سازمان در شرایطی قرار ندارد که عجولانه و در حاشیه‌ی یک پاسخ، گذشته خود را رد کند. در مورد دوم یعنی بازگشت به اصول، سند مورد نظر ما برخلاف نظر اکثریت تأکید داشت:

وظیفه‌ی نخست سازمان اتخاذ تاکتیک های سیاسی ست. کار ایدئولوژیک می‌بایست به موازات و کنار کار سیاسی پیش برده شود.

بعداز پلنوم نه اکثریت و نه اقلیت، هیچکدام بر قرارهای خود پای‌بند نماندند. در چشم‌به‌هم‌زدنی نقش‌ها و وظائف عوض شدند. اکثریت سند مصوبه اقلیت را در دستور کار گذاشت و اقلیت به مصوبه اکثریت بازگشت. اکثریت به سرعت یک هیأت سیاسی را سازماندهی کرد که مسئولیت نشریه‌ی کار و اتخاذ سیاست‌ها را برعهده می‌گرفت و با مشورت هیأت اجرائی به تصمیم می‌رسید. اقلیت به عکس، تاکتیک‌ها را وانهاد و به کار ایدئولوژیک روی آورد. مسئولیت هیات اجرائی را مجید عبدالرحیم پور، خسرو فتاپور و رضا غبرائی بر عهده داشتند که هرسه از اکثریت بودند. ترکیب هیأت سیاسی، اما یک ترکیب دمکراتیک و تقدیربرانگیز بود. چهار نفر (فرج کاظمی، فرخ نگهدار، جمشید طاهری‌پور و اصغر سلطان آبادی) از اکثریت بودند و دو نفر (حیدر و من) از اقلیت. دو نفر مشاورین هیأت سیاسی نیز یکی (اکبر کامیابی) از اقلیت بود و (علی کشتگر) که در تحریریه اپوزیسیونی سابق مشارکت داشت. او بیشتر به نظر اقلیت نزدیک بود.

اکثریت مسئولیت کار ایدئولوژیک را بر عهده‌ی فرج کاظمی گذاشت و اقلیت تحلیل و بررسی مسئله «قهر» را به من و اکبر کامیابی سپرد. بطالت موضوع زود معلوم شد. سرعت تحولات و غیرمترقبه بودن حوادث جائی برای در گوشه نشستن باقی نمی‌گذاشت. همه نیمه‌کاره رها گشت.

در اولین جلسه‌ی هیأت سیاسی، حیدر و اکبر کامیابی حتی برای توضیح نظراتشان شرکت نکردند. هردو در نامه کوتاهی به کمیته‌ی مرکزی مسدولیت‌های خود استعفا کردند. دلیل استعفا را بر این گذاشتند که «اپورتونیسم بر کمیته‌ی مرکزی سازمان غلبه یافته است»! همزمان یک گروه از دیگر طرفداران اقلیت تحت نام گروه ایدئولوژیک ایجاد کردند تا بحث‌ها را در بدنه‌ی تشکیلات هدایت کنند.

این استعفاها جرقه‌ی انشعاب بودند و سازمان را به سرعت به سوی یک تشکیلات دوقطبی پیش می‌بردند. من در مخالفت با این روش و اعلام خطر از انشعابی که سازمان را تهدید می‌کرد، از همراهی با اقلیت دست کشیدم. با استعفای حیدر رابطه‌ی کمیته مرکزی و اقلیت به من سپرده شد.

شرایط سیاسی کشور هر روز به نسبت روز قبل بحرانی‌تر می‌شد و حکومت عرصه را بر اپوزیسیون هر لحظه تنگ و تنگ‌تر می‌کرد. چشم‌های خواب‌آلود تازه بیدار شدند و ضرورت تحلیل از ماهیت حکومت و تاکتیک برخورد با آن را پی گرفتند. اکثریت بحث‌های در حاشیه را با احتیاط به متن آورد تا بدنه‌ی «چپ» را به واکنش نکشاند. بحث‌های هنوز بدون دست و پا، به گونه‌ای نامرئی، دفاع از خمینی و دستگاه حکومتی او را در کمانه داشت. اقلیت نیز که پرداختن به موضوع «قهر» و گذشته‌ی سازمان را آب در هاون دیده بود، این بحث‌ها را کنار گذاشت و به تحلیل حاکمیت روی آورد.

تصمیم به انشعاب اما از قبل گرفته شده بود. فقط شرایط اعلام باید فرا می‌رسید. در میان رهبری اکثریت نیز کسانی بودند که بدون حمایت علنی از انشعاب، به آن چون تصفیه مثبت حزبی می‌نگریستند و سرعت یافتن آن را دامن می‌زدند. مشخصه‌های این دوران را تاریخ بهتر روشن خواهد کرد. من اگر بخواهم خلاصه کنم، انتشار خبر مذاکره‌ی فرخ نگهدار و من با آیت الله محمد بهشتی، در ارزیابی اقلیت، لحظه‌ی طلائی برای شعله‌ور کردن آن جرقه و اعلام انشعاب بود. مابقی یعنی چگونگی تیترگذاری نشریه‌ی کار و... بهانه‌ای بیش نمی‌توانست باشد.

همانگونه که قبلاً اشاره کرده‌ام، انشعاب در بطن مرحله‌ی موقتی بودن انقلاب رخ داد. قانون «موقتی بودن» در سازمان و بحث‌های مربوط به حکومت نیز انعکاس مشابهی داشت و در فراروی مناظره‌های درونی مدام تغییر می‌کرد. هنوز هیچ بحثی به قطعیت نرسیده بود.

این مجموعه گواه آن است که امکان فعالیت مشترک کاملاً وجود داشت و روندها می‌توانست به شکلی پیش برود که از انشعاب اجتناب شود.

در اوج بحران انشعاب، من در مقاله‌ای بیشتر خطاب به اقلیت نوشته بودم: «انشعاب نه، پیش به سوی مبارزه ایدئولوژیک و تشکیل کنگره». اسباب یک مبارزه‌ی نظری نیز کاملا فراهم شده بود. همه برسر انعکاس نظریات مختلف در نشریه کار و به صورت برابر حقوق به توافق رسیده بودند. اما متاسفانه مقاله‌ای از اقلیت که برای این ستون نشریه کار تهیه شده بود و نیروهای درون و بیرون از سازمان را به مشارکت در تحلیل از حکومت دعوت می‌کرد، میثاق انشعاب قرار گرفت و در نشریه کار 61 اقلیت مستقلأ چاپ شد. فرض «محالی» نبود که اگر توهم‌ها کنار می‌رفت، صبر اختیار می‌گشت و به آن مشارکت در عمل احترام گذاشته می‌شد، نیروهای سازمان را درگیر بحث‌ها می‌کردیم و در نهایت نظرات متفاوت را در کنگره‌ی سازمانی به رأی می‌گذاشتیم. از این کنگره اگر سازمان با انشعاب هم بیرون می‌آمد، با چشم باز بود و نظرات در سطح جامعه بازتاب پیدا می‌کرد. در این فرآیند، هر حرف و هر حدیث که پشت درهای بسته‌ی سازمان، بی‌پاسخگوئی و بدون مسئولیت می‌چرخید و هر روز سمت دیگری می‌گرفت، اینجا مخاطب پیدا می‌کرد، مسئول می‌شد و پاسخگو باید می‌بود.

اگر این روند پیش می‌رفت، درفضائی که سازمان فدائی نه فقط در میان چپ که بسیاری از اقشار غیر چپ جامعه نفوذ داشت، با حتی انشعاب، در جامعه صف‌بندی به وجود می‌آورد و نیروی دانسته‌ای را در هر رو طرف در برابر حکومت بسیج می‌کرد. اینجا دیگر نه تضعیف و نه بی‌اعتمادی هرگز جان نمی‌گرفت.
سه- اگر انشعاب صورت نمی‌گرفت(این فرض می‌تواند محال باشد. اما فرض محال، محال نیست) چپ می‌توانست نقش موثرتری در سپهر سیاسی ایران داشته باشد؟ انشعاب در تحلیل رفتن قوای چپ در ایران چه اندازه موثر بود؟
مصطفی مدنی- در پاسخ به سوال سوم شما، مبنی بر اینکه در نبود این انشعاب آیا سازمان فدائی می‌توانست نقش موثرتری در سپهر سیاسی ایران داشته باشد، همانطور که قبلا گفتم، واکنش هیأت حاکمه به این انشعاب، روشن‌تر از هرچیز اثبات می‌کند که این انشعاب سازمان را از موثرتر بودن بازداشته و از توازن قوای سیاسی کشور خارج کرده است. نشانه‌هائی که در بالا برشمردم، فقط انعکاس شادی حکومت از تضعیف نیروی تشکیلاتی سازمان نیست. از خدشه‌دار شدن اعتماد توده‌های مردم نسبت به آن و زوال محبوبیت بی‌نظیرش نیز هست. زبان و روی سخن سران رژیم با نمایندگان سازمان در قبل و بعداز انشعاب تفاوت جدی کرده بود. آن‌ها از خود ما بهتر می‌دانستند که سازمان فدائی ستون فقرات اپوزیسیون ایران بود و دیکتاتوری ذاتی این نظام را مهار می‌کرد.

چهار- این انشعاب بزرگ، چه آموختنی‌هایی برای سیاست‌ورزی در امروز دارد؟
مصطفی مدنی- پاسخ به سوال چهارم، در مورد مهمترین آموختنی‌ای که این انشعاب برای سیاست‌ورزی امروز ما می‌تواند داشته باشد این است که همه می‌دانیم، برای سیاست‌ورزی و تأثیرگذاری باید نیرو داشت و نیرو داشتن بدون اعتماد توده‌ای و جلب مشارکت اجتماعی هرگز میسر نمی‌تواند باشد. مارکس دراین‌باره سخن قابل تعمقی دارد: «ذهن سیاسی اگر محدود بماند و در چاچوب نظر اجتماعی قرار نگیرد، ناتوان باقی می‌ماند». این نوع انشعاب‌ها دشمن اعتماد توده‌ای و فلج‌کننده‌ی توانائی‌ها هستند و احزاب و سازمان‌های سیاسی را به انزوا می‌کشانند. هر انشعاب همانطور که اشاره کردم فقط در صورتی از بی‌اعتمادی مبرا می‌ماند که نه فقط برای تشکیلات که برای کارگران، زحمت‌کشان و همه‌ی مردمی که سنگ آن‌ها را به سینه می‌زنیم، قابل پذیرش و فهمیدنی باشد.

نمونه را در بحران دو عضویتی امروز حزب نوپای چپ ببینیم. فکر نکنیم حالا که در خارج از کشور نشسته‌ایم و نفوذی هم در میان مردم نداریم، مردم ما را نمی‌بینند و قضاوتی نمی توانند داشته باشند. من این تصور را ندارم. خبرهای بد از خبرهای خوب خیلی رساتر و پردامنه‌تر می‌پیچد. فقط کافیست شما نتوانید این بحران را مدیریت کنید و به فرض به انشعاب بی‌انجامد. خبر بد، به گوش آن مردمی که در ایران باید برسد، می‌رسد و این حزب چپ سکه یک پول می‌شود. من نیز معتقدم دوعضویتی امر خوبی نیست. هزار بار به دوستانی که مخالف آن هستند حق می‌دهم. اما به هر عضوی از اکثریت نیز هزار بار حق می‌دهم که بخواهد سازمان‌اش را نگهدارد. آنها از نخست مخالف این وحدت بودند و در آینده نیز خواهند بود. هنر، مدیریت کردن و به رسمیت شناختن این حق و حقوق است. از آن‌هائی که از پایه‌گذاران این وحدت بودند، انتظار این نیست که برای انحلال متمدنانه سازمان اکثریت تلاش در حفظ پیوند تشکیلاتی خود با آن داشته باشند.

پنج- تاریخ چهل‌ساله‌ی جریانات اپوزیسیون جمهوری اسلامی، تاریخ انشعابات مکرر در تمام جریانات و به‌ویژه در میان چپ‌هاست. آیا انشعاب پاسخ مناسبی به اختلاف مشی و نظر است؟ چه راه یا راه‌هایی جز انشعاب وجود دارد؟
مصطفی مدنی- سوال پنجم را تصور می‌کنم پیش تر پاسخ داده‌ام.
شش- گفته می‌شود دموکراسی درون سازمانی، به میزان زیادی می‌تواند مانع انشعاب باشد. اما شاهدیم که در دموکراتیک‌ترین سازمان‌های سیاسی هم انشعاب رخ می‌دهد. چه متغیرهای سیاسی، اجتماعی و روانشناسی اجتماعی دیگری بر انشعاب در سازمان‌های سیاسی اثر می‌گذارند؟
مصطفی مدنی- در پاسخ به سوال ششم، تأثیر دمکراسی‌های درون سازمانی در انشعابات و نقش متغیرهای سیاسی، اجتماعی و روانشناسی اجتماعی بر آن‌ها.
اگر بخواهم کوتاه کنم، در دید من همه‌ی انشعاب‌ها زیان‌بار و سازمان بربادده نیستند. چه بسا برای خروج احزاب از بن‌بست‌هائی که اختلافات اساسی در یک حزب ایجاد می‌کند، مفید هم می‌توانند باشند. به همین دلیل صرف دمکراسی درون تشکیلاتی نه فقط مانع انشعاب نمی‌شود، بلکه در صورت ضرورت آگاهانه آن را سازمان نیز می‌دهد. تفاوت فقط اینجاست که در دمکراسی‌های درون سازمانی، انشعاب‌ها زیر میزی نیستند و بکش و واکش ندارند و بازی تو سازمان هستی یا من، در نمی‌آورند. چون مسائل علنی هستند و در سطح جامعه و با مشارکت عمومی صورت می‌گیرد، اعتمادها را تضعیف نمی‌کند و نیروها را به خانه نمی‌فرستد.

در مورد تأثیرات متغیرهای سیاسی، اجتماعی و روانشناسی در انشعاب‌ها روی مسائل مهمی انگشت گذاشته‌اید. مباحثی که جای تأمل بسیار دارد و فرصت دیگری را می‌طلبد. اینها مسائلی هستند که یا کمتر روی آنها متمرکز شده‌ایم و یا تابوهائی را می‌مانند که نباید مطرح شوند. در مورد تأثیرات روانشناسانه، به یک مثال ساده از همان انشعاب اقلیت و اکثریت اشاره کنم.

خواننده اگر به گزارش من از چگونگی روند این انشعاب توجه کرده باشد، به این نتیجه می‌رسد که عامل انشعاب اقلیت بوده است. این قضاوت ولی همه جانبه نیست. این را روال حوادث و عملکردهای شفاف افراد درگیر به ما می‌گوید. پشت این ظاهر، متغیرهای دیگری نهفته‌اند که تابو هستند و از ترس لوس شدن طرح نمی‌شوند.

من سال‌ها پیش در گزارش دیگری از انشعاب اقلیت و اکثریت نوشته بودم، غلام لنگرودی (رفیق هادی) موتور این انشعاب بود ولی نگفته بودم چرا؟ به عنوان فردی که از نزدیک با طرف‌های انشعاب سرو کار داشتم می‌توانم بدون تردید بگویم، بی هادی این انشعاب، حداقل در این مقطع قابل اهمیت، صورت نمی‌گرفت.

در مجموع ما همیشه بر این تصوریم که هر انشعاب می‌بایست صرفاً پایه‌ی نظری داشته باشد. آن هم نظریه‌های از اساس متفاوت. این حرف البته غلط نیست ولی اکتفا کردن فقط به این امر، ساده انگارانه است. آیا مخالفت هادی با مرکزیت یک اختلاف صرفا سیاسی بود؟ مطلقا نه! هادی اگر به کسی اعتماد می‌کرد، هم گوش بزرگی برای شنیدن داشت و هم روحیه‌ی آماده‌ای برای یاد گرفتن. او بعداز کشته شدن حمید اشرف و کل کمیته مرکزی وقت، همپا با مجید سازمان را تا آستانه‌ی انقلاب هدایت کرده بود. هادی اما، بی هیچ توضیحی و ارائه دلیلی، بعداز انقلاب از کمیته مرکزی سازمان کنار گذاشته شد. چرا؟ عدم کفایت؟ چپ روی؟ بر اساس کدام داده‌ها؟ من هنوز برای این سوالات پاسخی ندارم. شاید سازمان‌گران اصلی آن زمان کمیته مرکزی امثال مجید باید توضیج بدهند. من فقط شاهد این جریحه‌دار شدن بودم. با افسوس! بعضی‌ها این مسائل را به «عطش قدرت» تنزل می‌دهند. اینجا ولی ارج نهادن و قدر شناختن رنگ می‌گیرد. حزب یک عنصر زنده و جاندار است. فقط با دستک و دمبک و اساسنامه و برنامه و مقرارت، زنده و شکوفا و پایدار نمی‌ماند.

متغیرهای سیاسی اجتماعی دیگر را تئوریه ها، آموزش‌ها، سنت‌ها و خو گرفته‌ها می‌سازد. قبلا هم نوشته بودم، سنت انشعاب را در چپ جهانی مارکس و انگلس پایه گذاشتند. چه در سازماندهی اجتماعی و چه در نقد نظریه‌های مخالف. لنین با تأکیدات مکرر بر ضرورت تصفیه‌های حزبی بر این کوره بیش از همه دمیده است. او مصراً معتقد بود حزب طبقه‌ی کارگر را می‌باید هرازگاه از نفوذ عناصر بورژوازی، پالایش داد. روشن باید باشد که درس‌آموزی از این آموزش‌ها، مخالف سیاسی و نظری را برنمی‌تابد و از نقش مثبت، رشد دهنده و تعادلی بخش آن بی‌خبر می‌ماند.

من همچنان معتقدم اگر انشعاب فدائی شکل نمی‌گرفت، نه اقلیت به هم چشمی از مجاهدین، به سازماندهی «جوخه‌های رزمی» و نبرد مسلحانه با حکومت، روی می‌آورد و نه اکثریت به تأسی از حزب توده، شکوفائی جمهوری اسلامی را به خط مشی سیاسی سازمان می‌توانست تبدیل کند. انشعاب شاخص این تعادل را باخود به زیر کشید و فضاها را برای امیال دیکتاتور مأبانه در دوطرف فراهم کرد.

منبع:
از فصلنامه‌ی مُروا شماره چهارم بهار 1399، نشریه جوانان هوادار حزب چپ ایران (فدائیان خلق)

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید