رفتن به محتوای اصلی

به دیدارم که بیایی..

به دیدارم که بیایی..

باید از دیوها در سکوت بترسم
و زوزه گرگها
دیوارها...و آوارها
از من نپرسید چه شده..؟
بگذار پوست بیاندازم
در میان اجساد لَهیده
باشد که حافظه‌ام را 
از دست ندهم
هوا طعمِ سُرب و آهن گرفته
باشد که توَهم 
در آشوبِ زمانه
گیج و گنگ به سراغم نیاید
و تو به دیدارم بیایی 
با همان دستانِ عاشق
و نغمه هایِ جادویی
در گوشِ زمین
از روی همۀ پل‌های فروریخته
و شهرهایِ ویران
به دیدارم بیایی!
فضاهای خالی را پُر خواهی کرد
از روی مخروبه های این جهانِ سست 
با ستونهای فرسوده
خواهی گذشت
مسیر رود را گرفته
و راهِ دریا را نشان خواهی داد
به دیدارم که بیایی
پنجره ها،
رو به آزادی گشوده خواهد شد
و دستها و مغزها
جهانی نو خواهند آفرید
که خورشیدِ عدالت
بر بام آن پرتو افشانی خواهد کرد
باشد که تو...
به دیدارم بیایی

رحمان- ا
 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید