یادی از سیاوش کسرایی به بهانه سالروز درگذشت او ۱۹ بهمن، که سالروز آغاز جنبش چریکی در ایران نیز بود- بخش دوم
گردآورنده: محمود شوشتری
میهن دوستی و عشق شورانگیز کسرایی به کشور را در بیشتر اشعار او میتوان دید. شعر "وطن وطن" را که سالها بعد در دوران مهاجرت و تا حدودی یأس و دلزدگی سرود، عشق پرشور او به میهن را به روشنی نشان میدهد.
"وطن! وطن!
نظر فکن به من که من
به هر کجا غریبوار
که زیر آسمان دیگری غنودهام
همیشه با تو بودهام، همیشه با تو بودهام".
کسرایی در آن شرایط دشوار خود برای ما و وطن خود میگوید که من یکی از چهرههای بیشمار و بینام مردم این سرزمین بودهام که سرگذشتم حکایت همان قصهها و غصههای همهگیر است. من یکی از همان مردم عادی کار و زحمتام که هستیام به پلشتی و ظلم و جور زمانه خو گرفته، اگرچه کسی را به من اعتنایی نبوده. یکی از همین مردم بیشمار عادی که سالها با غم و اندوه و تلاش زیاد در بحرِ بیکرانه مردم همراه با آنها بال زدم که "در خروش و جنب جوش آمدی" که "موجهای تو به اوج" برسد. یاد باد آن اوجهای پرشور. من در همه سالهایی که مملو از خطر بود، در آن سالهای طوفانی هیچ چشمداشتی نداشتم و در فکر چنگ انداختن به تخته پارهای نبودهام. از جمله کسانی نبودهام که زرق و برق زندگی هوش و حواس آنها را رُبود. به هنگامههای هول و هراس تن به خطر دادم که به صدف عشق و آزادی دست یابم با این امید که در تو، ای وطن، دیگر کسی را بهجرم قلم و سخن به صُلّابه نکشند و دری بر بهشت بهروی این سرزمین افسرده گشوده شود. "همیشه با تو بودهام"، حتی اکنون نیز که خنجری میان کتف خستهام فرو کردهاند، عشق و آرزویم تو بودهای. (خنجر میان کتف اشاره به ظلم و عهد شکنی است که معمولاً از سوی دوست و یا رفقا و همراهان صورت میگیرد). کسرایی در این شعر و یا بیوگرافی که در پیرانهسری سروده است با همان شور و عشق سودایی که به وطن دارد، شعر خود را چنین به پایان میبرد:
"وطن! وطن!
تو سبز و جاودان بمان که من
پرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو
به دور دست مِه گرفته پَر گشودهام".
آری عشق کسرایی چنین بود. خود را پرندهای مهاجر میداند که از فراز باغ با صفای کشورش با همه آلامی که در آن بر او رفته است بناچار "به دوردست مِه گرفته پَر گشوده است"، دور دست مه گرفته در ابهام که، در آن روزها، برای بسیاری کعبه آمال بود.
یکی دیگر از سرودههای کسرایی که میتوان بهجرأت اوج حسرت و عشق به میهن را در آن دید و احساس کرد شعر زیبای و غمگنانه «از این سوی با خزر» است که در سال ۱۳۶۸ در باکو سروده است:
"دریا! دوباره دیدمت، افسوس بینفس
پوشانده چشم سبز
در زیر خار و خَس
دامن کشان به ساحل بیرون ز دسترس.
دریا! دوباره دیدمت، آرام و بیکلام
دلتنگ و تلخکام
در جامه کبود سراپا نگاه و بس
ابریست چشم تو
ابریست روی تو
تا ژرفنای خاطر تو ابریست".
همانگونه که میبینیم کسرایی در این شعر دلتنگی و تلخکامی خود را در سیما و حال و روز و زبان دریا میگذارد. دریایی که سالها قبل، در دوران جوانی، آن را در ترانه "اشک مهتاب" جلوهای از شور و خروش و گستردگی توصیف کرده بود، اینک در نظر او که شاید بیان حس درونی و حال و روز خود او در پیرانهسری است دریایی که از نفس افتاده "پوشانده چشم سبز" و "در زیر خار و خَس" که "آرام و بیکلام" نه شوری و نه جوششی، دلتنگ و تلخکام، در جامهای تیره و کبود که چشم و روی او ابری است متحیّر و پرسان میبیند. دریایی که او به نظاره ایستاده است مانند خود او بغض کرده و سودای گریستن دارد. این کبودی و ابر تیره که بیان حال و تصویری از خود و هم از سوژه است، گویی تا اعماق قلب و هستی هر دو که زمانی سرشار از شور زندگی بودند، رخنه کرده است. هر دو چنان تیره و دل گرفته اند که گویا خورشید تابنده که منشاء شور و گرمای روشنی بخش زندگانی بود در اعماق آن مدفون شده است. این شاعر پاسدار امید از این روزگار تلخ و رنجآور که گویا زمان در آن متوقف شده و گذر هر دم و باز دم برای او سالی را میماند، هنوز هم سودای طلوع و بخت و اقبال دیدن آسمان سبز آن را دارد. شاعر متحیّر از دریا و شاید از خود پرسان است که آن موجهای پرشکوه تو کجایند که "در بلندای و کلاله زلف آنها عطری از دوران خامی و جوانی و کاشانهام، وطنام را جستجو کنم و خطی و پیامی از سر صدق به مردم آن کرانه دیگر روانه کنم" و حکایت کنم که در اینجا غریبی که پَر و بال خاطرش ریخته، هنوز دلبسته شما است و دیگر هیچ امیدی به کس و کسان دیگر در اقامتگاه کنونی خود ندارد.
کسرایی چه زیبا و در عینحال غمگنانه از دریا که آن را مادر خود میداند (استعارهای شگفت که اشاره به پیدایش اولین نشانه حیات موجودات زنده در دامن این بیکرانه دارد) تمنا میکند:
"دریا! دوباره بگیر و بکن ز جای مرا
بگذار همچو موج
بار دگر ز دامن تو سر برآورم".
کسرایی حتی در واپسین سالهای عمر نیز در این اندیشه است که باز هم بتواند در تندخیزهای حادثه بار دگر، امّا بگونهای دیگر فانوس راهنمایی بَرکِشد و دستی به دادخواهی دلها درآورد. دریا روا ندار که من این گونه در اینجا به عبث و سردرگم رها شوم. پشت سرم خطر است و در پیش رو زندگی و دشواریهای آن که کمر به هلاکتام بربسته اند. در منگنه زندگی از پیش و پس گرفتار شدهام. امّا علیرغم این مرثیه دلخراش و سیطره غم و حسرت بر وجوداش، کسرایی شبان امید و نوید دهنده آن، بار دیگر در پایان شعر پیام امیدواری به سرنوشت کشورش، به عشقاش، را چنین روانه میکند که او به صد هزار شاخه فریاد باور دارد:
"من موج رفتهام
امّا تو، ای تپنده به خود، تازه کن نفس
بشکف چو گِردباد و گل رستخیز باش
با صد هزار شاخه فریاد سر برآر
مرغ بلندبال!
توفان در قفس!"
شعر «دلم هوای آفتاب میکند» آخرین غمنامه شاعر پاسدار امید بر زندگی خود و نسلی که به آن تعلق داشت، است. او این شعر را پیش از پایان سرنوشت سیاسی تراژیک این نسل که او با تمام اندوه و درد آن را در منظومه، قطعاً تاریخی و بی بدیل، «مهره سرخ» و در قامت بیشکیب سهراب در واپسین دم حیات بهتصویر کشیده، سروده است. سیاهی فضای شعر دلم هوای آفتاب میکند، چنان ظلمانی و غمآلود است که نفس مخاطب را به تنگی کُشندهای میکِشد شاعر گویا نامه خداحافظی و یا وصیتنامه خود را خطاب به میهن مینویسد:
"هوای توست در سرم
اگرچه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب میکند".
کسرایی علیرغم همه تنهایی و "نه آشنا نه همدمی" و "نه شانهای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی" از بیکسی، غریبی و بیم و رنج "بی پناهی عظیم" خود در سرزمین بیگانه و نامأنوس بودن همه چیز آن، شِکوه میکند. "نه شهر و باغ و رود و منظرش" و "نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست". کسرایی خود را وامانده و تنها میبیند با "هزار حرف بیجواب" و پرسشهای سهمگین بیپاسخی که هر دری را که برای پاسخ میزند "تو را جواب میکند"، و "اگرچه اشک نیم شب" که شاید "گهی ثواب" کند. او میگوید اگرچه در جمعی است که "بگو و بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش" و در حرف "سخن به هر کلام و شیوهای ز عهد و از یگانگی است" امّا در واقعیت چنین نیست، امان از "شبرو خیال" که با من این شکسته خواب میکند. اگرچه آستانه صبح نزدیک است، امّا "در اجاق سینهام ای دیار روشنی "دلم چو شامگاه توست" "دلم هوای آفتاب میکند" در آرزوی روشنی و گرمای فرحبخش تو هستم.
اوج ناامیدی و پرسشگری کسرایی در دوران سخت مهاجرت و تنهایی او را میتوان در شعر «در آزمون آتش» دید که او چنان افسرده است که به بیگناهی سیاوش که نماد و مظهر پاکی پهلوانان ایران زمین است شک میکند و نظر حکیم طوس را به چالش میکشد. سیاوش او در آتش فتنه سودابه و حرص و آز و خود پرستی کاووس شاه میسوزد. او در پایان شعر خود سرشت مینوی سیاوش، یکی از ستونهای تفکر حکیم طوس، که شاید بتوان گفت که اشاره او به درستی، حقانیت و پاکی نظر سیاسی حزباش و سیاوش که خود باشد، شک میکند و با تصویری سیاه و دود گرفته از خانه و کاشانه پاکی و نیکو سرشتی و بیگناهی سیاوش، این پرسش تلخ و گزنده را مطرح میکند:
"باد فتاده ست دود خیمه گرفته
برسر ویرانههای مردم خاموش
تنها برلب یکی است پرسش سوزان
شعله فزون بود یا خطای سیاوش؟"
کسرایی در همه اشعار سالهای پایانی عمر پُربار خود حتی لحظهای فکر، اشتیاق و عشق شورانگیز میهنپرستی خود را نه فراموش و نه پنهان کرد.
یکی دیگر از جلوههای بارز عاطفه و احساسات میهندوستی سیاوش کسرایی را ما در منظومه بلند «مهره سرخ»، این گوهر یگانه شعر بلند نیمایی شاهد هستیم. مهره سرخ به برداشت من برجستهترین منظومه روایی کسرایی است. در این روایت بلند کسرایی از زبان چند راوی قصه و یا غمنامه خود را بهتصویر میکشد. جانمایه این منظومه مانند منظومه «آرش کمانگیر» الهام گرفته از قصههای حماسی و اسطورهای و اینبار شاهنامه حکیم طوس با محوریت میهنپرستی و سودای جهان پهلوانی و کوشش برای بهروزی میهن است. مایه اصلی مهره سرخ قصه رنج و سرانجام تلخی است که کسرایی و نسل او در زندگی متحمل شدهاند، میباشد. او در این منظومه در قامت بیشکیب سهراب در لحظات واپسین دم حیات و دست و پا زدن در چمبره سیاه مرگ و زندگی با چیره دستی نقاشی که تجربه نیم قرن گذر از رنجها و کولهباری سنگین از بایدها و نبایدها را چون صلیبی برگُرده میکشد، این روایت را به تصویر میکشد. شاعر در تلاش بازخوانی همه روایتهای گذشته "از سر و نخُست" با امید یافتن چرایی شکست غمانگیز و رسیدن پاسخی درخور برای وانهادن به نسل بعد از خود است. این روایت با تصویری خیالانگیز از کلاغ پیر غمگین که در تک شام میپَرد و هنوز راه درست رسیدن به آشیانه و آرامش را نیافته است، شروع میشود. کلاغ پیر پرسان و سرگشته هر قصه را میپُرسد و از نو میخواند:
"بسیار قصهها که به پایان رسید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست
امّا هنوز در تَک این شام میپَرد
پرسان و پی کنندهٔ هر قصه از نخُست"
بر اساس خوانش من کسرایی در این منظومه در سالهای پایانی زندگی خود و یا شاید مبارزان هم نسل خود که اسیر تنهایی و یا شاید به روایتی "اسیر تنهایی و یأسی دردآور بود" و خنجری در قفا دارد از زبان سهراب جوان در حال مرگ که زخم خنجر پدر در تهیگاه دارد، از جفای روزگار شکوه میکند. امّا بازهم در این منظومه امید به آینده را از دست نداده و دقیقاً با امید به آینده "پرسان و پیکنندهِ هر قصه از نخُست" است. در این منظومه که شاعر سرگشتگی سهراب را در واپسین لحظههای زندگی تراژیک او روایت میکند، ما باز شاهد بیان احساس پرشور شاعر نسبت به وطن و سعادت مردم آن هستیم. سهراب که "پهلو شکافته روی خاک میسوخت، میگداخت در شعلههای تب" در آخرین گفتههای خود و زمانی که به آغوش مرگ میرود به پشت سر نگاه میکند و آنچه را بر او گذشته با چشمانی اشکبار میبیند. کسرایی در این روایت سفری طولانی و تاریخی را که بعد از کودتای ۲۸ مرداد و با سرودن "اندوه سیمرغ" و پس از آن "آرش کمانگیر" و سالهای بعد ترانه "اشک مهتاب" . . . . همگام با مردم و نسل خود آغاز کرده بود، در این جا با این مرثیه عبرتآموز، البته با آموزهای گرانبار که برای نسل بعد که "در چشم نیمروز، بر دشت میرود، اسبی خمیده گردن لُخت و بیلگام، چون مهرهای نشسته به بازوی آسمان، خورشید سرخ فام" بپایان میبرد. او در این سرگذشت از آرزوهای نیک خود و جوانان نسل خود برای وطن میگوید تا پاسخی به یاوهگویانی باشد که در این زمانه بیداد انگشت اتهام را به سوی او و نسل او نشانه رفتهاند. او از سر صدق میگوید: "میآمدم به ره، چه پاک و چه پویا، چون قطرهای به جانب دریا" آری قطرهای بودم که آرزوی پیوستن و پیوند "با آن بزرگ زنده زایا به چشم بود" آری آرمان من پیوستن به دریای پهلوانی و میهن دوستی جهان پهلوانان شهنامه بود. امّا "غافل" و کمتجربه بودم و نمیدانستم که "کاندر میان آدمی و آرزو رهیست"، که "هر چند پرکشش"، "امّا بسا بساست خطاخیز و مرگزا". کسرایی از امیدها و انگیزههای این نسل درحال احتضار میگوید:
"میآمدم
تا داد و دوستی
برتخت برنشانم
آنگاه سر به خدمت
پیش پدر نهم
بردارم از میان
آیین خودسری"
آری آرزوی من برافکندن کاووس و افراسیاب خودکامه و همه دیوان کاووسخو جهان بود که "کاخی به داد برکشم و مهر پروری"، که "آزادگی شود"، "آیین پاک ما" "درها چو برگشایم بر گنج و خواسته"، آری تا "دیگر کسی گرسنه نخسبد به خاک ما". امّید و آرمان من این بود که "گفتم که جنگ من، پایان جنگ هاست، زین پس جهان ما همه عشق است و آشتی" و دیگر شاخههای گل آذین بند لولههای تفنگ و سلاح سربازان خواهد شد. آری آرزوی من این بود و باور داشتم که "چون قصد نیک بود" و به کار و آرمان خود با خلوص نیت باور داشتم هر زنهاری را بیپایه و یا از سر تشویش مادرانه میپنداشتم. تشویشهای کسرایی نه از سر ماجراجویی و یا دل بستن به منافع شخصی که از سر میهن دوستی است و این اعتراف صادقانه در واقع پاسخ به کسانی است که به عبث سعی در واژگونه جلوه دادن جان فشانی و تلاشهای، اگرچه نچندان سنجیده، نسل او است. خود شاعر نیز به نسنجیده بودن برآمد نسل خود آگاه است و به حکیم طوس چنین میگوید:
"آخر چگونه با تو بگویم من ای حکیم
کاندر میان ابر و مه آسمان ما
گم بود، گم ستاره رخشان رهنما
ما در جدال مرگ به تاریکی
فرزند با پدر
وان چهرههای زشت سزاوار دشمنی
پنهان به گوشهها
بر ما نظارهگر"
آری ما نتوانستیم اسکلتهای از گور برآمده از اعصار را ببینیم که در تاریکی آن شب ظلمانی بر ما نظارهگر بودند. کسرایی در این بخش از اشکنامه تراژیک خود با خلوص نیت، ضمن برشمردن کاستیها و کم دانشیهای خود و نسل خود، امید و آرزوهای میهن دوستانه خود را برمیشمرد.
به این اعتبار من چنین برداشت کردهام که اشعار کسرایی روایت سرگذشت و قصه تلخ نسلی است که از سر عشق در شب تیره وطن کمر همت بست و با امید به رهایی و بهروزی و سعادت میهن، خود را به قربانگاه بُرد. بی مهری و سکوت نسبت به این فوج عظیم که بخشی در دام صیاد اسیر گشت و قربانی شد و خیل عظیم زخم خورده و سرگشته دشنه بر قفا و در به در از وطن، برخوردی نه شایسته، بلکه از سر بغض است.
این که کسرایی و نسل او خود را در ترازوی تاریخ چگونه میبیند، موضوعی است که در ادامه این نوشته و در بخش دیگر این نوشته بلند خواهد آمد. مهره سرخ درواقع فریاد نسلی از زبان شاعر است که هستی خود را در این قمار پرشور، اما نابرابر با عشق به بهروزی میهن از دست داد.
ادامه دارد.
افزودن دیدگاه جدید