رفتن به محتوای اصلی

از طریق مسکو در مسیر جاده ابریشم – شهر خُجند (۱۳)

از طریق مسکو در مسیر جاده ابریشم – شهر خُجند (۱۳)

از خیابان لرمانتف ‌‌می‌گذرم با چنار‌‌ها ی عظیم وکهن با دو جوی پر آب بر طرفین آن‌‌ها سیراب شده از سیر دریا.
در انتهای خیابان درون پارکی بزرگ در مقابل سالن تئاتر تابستانی جماعتی انبوه بصف ابستاده اند .هر یک بطری آبی‌، برخی سطل آبی بر دست، دستمال و یا پارچه سفیدی بر سرانتظار ‌‌می‌کشند.
عمدتا زنان هستند با کودکانی چند.
نزدیک ‌‌می‌شوم ‌‌می‌پرسم " این همه جماعت برای چه ایستاده اند ؟" پسرک جوانی نزدیک ‌‌می‌گردد ‌‌می‌پرسد " آیا شما هم ‌‌می‌خواهید شفا پیدا کنید ؟ پس آب و پارچه تان کجاست ؟ "
‌‌می‌گویم " رهگذری هستم کنجکاو که ‌‌می‌خواهم بدانم مردم برای چه جمع شده اند؟" ‌‌می‌گوید " پس به درون بیائید ؟"
سالن بسیار بزرگی است با پرده‌‌ها ی کشیده شده و حدود صد نفر! که در ردیف‌‌ها ی ده نفری آرام و بی حرکت در آرامشی کامل بر کف آن نشسته اند. هر یک پارچه ای بر سر انداخته و بطری یا سطل آبی در برابرخود نهاده اند.
زنی میان سال و نسبتا زیبا با چشمانی درخشان وزمرد گونه، با لباسی توری صورتی رنگ که تمام پیکر اورا پوشانده بر ورودی در ایستاده است.هنوز طراوت جوانی بر چهره دارد. چشمانش به شدت زیبا و نافذ است طوری که یک لحظه متوقفت ‌‌می‌سازد! ساکت‌، بدون هیچ هیجان و یا حرکتی بر افراد نشسته برکف سالن نگاه ‌‌می‌کند.
ضبط صوت بزرگی با صدای بلند ترانه ای را پخش ‌‌می‌کند. ترانه ای حزین و گیرا. گوئی صدا از دور دست‌‌ها ‌‌می‌آید.

"‌‌می‌گذرم از راه‌‌ها
‌‌می‌نگرم بر راه‌‌ها
دل پر خوناب شد
جان همه فریاد شد!
دل همه بی تاب شد!
تاب مده این دلم!
جان همه سودا شده
غرق تمنا شده
ای مه عیار من
چاره این کار من
ای همه راه‌‌ها زتو
بازکن این راه من!
‌‌می‌نگرم بر راه‌‌ها
تا تو بیائی برم
تا تو بیائی برم!"
نوار هم چنتان ‌‌می‌چرخد و ‌‌می‌خواند .
زن صورتی پوش بر ‌‌می‌خیزد با ریت‌‌می‌آرام و هماهنگ با صدای محزون در حالتی بین رقص‌، خواب وبیداری در ظرافتی که قادر به توصیف آن نیستم در میان جمعیت حرکت ‌‌می‌کند. بر بالای سرشان ‌‌می‌ایستد، خم ‌‌می‌شود در جهره شان ‌‌می‌نگرد و ‌‌می‌گذرد.
حال تما‌‌می‌افراد سالن به خواب رفته اند! یا که چنین ‌‌می‌نمایند. پس آنگاه او به جای خود بر‌‌می‌گردد و آرام ‌‌می‌نشیند. نوار هم چنان در سکوت مطلق ‌‌می‌خواند.
دخترکی جوان وبسیار زیبا با لباسی سراسر سبز از گوشه تالار وارد ‌‌می‌شود بر سر پنجه پا حرکت ‌‌می‌کند و با دست آرام بر سرتک تک نشسته گان ضربه ‌‌می‌زند . ضربه ای که بیدارشان ‌‌می‌سازد . زن صورتی پوش همچنان آرام بی هیچگونه حرکتی دست‌‌ها بر زیر چانه نهاده به نقطه ای نا معلوم خیره شده است.
لختی بعد شروع به صحبت ‌‌می‌کند. از صبر ایوب ‌‌می‌گوید از صبر خودش و اینکه زندگی چیزی جز صبر کردن، منتظرشدن وامید وار بودن نیست امید آن که هر چیز زمانی دارد که مقررشده باید منتظرش شد.
‌‌می‌گوید "بی جان حرکت ‌‌می‌کند مانند ماشن وقطار! بی جان سخن ‌‌می‌گوید مانند رادیو! همه این‌‌ها از یک منبع نیرو ‌‌می‌گیرند! شما که جان دار هستید چطور ن‌‌می‌توانید این منبع این نیروئی که درونتان است بشناسیدو خود را درمان کنید؟ باید به خودتان و آن نیروی مقدس که در وجود همه است اعتقاد داشته باشید و آن نیرو بخشی از نیروی خالق است!
من شما را در خواب کردم تا آرامش یابید و قادر شوید که درون خودتانرا ببینید واز نیروی درون برای درمان خود استفاده نمائید. حال به خانه‌‌ها ی خود بروید برای هشت روز از این آب متبرک شده در چشم و بینی خودبچکانیدو به اندازه یک استکان از آن بخورید و هشتم روز باردیگر یه این جا بیائید تا درمان کامل کنم .
مردی بر ‌‌می‌خیزد. دو بار تعظیم ‌‌می‌کند. ‌‌می‌گوید "از "تباشیر" آمده ام . همه چیز دارم کارگر خوبی هسم کارم خوب است. اما تنها یک بدبختی دارم آن هم اعتیادم به الکل است. تمام زندگیم را به هم ریخته تنها امیدم به شماست!"
‌‌می‌گوید "فهمیدم از امروز ‌‌می‌روی دو بطر ودکا ‌‌می‌خری! هر روز دو بطری! ‌‌می‌روی اهل محل را جمع ‌‌می‌کنی و ‌‌می‌گویی من دیگر عرق نخواهم خورد. یک بطری را ‌‌می‌شکنی و بطری دیگر را در خانه نگاه ‌‌می‌داری. هشت روز همین کار را بکن و روز هشتم آن هشت بطری حمع شده را با خودت بیاور این جا و در این مکان مقدس یشکن. سپس من تو را دعا خواهم کرد و با آب درمان! که دیگر گرد الکل نگردی!"
مرد تعظی‌‌ می‌کند؛ شیشه ودکائی از جیب بیرون ‌‌می‌کشد ‌‌می‌گوید "پس این اولی! من از امروز عرق نحواهم خورد! "مردم احسنت ‌‌می‌گویند. زن صورتی پوش از جای بر ‌‌می‌خیزد مردم نیز بر خواسته تعظیم کنان از در خارج ‌‌می‌شوند.
گروه دیگری وارد ‌‌می‌شوند. از روستا‌‌ها ی اطرف از قزاقستان و بخشی از روسیه آمده اند با مینی بوس‌‌ها ی کرایه ای. تعداد مراجعین او بیشتر از مراجعین به بیمارستان مرکزی است.
زنی معلمه ‌‌می‌گوید" او بیماری زنانگی من را معالجه کرد. حال برای مریضی دیگری پیش او آمده ام." با دست تصویری که بالای اطاق بر دیواری نصب شده است را نشان ‌‌می‌دهد. تصویری از زن صورتی پوش با یک پسر و دختر زیبا.
‌‌می‌گوید " این دو بچه‌‌ها ی همین زنی هستند که مردم را درمان ‌‌می‌کند و دو سال قبل حضرت خضر آمد و آن‌‌ها را با خود برد. برای باز گردانیدن آن‌‌ها او باید پنج سال بی مزد خدمت مردم کند و بیماران را شفا دهد. حال دو سال است که او هر روز ده ساعت بدون هیچ مزدی خدمت مردم ‌‌می‌کند. در تمام کشور‌‌ها از روسیه تا اوکراین اورا ‌‌می‌شناسند و برای معالجه پیش او ‌‌می‌آیند."
‌‌می‌پرسم نام او چیست ؟"
‌‌می‌گوید "ستاره خان"
‌‌می‌گویم آیا شما هم اعتقاد دارید که بچه‌‌ها ی اورا حضرت خضر برده است؟
با تعجب واندکی ناراحتی نگاهم ‌‌می‌کند.
‌‌می‌گوید "معلوم است ما مردم تاجیک و ازبک همه‌مان به حضرت خضر اعتقاد داریم؛ ما هر شب نان و نوائی برای حضرتش کنار ‌‌می‌گزاریم. صبح ‌‌می‌فهمیم که آیا شب آن نان تبرک شده یا نه! ما در سال‌‌های قبل هم پنهانی این اعتقادات خود را داشتیم!"
از سالن خارج ‌‌می‌شوم بی هیچ سخنی. به جمعیت خسته‌، مفلوک که بی هیچ شادی در چهره از سالن خارج ‌‌می‌شوند و جمعیتی انبوه که در صفی طولانی با دستمالی بر سر و سطلی آبی بر دست مقابل سالن ایستاده اند نگاه ‌‌می‌کنم.
قادر به فکر کردن و قضاوت نیستم ذهن آد‌‌می‌ بسیار پیچیده تر از آن است که من بتوانم به توضیح و قضاوت آن بنشینم!
بیاد این گفته مارکس اگر درست بر خاطرم مانده باشد ‌‌می‌افتم که "بر فراز سر ملت‌‌ها همیشه ایر‌‌ها ی سنگینی ازاعتقادات و باورهای سنتی و مذهبی وجود دارد که با وجود تغیرروابط تولیدی وروابط اقتصادی و اجتماعی تا مدت‌‌ها ی زیادی هم چنان برذهن آن‌‌ها سنگینی خواهد کرد." نقل به معنی
درست در انتهای پارک مقابل سالن کوچک‌، آمفی تئاتر بزرگ خُجند قرار گرفته است بنائی بزرگ و زیبا! یاد گاری مانده از دوران سوسیالیسم . با سر دری عظیم و نقاشی‌‌هایی به غایت هنرمندانه، به سبک و سیاق همان رئالیسم سوسیالیستی در هنر. مکتبی که بعد از انقلاب اکتبر بر اساس انعکاس زندگی و آرمان‌‌های سوسیالیستی در زندگی مردم و کار و تلاش آن‌‌ها برای ساختمان جامعه‌ای نوین شکل گرفت.
نقاشی‌‌هایی که انسان زحمت کش در مرگز آن بود. جای چهره‌‌ها ی سانتیمانتال زنان بورژوازی را چهره‌‌ها ی شاد و لُپ‌‌های گل انداخته زنان در کارخانه‌‌ها و مزارع گرفت! سیمای قدرتمند مردان کار با عضلاتی پیچیده و چشمانی پر فروغ که در کار ساختن آینده درخشان که افق آن پیدا بود، بر جای چهره‌‌های مردان عاشق‌پیشه با لباس‌‌های اشرافی ظاهر شد.
نوع جدیدی از هنر با محوریت مردم عادی و نیروی کار . هنری عریان در خدمت به ایدئولوژی حاکم‌، فاصله گرفته ازمدرنیسم‌، آبستره و سورئال که هنرروز بود.
همه عرصه‌‌های هنری پیچیده در همان شورو باور‌‌های روزهای نخستین انقلاب و تداوم آن.
کودکان در لباس‌‌های پیشاهنگی با دستمال‌‌ها ی سرخ برگردن و دسته‌‌های گل بر دست دور لنین و زمانی دور استالین حلقه زده بودند و سربازانی که فاتحانه از جنگ بزرگ میهنی به خانه بر ‌‌می‌گشتند.
دودکش‌‌های کارخانه‌‌ها نشان ازفعالیت در عرصه صنعت ‌‌می‌دادند‌، مزراع که تراکتورها و کمباین‌‌ها در آنها شخم ‌‌می‌زدند و محصول جمع ‌‌می‌کردند نشان از پیشرفت.
خدای آسمانی در سیمای انسان سازنده و تولیدگر ظاهر شده بود. انسان نوین بافت و عنصر درونی نقاشی‌‌های بزرگ دیوارهای ساختمان‌‌ها ی دولتی دانشگاه‌‌ها تئاترها، ورزشگاه‌‌ها را تشکیل ‌‌می‌داد.
ساختمان‌‌های سنگی عظیم که عمدتاً در زمان استالین ساخته شدند تا نمایانگر عظمت سوسیالیسم باشند.
درون آمفی تئاتر خُجند نیز چنین بود. تصاویری نقاشی شده از همین مردم! مردمی که حال در آنسوی پارک به انتظار به خواب رفتن توسط "ستاره خان" بودند!
در این‌سوی در ورودی تئاتر، نفاشی مرد‌‌می‌که دیروز سرود خوان دنبال نقاره زنان حرکت ‌‌می‌کردند. با پرچمی‌، یا گلی بر دست در جاده ای پر گل و روشن. تصویری به جا مانده از دورانی نه چندان دور که هنوز پرچم‌‌ها بر کاکل خود آرم داس وچکش را دارند.
لختی به این نقاشی عظیم ‌‌می‌نگرم ولختی به مردم ایستاده در صف در آنسوی پارک.
به راستی واقعیت کدام است؟
کدام یک پای بر واقعیت دارند؟
آن که شب برای حضرت خصر نان ‌‌می‌گذارد؟ یا آن که ‌‌می‌خواست نگاه چنین مرد‌‌می ‌را از آسمان به زمین بکشاند و خدا را در وجود انسان نوین نشان دهد؟
بهشت ساخته مذهب را از آن‌‌ها بگیرد و از راهی میان‌بُر به بهشت سوسیالیسم این رویای دیرین انسان برای عدالت اجتماعی برساند؟
دو تصویر! دو نماد از انسان در دو مقطع! که هر دو درون دو تئاتر روبروی هم آیا به راستی صحنه زندگی خود صحنه بزرگی از یک تئاتر نوشته شده توسط انسان نیست؟
آیا ما بازیگران این تئاتر تاریخی و همیشه جاری نیستیم ؟تئاتری که توسط قدرتمندان نوشته و دیکته ‌‌می‌شود و ما بازیگران آنیم؟
و یادرنهایت ازنگاه خیام لعبته کانیم به دست فلک لعبته باز که چندی بر این بساط که نامش زندگیست بازی ‌‌می‌کنیم و باز به صندوق نخستین بر ‌‌می‌گردیم؟

ادامه دارد

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید