رفتن به محتوای اصلی

از حنجرە های مجروح

از حنجرە های مجروح
دو شعر از م. شفق

از حنجرە های مجروح

آنچە بر پیادەرو می ریزد،

فقط حرف نیست،

ناگریز فریاد است،

از ظلم و هراس و تبعیض.

تو دستم را می فشاری،

من صدایت می شوم،

بە آواز کارگران در می،

آنان جهان را از آن کسانی دانند،

کە ملاط بنای عظیم سرمایە،

با عرق پیشانی شان جان گرفتە است.

فریاد ما رسا،

و دستهایمان،

بە گرمی تنور دلهایمان باشد!

---------------------------

کارخانه

هر صبح و شام…

در ولع بلعیدن کارگران …

آهن و دود سرک می کشند…

و کارخانە …

با سوتی ناهنجار دهان می گشاید …

سرانگشتان سبابە کار …

در جعبە ئی جادویی تفتیش

می شود …

تا راز بهرە …

از ورای نردە آهنین…

بر گمان کارگران قدم ننهد …

و بهار سرمایە خزان نشود.

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید