رفتن به محتوای اصلی

ماجراهای مش رمضون - ماجرای چهارم

ماجراهای مش رمضون - ماجرای چهارم

دم دمای صبح بود که مش اکبر با صدا ضربه هایی که به پنجره اتاق می خورد از خواب بیدار شد. با چشمان خواب الود خودش را به پشت پنجره رساند و چفت بالای پنجره را باز کرد تا ببیند چه کسی این موقع صبح به پنجره میزند ... فراموش کرده بود که با طاهره خانم قرار گذاشته بودند برای بردن رمضون به بیمارستان ... صبح بخیر طاهره خانم ... پاک فراموش کرده بودم ... الان آماده میشیم.

مهم نیست مش اکبر... فقط سریع بجنبین تا محله شلوغ نشده... همسایه ها هم هنوز خوابن...

مش اکبر با نوک پاش رمضون رو تکون داد...پاشو رمضون... وقت رفتنه.

رمضون به سختی خودش رو از رختخواب بیرون کشید و با کف دو دستش شروع کرد به مالیدن چشماش تا خواب را از چشماش فراری بده...بیشتر از این، کار دیگه ای از دستش بر نمی آمد.

مش اکبر شروع کرد به غر زدن به رمضون ...؛ عجله کن اگه نمیخواهی کسی ما رو تو محل ببینه ... چیزی نمونده که آفتاب در بیاد.

رمضون از باباش پرسید: بدون ناشتایی باید بریم؟

اره ... نمی‌رسیم ... رسیدیم بیمارستان میرم برات حلیم میگیرم.

رمضون وقتی اسم حلیم رو شنید...دو دقیقه نکشید که آماده و چادر به سر جلو در ایستاد.

مش اکبر نگاهی به رمضون انداخت ولی نتونست جلو خودشو بگیره و زرتی زد زیر خنده...

براچی میخندی؟

داشتم فکر میکردم که اگه دختر بودی دیگه این دردسر ها رو نداشتیم.

رمضون گفت: فعلا که نیستم ...

مش اکبر گفت: اینطوری نمیشه رفت ...

چرا نمیشه؟

نمی بینی که چادر فقط تا زیر زانوهات رو پوشونده... نه نمیشه... صبرکن الان درستش می کنم...

سریع از تو چمدون دامنی که بعد از تولد رمضون برای رقیه خریده بود را درآورد و رو کرد به رمضون... به پوش... بکن پات...

رمضون باز از دست باباش شاکی شد و گفت: چی رو بکنم پام؟ چادر کم بود حالا دامنم به پوشم؟

مش اکبرگفت: اگه نه پوشی پاهات پیداس و اگه کسی ببینه می فهمه که دختر نیستی.

رمضون بالاخره به پوشیدن دامن تن داد و مجبور شد که دامن را با کمربند دور کونش ببنده تا از پاش نیافته. اما مونده بود که چه جوری راه بره... از بسگی کمربند رو سفت بسته بود، طالبی وسط پاش داشت تبدیل می شد به فالوده طالبی... احساس می کرد که بیضه اش هر آن در حال ترکیدنه ولی چاره ای نداشت جز تحمل کردن... ولی مش اکبر می دید که رمضون راحت نیست.

مش اکبر رو کرد به رمضون و گفت: بابام جان تا سر خیابون که رسیدیم یه تاکسی یا وانت باری میگیرم تا مریض خونه ... طاقت بیار.

رمضون پیش خودش گفت: گور باباش... آب که از سر ما گذشته... منوبا چادر ببینن یا با دامن... فرقی مگه می کنه... فقط خدا کنه که صغرا خواهر آقا مهدی سه گوش از این قضیه باخبر نشه... فقط همین.

طاهره خانم با صدای آرام از پشت در پرسید: حاضرید؟

آره طاهره خانم...

طاهره خانم وقتی چشمش به رمضون افتاد، گفت: وای... رمضون چقدر با نمک شدی؟ خدا به سر شاهد اگه دختر بودی می گرفتمت برای جعفرم. بعد نگاهی به مش اکبر انداخت و گفت: ها... چی میگی مش اکبر؟

رمضونو کاردش میزدی ازش خون نمیزد بیرون. کاری هم از دستش برنمی اومد. فقط تشخیص داده بود که باید سکوت کنه تا خرش از پل ردشه.

مش اکبر زیر بقل رمضون رو گرفت تا کمکش کنه برای رفتن. اما هر قدم رمضون بیشتر از یک وجب نمیشد. خلاصه با هر بدبختی بود رسیدن سر خیابون و شانس زد و یه تاکسی خالی رسید.

تاکسی ترمزی کرد و مش اکبر سریع در عقب تاکسی را بازکرد و پرید تو و رمضون رو هم با هر بدبختی بود کشید تو و رو پاش خوابوند. طاهره خانم هم ازفرصت استفاده کرد و نشست کنار راننده.

رانند پرسید: کجا برم آبجی؟

میخواهیم بریم مریضخونه ی که تو خیابان سیروسه.

رو چشمم...

ببخشید آبجی... مشکل خانم چیه؟

طاهره خانم از زبانش پرید گفت: تازه عروسه.

تبسمی روی لب راننده تاکسی نقش بست و نیم نگاهی به طاهره خانم انداخت گفت: مگه کسی نبود راهنمایشون کنه...؟منتظر جواب طاهره خانم نموند و ادامه داد... همین میشه دیگه... گوشت لُخم رو میزارن جلو گربه و گربهّ فکر میکنه که باید همشو الان بخوره چون ممکنه که فراد دیگه گیرش نیاد... آخرش چی میشه؟ همینه که می بینی...

راننده ادامه داد: میدونی آبجی؟ مثه نقاشی میمونه... وقتی میخوای دیواری رو نقاشی کنی اول چیکار می کنی؟ هرچی رو طاقچه یا روی دیوار آویزونه یا چسبیده رو جمع می کنی که موقع نقاشی جلو دست و بال تو نگیره... تازه وقتی دور و ورتو خالی کردی می بینی که فقط خودت هستی و اتاق خالی با یه قوطی رنگ...اونموقع دره قوطی رنگ رو باز می کنی و قلم مو هم آماده که چیکار کنی...؟ آره ...بزنی تو قوطی رنگ و شروع کنی به رنگ زدن... ولی باز باید دقت کنی که رنگ زدن هم خودش فوت و فن داره... مواظب باشی که رنگ به شیشه پنجره و یا حاشیه در مالیده نشه... خلاصه اینکه کار راحتی نیست برای کسی که تا حالا نقاشی نکرده... به همین خاطر همیشه کسایی که تازه کارن احتیاج دارن که یه استاد قِلقِ کارو بهشون نشون بده...

طاهره خانم زیر چادر عرق کرده بود وهزار بار به خودش فحش میداد که آخه زنیکه این چی بود گفتی...می گفتی مسموم شده...

اما دیگه دیر شده بود و بایستی تحمل کنه و دم نزنه تا برسن مریض خونه....

 

رمضون خودشو آنچنان تو چادر صفت پیچیده بود که مبادا چشم نامحرم بهش بیافته و فقط گوش می داد اما حالیش نبود که راننده چرا داره راجع به نقاشی حرف میزنه... پیش خودش می گفت این دیگه کیه که اول صبح داره از نقاشی حرف میزنه... مخه مجانی گیر آورده...

مش اکبر دستشو سایه صورتش کرده بود تا چشمش تو آینه به چشم راننده که گاه گاهی نگاهی به عقب می انداخت، نیافته... پیش خودش گفت: چرا این چند قدم راه اینقده طولانی شده...این آدمم که دست وردار نیست...

بیچاره طاهره خانم دعا می کرد که یه گاوچاه تو خیابون باز بشه و تاکسی رو تو خودش قورت بده تا شاید راننده تاکسی از چرت و پرت گفتن دست ورداره...

اما نه از گاوچاه تو خیابان خبری بود و نه از مریضخونه ...

راننده کمی سرشو خم کرد به سمت طاهره خانم و همانطور که سرشو به سمت عقب تاکسی اشاره میداد... پرسید... ببخشید آبجی ... ایشون نقاش تشریف دارن؟

باز منتظر جواب نشد و ادامه داد... آخه میدونی آبجی ... نقاش هایی هم که سنی ازشون گذشته میزنن کارو خراب می کنن... اغلب فکر می کنن که ممکنه این آخرین نقاشیشون باشه و احتمال اینکه موقع نقاشی یه دفعه سنگ کوب کنن و روح و بدن و قبض رو بگیرن و دیگه از نقاشی خبری نباشه و اونوخت کاری می کنن که نباید بکنن...خلاصه اینکه آبجی روزگاریست....

باز سرشو نزدیک طاهره خانم کرد و به آرامی گفت:

ایشاالله که شما نقاشتون کارش درسته... راستی... اصن نقاش دارین؟

طاهره خانم دیگه داشت از کوره در میرفت... چش خوره ای به راننده کرد و گفت: بله... خوبش رو هم دارم... نقاش درجه یکه... میخوای بفرستمش خونه شما؟ شاید همشیره ای داری که میخواد اتاقشو رنگ کنه...؟ هان... چی میگی؟

راننده تاکسی دوزاریش افتاد که زیادی رفته و وختشه که غلاف کنه...

بفرمایید اینم مریضخونه...

طاهره خانم و مش اکبر و رمضون نفهمیدن چه جوری از تاکسی پیاده شدند... مش اکبر روکرد به راننده تاکسی و گفت: چقد شد داداش؟

میزارم به کَرَم خودت... دشت اول همیشه برکته...

مش اکبر دوتومن گذاشت کف دست رانند و خداحافظی کرد....

خدا بده برکت...

رمضون برای بالا رفتن از پله های بیمارستان دچار مشکل شد و به ناچار مش اکبر رمضون رو بقل کرد و از پله ها بالا رفت. بیمارستان تقریبا خلوت بود و فقط دو سه نفر روی صندلی سالن انتظار منتظر نشسته بودند. کسی توجه زیادی به ورودشان نشان نداد. نه از دکتر خبری بود و نه از پرستاری.

طاهره خانم دست رمضون را گرفت و او رو برد گوشه ی کور سالن که از دید دیگران کاملا محفوظ بود. رمضون به سرعت دامن رو از پاش درآورد و داد دست طاهره خانم. طاهره خانم دوباره نگاهی به اطراف انداخت و سریع چادر رو از سر رمضون کشید و تاکرد گذاشت توی زنبیلی که باخودش داشت و هر دو برگشتن پیش مش اکبر.

طاهره خانم رو کرد به مش اکبر و گفت: فکر می کنم که دیگه به من احتیاجی ندارید و بهتره که من برگردم خونه تا حسن اقا از خواب بیدار نشده. فعلا خداحافظ...

خدا عمرت بده طاهره خانم...

رمضون رو کرد به مش اکبر و گفت: تا حالا که به خیر گذشت ... بعد از اینم مطمئنن خوب پیش میره...

آره بابام جان... نگران نباش... فقط امیدوارم که زیاد جدی نباشه...

چی جدی نباشه؟

طالبی وسط پاتو دارم میگم دیگه... چقد خنگی تو... معلوم نیست به کی رفتی ...

باشه دیگه...چرا شاکی میشی... نمیری حلیم بگیر تا تموم نشده ... گشنمه ...

مش اکبر رفت و بعد از بیست دققه ای با یه کاسه حلیم و نون بربری داغ برگشت ... گل از لب رمضون شکفت ...بوی حلیم و عطر دارچین فضای سالن انتظار بیمارستان را در خودش غرق کرد و توجه آن چند نفری را که منتظردکتر نشسته بودند را به خودشان جلب نمود. رمضون بدون توجه به کسی شروع کرد به خوردن و مش اکبر هم دنبالش رفت.

یک ساعتی گذشته بود که سرو کله یه پرستار پیداش شد و مش اکبر از فرصت استفاده کرد رفت به سمت پرستار. رمضون در جای خودش نشسته بود و نظارگر صحنه بود. بعد از چند دقیقه مش اکبر با یک برگه کاغذ برگشت و داد اون رو به رمضون و گفت بخون ببین چیه...مثه اینه که بایستی پُرش کنی. رمضون نگاهی به برگه کرد و گفت یه خودکار میخوام ...

مش اکبر گفت: خودکار از کجا بیارم ...

ببین این آقا که اینجا نشسته نداره ...

  • اکبر با یه خودکار برگشت و رمضون شروع کرد به پُر کردن برگه...

چی نوشته...

اسم و نام فامیلی، آدرس و ... شماره تلفن هم میخواد... ما که نداریم...گروه خون؟ اینا دیگه چیه...

رمضون تا اونجا که تونست جواب سئوال های برگه رو نوشت و منتظر شد تا دکتر بیاد... یک ساعت دیگه گذشت که پرستار رو کرد به مش اکبر و گفت: نوبت شماست.

پرستار هر دو را به اتاق دکتر راهنمایی کرد.

مش اکبر و رمضون وارد اتاق شدند و سلامی کردند.

دکتر پرسید: ناراحتیتون چیه؟

پسرم نارحتی داره آقای دکتر...

بیا جلو ببینم... ناراحتیت چیه؟

بیضشه آقای دکتر...

شلوارتو بیار پایین ببینم...

رمضون پیش خودش گفت: چرا همه میخوان اول شلوار آدمو پایین بکشن ... با اکراه شلوارشو کشید پایین ...

دکتر گفت: بیا جلوتر پسرم ... دکتر نگاهی به بیضه باد کرده رمضون کرد و با دست شروع کرد به معاینه کردن؛

باد فتقه ... با یه عمل کوچیک آقا پسر میشه مثه روز اولش ...

خطرناک نیست اقای دکتر ...

نه آقا... به پرستار میگم که آقا پسرو ببره تو بخش برای بستری و شاید فردا هم عملش کنیم ... اگه اتاق عمل خالی باشه ...

مش اکبر و رمضون از دکتر تشکر کردند و از اتاق به سالن انتظار برگشتند و منتظر پرستار شدند.

پس غر شدم... فقط به گوش صغرا نرسه...

رمضون از باباش پرسید: میدونی بادشو چه جوری خالی می کنن؟

از کجا بدونم بابام جان ... اگه میدونستم میشدم حکیم ... حتما با یه نیشتر بادشو خالی میکنن... باده دیگه... شاید مثه باد معده...

زیاد نگران نباش... درست میشه به حق پنج تن... توکل به خدا.

آره... تخم تو نیست که باد کرده... راستی میدونی چی شنیدم...یکی از بجه های محل که قبلا تو مریضخونه بوده می گفت که بعضی روزا ناهار چلو کباب میدن...حالا چند روز باید اینجا باشم...

نمیدونم بابام جان...

پرستار دنبال رمضون اومد تا او را با خودش به بخش ببرد... قبل از رفتن به مش اکبر گفت که میتونی بعد از ظهر برگردی و با خودت مسواک و وسائل شخصی و یا اگر رمضون چیزی احتیاج داره با خودت برایش بیاری.

مش اکبر روی پسرش را بوسید و از او خداحافظی کرد ...

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید