رفتن به محتوای اصلی

نخستین خانه تیمی من

نخستین خانه تیمی من

هنوز چند ماهی از ورودم بi دانشگاه تبریز نمی گذشت که توسط دوستی با یکی از دانشجویان پزشگی آشنا شدم. چهره زیبا با چارچوب صورتی سخت جدی داشت، جدی و تاثیر گذار. در کوتاه ترین مدت این آشنائی عمیق‌تر گردید، بطوری که گاه شب هائی را در منزلش می گذارندم . مشگل نبود تشخیص این که فردی تشکیلاتی است، و با برنامه قبلی سراغ من آمده است. بسیاری روزها در باره مسائل سیاسی و گاه در مورد چریک های فدائی و مدتی که در زندان بودم و کمیته مشترک صحبت می کردیم. از باز جوئیم می پرسید. برایم جالب بود که تا حدودی در کم وکیف دوران باز جوئی و زندانم قرار داشت و اینکه تعدادی را به دنبال خود به ساواک نکشانده بودم .

یک روز گرم تابستان بود در گوشه ای خلوت از دانشگاه درزیر درختی نشسته بودیم؛ گفت: "میخواهی بطور جدی وارد مبارزه سیاسی بشوی؟"

گفتم: " جدی بودن را چطور اندازه می گیری؟ من سال هاست کتک این مبارزه را می خورم !"

خنده ای کرد و گفت:"باشه انیده که اولدون درمانچی چاغرگلسن دن کور اوغلی! (حال که آسیابان گشتی کوراوغلو بگو که بیاورند گندم!) فردا ساعت دو، در ورودی خیابان چهارم آبان؛ رفیقی به دیدنت می آید ترا می‌شناسد."

فردای آن روز ساعت دو بعد از ظهر با هیجانی که قابل تصور نبود، مقابل ورودی خیابان چهارم آبان منتظر بودم. کسی که سراغم آمده بود دوست، هم کلاسی دوران دبستان و دبیرستانم اصغرجیلو بود.

هیجانم وصف ناپذیربود؛ چرا که در کلاس ششم متوسطه هردو در محفل کوچک سیاسی بودیم، از چند دوست و همکلاسی که برخی شب ها دور هم جمع می شدیم وبه رادیو میهن پرستان گوش می کردیم و در حد بضاعتمان انشاء های انتقادی می نوشتیم. در بدو ورودم به دانشگاه، نخستین کسی که سراغم آمد اصغر بود که من را به خانه اش برد. او آن زمان هنوزمخفی نشده بود، دانشجوی پزشکی بود. هر دو خندیدیم. چند ماهی از مخفی شدنش می گذشت. از زنجان، از برادرم و دوستان مشترکمان پرسید. گفت قرار است با من و یک رفیق دیگر زندگی کنی! فردا آن رفیق را معرفی می‌کنم؛ باید دونفری دنبال خانه ای امن بگردید.

فرد معرفی شده نیز دانشجوی دانشگاه تبریزبود. یک دانشجوی خوب پزشگی. پیدا کردن خانه چندان سخت نبود؛ بعداز چند زوز یک خانه کوچک در بست در منطقه "گاو میش آباد" یکی از فقیر ترین مناطق تبریز پیداکردیم .

هنوز نمی توانستم باور کنم که این خانه یک خانه تیمی است؛ چرا که من تصویر دیگری از خانه تیمی داشتم. تصویری ناشی از خیال پردازی، تصویری که در زبان روشنفکران و مطبوعات می چرخید. خانه تیمی را خانه ای پرشور انباشته از سرود، بحث و فحض می دانستم. فکر می کردم سرنوشت و آینده ایران در این خانه های تیمی رقم زده میشود. تصور من، هنوز تصویری ذهنی بود از چریکها، که از نخسین درگیری در سیاهکل داشتم.

یک روز سال پنجاه دو بود، دکترابراهیم محجوبی در زندان جمشیدیه گفت: "ابوالفضل چندین ماه که کمیته مشترک بودی و از نزدیک چریک ها را دیدی! من یک چریکم که با حمید اشرف در ارتباط بودم؛ کجام به تصور تو از یک چریک شبیه است؟ چریک تو بیشتر شبیه رستم یا حضرت عباس است تا آدم معمولی ".

با وجودی که حق با او بود، اما هنوز تصویر چریک و خانه تیمی در ذهنم یک حالت ناستالوژیک منطبق با فیلم ها کتاب های زیادی بود که دیده و خوانده بودم . تصویری از چهگوارا که مرتب نخستین جمله جزوه اش را تکرار می کردم ."در آرژانتین دنیا آمدم . در کوبا جنگیدم. در بولیوی به یک انقلابی بدل شدم! آه که چه میزان می خواستم مثل او شوم."

به مبارزان ویتنام فکر می کردم به شعر هوشی مین:

"از مـرگ قـوی تـریـم

مـا چـون بـرنـج زار هـای چـه هـوا

هـر سال درو می‌شـویـم و سال دیـگـر

دوبـاره، با سـاقـه هـای پـر بـارتـری مـی‌روییـم"!

اما این خانه یک اطاقه درب و داغون ته منطقه "گاو میش آباد، کوچکترین شباهتی به خانه تیمی پر احساس انباشته از شعر وسرود من نداشت. اطاقی تو سری خورده در گوشه یک حیاط کوچک که حتی یک درخت کوچک هم در آن نبود.

صاحبش گویا برای کار تهران رفته و خانه را به همسایه بغلی سپرده بود که اجاره دهد. دیوارهای گچ خاک با پنجره های آهنی رنگ نشده، کف سیمانی که فضائی سرد وبی روحی به اطاق می داد! طوری که در اوایل تابستان احساس سرما می‌کردی.

وسایل مان تنها یک گلیم پلاستیکی بود با سه - چهار دست رختخواب، یک چراغ سه فتیله غذا پزی، یک دیگ، چند تائی قاشق، لیوان، استکان، کتری آب جوش که چائی را هم داخل آن دم می کردیم. از مواد خوراکی تنها کیسه ای پیاز بود، سیب زمینی و حبوبات. اندک گوشتی که گاه گذارش به این خانه می افتاد. خانه ای که حتی برنج در لیست غذائی آن اشرافی بود. چای شیرین با نان، گاه با پنیر و گاه بی پنیر، شام هر شب این خانه تیمی را که کمر به زدودن گرایشات خرده بورژوازی خود بسته و میخواست مانند فقیر ترین لایه های اصطلاحاً زحمتکشان زندگی کند،تشکیل می‌داد!

رفیق شوخی داشتیم که در برنامه غذائی نوشته بود پنج شنبه نهار: "تریلی"؛

به شوخی می‌گفت: "تنبلای بی شعور نمی دانید با این برنامه غذائی چه بسر خودمان می آوریم؛ من در غذای تریلی هر چه دم دستم بیاد، خواهم ریخت تا جبران حداقل پروتئین لازم را بکند." آن روز هر چه که در خانه داشتیم داخل دیگ می کرد و می پخت.

یک جعبه بزرگ درست شده از حلبی شیروانی با کوکتل مولوتفی داخل آن که به نام جعبه دوصفرخوانده می شد، با مسئول آتش زدن آن که در صورت حمله باید آن را به آتش می‌کشید، در گوشه اطاق قرار داشت. یک بیت بزرگ هجده لیتری تانیمه پر از اسکناس های دو تومنی و پنج تومانی سوخته همراه مقدار زیادی سکه پنج ریالی و ده ریالی که باید کم کم آبشان می کردیم نیز در کنج دیگر اطاق.

با وجود کنجکاوی در مورد این دو پیت آن روز هیچ سوالی نکردم . چون نخستین درس این بود "در مورد هیچ چیز ،هیچ کس کنجکاوی نکن و سوالی نپزس ! هر میزان کم بدانی بهتر!" بعد ها گفته شد گویا در سرقت از بانکی هیچ پولی در صندوق بانک نبوده، نهایت همین پیت سکه های پنج ریالی وده ریالی را همراه اسکناس های نیم سوخته برمی دارند وازبانک خارج می شوند بر ترک موتور نهاده به خانه می آورند. این پیت نیمه پر سهم ما می گردد.

مدت ها ما برای تلفن و خرید از بقال سر کوچه ازاین سکه ها استفاده می کردیم. دریغ از یک چیز زیبا و شادی بخش! حتی یک منظره بریده شده از مجله بر دیوارنبود.هرگز در آن کف سیمانی اطاق، تشکمان گرم نشد! هرگز نشاطی، هوای مطبوعی از باز کردن پنجره از فضای بیرون بداخل نیامد. فضائی که شور از تو می گرفت. دلم می‌خواست نقاشی کوچکی به دیوار آویزان کنم؛ ضبط صوت خانه ام را بیاورم که هر از گاهی آهنگی گوش کنیم. اما فضا به گونه ای بود که حتی طرحش هم ممکن نبود.

از نخستین روز مستقر شدن معلوم بود که باید دور بسیار خواسته ها راخط کشید حتی خوردن چائی با یک شیرینی؟ به خودم نهیب می زدم "هنوز اخلاق وعادت خرده بورژوائی را کنار نگذاشتی؟"یک سرباز خانه کوچک با برنامه ای که باید مو بمو انجام می‌دادیم.

خوشحالی‌مان این بود که خانه چنان کوچک و دور از انظاربود که واقعاً دیده نمی‌شد و ما را به خوبی از دید مردم پنهان می کرد. خانه های دور و اطراف هم عمدتاً خانواده های کوچ کرده از روستا، یا شهری های بی بضاعتی بودند که خبری از جریانات روزگار نداشتند. بوی تپاله گاو میش هائی که من هرگز ندیدم در فضا موج می زد. از فاصله دانشگاه تا این محله و خانه، زمان نیم قرنی به عقب بر می گشت؛ فرم لباس ها دگرگون میشد. اولین مشگل من همرنگ شدن با این محله بود. قیافه ،لباس،هیچ کدام به این محله نمی خورد. اصغر به خوبی خود را منطبق کرده بود. اغلب اوقات مانند لباس فروش های درب گجیر، چند کت روی دوشش می انداخت با کلاهی در همان مایه دست فروشان که جای هیچ شک وتردید را نمی گذاشت، بیرون می رفت و بر می‌گشت.

ادامه دارد

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید