رفتن به محتوای اصلی

عصیان گرسنگان!

عصیان گرسنگان!

عصیان گرسنگان!

 

تمام دریچه های روز

در افق نگاهش بسته است

هوایِ شهر خسته تر از همیشه

دلِ عصرِ پاییزی اش غمین

گرفته است

 

نان،

پشتِ پلکهای شب

فرسنگها راه دور

فاصله دارد تا خانه

 

لکهِ ننگ بر دامن،

چه بی مسماست

وقتی یک وعده غذا

پای سفره خالی

کنار خیابان تن می فروشد

سوار بر ماشینی که چرختاب

می زند

روح خسته و فرسوده اش

می نشیند

کنار کودکانِ گرسنه اش

پا به پا درمانده است

شهری که هماره جنازه بر دوش

می برد

 

او که داغ از مُهر

بر پیشانی نشانده

از کجا می داند

شکمِ گرسنه،

ایمانش سر چار راه

به تاراج رفته

او از کجا می داند

شب با پاهای سهمگین

می آید

و گلوی گرسنگی را می فشارد

 

و آن که انگشتری عَقیق وُ

خوش تراش،

بر انگشتانِ عفیف اش نشانده

نگاهش در فراسوی آسمانها

پرواز می کند

غنوت می بندد

شبها به عروج می رود

بی خبر از خشم و عصیانِ گرسنگان

که هر روز شعله می کشد.

 

رحمان

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید