رفتن به محتوای اصلی

مهاجرت :«نخستین روز» - قسمت اول

مهاجرت :«نخستین روز» - قسمت اول

آفتاب در حال دمیدن بود که از مرز گذشتیم مرز ایران وافغانستان اواسط تیر ماه سال یک هزارو سیصدو شصت دو.

دو کودک قرص خواب خورده آرام آرام چشمان خود را میگشودند. آن ها درد عمیق ترک وطن وپای نهادن درخاکی غیراز خاک وطن را نمی دانستند. درد غربتی که در راه بود. درد ندیدن چهره کسانی که دوستشان می داشتیم ومی رفتند که به خاطره ای دریادهایمان بدل شوند.

اما همه حوشحال از گریز، از دستگیر نشدن ، رهائی یافتن از درد شکنجه و زندا ن از دردشکستن و به زانو افتادن .

"ملی خانم" که در تاریکی شب پایش در سوراخی رفته وشکسته بود به سختی روی یک پا ایستاد وگفت "کمکم کنید تا از بالای این تل خاکی یکبار دیگر به آنسوی نظر کنم".

پیر مرد که "رحیم نامور: نام داشت و من دوماه قبل اورا در خیابانی در تهران تحویل گرفته بودم وحال وظیفه خارج کردن اورا بر دوشم نهاده بودند با خوشحالی گفت "ما موفق شدیم."در تمام طول شب من با کمر درد شدیدی که داشتم کیف دستی اورا محکم بر کمر خود بسته و افسار قاطراورا گرفته و بسختی می کشیدم. اورا با کمک دو تن دیگر از قاطر پیاده کردیم.جهره اش ازخوشحالی برق میزد به مهربانی دستی بر پشتم زد وگفت "بهروزجان بسلامت گذشتیم".

هر دو، من و پیرمرد پشتمان را به تل‌ها خاکی تکیه دادیم. او از پیری و من از درد کمر. تکیه‌دادن همان و شکسته‌شدن هر دو عینک ذره‌بینی پیرمرد در داخل کیف، همان! پیرمرد می خندید و می گفت: "توطئه کرده بودی که هر دو عینک ذره‌بینی مرا بشکنی تا دیگر نتوانم بخوانم و بنویسم، نتوانم بنویسم که چطور مرا بدون عصا به اینجا و آنجا کشاندی." می خندید و ادامه داد: "هیچ کس نمی تواند مثل بهروز در آن واحد هر دو عینک مرا بشکند و بعدش با خوشحالی تمام بخندد!" آنگاه به آرامی بازدستی به پشتم زد و گفت: "بابت همه چیز ممنونم." گفتم: "تمام شد. ترس، وحشت!" اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: "پس، آنها که رفته‌اند چه؟ ما چند سال دیگر برمی گردیم!" بعد دهانش را به گوشهایم چسبانده و گفت: "من نمی ترسیدم. نگاه کن، یک قوطی پر قرص داشتم اگر مرا می گرفتند همه را می خوردم! طاقت شکنجه و بی‌آبروئی را ندارم. سن من دیگر طاقت زندان‌کشیدن را نمی دهد. بعضی وقت‌ها مرگ آسان‌تر از هرچیز است!"

دور هم چمباتمه زده، نشسته بودیم تا مرزبانان افغانی بسراغمان بیایند . اندکی بعد یک جیب روسی از راه رسید دوسرباز همراه یک افسر از جیپ پیاده شدند. افسر جوان به محض دیدن پیرمرد، با حالتی بین شادی و بغض دست پیرمرد را گرفت: "رفیق ارجمند توده ای به افغانستان بسیار خوش آمدید! من از اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستانم". پیرمرد بغضش شکست قطرات اشگ از چشمانش بیرون ریخت. طولی نکشید که دو ماشین دیگر نیز ازراه رسیدند و ما را به نزدیک ترین محل مرز بانی منتقل کردند.

عمارت نیمه ویران یک خانه اربابی بود. تعدادی سرباز بهمراه چند افسر دور ماحلقه زده بودند.هرگز آن نگاه های مهربان و چشمان مشتاق جوان را از یاد نخواهم برد. هر چه داشتند بر سرسفره ای که گشوده بودند می نهادند. یکی چائی می آورد آن دیگری در حال باز کردن قوطی کنسرو بود.همه ما برای اولین بار طعم شیرین شیرعسل کنسروروسی را می چشیدیم .ساعتی بعد در میان احساسات گرم آن نخستین مهماندارمان، ما را به شهرمرزی نیم روز منتقل کردند.

تعطیلی عید قربان آغاز شده بود باید چند روزی صبر می کردیم تا به کابل انتقالمان دهند. خانه ای بود کاه گلی با حیاطی بزرگ که به ایوانی با سه اطاق که در های سبز چوبی رنگ داشتند منتهی میشد .رنگ سبز در ها در آن اضطراب نخستین آرامم می کرد. در داخل حیاط دو اطاق دیگر نیز وجود داشت. گرمای تیر ماه بیداد می کرد . دیوارهای کاه گلی اطاق ها از هرم گرما می کاست! دیوارهای انتهائی اطاق ها را برداشته و بجای آن ها پشته های بزرگ خار نهاده بودند. که به دشت وسیع بدون درخت وگیاه منتهی می گردید . در دور دست پشت دیوار پوشیده از خار رودخانه گل آلود هیرمند جاری بود.

چند روزی که در آن خانه بودیم سربازان بفاصله چند ساعت یک بار با سطل های پر شده از آب گل آلود رودخانه از راه می رسیدند آب ها رااز بیرون بر روی خار ها می پاشیدند اگر بادی یا نسیمی بود بوی نم خاک بابوی شبیه به بوی چوب در هم می پیچید همراه خنکی خاصی که از نظر من بو و خنکی روستائی و اساطیری بود بداخل اطاق سرازیرمیشد. بوئی که مستم می کرد.

هنوزدر ازبکستان هر گاه که گذرم به کوچه های بخارا می افتد و از مقابل درهای چوبی آبی رنگ که تازه آب وجارو کرده اند عبور می کنم بوی نم خاک ، فضای قدیمی کوچه ها من را بدروان کودکیم بر می گرداند.به آن کوچه های قدیمی به آن بوی آشنا و چهره های مهربانیکه دیگر دارند کم رنگ می شوند. به همان خانه کاه گلی در شهر نیم روز که ما را با مهربانی درخود جای داد غربت تلخ دوری رابا مهر بانی ساده وصمیمی چند سرباز و افسر ودرجه دار بر ما آسان نمود.

روز دوم بود که یک افسر روسی بهمراه یک مترجم و مرد سبزه روئی که لباس بلوچی پوشیده بود برای صحبت که در واقع شناسائی وگرفتن اطلاعات از ما بودبه آن خانه امدند.یک بیک ما را برای گفت وگوبه اطاق گوشه حیاط می خواستند من دومین نفر بودم.

ادامه دارد

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید