رفتن به محتوای اصلی

از طریق مسکو در مسیر جاده ابریشم قسمت چهاردهم بخش پایانی مسکو

از طریق مسکو در مسیر جاده ابریشم قسمت چهاردهم بخش پایانی مسکو

"سوسیالیسم تنها یک سیستم اقتصادی، سیاسی، اجتماعی نیست! سیستمی فرهنگی مبتنی بر دموکراسی نیز هست. بدون داشتن چنین پایه فرهنگی ودمکراتیک در جامعه نمی توان از استقرار سوسیالیم و انسان آزاد که نام با مسمای "انسان طراز نوین" بر آن نهاده اند، سخنی به میان نهاد. چرا که سوسیالیسم بدون دمکراسی و آزادی به همین سرنوشت و نتیجه‌ای منجر می شود که امروز جامعه شوروی دچار گردیده است.

هر گامی، هر قانونی زیر هر عنوانی که آزادی عقیده و رای مردم را محدود کند، زنجیری است که به پای مردم نهاده می شود، و زمانی می‌رسد که سنگینی زنجیر ها شهامت و توان کوچکترین حرکت را از مردم می‌گیرد و به روزمرگی دچارشان می‌سازد.

هیچ انسان طراز نوین، نه! که انسان ساده نیز در صورت نبود آزادی و دموکراسی نمی‌تواند رشد کند و باتکیه بر توانایی‌های خود نقش سازنده در جامعه ایفا نماید.

هم از این روست که ما در جامعه شوروی افرادی که قائم به ذات باشند و مستقل فکر کنند و فکر خود را به آرا عمومی بگذارند، نداریم.

صدای هیچ معترضی را نمی شنوید! تجسم کنید جامعه ای که یک نفر هم اعتراضی ندارد! این نشانه سلامت جامعه نیست! این نشانه یک بیماری هولناک است. مسخ شدگی اجتماعی!

هیچ نشزیه آزاد که بتواند خارج از چار چوب حزب بنویسد وجود ندارد. به راستی چگونه می شود بدون نشریات آزاد از سوسیالیسم سخن گفت؟

انقلاب سوسیالیستی بر آمده از دل فقر اقتصادی و فرهنگی، بدون اعتقاد به دمکراسی، انقلابی است بی‌مایه که تثبیت خود را از طریق تکیه بر عقب مانده ترین لایه‌های اجتماعی که بدنه آن را می سازند، سازمان می دهد و جامعه‌ای بسته وتک حزبی را بر مردم تحمیل می‌کند.

نتیجه چنین جامعه ای بالا آمدن فرصت طلبان بی مقدار و خاکستری شدن حیات اجتماعی است. جامعه‌ای که هیچ نشاط، هیچ تحول و نوآوری با او نیست؛ زندگی یک نواخت وکسل کننده؛ زندگی در شعار!

از مالکیت جمعی گفته می شود اما در عمل تمامی قدرت و امکانات متمرکز در دست عده ای محدود. کوچکترین حس و دلسوزی نسبت به اموال عمومی و دولتی نیست. هیچ کس خود را صاحب این مملکت نمی‌داند!بیگانه با اموال عمومی.

هیچ کس دولت را، حزب حاکم را مورد خطاب قرار نمی‌دهد؛ انتقاد نمی کند و موأخذه نمی‌نماید.

نگاه کنید به سیمای شهر، به محصولات ما، مطبوعات ما که مطالب امروز آن ها با سال گذشته وده سال قبل فرقی نمی کند. نه چالشی، نه فکر جدیدی. نه نوشته انتقادی کوچکی.

مردم هیچ علقه وسنخیتی نه با دولت ونه اموال عمومی ندارند.

وقتی مالک مشخص چیزی نباشی چگونه به آن دل خواهی سوزاند .ما حتی ناسیونالسم خود را هم زیر شعار غیرقابل درک وغیر قابل لمسی به عنوان انترناسیونالیسم از دست داده ایم .

اموال عمومی هیچ! مردم حتی حاضر به مشارکت درتمیزی راهرو و کوچه های خود نیستند، اصلاً نمی بینند خرابی‌ها را و از کنارش بی تفاوت می گذرند. کوچکترین رغبتی به مشارکت فعال سیاسی و اجتماعی ندارند، مشارکت اقتصادی که محلی از اعراب ندارد.

حزب تصمیم گرفت، دقیقا برژنف تصمیم گرفت به افغانستان لشگر کشید. سال ها ست می جنگد و هزینه سنگین اقتصادی وانسانی بر گرده مردم می گذارد .می دانید حتی یک نفر جرئت نداشته که اعتراض نه، فقط بپرسد به چه دلیل؟ می بینید مردم خود را هیچکاره می دانند. از این رو اصلا نه فکر می کنند ونه اعتراض.حتی یک روزنامه هم یک سطر اعتراض ننوشت ،چهکسی جرئت نوشتن داد؟ مردم تنها تا در خانه خود را تمیز می کنند وراهروی عمومی را اصلا به حساب نمی آورند.

نگاه کنید به وضع اسفبار راهروها، به آسانسور ها وبه دکان ها وکارنجات که مانند جنازه بی صاحب بر زمین افتاده است.

نامش حکومت سوسیالیستی است اما تهی شده از درون.توان هیچ کاری نمانده جامعه شوروی سرنوشت دریاچه اورال را پبدا کرده وکشتی انقلاب درون آن به گل نشسته است !

دست بردن به نظام طبیعت واراده گرایانه زیر آفتاب سوزان قره قورم کانال زدن هزاران کیلومتری به همبن فاجعه ای منجرمیشود که شد.

این جا هم نه آدم های صاحب تخصص که عاقبت این کار می دانستند ونه مردمی که اورال زندگی آن ها بود ونه کسانی که با محیط زیست رابطه داشتند! کوچکترین اخطار وانتقادی را نکردند .مگر می شود به برنامه ریخته شده حزبی انتقادی کرد؟این است وضعیت انسان شوروی در آستانه ورود به قرن بیست ویکم.

ما اگر رفرم وتحول دوره کرنسکی را با ماجرا جوئی بلشویکی، رقابت احزاب برای گرفتن قدرت به دست خود از دست نمی دادیم حداقل فرصتی پیدا می کردیم که الف بای دموکراسی را یاد بگیریم. مردمی که فاقد حداقل فرهنگ دموکراسی بودند نمیتوانستند یک شبه انقلاب کنند ودولتی دموکراتیک وبالا تر از آن سوسیالیستی برپا کنند.

نتیجه چنین اراده گرائی سیستم استالنیستی را برای برقراری به اصطلاح سوسیالیسم دولتی با نظم آهنین به هرقیمت به همراه داشت.

حکومت "دیکتاتوری دموکراتیک کارگران ودهقانان" یک عوام فریبی بود ویا حداقل رویای کودکانه روشنفکران انقلابی که خود را نماینده تام الاختیار کارگران ودهقاننان می دانستند وفکر می کردند آن چه که مد نظر دیکتاتوری کارگران ودهقانان است عین دموکراسی برای تمامی جامعه است که باید به زورحکومت کارگری جاری شودو آن ها متولی بی کم وکاست آن باشند. در هیچ دوره ای چنین شکافی بین روشنفکران با روشنفکران وروشنفکران با انقلابیون وروشنفکران با مردم ، به وجود نیامد و جامعه روشنفکری روس چنین قلع وقم نشد.

زمانی که لنین شعار تمامی حکومت به دست شورا های کارگران ودهقانان می داد و بازار کارگر پرستی و دهقان پرستی گرم بود، تعدادی از کارگران و دهقانان کمیته های انقلابی رفتند سراع "لونا چارسکی" که نخستین کمیسر فرهنگ دولت بلشویکی بود.

مردی فاضل از خانواده سلطنتی رومانف‌ها مردی که وقتی نقد ادبی می‌نوشت دیگر کسی بهتر از نمی نگاشت! موسیقی را در حد اعلا می دانست و چشم و چراغ جامعه روشنفکری روسیه بود.

کارگران انقلابی پرسیدند: "رفیق لونا چارسکی ماباید کدام درس‌ها و یا دانشگاه‌ها را بخوانیم تا مثل شما بشویم؟" او جواب داد: "شما باید سه دانشگاه را می خواندید! یک دانشگاه باید پدر بزرگتان می خواند؛ یک دانشگاه پدرتان؛ و در نهایت یک دانشگاه خودتان. بدون این دانشگاه‌ها مثل من شدن مشکل خواهد بود."

حال قصه ساختمان سوسیالیسم ما نیز چنین است. بدون وجود چنین تسلسل فرهنگی ما نمی‌توانستیم مدینه فاضله بنیاد کنیم. برای چنین بنیادی تنها دانش لنین و لونا چارسکی کفایت نمی کرد باید جامعه به درجه معینی ازرشد فرهنگی می‌رسید که منافع خود را تشخیص می‌داد و حداقل دانش و اتکا به نفس برای نقد عمل کرد رهبران و جلوگیری از بلا منازع شدن آن را می داشت که جامعه آن روز روسیه فاقد چنین توانی بود.

استالین محصول چنین ناتوانی است.

ما تلاش می کنیم حداقل این سیستم بسته هیرارشی حزبی و متمرکز شده قدرت در جایی به نام هئیت سیاسی را در هم بریزیم و در سایه "علنیت"حداقل این امکان را فراهم کنیم که مردم فعال شوند بادقت نگاه کنند وانتقاد نمایندونمایندگان خود را به پارلمان چند حزبی بفرستند.

می خواهیم نشریات بازو آزادی را سازمان دهیم که قادر به انعکاس آن چه واقعا در جامعه می گذرد باشد.مگر می شود تنها با یک حزب ویک صدا سخن ازدمکراسی و آزادی زد؟

ما مصمم هستیم کشور را از قید مرکزیت یک بعدی پیران خلاص کنیم و به مردم خوداز طریق آگاهی هویت بخشیم."

به چشمان شوخ و زیرک مغولیش نگاه می کنم، از تلاقی نگاهمان می‌خندد و می‌گوید"شاید تو هم ما را یهودا می دانی. مهم نیست ما نمی‌خواهیم بره رام مسیح باشیم! با چوب چوپان بربالای سر. ما جای خود را پیدا خواهیم کرد."

من اورا یهودا نمی دانم . اما به میلیون‌ها جان آزادی فکر می کنم که درآرزوی ساختن جامعه ای انسانی فارغ از استثمار، فارغ از نابرابری مبارزه کردند و جان باختند؛ به فریاد هایی می اندیشم که خدای کشیشان را در عرش به لرزه در آورده بود و خدابان زر و زور را در زمین. روزهایی که دنیا را تکان می‌داد. آیا همه چیز به این راحتی نادرست بود که گفته می شود؟

به جان های عاشقی که شب از روز نمی‌شناختند و طرح جهانی نو می‌ریختند. هر چه بود شور بود و عشق ساختن جهانی انسانی.

من هنوز در راهروهای این مدرسه صدای هزاران آزادی‌خواه را می شنیدم که در آرزوی ساختن جامعه ای انسانی در سرزمین خود بودند. آرزوهای آدمی را پایانی نیست؛ آرزو های آدمی را باد ترانه ای می سازد،ترانه ای رها شده در بیکرانگی. که روزی رهگذرانی آن را خواهند شنیدو دنبال خواهند کردهمه چیز عبث نبود! آینده داوری خواهد کرد! اما در زمان مناسب.

مسکو را به مقصد تاجیکستان ترک می کنم و در مسیر جاده ابریشم به راه می افتم. به سخنان" لوگینف" می اندیشم به شعار های "پروسترویکا ، گلاسنوست، ومشارکت دادن فعال مردم در حیات اجتماعی،به دمکراسی" و نهایتاً به تصمیم از بالای گارباچف در امضای قرار داد با ریگان، کودتای یلتسین در به توپ بستن مجلس و فر پاشاندن اتحاد جماهیر شوروی بدون این که مردم کوچکترین نقش و مشارکتی در تمامی این تصمیمات داشته باشند! مردم پذیرفتند بدون اعتراض! همان گونه که طی هفتاد سال عادت کرده بودند.

لوگینف ها هم به شعار هایی که می دادند پای بند نماندند قدرت، چه ها که نمی کند!!!

ادامه دارد

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید