در اندوه از دست دادن خانم شریفی

این عکس از صفحه فیس بوک خاطره معینی بعاریت گرفته شده است.
زیبائی از زیبایان مادران خاوران از میان ما رفت اندوهم سخت سنگین است.
من نیز چمدان خود را دارم ! چمدان من درون یکی از اطاق های ذهنم جای گرفته است؛ چمدانی کوچکی لبریز از خاطرات رفیقانم که نا جوانمردانه توسط رژیم جمهوری اسلامی کشته شدند. بخشی خاطرات مادران مبارزیست که سالها پشت در زندان ها ایستادند و سپس خمیده پشت با اندوهی سنگین در میان گورهای گمنام گردیدند؛ غمناک ترین آوازهای چهان را در تنهائی، در گورستان های گمنام خواندند تا شاید ملتی را بیدار سازند؛ خاک ها را با ناخن شکافتند، زیر ورو کردند تا نشانی از خاک فرزندان خود بیابند. مادرانی که نام مادران خاوران گرفتند ومن چندی شرف حضورشان را داشتم .
دردا که زمان پای سنگین گذر خود بر شانه این مادران که حال گرد پیری بر عارضشان نشسته مینهد و مادران را دراین وانفسای کرونا یکی بعد دیگری از ما می گیرد. دیگر بار، ساعتی پیش یکی از زیبا ترین چهره های مقاوم این جمع «مادر شریفی» از میان ما رخت بر بست و به جاودانگان پیوست .
من که تنها با فرزین شریفی رفاقتی کوتاه مدت داشتم هرگز قادر نشدم آن چشمان زیبا، آن شور زندگی نهفته در چهره محجوب او را فراموش کنم. سال ها قبل هر بار که خانم شریفی را می دیدم، فکر میکردم، مادر چگونه طاقت آوردی از دست دادن چنین فرزندی را؟
حال او نیز رفته است. ورق می زنم با قلبی دردمند وبیرون می کشم خاطره ای از "چمدان کوچک در کمدی قدیمی" را تا یاد او را، یاد پایداریش بر عشق و مبارزه تا آخرین لحظه حیات را گرامی دارم . گرامی باد یاد مادران مبارزی که با حسرت فرزندان چشم از جهان بستند .
تلخ است ورق زدن کتاب در آوردن سیمای مادری از میان مادران که زمان از ما می گیرد. برایم دیدن این مادران پیوسته یاد آوری تعهدی بود و هست بر نشان دادن جنایت عظیمی که در حق آنان رفت، در حق یک ملت. نمی دانم روزهای آخر شنیدن تصمیم کثیف و نا جوانمردانه حکومت اسلامی برای محو گورستان خاوران چه خشم و اندوهی را در جان نحیف شده و از پای در افتاده در مقابل کرونا که این نیز عمدتاً ناشی از سیاست های ویران گرانه این حکومت در مبارزه با این اپیدمی است در او نهاد؟ حال، او رفته با اندوه اش، رفته با امیدش، رفته با صدایش.
صفحه ای ازکتاب چمدانی کوچک در کمدی قدیمی
" نمیخواهم به خانه برگردم. توان برگشتنم نیست. قادر به برداشتن چمدان کوچکت نیستم. احساس میکنم این پیکر عزیز توست که اینچنین بر روی زمین افتاده است. "یاریم کنید! من نمیتوانم این چمدان را بردارم نمیتوانم بلند شوم. کسی کمکم کند." یکی از پدران جلو میآید. زیر بازویم را میگیرد، او را هم میشناسم. چشمان خستهاش را اشک پوشانده است. "کجا میخواهید بروید؟"، "نمیدانم! کمکم کنید من را به خانه خانم شریفی ببرید". از زمین بلندم میکنند. آرام در امتداد خیابان پائین میآییم.
پسر جوانی چمدان طوسیرنگت را برداشته است و در کنار من حرکت میکند. نمیدانم شاید دیوانه شدهام! احساس میکنم در کنارم حرکت میکنی. حتی گرمی نفست را حس میکنم. میگویم: "لطفاً چمدان را به من بدهید!" جوان سخنی نمیگوید. چمدان را میگیرم، روی سینهام فشار میدهم، گوئی قلبی درون آن میزند. ماشینی جلوی پایمان میایستد. " بفرمائید من شما را به خانه خانم شریفی میرسانم. " سوار میشوم و یکی از مادران، مادر حمید نیز کنارم مینشیند بیاختیار سرم را بر شانه مادر حمید میگذارم و گریه امانم نمیدهد.
نمیدانم چه کسی مادران را خبر کرده است. چند نفر از مادران مقابل در منزل ایستادهاند. مادری جلو میآید مادر«انوش» است. چمدانم را میگیرد؛ گوئی تَبرُکی است؛ میبوسد بالای سر میبرد و فریاد میزند: "این سند جنایت خمینی است!" زیر بغلم را میگیرند و به داخل خانهام میبرند. میانه اتاق گیج و منگ ایستادهام. حتی نشستن را هم فراموش کردهام. خانم شریفی دستم را میگیرد سرش را آرام بر روی شانهام میگذارد و گریه میکند. عکس هر دو پسرش را در کنار عکس برادرش روی دیوار میبینم. زیباترین پسرانی که میتوان تصور کرد. برادر و پسر بزرگش فرامرز کشتهشده رژیم شاه، و فرزین کشتهشده رژیم خمینی؛ بهراستی چگونه دوام آوردی؟ چگونه طاقت آوردی از دست دادن چنین زیبایان برومندی را؟ پسرانی چنین زیبا که دختران محل پشت دربهای نیمهباز به انتظار عبورشان میایستادند. هر سه از درون قابهای خود به ما، به این دو مادر و خواهر داغدیده نگاه میکنند.
به یاد آن شعر کوتاه میافتم که زیر لب زمزمه میکردی "نگاه کن مادر هر بار که آهی میکشی برگی بر این سپیدار میلرزد." حال تمام برگهای سپیدارهای این سرزمین از آه مادران میلرزند. همین هفته قبل بود که روی مبل مقابل همین عکسها نشسته بودیم. خانم شریفی بهتر از هر کس دلهرههای من را حس میکرد. "میدانم سخت است این بیخبری؛ اما اینقدر نگران نباش "؛ میگویم: "من طاقت شما را ندارم، اینهمه صبر را از کجا آوردی؟ در چشمانم خیره میشود. " طاقت آوردم؟ درد کشیدم! نهایت تمامی دردم را با این نوهام، تنها بازمانده پسر کوچکم تسکین دادم! هر سه را در وجود این نوه کوچکم میبینم. وقتی سال شصت آنطور ناجوانمردانه «فرزینم» را در عرض بیستوچهار ساعت بعد از دستگیری اعدام کردند، فکر کردم دیگر همهچیزتمام شد و من هر گز قادر به ایستادن روی پای خود نیستم. هیچگاه قلبم آرام نخواهد گرفت؛ مرگ خود را میخواستم. اما تنها نگاه دردمند نوه کوچک بازمانده از«فرزینم»، قلبم را شعلهور کرد؛ چنان عشقی درونم جای گرفت که هیچوقت نظیر آن را حس نکرده بودم. من عاشق شدم! عاشق این موجود کوچک که دارد بزرگ میشود و من بالیدن هر سه عزیز خود را در وجود او میبینم ."
نوه او در گوشه اتاق سرگرم نقاشی بود. دهانش را نزدیک گوشم میکند: "میدانی تمامی وجود او را درون خود احساس میکنم. گوئی درون من زندگی میکند. هر حرکت او پسرم را به یادم میآورد. چنان عاشقم که وقتی چندماهه بود و بعد از شیر خوردن بالا میآورد میخواستم آن را بلیسم. او جزئی از وجود من نه ! نه! او تمام وجود من شده است. نگاه عاشقانه او را که به آن موجود زیبای گوشه اتاق دارد حس میکنم. چه موجودی عجیب، زیبا، پیچیده و جانسختی است این انسان؟ چه قدرت جایگزینی غریبی دارد؟ چگونه با تمام وجود تلاش میکند از پای نیفتد و حتی شده از آخرین برگ درخت زندگی حراست کند "میدانید این مبارزه من است! بزرگ کردن این کودک و جان دادن دوباره به پسرم."
حال باز روی آن مبل نشستهام با دردی مشترک و چمدانی مقدس بر روی زانوانم. دلم نمیخواهد در چمدان را بگشایم. این دیگر بخشی از زندگی من شده. این تنها یادگار تو است. هر چه درون آن است وسایل خصوصی تو است. نمیخواهم به نمایش بگذارم. هر زمان که تنها شدم با تو خواهم نشست. در چمدانت را خواهم گشود و با تو از ورای تکتک وسایلت سخن خواهم گفت. حال تنها میخواهم بخوابم. توان بلند شدن از روی مبل را ندارم ! دلم میخواهد وسط جمع همین مادران بخوابم. احساس بیپناهی میکنم. میخواهم سرم را روی زانوی یکی از آنها بگذارم و به هیچچیز جز تو فکر نکنم. چمدانت را به سینهام فشار میدهم چشمانم را میبندم و همراه تو میخوابم. همه سکوت کردهاند. دردمندان درد هم را خوب میفهمند.
--------------------------------
خانم شریفی درطول زندگی رنجبار خود علاوه بر دو فرزند اعدامی،فرزین وفرامرز شریفی، شاهد اعدام برادر خویش ستوان منوچهر مختاری ازسومین گروه افسران سازمان نظامی نیز بوده است.یادش گرامی باد.