چرا فیلمها را باید در سینما دید

تیلدا سوینتون، اما تامسون، استیو مک کوئین و... در لحظات فراموشناشدنی بیشترین فیلمهایشان: «بهسختی نفس میکشیدم».
فیلمسازان و منتقدان هیجان عمومی رفتن به سینما، از شبهای تحولآفرین، از ناشایستترین تا خیرهکنندهترین نمایشها زیر درخشش ستارگان را یادآور میشوند.
والتر مارچ: چرا فیلمها به سینما احتیاج دارند.
شما در جایی ننشستهاید که بیخانمانها به خود ادرار میکنند.( مایک لی)
در روزهای جوانی که شیدای فیلم بودم، سینمائی به نام تولمردر یوستین بود. ارزانترین سینمای لندن یا هرنقطهی دیگرجهان! بلیطش دو شلینگ بود. این محل که قبلاً کلیسا بود، جائی کثیف و درب و داغان، اما چراغانی بود. هر چه دستشان میرسید، ازفیلمهای قدیمی تا فیلمهای جدید، نمایش میدادند. یوزپلنگ (ویسکونتی) نسخهی اصلی بیزیرنویس، هلزا پویین (1941، پاتر)، راشومون(میزوگوشی)، زن خودفروش سوئدی، فرانسوی حشری، نسخههای ناقص، حلقههای تصادفی دیگر فیلمها، قابهائی که در پروژکتور آتش میگرفتند. فوقالعاده بود. یک دورهی آموزش در سینما. جایی ننشستهاید که بیخانمانها به خود ادرار میکنند.
نیزهای که از درون تماشاچیها به روی پردهی سینما پرتاب میشود و بر روی آن آویزان است و تاب میخورد. (تیلدا سوینتون )
در سال 1980 پردهای دروسط دهکدهی کیتوی در کنیا بر درختی آویزان بود که یک فیلم قدیمی قراضهی وسترن را با یک پروژکتور قراضهتر و ژنراتور بدترش نمایش میداد. این فیلم در منطقهی بزرگی از نایروبی تا سومالی و تانزانیا هر دو سال یکبار، توسط دو نفر دورهگرد به نمایش در میآمد. صدها تماشاگر از فواصل دور جمع میشدند. ناگهان در اواسط فیلم نیزهای از درون جمعیت، به سینهی شخصیت بد داستان اصابت کرد و تا لحظات رمانتیک آخر فیلم دروسط پرده همچنان آویزان بود. فراموششدنی نیست! سینما یعنی رویا، یعنی جادو؛ تو ما را هرجا و همیشه مسخ میکنی. جریانی پایانناپذیر از آگاهی و شاید فراتر از آن، با احترام!
هیچ نشان گذرائی آنجا نیست. ( کن لوچ)
نه یک لحظهی پرشور، بلکه افسانهای از سه سینما در نیمهی قرن گذشته. (Hippodrome)هیپودورم در شهر نانیتن یک تئاتر قدیمی بود که میگفتند در صندلیهای مخملی رنگ و رو رفتهاش، موجودات زنده وول میخورد. برای نوجوانان، تغییر دادن صدایشان برای ورود به فیلمهای فرانسوی La Ronde اهمیتی نداشت. این هم راهی بود بسیار هیجانانگیز که با دنیای صنعتی به شدت بیگانه بود. بعداً در اواخر دههی پنجاه در فونکس آکسفورد، فیلمهای اینگمار برگمن، آندره وایدا و اولین جرقههای موج نو فرانسه نمایش داده شد. و نهایتاً آکادمی در خیابان آکسفورد لندن، که شعف فیلمهای دههی 60 چک را برایمان به ارمغان آورد ازقبیل: عشقهای یک بلوند ( A Blonde in Love of blonde) چشم از قطارها برندار) (Closely Observed Train و بسیاری دیگر. آنها سینماهائی خاطرهانگیز بودند اما در هیچیک از آنان خبری از بوی غذاهای حاضر و آماده نبود.
من یک خالکوبی بزرگ پروانه بر روی شکمم داشتم؛ درست تا زیر سینهام. (استیو مک کوئین)
اولین فیلمی که دیدم هفت شگفتانگیز بود که در the Hammersmith Odeon لندن دیدم. یادم است که دستم را بر روی کناره دیوار میکشیدم و از اینکه مفروش بود شوکه میشدم. در فیلمهای وسترن، سرخپوستان نقش بزرگی داشتند. تماشا کردن این فیلمها به همراه پدرم برایم غنیمت بود. آنها فوقالعاده بودند؛ هم از نظر تصویر و هم هیاهوی صدایشان. من یک خالکوبی بزرگ پروانه بر روی شکمم داشتم؛ درست تا زیر سینهام.
همچنین باید به اکران مجدد فیلم شمال از شمال غرب، در بیست سال پیش اشاره کنم که در Lumiere in St Martin’s Lane در یک سینمای زیرزمینی در مرکز لندن به نمایش در آمد و حالا فقط سالنی ورزشی است. تو باید سه یا چهارطبقه از پلهها پایین بروی. این واقعیت زندگی در لندن است؛ خودت را داخل یک فضای بیضی شکل بینظیر پیدا میکنی، انگار که وارد قفسهی سینهی یک نهنگ شدهای.
آلفرد هیچکاک فیلم را برای تماشاچیان خلق کرد. او در واقع هیجان آنان را با «اوو» یا «اهه » در ارتباط با فیلم و همگام با آنان که به جلو و یا عقب میرفتند تنظیم کرد. دیدن این فیلم برای بینندهای که در خانه، درحالیکه بر روی مبل راحت نشسته باشد و به تلفنی جواب دهد و یا زنگ در خانه به صدا درآید و یا هوس نوشیدنی هم در میانهی فیلم کرده باشد، نیست. آنجا مکانی پر از انرژی بود، چنانکه در آخر فیلم همه میایستادند و کف میزدند. درست مثل زمانی که من فیلم میلیونر زاغهنشین را در Arclight لوسآنجلس دیدم.
آیا میتوانید تصور کنید که بهتنهائی سوار چرخ وفلک شوید؟ بیشترین لذت آن است که با دیگران هستید و با یکدیگر دچار هیجان میشوید. این موضوع با هم بودن است که شما را به هیجان میآورد. هیچ چیز بهتر از تجربهی بودن با دیگران نیست. خصلت مثبت انسانی در جمعی بودن آن است و فقط من اینگونه فکر نمیکنم.
من میخواستم احساسی را که در آن لحظه داشتم برای همیشه حفظ کنم. ( اما تامسون)
سوپرمن در سال 1978 بر روی پردهی بزرگ سینما رفت. ما هفده ساله بودیم و این فیلم بسیار هیجانانگیز، خندهدار و مهیج بود. اما بینظیرتر این که زن بازیگر به اندازهی مرد بازیگر جالب و الهامبخش بود، حتی اگر خودش نمیتوانست بهتنهائی پرواز کند. دچار هیجان شدم. میخواستم احساسی را که داشتم برای همیشه در خود داشته باشم.
در تاریکی، همراه با غریبهها، دگرگون شدم. ( سارا پولی)
وقتی که بیست ساله بودم فیلم «خط قرمز نازک» را در سینمائی در تورنتوی کانادا دیدم. من مبارزی ضد مذهب و ناامید و با باور اینکه فعالیت در صنعت سینما بیهوده و مسخره است وارد سالن شدم. اما وقتی سینما را ترک کردم، احساس ناامیدیام از بین رفته بود و میخواستم روزی خودم به سینما بپیوندم.
نور سفید و آبی سالن را پر میکرد. مسحورکننده بود. (استیو کوگان)
زمانی که دهساله بودم، در غروبی در ماه اکتبر، مادرم، من و تعدادی از دوستان را برای دیدن دو فیلم با یک بلیط به یک سینمای کهنهی محلی برد. در خدمت سرویس مخفی ملکه (On Her Majesty ‘s Secret Service) و بکش تا زنده بمانی ( Live and Let Die). یادآوری آن، هنوز هم مو بر تنم سیخ میکند. انگار که در یک اطاق شیشهای رو به آفتاب، به تماشای هیجان تعقیب و گریز قایقهای تندرو نشستهای، بهدنبالش به حرکات بینظیر جان بری و جورج لازینبی و دیانا ریگ که در کوههای آلپ سوئیس اسکی میکنند، خیره میشوی. نوری سفید و آبی سالن را پر میکرد و بسیار مسحورکننده بود. مادرم خوابش برد. چطور میتوانست بخوابد؟ بهیاد میآورم که وقتی سالن را ترک کردیم، بیرون سرد و نمناک بود. آن فیلمها، واقعاً فیلمهای سادهای بودند، اما آن هیجان کودکانه در من باقیمانده است.
داستانی خوشساخت، تجربهی سینمایی یگانهای است. در عرض دو ساعت میتوانید به مردم تجربهی عمیقی را منتقل کنید. وادارشان کنید که از خودشان سوال بپرسند، گریه کنند، بخندند، تکانشان بدهید، و امیدوارشان کنید.
چونکه قبلاً کتاب را خوانده بودیم، احتمالاً نمیترسیدیم.(ادگار رایت)
در کل دوران حرفهایم تلاشم این بود که انواع هیجاناتی را که در سینما تجربه کرده بودم بازسازی کنم. یکی از بهیادماندنیترین فیلمها در ده سالگی من، فیلم جن بود که پانزده جایزه کسب کرده بود و آن را در سینمای محلی در سامرست دیدم. من و برادرم از مدیر سینما خواهش کردیم که چون کتاب را خواندهایم اجازه دهد که فیلم را ببینیم و او به ما اجازهی ورود به سالن را داد. درحالیکه مطمئن بود که ما در هر لحظهای از آنجا فرار خواهیم کرد، هنوز به دنبال صدای وزوز آن هستم.
شکلی کاملاً انسانی از ارتباطی دوطرفه که ریشه در آرزوها و افسانهها و جادو دارد. ( لاسلو نمس )
ده سال گذشته استفاده از نمایشهای تلویزیونی در نابودی تجارب واقعی پروژههای عملی ساخت فیلم به شدت موثر بوده است. من با حسرت خاصی خواستم نسخهی بازسازی شدهی فیلم «باری لیندون» استانلی کوبریک را که ده سال قبل دیده بودم دوباره ببینم. واقعاً بسیار طبیعی و در عین حال تحریک کننده بود و برای من تاکید مجددی به نقش سینما در بعد فیزیکی، در هر برش ساخت فیلم بود. کامپیوتر نباید جایگزین باشد. سینما تنها رابطهای کاملاً انسانی و دوطرفه است که ریشه در آرزوها و افسانهها و جادو دارد.
شما میتوانستید صدای حرکت فیلم را بر روی چرخدندهها بشنوید. ( مایکل وینترباتم)
وقتی 15 یا 16 ساله بودم، دریافتم که انجمن فیلمی دربلاک برن( ایالت لانگ شایر) وجود دارد، و هفتهای یکبار در اطاق بالای کتابخانه فیلم نمایش میدهد. راستش اولین فیلمی را که آنجا دیدم بهخاطر نمیآورم. ولی آنها یک فصل را به سینمای آلمان اختصاص داده بودند و احتمالاً فیلمهایی «وحشت روح کاسپر هوزر را خورد» یا «آلیس در سرزمین عجای» بوده است.
این فیلمها با یک پروژکتور شانزده میلیمتری که در اطاق بود نمایش داده میشد و صدای حرکت فیلم را بر روی چرخدندهها میتوانستی بشنوی. در انتهای تمام شدن یک حلقه استراحتی کوتاه وجود داشت. چراغها روشن میشد و شخصی از میان جمعیت حلقهی بعدی را برای تماشا نصب میکرد. یک کار ساده و مکانیکی و در عین حال جادوئی. داشتن پروژکتور درست کنار تو، که با فیلمها همخوانی داشت، بودجهی کم و فیلمبرداری در همان محل، استفاده از بازیگران غیر حرفهای که به نظر میآمد آنها در همان محل شناخته شده و حتی ناشناس باشند. ساده و درعین حال پرمعنا که هیچ نیازی به شرح و توضیح نداشت.
جنون و لذت ( ویت استیل من )
بهترین تجربهای که در دوران کودکی داشتم، دیدن کارتونهای تئاترگونهی کودکان قبل از کریسمس در سالن استورم کینگ در کورنوال هاتسون نیویورک بود. آنها در بهترین شکل هنری خود، نوعی جنون و لذت بودند. در سینمای اورسن ولز نزدیک هاروارد، برادر آپاراتچی من برای مدیر سینما لاری جکسون، باگز بانی و سوپر استار ( Bugs Bunny و Superstar ) را با هم میکس کرد که با چهرههای کارتونی مواج آغاز میشد.
فیلمهای مربوط به جنگ را با پدرم میدیدم: The Longest Day , 55 Days و در سفرهای دریائی تابستانی فیلم Zulu در تئاتر باشکوه کریتیرئون در بار هاربر مارین و با مادرم، فیلمهای خارقالعادهای مثل ژهنهویو ( Genevieve )،قلبهای مهربان و نیمتاجها ( Kind Hearts & Coronets)و طلاق به سبک ایتالیائی Divorce Italian Style) ).
اما در سال 1971 فیلمهای دوگانهای که من در سینمای میدان هاروارد دیدم، تاثیر زیادی بر روی حرفهی کنونی من گذاشت. فیلم تخت و تختخواب اثر فرانسوا تروفو(عشق) و فیلم زانوی کلر اثراریک رومر(نفرت غیر از زانو).
سینما باید مانند چراغی در جامعهی جدید ما باشد. (Francis Ford Coppola)
در اوضاع سخت کنونی مردم وحشت زدهاند و آرزویشان چیزیست که آن را برگشت به حالت عادی نام گذاشتهاند. اما اکنون چه کسی میتواند بگوید که مهمترین دلواپسیها در آنچه که در این گذار به دست میآوریم چیست و چه اندازه برای انسان ارزش دارد؟ هیچ چیزی مهمتر از سلامتی و امنیت عزیزان ما، تحصیلات رایگان، عدالت و حفاظت از میهن ما و کرهی زمین نیست. شاید اکنون زمان آن است که هنرمندان و بهویژه سینما مثل چراغ فروزانی برای نشاندادن اولویتها و تغییر عادات دیرینهی بشر در جامعهی جدید جهانی باشند. به قول نیس، ما به کجا میرویم و جواب ما همیشه خانه است.
من بهسختی نفس میکشیدم. ( تریسیا تانل )
تماشا کردن یک فیلم خوب، همیشه روی هر پردهای دلپذیر است. اما دلپذیرترین خاطره برایم زمانی است که در داستان فیلم گم میشوم و چشمکزدن سویههای نور را در اتاق تاریک بههمراه دیگران تماشا میکنم. من مخلوقات آسمانی( Heavenly Creatures) پیتر جکسون را در سینمای کوچک مستقلی که فقط سه سالن نمایش داشت، در یک مرکز خرید حومهی شهر دیدم. میتوانستی در دنیای پر از هیجان و وسواسهای جولیت و پاولین نوجوان که عاشق هم بودند غرق شوی. بهزحمت نفس میکشیدم؛ این تجربهی خاصی بود. انگار که غوطهور بودم و ضربان قلبم همراه با پایان بیرحمانهی فیلم در دست جکسون و کیت وینلت بود. میدانستم که پایان فیلم اجتنابناپذیر است. پاولین قبلاً آن را در روایت داستانش گفته بود. اما ترس در وجودم نشسته بود؛ جادهای از میان جنگل و صخره. مرگی وحشتناک. چراغها روشن شدند، اما تعداد کمی از مردم سینما را ترک کردند. من ناگهان با همان احساس پاولین به تمام هیجانها و برانگیختگیهایم غلبه کردم. بهتزده از حسی ناگهانی برای از دست دادن، و دردی همراه با ندامت و پشیمانی. من در یک سینمای کاملاً روشن نشسته بودم و به همراه دیگران گریه میکردم.
تریسا توتل مدیر هنری جشنوارهی فیلم لندن است.
خفاشها از برابر نور ماه عبور میکردند. (کارمن بیلی)
من برنامهی اپرا وینفری را در سالن «روی تامسون هال» تماشا کردم و زمزمهی آمیتا باچان را که در میان ما نشسته بود حس میکردم. اما هیچوقت FESPACO جشنوارهی فیلم و سینما را در اوگاندا فراموش نمیکنم. در بورکینوفاسو صدها فیلم در سینمای روباز دیده ام. خفاشها زیر نور ماه در آسمان شناور بودند و انگار پردهی روشن سینما ما را با مرهمی خانگی شستشو میداد. رابطهی ما با سینما اینگونه بود.
کامرون بیلی مدیرهنری جشنوارهی فیلم تورنتو است.
تعجب میکردم که چرا صندلیها مناسب نیستند. ( پیتر برادشو)
سال 1985 وقتی که 22 ساله بودم درنیویورک کار میکردم. شبی جرات کردم که تنهایی برای دیدن فیلم خون ساده یا دهشتزده Blood Simple) ) به سینمای ویرلی در دهکدهی گرینویچ بروم. من مثل یک موش دهاتی وحشتزدهی انگلیسی بودم و جور خاصی احساس میکردم که چقدر این صندلیها سفت و عجیباند و کفپوش آن چسبناک و روغنی است و پراکندهبودن تماشاچیان چقدر تهدیدآمیز است. سپس با دیدن فیلم بیشتر وحشت کردم و آشفته شدم. زمانی که صاحب شیطانی بارDan Hedaya با ظرفی پر از خون ظاهر شد، احساس کردم که خون از پردهی سینما بیرون زده و پاهایم در میان آن است و بیشتر ترسیدم. فیلم ترسناک بود و فکر و مغزم را کاملاً تسخیر کرده بود و با احساس من قاطی شده بود. وقتی به هتل محل اقامتم برگشتم، متوجه شدم که چقدر تجربهی عجیب و غریب و باشکوهی بوده است.
پیتر برد شاو منتقد فیلم گاردین است.
او کنار من در لژ نشسته بود؛ بدون حجاب، جواهرات و روبند. ( دیوید تامسون)
در سال 1949 هشت ساله بودم و در گرانادا، در توتینگ فیلم سامسون و دلیله Samson and Delilah)) را تماشا کردم: بیتاثیر از عقاید مذهبی از کوتاه کردن مو وحشت داشتم. به همین دلیل، از قیچی طلایی او با قفلهای خاصش که روی زمین خشخش میکردند ترسیدم. آنگاه Delilah آمد. بدون حجاب، جواهرات و روبند با عطر خوش بویش کنار من در لژ نشست. خانم لامار به من نگاهی کرد و با حالت وحشتزد های پچپچ کرد: نترس عزیزم! قابل باور نیست. این نمیتوانست اتفاق بیفتد. اما سالهای بعد وقتی که Hedy بهعنوان معشوقهی الکترونیکی در فیلم ظاهر شد هیچ تعجب نکردم.
دیوید تامسون دربارهی فیلم برای گاردین مینویسد.
من هنوز حس میکنم دهانم باز مانده است. (هادلی فریمن)
ترمیناتور2، فیلمی که در سال 1991 اکران شد و من با مطالعه و تحلیل آن در مجلهی امپایر که 5 ستاره گرفته بود، مشتاق دیدن این فیلم شدم. به سمت خیابان Odeon On Kensington رفتم. سینما از جمعیت پر بود. تعجب نکردم. بهعلاوه خود امپایر گفته بود که این فیلم بسیار مهم است. حق با امپایر بود. من هنوز دهانم باز مانده است وقتی که T-1000 از میلهها عبور کرد. جلوههای ویژهای که توسط جیمز کامرون ساخته شده بود، کاملاً بدون اغراق فکرم را به خود مشغول کرده بود. من از آن به بعد فیلم انیمیشن زیادی دیدم. ولی هیچکدام از آنها قابل مقایسه با آن فیلم بر روی پردهی بزرگ سینما نبودند. برای اولینباراحساس کردم که چگونه تصاویر با ظرافت خاصی سخن میگویند.
هادلی فریمن نویسنده و ستوننویس گاردین است.
درشکهای بهسرعت از تپهای سرازیر بود. (زان بروکس)
در دههی 80 در شهر بازی داخل پارک Thorpe در Surrey «سینما 180» توجه جلب میکرد. در سیزده سالگی در یک گردش مدرسهای به آنجا رفتم. انگار روی گنبد ایستادهاید و خیره به صفحه گردان مینگرید. نمائی که از قسمت جلوی چرخ و فلک و یا از روی کلاه مخصوص اسکیباز باید گرفته شده باشد. من کاملاً غوطهور بودم. در آخر یک درشکهی شخمزنی ناگهان رها شد و با سرعت زیاد از تپهای به سمت یک جادهی شلوغ پایین آمد. در آخرین لحظه، لاری ضربهی شدیدی به ترمز زد. شوک خیلی زیاد بود و من احساس کردم صورتم صاف شده است.
مکیده شدن هوا را در داخل اتاق حس میکردی.(آن بیلسون)
فیلم بیگناهان جک کلایتون را که در سال 1961ساخته شده بود در تلویزیون با VHS ,DVD دیدم. تا اینکه درسال 2015 سینما Brussels آن را بر پردهی بزرگ به نمایش گذاشت. برای اولینبارواقعاً قادربه قدردانی از فیلمبرداری بینظیر سیاه وسفید با قاب عریض، و تمرکز زیبا و عمیق Freddie Francis شدم. تمام این تکنیکها و طراحیها برای ترساندن کافی بود، بهطوریکه به مسیح پناه میبردید. هنگامیکه شبح پشت سر دوشیزه Giddens ظاهر شد، میتوانستی مکیده شدن هوا را از داخل اطاق حس کنی. تمام تماشاچیان بهطور همزمان نفسشان بند آمده بود.
آنا ویلسون دربارهی فیلم در گاردین مینویسد.
بخش سیگاری و غیر سیگاری سالن سینما یکپارچه در حال کف زدن بودند. (رایان گیلبی)
وقتی که ایندیانا جونز زندگی مرد شمشیر بهدست را با یک گلولهی ناچیز در فیلم مهاجمان صندوق گمشده ( Raiders of the lost Ark ) پایان داد، تماشاچیان در Harlow Odeon In Essex بهشکل دیوانهواری کف میزدند. هر دو بخش سینما، یعنی سیگاری و غیر سیگاریها در فضای غبارآلود و آبی سینما در حال کف زدن بودند. بعد از ظهری وسط هفته در سال 1980بود و من فقط 11 سال داشتم. هیچوقت کف زدن در سینما را ندیده بودم، و طرفدار آن هم نبودم. مگر اینکه سازندگان فیلم در اتاق حضور داشته باشند. خودتان را لطفاً کنترل کنید! اما این متفاوت بود. فوران یک شادی خودجوش.
رایان گیلبی برای فیلم در گاردین مینویسد.
مردم فریاد میزدند، وگریه میکردند و دست هم را برای آرام کردن یکدیگر میفشردند. (استوارت هریتیج)
قسمت اول فیلم بیل را بکش (Kill Bill) را در یک سینمای انگلیس، مملو از تماشاچیان در سکوت کامل دیدم. سپس به کره نقل مکان کردم و قسمت دوم آن را دیدم. باید بگویم که تفاوت مثل اختلاف روز و شب بود. در اولین بخش فیلم به محض اینکه بهUma Thurman شلیک میشود، مردم دست یکدیگر را برای همبستگی میفشردند و گریه میکردند و فریاد میزدند و این کار تا پایان فیلم ادامه داشت. رئیسم گفت احساس کردم میخواهم بالا بیاورم و البته آن را بهعنوان تعریف و تمجید میگفت.
استوارت هریتیج نویسندهی گاردین است.
چهارمین فریاد بهترین فیلم در تاریخ سالگردمان بود. (بنیامین لی)
اولینبار در 26سالگی عاشق شدم. باهوش و خوشتیپ بود و متنفر ازرعایت نکردن صف و بهطور اغواگرانهای مثل من کشته و مردهی خیال. این بود که برای فیلم Fourth Scream تصوراتش را بهعنوان یک جوان نوشت. باید اینچنین میشد. بنابراین اکران این فیلم طنز در همان آخر هفتهی سالگرد ما خوش اقبالی بود. دوستانم بیتجربگی من را در مورد عشق به تمسخر میگرفتند اما برای ما که سالهای جوانی خود را پشت سر گذاشته بودیم، به شکل وسواسآمیزی صرف کردن دوران جوانیمان، زمان عالی و بینظیر برای گرفتن امتیاز بیشتری بود.
و واقعاً اینگونه بود. نه فقط ازشوق ملاقات شخصیتهائی که با آنها بزرگ شده بودیم، بلکه میدانستیم هرکدام از ما به اندازهی دیگری هیجانزده است. در دوران جوانی عادت کرده بودم که به تنهائی دیدن فیلم را تجربه کنم و در آن غروب گرم راحت بهاری در Odeon گران قیمت و خالی از تماشاگر، تجربه کردن دیدن فیلم با او، درحالیکه دستهایمان در دست هم بود و از دیدن چاقوکشی شرورانه و مرگبار ضعف کرده بودیم، به یاد ماندنی بود.
بنیامین لی سردبیر هنری گاردین است.
من اصلاً آمادهی غوطهور شدن در این شوک روحی نبودم. (اندرو پولور)
در جشنوارههای فیلم خودتان را از این اکران به آن اکران میکشانید و این میتواند کمی خستهکننده باشد. اما در ضمن این میتواند شرایط خوبی را برای سینما به وجود بیاورد. خصوصاً اینکه شما در مورد فیلمها نمیدانید و حتی کمتر از آن انتظار دارید. فیلم پرسروصدای Mexican dog movie که بعداً به عشق سگی (Amores Perro) تغییر نام داد، یک فیلم بسیار وحشیانه گانگستری که تبدیل به City of God شد. اما فیلمی که همچنان برجسته است، فیلم پسر شائول (Son of Saul) بود که برای اولینبار در جشنوارهی کن اکران شد. من تلویحاً میدانستم که این فیلم دربارهی آشویتس است ولی اساساً آماده نبودم که در وحشت آن که با بازسازی کشتار غیر انسانی اردوگاه مرگ نازیها همراه بود غوطهور شوم. تجربهی تکاندهندهای بود؛ هنوز اذیتم میکند.
اندرو پولور تدوینگر فیلم گاردین است.
ریچارد گیرو جیر جیرکها. (کاترین شوارد)
بهترین روز برای سفر نبود. پول کمی داشتیم. هوا گرم و ما دو هفتهونیم از خانه دور بودیم. برنامهریزی ابلهانهای بود که باید با کولهپشتی تمام روز در گرمای 38 درجه سانتیگراد درSamaria’s George میماندیم. نمیتوانستیم برگردیم و هیچ سایبان و فنجان قهوهای در دسترس نبود. و مردی در انتهای کشتی مرد.
سپس در نیویورک برای دیدن فیلم پاییز به سینمای روباز Paleochora رفتیم. نمیدانی که چقدر بد و خدا میداند که چقدرعالی بود. سینما تقریباً خلوت بود: فقط ما بودیم و آبجو و ساندویچ، زنجره و ماه آسمان، Richard Gere درخود پسندانهترین و Winona Ryder با آن کلاه زنانه دستدوز دیوانهوارش بهطور غیر قابلباوری مجذوب بودند. سالهای بعد هم ما آن را نقل قول میکردیم. من یکبار دیگرهم آن را تماشا کردم اما آن جنون دیوانهوارش از بین رفته بود.
کاترین شوارد تدوینگر فیلم در گاردین است.