هراس من باری همه مردن در سرزمینی‌ست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد...

شاملو

تشیع کننده گان دست افشان و خندان،
همراه نعش شاعر می روند.
این عزاداران از کجا آمدند؟
و چه در سر دارند؟

پای می کوبند و هلهله می‌کنند،
در جشنی جاودانه
که مرگ هم به رقص درآمده است

مرده ای که پا به پایِ زنده گان می شتابد؛
گورستان به انتظارش نشسته؛
و اکنون ما هستیم
که آفتاب بر شانه های خسته مان نشسته؛
و تباهیِ برآمده از زیر ریگزارهای قرون،
رهایمان نمی کند

او،
آسوده آرمیده،

زیر تخته سنگ شکسته ی گورش،
زیرِ نور مهتاب، در

و به ریشخند می گیرد،
اشباح سرگردان و اسیران خرزهره ها را
قَهقَه ی خنده ی مستانه اش، بلند می آید
و گورکنان،
ریزه خواران شب اند
عرقِ پیشانی شان ، که
از بیل و کلنگ و تیشه می گذرد؛

و بر ریخت مفلوکشان می نشیند

آخر آین بازماندگان اعصارِ شتر وّ شمشیر و گور،

ندانستند،
که

انالحق حلاج،

از قتلگاهش می آید؛ ندایِ
و شاعر،

زیرِ تخته سنگی شکسته،
زنده است؛
وَرنه،

چه‌سان جسدی که از لبانش شعر برون می تراود

اینچنین ،
هراس به جان‌شان افکنده است؟


Source URL: https://www.bepish.org/node/3933