از طریق مسکو در مسیر جاده ابریشم

بیست وشش سال قبل، سال 1993 این سفر نامه را نوشتم؛ سفر نامه ای که امروز وقتی در لابلای دست نوشته های خود دیدم و مرور کردم، یکبار دیگر من را به سال هایی برد که در روسیه بودم و از نزدیک شاهد فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی.
درست مانندروزهای ترسیم شده در کتاب "ده روزی که دنیا را تکان داد"، این بار باز هم دنیا داشت تکان میخورد! اما بر عکس تکانی نه درجهت پیروزی انقلاب اکتبر، یلکه درجهت فروپاشی آن. امری که قبول آن سختم بود و قلبم را به درد میآورد. اما تلاش کردم راوی بی طرف وقایع وصحنه هائی باشم که میدیدم. روزهائی که به نظرم هنوز ارزش نگاه کردن وخواندن و فکر کردن را دارد! و شاید هم نه ؟ این را به خواننده واگذار میکنم.
----------------------------------
از طریق مسکو در مسیر جاده ابریشم
ایستگاه راه آهن"لنینگرادسکی" مسکو، ساعت هفت صبح. سالنی بزرگ با ستونهای بلند، دیوارهای مرمری وصندلی های آهنی سرد وسنگین که جمعیتی انبوه، خسته و کزکرده را در خود جای داده است.
بیشتر این جماعت امروز فاقد مسکن اند. هر شب تاصبح بر این صندلی های سرد مینشینند، نشسته میخوابند و صبح انبان گدایی بر گردن، سرازیر خیابان ها میگردند.
مادر دست بر گردن دختر ودخترک حمایل بر او در خوابند.
همه چیز بوی کهنگی، بوی نا میدهد. فضا، فضای در هم ریخته ای است که نوعی سرگردانی را با خود حمل میکند. نوعی بهت زدگی که در چهره بسیاری میتوان دید. گوئی همه بدون مقصد دور خود میچرخند. تمام محوطه راه آهن و بیشتر خیابانهای مشرف بر آن و در ابعادی بزرگتر مسکو، چیزی جز دکه های کوچک و بزرگی که یک شبه مانند قارچ از زمین روئیده باشند نیست.
با شکمهای لبریز از مواد غذایی بنجل که در غرب تاریخ مصرفشان تمام شده است؛ همراه با مافیای وحشتناکی که آن ها را حراست میکند. نگاههای آزمند! دکان های دولتی ارزاق خالی از جنس.
پیرزنان و پیر مردان، با رقتانگیزترین شمایلی که در ذهن آدمی بیاید، با چشمانی بیفروغ و نگران، در تمامیخیابان ها پراکنده اند؛ با سگهایشان که آنها نیز مانند صاحبان خود نای راه رفتن ندارند. میلرزند، زانو میزنند ودست گدائی دراز میکنند و صلیب میکشند.
صلیب این چلیپای عجیب، چه آسان بار دیگر بر دوشهای این ملت جای گرفت! گوئی آدمیرا توان رهائی از این حمایل سنگین نیست! حمایلی سنگین که باید آن را تا جل جتا بکشد و پس آنگاه، خود بر آن مصلوب گردد. مصلوبیتی بی سوال وجواب که در بطن هر دین خوابیده است.
روسها صلیب میکشند، چچن ها ریش گذاشته ودر قامت "شمیل" (شمیل از اسطورههای تاریخی چچنها به شمار می رود)، در آمده اند، آذری ها، بلافاصله میدان های تره بار را به قرق خود در آورده اند؛ آذری ها با به رخ کشیدن مسلمانی خود، همراه قسم خدا و پیغمبر که دارد مجدداً وارد فرهنگ جامعه میشود، به تجارت مشغولند.
جای مجسمه "سوردولف" (از مسئولین کشوری و دولتی پس از انقلاب اکتبر)، یک صلیب چوبی بزرگ گذاشتهاند، با گرو ولالهائی که از دیر باز در این میدان جمع میشدند؛ کرو لالهایی که این بار دور صلیب جمع میشوند و با دست سخن میگویند. وضعیت رقت انگیزی دارند. حمایت دولتی از بین رفته، اماکن نگاهداری فرو پاشیده و به قیمتی ناچیز فروخته شده است، حال به سختی گذران میکنند. یاد میگیرند طریقه بازار جدید که همه چیز «خریدنی و فروختنی» است! حتی تن! ولو آن که نتوانی بشنوی و بگویی!
به یاد تابلوهای «اپولیناری واسنیتسو» میافتم. مردان و زنانی با لباس های فاخر کودکان و زنانی گرسنه که دور آن ها حلقه زده اند. مسکو امروز چنین است.
میدان سرخ همچنان عبوس وسنگین در یک روز بارانی خفته است. با چندین ردیف بادبادکهای رنگی در گوشه انتهائی کرملین، مشرف بر رودخانه مسکو و چند چراغ زرد و کم نور.
دیگر از اتومبیل های دراز و تشریفاتی چایکا خبری نیست. آن ها جای خود را به مرسدسهای سیاه«مدل 600» داده اند که تیز از مقابل دیدگانت میگذرند و تزار های جدید و مدرن را جابه جا میکنند. تزار های جدید بر آمده از اطاق های سران حزب کمونیست؛ کسانی که تا دیروز ردیفی از مدال های رنگارنگ بر خود میآویختند. مردانی که مافیای ترسناک دولتی را قبل از فرو پاشی رهبری میکردند.
همه نوع آدم در این مرسدسها در حال جولان دادن اند! از مدیران بانک ها، کارخانجات تا دزدان با سابقه آزاد شده از زندان ها، ازیهودیان ثروتمند، و لابی های قدرتمندشان در خارج از روسیه. از ژنرال های ارتش تا افسران عالی رتبه ک گ ب. این ها سروران آینده روسیه اند، کسانی که دارند پول دولت را میچرخانند و بانکها و کارخانهها را در اختیار خود گرفتهاند.
جماعتی نه چندان کم برگرد کرملین در امتداد پاساژ معروف «گوم» ("فروشگاه بزرگ دولتی")، میچرخند.
عکاسانی با خود عکسهای بزرگ گارباچف، یلتسین، و برژنف را که روی مقوا چسباندهاند، حمل میکنند. سه مرد از سه دوره مختلف. توریست ها مناسب سلیقه و شوخ طبعی خود با یکی از آن ها عکس میگیرند و گاه با هر سه. دست در گردن برژنف میاندازند، سینه در امتداد سینه اش که چهار مدال قهرمان کار سوسیالیستی بر آن سنگینی میکند، قرار میدهند! همراه با چند مدال کرایهای از عکاس، تا عکسی به یاد گار بگیرند از مردانی که به تاریخ پیوستند.
امروز چه فراوان است مدالهای مختلف که در بازار خرید و فروش میشوند. چند سال قبل زمانی که تازه "پروستریکای" گارباچف شروع شده و فضای بازی را به وجود آورده بود، و یلتسین این یهودای سرخ نشسته برمیز شام آخر، مقاله "شرف و وجدان پاک حزبی" را مینوشت و به انگشت، لنین را نشان میداد، در "لنینگراد" که امروز "سنت پیترزبورگ" گردیده به پسرکی نو جوان برخوردم که تمام مدال های لنین را حمع میکرد. "دو کپبک"، "سه کپیک " میخرید. میگفت "دیری نخواهد گذشت که تمامیاین ها به تاریخ خواهند پیوست و آنتیک خواهند شد و ارزش خواهند یافت. پدر بزرگم میگوید: پروستریکا، گلاستنوست یعنی غزل خداحافظی با لنین با سوسیالیسم. از این پروستریکا تنها همین مدالها که میخرم برای ما خواهد ماند و بس. شاید بعد ها بتوانیم به قیمت خوب بفروشیم."
پرچم سرخ بالای برج های کرملین را برداشته اند. اما سر و دست مومیائی شده لنین هنوز در زیر نور بنفش تابوت شیشهای، به شکل یک جنازه غنوده است. در تالاری بزرگ از مرمرسیاه آذین شده با پرچم هایی سرخ از ابریشم خالص. تالاری در عمق پانزده متری زمین. پرچم اهدائی کمون پاریس را از روی جنازه برداشتهاند.
دیگر از آن صف های طولانی، از آن هئیتها، از جوانان کامسامول خبری نیست. از آن نگهبانان خموش که مانند مجسمه ای از آهن بر دو سو میایستادند، تا انضباط آهنین و عظمت مردی را که در آن اعماق خوابیده بود را به نمایش بگذارند! دروازه آهنی و سنگین آرامگاه دیرگاهی است که بسته شده است. چنان سنگین و ساکت که گوئی هرگز باز نبوده.
تمامیآن عظمت آن جنب وجوش در چشم بهم زدنی فرو ریخت. چنان سریع از هم پاشید که گوئی هرگز نبوده است. افسانهای بوده مربوط به قرنها قبل.
گوئی بنائی است مانده از قرون و اعصار، از عهد باستان. چونان هرمی با مومیائی خوابیده در تابوت درمیانه میدان سرخ.
اما نه مدفون درطوفان شن، مدفون در طوفانی از برف و سرما.
ادامه دارد